eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.4هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
86 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
💞از علامه طباطبايی پرسیدند: چطور ما مسلمانان نماز می‌خوانيم، ولی بارانش در غرب و سرزمین‌ های اروپایی میبارد؟! علامه طباطبایی فرمود: با توجه به آيۀ [وَلَو اَنَّ اَهل القُری] آنچه موجب نزول باران و رحمت می شود « رعايت حقوق شهروندان » است نه رعایت حقوق الهی! این حقوق نیز در غرب و اروپا خیلی بهتر و بيشتر از سرزمین‌های اسلامی رعايت ميشود. خداوند گفته من از حق خودم میگذرم، اما از حق الناس نمیگذرم… ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌ قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
💠نکات کلیدی جزءبیست وهفتم💠 1- فرزندانتان را با ایمان تربیت کنید تا در بهشت به شما ملحق شوند. (طور:21) 2- دلسوز و خیرخواه خانواده و خویشان خود باشید که یکی از دلایل بهشت رفتن است. (طور: 25-26) 3- از کسانی که خدا را فراموش کرده و برایشان فقط زندگی دنیا مهم است؛ دوری کنید. (نجم: 29) 4- در زندگی تلاش کنید. که هرآنچه می بینید حاصل تلاشتان است و خدا جزای کامل تلاش هایتان را می دهد. (نجم: 39-41) 5- بدانید که هر کار خوب وبد، و بزرگ و کوچکی که انجام داده اید در نامه عملتان ثبت می شود. (قمر: 52-53) 6- ای فروشندگان؛ اجناس را دقیق وزن کنید و برای سود بیشتر با دست کاری ترازو، کم فروشی نکنید. (الرحمن: 9) 7- در راه خدا قرض الحسنه دهید که گویا به خدا قرض داده اید و خدا نیز چند برابرش را به شما پس می دهد. (حدید: 11) 8- نه بخل بورزید و نه دیگران را هنگام انفاق کردن، به بخل ورزیدن تشویق کنید. (حدید: 24) 9- به سبب چیزی که از دستت رفته غمگین نشو و بر آنچه به تو داده شده شادمانی نکن. (حدید: 23) قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
چند سال پیش همیشه فکر می کردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است. نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم. روانپزشک گفت: فقط یک سال هفته‌ای سه روز باید ویزیت شوید و هزینه وزیت را پرداخت کنید تا درمانت کنم. شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم. پرسید چرا نیومدی؟ گفتم خب هزینه ویزیت، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. خوشحالم که اون پول رو پس‌انداز کردم و یه وانت نو خریدم. پزشک با تعجب گفت، عجب! میتونم بپرسم اون نجّاره چطور تو را معالجه کرد؟ وقتی مشکلم را گفتم: به من گفت اگه پایه‌های تختخواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمی‌تونه زیر تختت قایم بشه! خیلی مواقع پایه های مشکلات دست خودمان هست باید برید. •┈┈••✾••┈┈• قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرا خدارو مسخره میکنی 👤استاد قرائتی قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
مشترک گرامی بستە ۳۰ روزە شما رو بە اتمام است پس از بە پایان رسیدن حجم باقیماندە شما بانرخ محاسبە خواهد شد. دیگر قرائت یک آیە قرآن برابر ختم قرآن نخواهد بود. دیگر نفس هایتان ،تســبیح پروردگار محاســـبە نمی شود. دیگر خوابتــان عبادت شمردە نخواهد شد. تمدید این بستە تاسال دیگر امکان‌پذیر نیست. از فرصت باقی‌ ماندە استفادە کنید هیچکس تنهــا نیست💯 همراە اول و آخر شما خداوند مهربان قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
بزرگی گفت: وابسته به خدا شويد. پرسيدم: چطوری گفت: چطوری وابسته به يه نفر ميشی؟ گفتم: وقتی زياد باهاش حرف ميزنم زياد ميرم و ميام. گفت: آفرين! زياد با خدا حرف بزن، زياد با خدا رفت و آمد کن. 💞وقتی دلت با خداست، بگذار هر کس ميخواهد دلت را بشکند... 💞وقتی توکلت با خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند با تو بی انصافی کنند... 💞وقتی اميدت با خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند نا اميدت کنند... 💞وقتی يارت خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند نارفيق شوند... هميشه با خدا بمان. ☂چتر پروردگار، بزرگترين چتر دنياست... ا🌱❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌ قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
✂️کارهایتان را به تعویق نیندازید. 🤨 ✍ هر برنامه ای که برای هرروز خودتون تعیین میکنید حتما تا آخر روز اونها رو انجام بدید . هیچ کاری و برای روز بعد قرار ندهید . حتی اگه خسته شدید هم کناره گیری نکنید . البته زمان هایی که خسته شدید از استفاده بکنید ‌.👌👌 ۵دقیقه بگید اون کار رو انجام میدید و میزارید کنار اما حتما ادامه اش میدید. قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
راستی قانون ۵دقیقه همون معجزه عدد۵ هست که ازش در برنامه های حفظ هم استفاده می‌کنیم. 👇👇👇👇👇
✅حافظ عزیز: لطفا برای یکبار هم شده از معجزه عدد۵ استفاده کن.🌸🌸🌸 این عدد خیلی خاصه و در علم اعداد جایگاه ویژه ای داره.🤩🥰😍 در مواقع خستگی ، بی حوصلگی ، ناراحتی، ... از راز این عدد بهره ولذت ببر. 😓😖😞😬وقتی تو برنامه ت رسیدی به جایی که باید حفظ جدید داشته باشی اما حوصله نداری... 🤫به خودت بگو؛ فقط ۵ خط حفظ میکنم.. ✅✅✅ 🤨😣وقتی تو برنامه ت رسیدی به جایی که باید مرور کنی اما خسته ای... 🤫به خودت بگو ؛ فقط ۵ صفحه مرور میکنم... ✅✅✅ 😬😖😔😥وقتی تو برنامه ت رسیدی به جایی که باید استماع ترتیل داشته باشی ... 🤫به خودت بگو؛ فقط ۵ دقیقه گوش میکنم... ✅✅✅ ❓❓وقتی تو برنامه ت رسیدی به جایی که باید پرسش داشته باشی... 🤫به خودت بگو ؛ فقط ۵تا سوال کار میکنم... ✅✅✅ ⬇️⬇️⬇️نتیجه⬇️⬇️⬇️ خیلی راحت و آسون این ۵ها به ۶و۷ و ....۱۰و۱۱ میرسه.. بدون اینکه اصلا متوجه شده باشی 🙄😯 یه بار امتحان کن ضرر نمیکنی😊😉😍 موفق باشی. 🌸 قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ امیرالمومنین (علیه‌السلام): برای ادب کردن خود کافی است، از آنچه که در دیگران می‌بینی و نمی‌پسندی دوری کنی. 📚تصنیف غرر/ حدیث ۵۰۸۹ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیان‌داعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_29 در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که عطش
┅┄「تنھامیان‌داعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت مظلومانه همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن سید علی خامنه‌ای گفته آمرلی باید آزاد بشه و حاج قاسم دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه شکیبایی‌ام را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین نارنجک می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. در گرمای نیمه‌شب تابستان آمرلی، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز جنگ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از امام مجتبی (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد. از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز ایستادم. می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و عشقم در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· به قلم: فاطمه ولی نژاد