قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#قسمت_ششم . #رفافت_مقدمه_شباهت . . چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر..😑 . من یه
#قسمت_هفتم
.
#رفافت_مقدمه_شباهت
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد 😑
.
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن. (اوجه بهشته حرم امام رضا/زائرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
.
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد😢
.
سمانه تعجب کرده بود😯
.
-ریحانه حالت خوبه؟! 😞😞
.
-اره چیزیم نیست😧😧
.
یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.
.
همراه سمانه وارد حرم شدیم.
.
بعضی چیزها برام عجیب بود.
.
-سمی اونجا چه خبره؟!😯
.
-کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه☺
.
-خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!😯
.
-میخوان دستشون به ضریح بخوره☺
.
-یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!😯
.
هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امام هاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
.
-یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!😕😕
.
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و...هست😊
.
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون.
.
-اخه من که زیاد عربی خوندن بلد نیستم😐
.
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی😕
.
و سمانه شروع کرد با صدای آرامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم: -سمانه؟!😕
.
-جان سمانه😊
.
-یه چی بگم بهم نمیخندی؟!😟
.
-نه عزیزم.چرا بخندم
.
-چرا شما نماز میخونید؟!😐
.
-عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.
.
-یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!😯
.
-دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم..
.
-اوهوم..😕میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم😔
بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و آرزوشو داشت😢😢
.
میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
.
-چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی😔😔
.
-میخوام بخونم ولی..
.
-ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
#ادامه_دارد😔
#کانون_فرهنگی_اجتماعی🌹
این داستان چهارشنبه ها در کانال بارگزاری میشه😉
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🎊🎉 #من_میترا_نیستم 🎊 🎉 🌺#قسمت_ششم🌺 زینب با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه او را به بیم
#من_میترا_نیستم
#قسمت_هفتم
چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود.
خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف ۲۳۴.
در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. عشق می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم.
خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی می دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می کنند، کیف می کردم. گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت می خوردم و پیش خودم میگفتم: «ای کاش فقط یه خواهر داشتم. خواهری که مونس و همدمم می شد.
مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و بچه ها لباس های راحتی می دوخت. برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می کرد.
بعدها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می کرد و مادرم به سلیقه او لباس ها را می دوخت.
مادرم خیلی به ما می رسید، هر چند روز یک بار به بازار لین یک احمدآباد می رفت و زنبیلش را پر از ماهی شوریده و میوه میکرد و به خانه ما می آورد.
او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمیرفت.
جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق میگرفت و آنرا دست من میداد باید برای دوهفته دخل و خرج خانه را میچرخاندم .
از همین خرجی به مهران و مهرداد پول تو جیبی میدادم. آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان میرفتند می ترسیدم خدایی نکرده کسی آنها را فریب بدهد و آنها را از راه به در کند.
برای همین همیشه در جیبشان پول میگذاشتم. گاهی پس از یک هفته ، خرجی خانه تموم میشد و من میماندم که به جعفر چه جوابی بدهم
ادامه دارد....
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚 بــدون تـــو هــرگــز ♥️⃟📚 #قســــــــمت_ششم حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما
♥️⃟📚بـــدون تــــو هــــرگـــز♥️⃟📚
#قســـمت_هفـــتم
ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده
... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش...
–تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...از نعره های پدرم،
زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ...
نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ...
از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ...
آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ...
تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟
... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید...
–این سوال مسخره چیه؟ ...
به جای این مزخرفات جواب من رو بده...
–می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس
بخونه ...
کسب علم هم یکی از فریضه های اسالمه ...از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت
از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟...
علی سکوت عمیقی کرد...
–هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان
قرار میدیم ...دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد...
–اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...تا اون لحظه، صورت علی آروم
بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد...
–ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب
خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان
کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با
چوب بیاد با باد میره ...این رو گفت و از جاش بلند شد ...شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم
ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی
خانوادگی من وارد بشه ...پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت
در...
–می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
پ.ن:راوی داستان در
این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر
چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن،
روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ...
علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید...
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا
ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...چند لحظه بعد ... علی اومد
توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم
…
–تب که نداری ...
ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی
نگران شده بود...
–هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...- علی...
–جان علی؟...
–می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار...
–پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟...
–یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ...
ادامه دارد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#سپر_سرخ #قسمت_ششم 💠 مجازات توهین به مقدسات، شلیک گلوله به سر بود، حتی ظن جاسوسی برای دولت به قیمت
#سپر_سرخ
#قسمت_هفتم
💠 خودروی وانت باری مقابل در بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم همان بود که مرا تا پای ماشین مثل #اسیری کشید و به جای والی #فلوجه خواب دیگری برایم دیده بود که همانجا روبنده را از صورتم کَند، چند لحظه یک دلِ سیر بیپروا نگاهم کرد و دلش به حال اینهمه اشکم نمیسوخت که چشمانم را با کرباس سیاهی بست و داخل ماشین پرتم کرد.
پشت سیاهی پارچهای که چشمانم را کور کرده بود، از ترس در حال جان دادن بودم و او فقط یک جمله میگفت :«مجازاتت ۲۰ ضربه شلاقه که والی فلوجه باید حکمش رو بده!»
💠 وصف خانههای خرابه زندان زنان #داعش را شنیده و میدانستم آن خانه برایم آخر دنیا خواهد بود که دیگر ناامید از این شیطان به #خدا التماس میکردم معجزهای کند.
مچ دستانم در تنگنای زنجیری که با تمام قدرت پیچیده بود، آتش گرفته و تاریکی چشمانم داشت جانم را میگرفت که حس کردم از شهر خارج شدیم.
💠 سکوت مسیر و سرعت ماشین به خیابانهای شهری نمیآمد و مطمئن شدم در جاده خارج از فلوجه حرکت میکند که جیغ کشیدم :«کجا داری میری؟!»
حالا دیگر به #زندان زنان و والی فلوجه راضی شده بودم و با هقهق گریه ضجه میزدم :«منو برگردون فلوجه! مگه نگفتی باید والی حکم کنه، پس داری منو کجا میبری؟!»
💠 چشمانم بسته بود و ندیدم به سمتم چرخیده که از فشار سیلی سنگینش، حس کردم دندانهایم شکست و جیغم در گلو خفه شد.
سرم طوری از پشت به صندلی کوبیده شد که مهرههای گردنم از درد به هم پیچید و او با نجاست لحنش حالم را به هم زد :«مگه عقلم کمه تو رو ببرم پیش والی؟ تو خیلی خوشگلی، حیفه به این زودی بمیری!»
💠 تنم سست و سنگین به صندلی ماشین چسبیده بود، حس میکردم در حال جان کندنم و او به پای همین حال خرابم مستانه میخندید و با زبان نجسش زجرم میداد.
میدانستم پس از آنکه به چنگم آورد، رهایم نخواهد کرد و نمیدانستم میخواهد زنده #آتشم بزند یا سرم را از تنم جدا کند که از وحشت نحوه مردنم همه بدنم میلرزید.
💠 چند روز بیشتر تا #نیمه_شعبان نمانده بود و دلم بیاراده در هوای #صاحب_الزمان (علیهالسلام) پَرپَر میزد که لبهای خشکم را به سختی تکان دادم تا صدایش بزنم، اما فرصت نشد.
انگار مهلت دعا کردنم هم تمام شده و به #قتلگاهم رسیده بودم که ماشین ایستاد و صدایی در گوشم پیچید :«کجا میری برادر؟»
💠 درِ ماشین باز نشده و حس میکردم صدای کسی از بیرون میآید که #داعشی پاسخ داد :«این اطراف خونه دارم.» و این ایستگاه بازرسی، مزاحم غارتگریاش شده بود که با حالتی کلافه سوال کرد :«تفتیش قبلی رد شدم، خبری نبود!»
او مکثی کرد و مردد پاسخ داد :«شبه نظامیای #ایرانی این چند روزه نزدیکتر شدن، برا همین ایستگاههای تفتیشمون بیشتر شده!» و حضور این دختر توجهش را جلب کرده بود که دوباره بازخواستش کرد :«این کیه؟»
💠 دلم میخواست خیال کنم که معجزه #امام_زمان (علیهالسلام) همین است و حداقل به اجبار همین تفتیش داعش هم که شده مرا به فلوجه برمیگرداند که صدایش را صاف کرد :«زن خودمه!»
افسر داعشی طوری دروغش را به تمسخر گرفت که صدای نیشخندش را شنیدم :«اگه زنته، چرا دستاشو بستی؟»
💠 به هر بهانهای چنگ میزد تا مرا به فلوجه برنگرداند که دوباره دلیل تراشید :«نماز نمیخونه! دارم میبرم حدش بزنم!»
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که از چنگال این داعشی به دامن افسر تفتیششان پناه بردم بلکه مرا به فلوجه برگرداند و #مظلومانه ضجه زدم :«دروغ میگه! من زنش نیستم! من فقط یه لحظه روبندهام رو نزدم که بازداشتم کرد!» و اجازه نداد نالهام به آخر برسد که با عربدهای سرم خراب شد :«خودم زبونت رو میبُرم دشمن خدا!»
💠 افسر داعشی از همین چند کلمه آیه را خوانده بود که صدایش را از او بلندتر کرد :«کی به تو اجازه داده خودت حکم اجرا کنی؟»
پشت این چشمان بسته از #وحشت آنچه نمیدیدم، حالت تهوع گرفته بودم و او نمیخواست از من بگذرد که به سیم آخر زد :«این دختر #غنیمت من از جهاده!»
💠 لبهایم از وحشت میلرزید و فریاد افسر تفتیش در صدای کشیدن گلنگدن پیچید :«کی به تو این غنیمت رو بخشیده؟ خلیفه یا والی فلوجه؟»
نمیدانستم کدامیک اسلحه کشیدهاند و آرزو میکردم به جای همدیگر من را بکشند تا این کابووس تمام شود که صدای زشت داعشی به لرزه افتاد :«اگه قبول نداری، برمیگردیم پیش والی!»
💠 از همین دست و پا زدن حقیرانهاش میتوانستم بفهمم مقابل سرعت عمل و اسلحه حریفش به دام افتاده و امید دیدن دوباره فلوجه در دلم جان میگرفت که نهیب افسر داعشی، همین شیشه نازک امیدم را هم شکست :«اگه برگردیم فلوجه نصیب هیچکدوممون نمیشه، خود والی قورتش میده!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_ششم بعد از بیرون رفتن آقای جلالی فرزانه رو کرد به من گفت: چیه ت
اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_هفتم
ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه گفتم در هر صورت ما باید کارمون رو انجام بدیم حالا ببینیم فردا چی میشه؟ قرار گذاشتیم فردا ساعت نه همدیگه رو ببینیم که با هم به محل مصاحبه بریم.
خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خونه هنوز سرم درد میکرد ذهنم با هجمه ی از مطالب که امروز خونده بودم آشفته بازاری شده بود ...
رسیدم خونه ترجیح دادم استراحت کنم شاید کمی سردردم بهتر بشه...
چشمهام رو که روی هم گذاشتم خدا نصیب نکنه از وسط اردو گاه داعش سر در آوردم مردانی با هیکلهای درشت، ریشهای بلند و چاقو بدست به همراه زنانی با ردا و رو بند به سمتم می اومدن...
چنان ترسی در خواب بر وجودم حاکم شده بود که اگر تلفن خونه زنگ نمی خورد در این کابوس داشتم قبض روح می شدم ...
از خواب پریدم تمام صورتم خیس عرق بود ونفس نفس میزدم...تلفن همچنان زنگ میخورد تا اومدم جواب بدم قطع شد ...
با خودم گفتم این که خواب بود من قالب تهی کردم ... یعنی فردا قراره با چه کسی رو به رو بشیم؟؟؟
سعی کردم خودم رو با کارهای ناتمومم مشغول کنم تا شاید کمی از استرس و فشارروحیم کم بشه...
و بالاخره به هر سختی بود زمان گذشت ...
آماده شدم راه افتادم سمت محل قرار دقیقا راس ساعت نه اونجا بودم چند لحظه ایی ایستادم فرزانه رسید با دیدنش چنان شوکه شدم که برای چند لحظه اصلا نمی تونستم صحبت کنم ...
سلام کرد ولی من هنوز تو شوک بودم
گفت: جواب سلام واجبه ها!
مِن مِن کنان پرسیدم چیزی شده ؟کسی طوریش شده؟
زد زیر خنده گفت: نه بابا ...
گفتم: پس چرا سر تا پات مشکیه؟ دستکش هم مشکی؟!
با یه حالت خاصی نگاهم کرد و زد به شونم گفت: مشکی رنگه عشقه عزیزم... مگه رنگ پرِ پرستوی عشقو ندیدی...
گفتم: تو دیوانه ایی فرزانه! یه رو بندم میزدی بایداز تو مصاحبه میگرفتم!
گفت : سِت مصاحبه زدم دیگه!
گفتم: سِت مصاحبه رو کجای دلم بذارم!
گفت: جدی هدفمند این تیپی پوشیدم با خودم فکر کردم شاید کمک کنه به یاد آوری خاطرات خانمه....سری تکون دادم و گفتم چی بگم ! راه بیفت دیر نشه ...
رسیدیم به آدرسی که آقای جلالی داده بود یه منزل مسکونی بود فرزانه با تعجب گفت تو خونشون باید ازش مصاحبه بگیریم؟ اگه یه بلایی سرمون آورد چی؟
گفتم فرزانه نگاه کن خواهش میکنم فکر نکن !حدس نزن ! هیچی نگو! تو رو خدا ! من خودم دارم همینجوری از استرس میمیرم....
با اشاره سر گفت باشه...زنگ خونه رو زدم...ضربان قلبم رفته بود رو هزار...
خانمی از پشت آیفون گفت کیه؟
گفتم از خبرگزاری برای مصاحبه اومدیم.
گفت بله بله بفرمایید داخل ...
و تق در باز شد....
فرزانه بهم گفت تو اول برو داخل لااقل انتحاری زد یکیمون فرار کنه! یعنی تو موقعیت حساس هم این دختر دست از شوخی بر نمی داره...
رفتیم داخل....
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه دارد...
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_ششم #هم_نام_حضرت_زهراسلام الله علیها #چله_زیارت_عاشو
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتم
#تسبیح_سبز
🎁امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت، گفت «زهرا جان، سوغاتیها را بیاور.
برای شما یک هدیه مخصوص آوردهام!» گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت :
«حالا برو آن جعبه را بیار!»
✅یک تسبیح سبز به من داد....
با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم!
گفت: «زهرا این یک تسبیح مخصوص است...»
گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟»
گفت :«خب گرون که هست اما مخصوصه
این تسبیح به همه جا تبرک شده و البته با حس خاصی برایت آوردهام.
این تسبیح را به هیچکس نده...»
❣تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا میداند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد ...
بعد شهادتش، خوابم برایم مرور شد.... تسبیحام سبز بود که یک شهید به من داده بود...
💔طور خاصی امین را دوست داشتم.... خیلی خاص ....
همیشه به مادرم میگفتم :
«من خیلی خوشبختم! خدا کند همسر آینده ی خواهرم هم مثل همسر من باشد... هرچند محال است چنین همسری نصیبش بشه!»
✳️عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب (سلام الله) گره )خورده بود...
عروسیمان 28 دی سال 92 بود.
❣تمام ولادتها، اعیاد و هر مناسبتی از امین هدیه داشتم.
🌹در ایام عقد تقریباً هفتهای 2 بار برایم گل میخرید.
📚اولین هدیهاش دیوان حافظ بود.
هر شب خودش یک شعر برایم میخواند و در موردش توضیح میداد.
خیلی خوش ذوق بود.
👌با اینکه من اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند لذت میبردم و هیچوقت خسته نمیشدم. فقط دلم میخواست حرف بزند....
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
ادامه دارد.....
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
قسمت ششم
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_هفتم
💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند.
مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت.
💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند.
باورم نمی شد اینجا #دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم.
💠 قرار ما بر #اعتراض بود، نه این شکل از #اغتشاشات! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای #تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر #مبارزه را؟
گیج #آشوبی که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت.
💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست.
دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد.
💠 اما نه، شعار "#مرگ_بر_دیکتاتور" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم.
از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود.
💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله #معترضین بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود!
از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم.
💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد.
تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم...
#ادامه_دارد
#آبان98
#انتخابات
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد