قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـــدون تـــو هـــرگـــز♥️⃟📚 #قســـمت_دوازدهمـ با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... ی
♥️⃟📚بـــدون تــو هــرگــز♥️⃟📚
#قسمــت_سیزدهمـ
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن..و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن..و علی بدون
توجه به مهمون ها.. و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود...
داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت...
–خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد...
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ...
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد
–خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام...
و بدون مکث، با همون خنده برای سالم و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود
... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد...
اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین
بار من..
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم
... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟...
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و
یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون...
پدرم دیگه مثل اون روزها سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه
جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...
بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بلاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود...
–هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد
دامادش کنه...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم...
–به کسی هم گفتی؟...
یهو از جا پرید...
–نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم...
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید...
–تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم...
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم...
–اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم...
گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد...
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهرکوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با مالحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اینکه اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه
قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود...
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده...
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سالمتی شون رو پرسید...
–الحمدالله که سالمن...
–فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن...
–همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست دختر و پسرش مهم نیست..
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم...
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا
دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود...
سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک...
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن...
توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما دیگه پابند زمین نبود ... هر بار
که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد...
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن...
«چهارشنبه سوری قرآنی مدرن»
💥اشتباهات خود را بسوزانید
^_^ یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً
✓تحریم ۸
💥کینه ها و نفرت ها را بسوزانید
^_^ وَ لا تَجْعَلْ فی قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذینَ آمَنُوا...
✓الحشر : ۱۰
💥بدی ها را بوسیله خوبی ها بسوزانید
^_^ وَ لا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَ لاَ السَّیِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتی هِیَ أَحْسَنُ ✓فصلت : ۳۴
💥گناهان را با صدقه بسوزانید
إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ فَنِعِمَّا هِیَ وَ إِنْ تُخْفُوها وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ فَهُوَ خَیْرٌ لَكُمْ
✓ البقرة : ۲۷۱
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
رمان #تنها_میان_داعش به قلم : فاطمه ولی نژاد
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_1
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش!
چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت : « من همیشه تو رو گول میزنم ! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی !» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری ! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت !ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
به قلم: فاطمه ولی نژاد
ادامه دارد👌
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
هدایت شده از لینکدونی تخصصی مذهبی حوزوی
ناب ترین ڪاناݪ هاے لینکدونی تخصصی مذهبی، حوزوی و مفید ایتا
eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖
🍋⃘⃔⃟ٜٖٜٖ🌼۞زمینہسازان ظہور إِمٰاممَهْدےٖ«عج»۞
➥➥eitaa.com/joinchat/2894200867C019283324b
🎁⃢🛍سفرمجازی به ایران وجهان زیبا
eitaa.com/joinchat/3971678345C55c9d39b15
🎁⃢🛍همسفرتابهشت
eitaa.com/joinchat/156369006Cf13b92fff4
🎁⃢🛍خبر فوری
eitaa.com/joinchat/1688862918Cca70032b1c
🎁⃢🛍پدران ومادران آسمانی عیدتان مبارک
eitaa.com/joinchat/688717956C748197af9e
🎁⃢🛍بازارچه خرید و فروش کتاب
eitaa.com/joinchat/3789422751Ced3cd988e4
🎁⃢🛍رمان های جذاب و واقعی ، آنلاین و ارزشی
eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
🎁⃢🛍تلـــــنگࢪانھ
eitaa.com/joinchat/2060845174Cd0a5c95f04
🎁⃢🛍اخبار کنفرانس ها، آزمون ها و استخدامی ها
eitaa.com/joinchat/2028601518C206be531e4
🎁⃢🛍آدرس گالری لبخند (ارزان سرای آشپزخانه )
eitaa.com/joinchat/4228186398Ce2791abbf4
🎁⃢🛍قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی
eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74
🎁⃢🛍لوازم آرایشی گیاهی و طبیعی بانوی ایرانی
eitaa.com/joinchat/3478716553Cd46027c2a8
🎁⃢🛍با شهدا رفیق باش
eitaa.com/joinchat/3469017138C966326f2fc
🎁⃢🛍"کلیپ تولدممبارک ،پروفایل کلیپ بهاری"
eitaa.com/joinchat/3771728049C5853da455a
🎁⃢🛍کم کم از بار گناهان کم کنیم
eitaa.com/joinchat/1650917422C3f1b4d05ae
🎁⃢🛍گل وگلدون سبزه عید
eitaa.com/joinchat/1435238543Cef0113d163
🎁⃢🛍باکلاس پذیرایی کن.تزیینات هفت سین
eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be
🎁⃢🛍کانال دانلود_کتاب
eitaa.com/joinchat/557187102C8b36cb06d0
🎁⃢🛍مطالب داغ اختصاصی متاهلین!
eitaa.com/joinchat/2735472757C7f414e0209
🎁⃢🛍گلچینی پراز مطالب جالب و مفید
eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
🎁⃢🛍بانک جزوه، تلخیص و کتب حوزوی
eitaa.com/joinchat/922091681C1b5ada3ae8
🔵#ویژه: مگه میشه مذهبی باشیو این کانال رو نداشته باشی⁉️⁉️
eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
#بزرگترین و پربازده ترین #گروه تبادل لیستی شبانه
eitaa.com/joinchat/4227858451C02c884654b
هشت توصیه امام هشتم برای روزهای آخر شعبان:
اباصلت میگوید:در آخرین جمعه شعبان خدمت امام رضا علیهالسلام رسیدم.فرمود:
ای اباصلت، بیشترِ ماه شعبان سپری شده و امروز آخرین جمعه شعبان است، پس در روزهای باقیمانده کوتاهیهای روزهای گذشته را جبران بکن و باید به آنچه برایت مهم است اقدام کنی:
۱. زیاد دعا کن.
۲. زیاد استغفار کن.
۳. زیاد قرآن تلاوت کن.
۴. از گناهانت به درگاه خدا توبه کن تا خالصانه به ماه خدا وارد شوی.
۵. هر امانتی که گردنت هست ادا کن.
۶. تمام کینههایی که در دلت نسبت به مؤمنان داری، از دل بیرون کن.
۷. هر گناهی که به آن مبتلا هستی از آن دست بکش و تقوای خدا پیشه کن و در آشکار و پنهان بر خدا توکل کن...
۸. و در روزهای باقیمانده این ماه بسیار بگو:
اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ...
خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز...
📚 عیون اخبار الرضا علیه السلام ج۲ ص۵۱
📚 بحارالانوار ج ۹۴ ص۷۳
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
واهلُ مَعْصِیَتیِ لَا اَوْیسیِهِم
مِن رَحمَتی،اِنْ تَابوا فَاَنَااَحَبَّهُمْ
وامااهل گناه،از رحمتم ناامیدشان نمیکنم ،
اگر توبه کنند دوستشان دارم...
ارشاد القُلوب ج ۱ص۸۲
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
حافظان عزیز 🌱🌸
#سخنی_با_حافظ_قرآن
وقتی عادت میکنیم که برنامه را به زمان دیگری موکول کنیم، یا بگوییم فردا جبران خواهم کرد. در اصل به هدفمان اعلام میکنیم که اهمیت زیادی برای ما ندارد.
یک گیاهی را در نظر بگیرید؛ اگر روزانه به آن توجه نکنید و تغذیه این گیاه را به زمان دیگری موکول کنید، آن گیاه بعد از مدتی از بین خواهد رفت.
دقیقا برنامه و محفوظات ما هم به همین صورت هستند. اگر روزانه به آنها رسیدگی نکنیم و برنامه قطع و وصل شود و یا از اصول خود خارج شود، بعد از مدتی بدون شک محفوظات از بین خواهند رفت.
لازم است وقتی برنامه را به زمان و فرداهای دیگر موکول میکنیم به این نکته هم توجه داشته باشیم که آن فرداهایی که قرار است از راه برسند برنامهها و مشغلهها و روزمرگیهای خودشان را هم دارند و توان این را ندارند که برنامه روزهای دیگر را هم به آنها اضافه کنیم.
پس بدانیم هر روزی برای خودش برنامههای تعریف شدهای دارد و تمام روزها بیست و چهار ساعته هستند و تحمل برنامه روزهای دیگر را ندارند. باید حال را دریابیم و کار امروز را به فردا واگذار نکنیم.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
💜مواهب خدا به حضرت سلیمان💜
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
1⃣ تسخیر باد ها 💟
فَسَخَّرْنَا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخَاءً حَيْثُ أَصَابَ
ﭘﺲ ﺑﺎﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﻣﺴﺨّﺮ ﻭ ﺭﺍم ﻛﺮﺩﻳﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻧﺮم ﻭ ﺁﺭﺍم ﺭﻭﺍﻥ ﻣﻰ ﺷﺪ .(ص٣٦)
2⃣ تسخیر موجودات سرکش 💟
وَالشَّيَاطِينَ كُلَّ بَنَّاءٍ وَغَوَّاصٍ
ﻭ ﻫﺮ ﺑﻨّﺎ ﻭ ﻏﻮﺍﺻﻲ ﺍﺯ ﺷﻴﺎﻃﻴﻦ ﺭﺍ [ ﻣﺴﺨّﺮ ﻭ ﺭﺍم ﺍﻭ ﻧﻤﻮﺩﻳﻢ ، ](ص٣٧)
3⃣مهار کردن گروهی ازنیروهای مخرب💟
وَآخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفَادِ
ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺷﻴﺎﻃﻴﻦ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻏﻞ ﻭ ﺯﻧﺠﻴﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ [ ﺩﺭ ﺳﻠﻄﻪ ﺍﻭ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﺍﻭ ﻓﺘﻨﻪ ﻭ ﺁﺷﻮﺏ ﺑﺮﭘﺎ ﻛﻨﻨﺪ . ](ص٣٨)
4⃣ اختیار فراوان و بی حساب 💟
هَٰذَا عَطَاؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ
[ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻴﻢ : ] ﺍﻳﻦ ﻋﻄﺎﻱ ﺑﻲ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﺎﺳﺖ ، [ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺧﻮﺍﻫﻲ ] ﺑﻲ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﺒﺨﺶ ﻭ [ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺧﻮﺍﻫﻲ ]ﺩﺭﻳﻎ ﻛﻦ .(ص٣٩)
5⃣ اعطای مقامات بلند معنوی 💟
وَإِنَّ لَهُ عِندَنَا لَزُلْفَىٰ وَحُسْنَ مَآبٍ
ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩ ﻣﺎ ﺗﻘﺮﺏ ﻭ ﻣﻨﺰﻟﺘﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻣﻰ ﻧﻴﻜﻮ ﺩﺍﺭﺩ .(ص٤٠)
6⃣ مسگری 💟
وَأَسَلْنَا لَهُ عَيْنَ الْقِطْرِ
ﻭ ﭼﺸﻤﻪ ﻣﺲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺭﻭﺍﻥ ﺳﺎﺧﺘﻴﻢ.(سباء١٢)
7⃣ زبان پرندگان 💟
وَوَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُودَ وَقَالَ يَا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنطِقَ الطَّيْرِ
ﻭ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻭﺍﺭﺙ ﺩﺍﻭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻱ ﻣﺮﺩم ! [ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﮔﺎﻫﻲ ﺑﻪ ] ﺯﺑﺎﻥ ﻭ ﻣﻨﻄﻖ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ.(نمل١٦)
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
☀️ #حــدیث_روز
🔔 مگس و عنکبوت
✅ امام علی علیه السلام:
حریصترین موجودات مگس و صبورترین موجودات عنکبوت است، بنگر که چگونه حریصترین آنها خوارک صبورترین آنها میشود.
📙 بحارالانوار ج۶۱
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi