□سوره دخان□
●خواندن سوره دخان موجب پیوند نفس باجهان ملکوت،وارتباط نفس با ارواح ونفوس مجرد که از بدنهایشان جداشده اند،می شود.
●این مطلب را برخی اساتید بزرگوارم فرموده اند.
●سوره مبارکه دخان سبب محکم شدن پیمان وایمان به اهل بیت سلام الله علیهم نیز خواهدشد.
هزار ویک نکته
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
4_5783003628172214336.ogg
1.21M
#پرسش_و_پاسخ
#سن_مناسب_برای_حفظ_کودکان
🌼سلام خدمت استاد عزیز
ببخشید چندین بار از بنده سوال کردن که فرزند 5 و 6 ساله دارن...
❓آیا الان وقت مناسبی برای حفظ قران هست؟؟ و چگونه؟؟
🎤 #استاد_قاسمی پاسخ میدهند.
👌ویژه خانواده ها (پیشنهاد دانلود
•┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#نکته
🍁🍁🍁تکنیک تصویرسازی
🌷🌸قبل از حفظ قرآن تصویر صفحه را در ذهنت ثبت کن
🌷🌸دقت کن صفحه سمت راست قرآن است یا چپ
🌷🌸دقت کن هر آیه کجای صفحه قرار گرفته است
🌷🌸دقت کن آیه بالای صفحه ، پایین صفحه یا وسط صفحه آمده است
🌸🌷برای هر صفحه باید یک تصویر در ذهن حافظ ثبت شود
🍃🌹پس حافظ کل قرآن 604 تصویر از صفحات قرآن در ذهن خود دارد
☘️✨🍀هنگام مرور آیات بدون باز کردن قرآن تمرکز کن ،تصویر صفحه را مجسم کن ،جایگاه ایه را در ذهن پیدا کن ،و تلاوت کن
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
💥 پيامبر صلي الله عليه و آله:
دلى كه در آن حكمت نيست، مانند خانه ويران است؛ پس بياموزيد و تعليم دهيد، بفهميد و نادان نميريد. به راستى كه خداوند، بهانه اى را براى نادانى نمى پذيرد
💐 کانال ها و گروه های قرآنی
🌺 گروه حکمت های قرآنی
https://eitaa.com/joinchat/35193152C19a2d358a9
🌹 گروه دعا های قرآنی
http://eitaa.com/Quran_Hakim_Channel/199
🌷 گروه باید و نباید های قرآنی
http://eitaa.com/Quran_Hakim_Channel/197
🌻 کانال عکس و استیکر قرآنی
https://eitaa.com/joinchat/3847881025C0768145240
🍃🌺
@Quran_Hakim_Channel
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
💥 پيامبر صلي الله عليه و آله: دلى كه در آن حكمت نيست، مانند خانه ويران است؛ پس بياموزيد و تعليم دهي
قابا توجه اعضای محترم کانال
بنر مورد نظر مورد تایید ماست
لطفا عضو شوید
⚡«خلوت» خلوت است⚡
📵خلوت!
📝همان دامی كه حضرت يوسف عليهالسّلام در آن گرفتار شد و تنها كاری كه میتوانست انجام دهد، گريختن بود...
🚪و خدا درهای رحمتش را به روی او يكی پس از ديگری باز كرد و رهايی اش بخشيد.
💻چه خلوتی دنجتر از فضای مجازی؟
❄️خلوتی كه در آن حتّی شرم نگاههايمان نيز مزاحم اختلاطمان نخواهد شد و استيكرها و شكلک ها جايگزين خندههای زير لب و عشوههای پنهانيمان خواهد شد...
💫🔺همان چيزی كه در واقعيّت هرگز تصوّرش را نيز نمی كنيم و خودمان را از آن مبرّا میبينيم.
🚨اين خلوت نيز همان خلوتی است كه رسول اكرم صلیاللهعليهوآلهوسلم فرمودند اگر زن و مردی در آن تنها شوند، نفر سومشان ابليس 😈 خواهند بود.
🗯حواسمان باشد! 👇
🅾شيطان هم دم و دستگاهش را الكترونيكی كرده است!
✅ خدای دنیای مجازی، همان خدای دنیای حقیقی است.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت👇
@goranketabzedegi
⚠️کشته شدن شیطان⚠️
🔹از امام صادق علیهالسلام پرسيدند:
اينکه خدا به شيطان گفت "منتظر وقت معلوم باشد"، اين "وقتِ معلوم" کي خواهد بود؟
🔹 امام فرمود:
🟢روز قيام قائم ماست، وقتي خداوند او را برانگيخته ميکند و آماده قيام است در مسجد کوفه است، در آن وقت شيطان در حالي که با زانوهاي خود راه ميرود، به آنجا مي آيد
❌و ميگويد: ای وای از خطر امروز.
👈قائم پيشاني او را گرفته و گردنش را مي زند. آن موقع "روز وقت معلوم" است که مدت او به آخر میرسد.
📚بحار ج52،
مهدي موعود ص1135،
نجم الثاقب ص162
🔴توضيح
شيطان موجودی حقيقی است و کشته ميشود ولی نفس اماره (دشمن درونی) همچنان وجود خواهد داشت که آن هم در پی تکامل عقل -که پس از ظهور توسط حضرت انجام ميشود- اصلاح ميشود و طبق حديثی از امام صادق علیهالسلام، بر روی زمين، ديگر گناه صورت نميگيرد
(اصول کافی)
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔸️در ایران قدیم دو کلون روی درها میگذاشتند که دو نوع صدای مختلف تولید میکرد، یک کلون برای خانم ها، و دیگری برای آقایان.
صاحب خانه با شنیدن صدای در متوجه میشد که مرد پشت در است یا زن !
#جالب است بدانید
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـدون تـو هـرگــز♥️⃟📚 #قســمت_نوزدهمــ هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر
♥️⃟📚بـدون تــو هــرگــز♥️⃟📚
#قسمــت_بیســـتمــ
–یادته 9 سالت بود تب کردی...
سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم...
–پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم...
التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود...
–خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه...
پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود...
–برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری...
و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه...
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود...
پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه
سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود...
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن...
[شخصیت اصلی این داستان ... سرکار خانم ... دکتر سیده زینب حسینی هستند ... شخصی که از اینبه بعد، داستان رو از
نگاه ایشون مطالعه خواهید کرد]
نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب... نگاهش رو پر کرد ... چند لحظه
موند ... نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه...
سوار ماشین که شدیم ... این تحیر رو به زبان آورد...
–شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید...
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت...
–و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما ... با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده...
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم ... یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده
باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...ولی یه چیزی رو می دونستم ... به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم ...
هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ... اما سکوت کردم ... باید پیش از هر حرفی همه چیز
رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم...
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ... یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط
پشتی... ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب..
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز ... حتی فکر برگشتن به
ذهنم خطور نکنه ... اما به شدت اشتباه می کردن...
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود ... برای مادرم ... خواهر و برادرهام ... من تا همون جا رو هم فقط به حرمت
حرف پدرم اومده بودم ... قبل از رفتن ... توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ...
خودم اینجا بودم ... دلم جا مونده بود ... با یه علامت سوال بزرگ...
–بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟..
دوره تخصصی زبان تموم شد ... و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود...
اگر دقت می کردی ... مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن ... تا حدی که نماینده دانشگاه،
شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد...
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود ... همه چیز، حتی علاقه رنگی من ... این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود...
از چینش و انتخاب وسائل منزل ... تا ترکیب رنگی محیط و ... گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد...
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری ... چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت...
هر چی جلوتر می رفتم ... حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد ... فقط یه چیز از ذهنم می گذشت...
–چرا بابا؟ ... چرا؟...
توی دانشگاه و بخش ... مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم ... و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای
کسب علم و تجربه تلاش می کردم ... بلاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید ... اون هم کنار یکی از
بهترین جراح های بیمارستان...
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید ... تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم ... رختکن جدا بود ... اما...
.
آستین لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی...
چند لحظه توی ورودی ایستادم ... و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم...
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد ... مرد بود...
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن ...
ادامه دارد...