قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـــدون تــو هـــرگـــز♥️⃟📚 #قســمــت_هجــدهمـــ ...کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ...
♥️⃟📚بـدون تـو هـرگــز♥️⃟📚
#قســمت_نوزدهمــ
هر سفارت خونه برای
سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصدخروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم
.
علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین...
–ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول
کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ...با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم...
و فراموشش کردم ...فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ...چند شب
گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت...
–هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ...خیلی دلم سوخت...
–اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ...
برام سخته ...با حالت عجیبی بهم نگاه کرد...
–هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به
رضای خدا باش ...گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ...هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام
عین زندگی توی جهنم بود ...همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ...حدود ساعت
یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش...
–سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم...
–دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار
بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد...
–مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ...ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود...
–از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟...
خندید...
–تا نگی چی شده ولت نمی کنم...
بغض گلوم رو گرفت...
–زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟...
دست هاش شل شد و من رو ول کرد...
چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود...
–چرا اینطوری شدی؟ ...سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت...
–ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم
خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ...رفت سمت گاز...
–راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ...دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری
هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده
بودم ...- خیلی جای بدیه؟...
–کجا؟...
–سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده...
–نه ... شایدم ... نمی دونم ...دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم...
–توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...چشم هاش دو دو
زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره...
–زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ...پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد...
–به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه
سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ...اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون
... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه...
تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام
حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم...
–بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟...
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون...
زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و
یه نفس عمیق کشیدم...
–یادته 9 سالت بود تب کردی...
سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم...
ادامه دارد...
#با_شهیدان
🔹قاری و حافظ قرآن بود و به دلیل بدن ورزیدهای که داشت مربی آموزشی رزمندهها شد، به خاطر این ویژگیها به او لقب علمدار دادند.
🔻تا پیش از شهادت پنج جزء قرآن را حفظ کرده بود.
🔸اهل نماز شب بود و از ماه رجب روزه میگرفت و همه سه ماه رجب، شعبان و رمضان را روزهدار بود. بسیار آرام و مهربان و صبور بود و همواره به ما میگفت: هرگاه گرفتاری و مشکلات به سراغتان آمد وضو بگیرید و دو رکعت نماز بجا بیاورید مطمئن باشید فوراً گره از کارتان گشوده میشود.
🔺از کودکی در جلسات قرآن شرکت میکرد و بسیار با قرآن مانوس بود، همیشه یک قرآن کوچک در جیبش همراه داشت و هرگاه فرصتی پیش میآمد قرآن میخواند صدای زیبایی داشت و آیات الهی را با صوت خوش تلاوت میکرد.
🌷او ۱۸ فروردین ۱۳۹۵ در حلب سوریه به شهادت رسید.
🌹شهید ابوالفضل راه چمنی
شب جمعه شادی شهدا صلوات♻️
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_6 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابی به پا شد
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_7
اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
ادامه دارد....
🌷امام صادق علیه السلام:
هیچ عملی در [ شب و ] روز جمعه برتر و با فضیلتتر از صلوات بر محمّد و آل محمّد نمیباشد.
📗وسائل الشیعۀج۷: ۳۸۱
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
14.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
⭕️ نَفَس چهل ثانیه ای قاری عزیز کشورمان آقای سید طاها حسینی که لبخند رضایت بخش امام خامنه ای (حفظهالله) را در بر داشت...
🗓 رمضان ۱۴۰۲
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🌺نکات مهم جزء دوم (سوره بقره)🌺
🍀🍀🌹🌹🍀🍀🌹🌹
1⃣عنایت ویژه به قبله🌷
وَمِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِن رَّبِّكَ
ﺍﺯ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺷﺪﻱ ، ﺭﻭﻳﺖ ﺭﺍ [ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﻧﻤﺎﺯ ] ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻣﺴﺠﺪ ﺍﻟﺤﺮﺍم ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ . ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻧﺰﺩ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﺣﻖ ﺍﺳﺖ .(بقره ١٤٩)
2⃣زنده نگه داشتن یاد شهداء🌷
وَلَا تَقُولُوا لِمَن يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَٰكِن لَّا تَشْعُرُونَ
ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ [ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﺯﺥ ] ﺩﺍﺭﺍﻱ ﺣﻴﺎﺕ ﺍﻧﺪ ، ﻭﻟﻲ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﻙ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻴﺪ .(بقره ١٥٤)
3⃣اهتمام به وصیت کردن🌷
كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِن تَرَكَ خَيْرًا الْوَصِيَّةُ لِلْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ
ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻣﻘﺮّﺭ ﻭ ﻟﺎﺯم ﺷﺪﻩ ﭼﻮﻥ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﺮﮒ ﺩﺭ ﺭﺳﺪ ، ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻟﻲ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺧﻮﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪﻩ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻨﺪ. (بقره١٨٠)
4⃣پرهیز از رشوه خواری🌷
وَلَا تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ وَتُدْلُوا بِهَا إِلَى الْحُكَّامِ لِتَأْكُلُوا فَرِيقًا مِّنْ أَمْوَالِ النَّاسِ بِالْإِثْمِ وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ
ﻭ ﺍﻣﻮﺍﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻭ ﻧﺎﺣﻖ ﻣﺨﻮﺭﻳﺪ . ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺭﺷﻮﻩ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺣﺎﻛﻤﺎﻥ ﻭ ﻗﺎﺿﻴﺎﻥ ﺳﺮﺍﺯﻳﺮ ﻧﻜﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺮﺩم ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻣﻌﺼﻴﺖ ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ(بقره ١٨٨)
5⃣ایمان مهم ترین ملاک ازدواج🌷
وَلَا تَنكِحُوا الْمُشْرِكَاتِ حَتَّىٰ يُؤْمِنَّ وَلَأَمَةٌ مُّؤْمِنَةٌ خَيْرٌ مِّن مُّشْرِكَةٍ وَلَوْ أَعْجَبَتْكُمْ
ﻭ ﺑﺎ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﺸﺮﻙ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﻜﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺑﻴﺎﻭﺭﻧﺪ . ﻗﻄﻌﺎً ﻛﻨﻴﺰ ﺑﺎ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺯﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﺸﺮﻙ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ [ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ، ﻣﺎﻝ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺍﻭ ] ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﺁﻳﺪ.(بقره ٢٢١)
6⃣اهمیت شیر مادر در فرهنگ قرآن🌷
وَالْوَالِدَاتُ يُرْضِعْنَ أَوْلَادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ لِمَنْ أَرَادَ أَن يُتِمَّ الرَّضَاعَةَ
ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﻛﺎﻣﻞ ﺷﻴﺮ ﺩﻫﻨﺪ . [ ﺍﻳﻦ ﺣﻜﻢ ] ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺴﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺷﻴﺮﺧﻮﺍﺭﮔﻲ [ ﻛﻮﺩﻙ ] ﺭﺍ ﺗﻜﻤﻴﻞ ﻛﻨﺪ.(بقره ٢٣٣)
7⃣نترسیدن از فراوانی دشمن🌷
قَالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُم مُّلَاقُو اللَّهِ كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ
ﻭﻟﻲ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻳﻘﻴﻦ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﺍﺭﻛﻨﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍﻳﻨﺪ ، ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﮔﺮﻭﻩ ﺍﻧﺪﻛﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﮔﺮﻭﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭﻱ ﭘﻴﺮﻭﺯ ﺷﺪﻧﺪ.(بقره ٢٤٩)
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
□سوره دخان□
●خواندن سوره دخان موجب پیوند نفس باجهان ملکوت،وارتباط نفس با ارواح ونفوس مجرد که از بدنهایشان جداشده اند،می شود.
●این مطلب را برخی اساتید بزرگوارم فرموده اند.
●سوره مبارکه دخان سبب محکم شدن پیمان وایمان به اهل بیت سلام الله علیهم نیز خواهدشد.
هزار ویک نکته
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
4_5783003628172214336.ogg
1.21M
#پرسش_و_پاسخ
#سن_مناسب_برای_حفظ_کودکان
🌼سلام خدمت استاد عزیز
ببخشید چندین بار از بنده سوال کردن که فرزند 5 و 6 ساله دارن...
❓آیا الان وقت مناسبی برای حفظ قران هست؟؟ و چگونه؟؟
🎤 #استاد_قاسمی پاسخ میدهند.
👌ویژه خانواده ها (پیشنهاد دانلود
•┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#نکته
🍁🍁🍁تکنیک تصویرسازی
🌷🌸قبل از حفظ قرآن تصویر صفحه را در ذهنت ثبت کن
🌷🌸دقت کن صفحه سمت راست قرآن است یا چپ
🌷🌸دقت کن هر آیه کجای صفحه قرار گرفته است
🌷🌸دقت کن آیه بالای صفحه ، پایین صفحه یا وسط صفحه آمده است
🌸🌷برای هر صفحه باید یک تصویر در ذهن حافظ ثبت شود
🍃🌹پس حافظ کل قرآن 604 تصویر از صفحات قرآن در ذهن خود دارد
☘️✨🍀هنگام مرور آیات بدون باز کردن قرآن تمرکز کن ،تصویر صفحه را مجسم کن ،جایگاه ایه را در ذهن پیدا کن ،و تلاوت کن
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi