eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.6هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
89 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شهـر عــشق♥️⃟📚 #Part_5 همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش
♥️⃟📚دمـشق شــهر عشــق ♥️⃟📚 @Part_6 نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!« سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری ام داد اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکانات هم اوردن!« و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :»تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الام نماد مخالفت با بشار اسد شده!« و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :»تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟« با همه عاشقی از پرسش بی پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :»هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!« و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :»این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟ حالت تهوع طوری به سینه ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :»کجا میری سعد؟« کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه ای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی اجازه داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بی کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :»برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟« دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشت زده ام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی ام را صدا میزند :»زینب!« احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :»زینب!« قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان وحشی اش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید این رافضی واسه ایرانیها جاسوسی میکنه! با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :»کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی اجرا کنی؟« و هنوز جمله اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصله ای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی حلال است. از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :»هنوز این شهر انقدر بی صاحب نشده که تو فتوا بدی!« سایه دستش را دیدم که به شانه اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باورم نمیشد زنده مانده ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرت زده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد شما ایرانی هستید؟ ادامه دارد
🔘 ماندگارترین رفیق 🔸انتخاب دوست و رفیق خوب، نقش بسزایی در سعادت و کمال انسان دارد. خداوند خیرخواه‌ترین و بهترین رفیقی است که انسان را در مقابل طوفان‌های متلاطم و سهمگین دنیا بیمه می‌کند. 🔹 نگرش توحیدی به زندگی، فرد را به سوی انتخاب ارزش‌های الهی و انتخاب دوستان خوب سوق می‌دهد. در این میان، بهترین، ماندگارترین، خیرخواه‌ترین و غنی‌ترین رفیق، خداوند متعال است. 🔸هرکس با خداوند رفیق شد و برای رفیق خود وقت گذاشت و دوستی خود را با او مستحکم کرد، نه تنها هیچ نگرانی‌ به دل او راه نیافت، بلکه حیات او را پاک و سرخوش و سرحال نمود. قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
شمع به کبریت گفت: از تو میترسم تو قاتل من هستی. کبریت گفت: از من نترس از ریسمانی بترس که در دل خود جای دادی عامل نابودی انسان ها تفکرات منفی خودشان است نه عوامل بیرونی. سخن قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
اطلاعیه ..... مسابقه آنلاین ضیافت .... ویژه ایام ماه مبارک رمضان ۱۴۰۲ شرایط مسابقه ... 🟢مرحله او
قابل توجه عزیزانی که در مسابقه ضیافت شرکت کرده اند لطفا جهت دریافت سوالات و شرکت در مسابقه ب آیدی زیر مراجعه فرمایید @Mohmmad1364
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تخت سلیمان یکی از بخش‌های استان آذربایجان غربی است که آثارباستانی ارزشمندی را در قلب خود جای داده است. افسانه‌های متعددی در ارتباط با این مکان وجود دارند؛ برخی می‌گویند که محل زندگی سلیمان نبی بوده و برخی دیگر آن را محل تولد زرتشت می‌دانند 🔹️در حقیقت تخت_سلیمان پایگاه دین زرتشت و بزرگ‌ترین مرکز آموزشی، مذهبی، اجتماعی و عبادتگاه ایرانیان_باستان بوده می‌گویند دریاچه طبیعی تخت سلیمان که از چشمه‌ای در عمق ۱۲۰ متری زمین می‌جوشد، پس از کوبیدن عصای حضرت سلیمان بر روی زمین در آن منطقه به وجود آمده است. یکی دیگر از رازهای دریاچه تخت سلیمان تکاب ، وجود گنجینه‌های‌ پنهان در اعماق آب آن است. حتی می‌گویند انگشتر حضرت سلیمان نیز در اعماق این دریاچه پنهان است. پست قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
مسابقه در قرآن پیدا کنیم 🤔 ویژه عیدانه عید فطر باتوجه به معنا و مفهوم آیه 25 سوره بقره دو شرط ا
جواب سوال مسابقه ایمان و عمل صالح برگزیده مسابقه 👌 ♻️جناب آقای محمدحسین پوریافر استان کرمان
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شــهر عشــق ♥️⃟📚 @Part_6 نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بش
♥️⃟📚دمــشق شهــر عشق♥️⃟📚 سوال کرد شما ایرانی هستید؟ زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد من اینجام، نترسید! هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید چی میخوای؟ در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد چه غلطی میکنی اینجا؟ پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش کوبید و اختیارشاز دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید بی پدر اینجا چه غلطی میکنی؟ نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست! سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :»همونی که عصر رفتیم در خونه اش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...« و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده ام رو به سعد هشدار داد :»باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمی-گیرن!« دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :»من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟« و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناهمان داد :»من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!« از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با اشک چشمانم به پایش افتادم :»من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!« از کلمات بی سر و ته عربی ام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :»اینجوری نمیشه برید بیرون، شناساییتون کردن.« و فکری بهذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :»میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟ برای حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم من دارم از ترس میمیرم! رمقی برای قدم هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :»خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟« لبهایش از ترس سفید شده و به سختی تکان میخورد :»ولید از ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...« و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :»امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود! پیشانی اش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :»ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!« خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت :»این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدم کش ها کار کنی! پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :»تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمی- رسه! اگه میخوای حریف این دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه!« و نمی-دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود.... ✒️ •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈ ادامه دارد....
37.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 لایه های برگرداننده اتمسفر، در آیه 11 سوره طارق 🌕 شگفتی های علمی قرآن درباره لایه اتمسفر محافظ زمین ‎ ‎ ‎ ‌ ‌ قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
🔹 اگر قصد ازدواج دارید، تنها از مسیر پسندیده و سنت معروف اقدام نمایید! 🔹 پیگیری ازدواج از طریق روابط مخفیانه و رفاقتهای دزدکی، مسیری شیطانی و بلا عاقبت است! 👈 خصوصا خواهران هوشیار باشند! اگر مردی واقعا خاطر خواه‌تان باشد و شما را برای زندگی و ازدواج بخواهد، بجای روابط پنهانی، از طریق سنت معروف جامعه، به خواستگاری شما می آید! به فکر خوشبختی تان باشید 🌴 سوره بقره 🌴 🕋 وَلَـٰكِن لَّا تُوَاعِدُوهُنَّ سِرًّا إِلَّا أَن تَقُولُوا قَوْلًا مَّعْرُوفًا «235» ⚡️ ترجمه:  ولى با آنها وعده پنهانى (براى ازدواج مخفيانه) نداشته باشيد، مگر آنكه سخن پسنديده بگوييد.  قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶اگر محفوظات خود را به حدی فراموش کرده‌اید که واقعا نیاز به تثبیت دارد، بهتر است حفظ جدید را متوقف کنید و ابتدا تثبیت را به صورت کامل انجام دهید. زیرا : ✅ در حفظ قرآن، کیفیت بسیار مهم‌تر از کمیت است. ❗️گمان نکنید با توقف محفوظات زیان کرده‌اید. زیان جایی است که مداوم حجم محفوظاتمان را بالا ببریم اما نتوانیم از آن لذت برده، به نحو مطلوب و مسلط تلاوت کنیم. 👌حفظ کم باکیفیت بسیار بهتر از حفظ زیاد ضعیف است قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
قرآن اونجا ها که میخواد به زبان ما بی خبران حرف بزنه از واژه ی مُردن استفاده میکنه ✴️فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ (بقره94) 👈پس آرزوی مرگ کنید ✅اما اونجا که داره در مورد کارهای خودش حرف میزنه کلمه ی درست رو بکار میبره ✴️اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا (زمر42) ترجمه ی دقیق با کمی تصرف👇 خدا روح را به طور کامل از جسم جدا میکند وقتی هنگام مرگ جسم فرا میرسد. 🔰 حتی انبیا چون از واقعیت مرگ خبر داشتن از همین واژه استفاده کردن نه از واژه «مرگ» مثل حضرت عیسی که قرآن ازش نقل میکنه فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي(117) وقتی جان مرا گرفتی.... قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi