قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمــشق شهـر عشق♥️⃟📚 #Part_9 اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پ
♥️⃟📚دمشق شهر عشق♥️⃟📚
#Part_10
و من دوباره ناله زدم چرا امشب تموم نمیشه؟تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی
لحنش برایم الالیی خواند آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد و دوباره پلکم خمار خواب
شده بود و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم من تا صبح بالا سرت
میشینم، تو بخواب نازنینم!و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام
سحر که صدایم زد. هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در
حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال
اینکه این مسیر به خانه مان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم
شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه ها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت الکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند. از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد ببخشید زودبیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون! از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد
کن!مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش شرارت می بارد که
مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد دیشب
از بیمارستان یه بسته آنتی بیوتیک گرفتم که تا تهران همراهتون باشه. و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت
عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما
بود که برادرانه توضیح داد :»اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا
داره. و شاید هنوز نقش اشک هایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :»من تو فرودگاه میمونم تا شما
سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر میگذره!« زیر نگاه سرد
و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای
دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد خواهرم،
ما هم مثل شوهرت سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به اهل سنت نداشت! این وهابیها حتی ما سُنی ها رو هم قبول ندارن...
سعد دوست نداشت مصطفی با من همکالم شود که با دستش سرم را
روی شانه اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید زنم سرش درد
میکنه، میخواد بخوابه!« از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست که مرا نجات
داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی
کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد
روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش
حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :»الان کجاییم سعد؟«
دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :»تو جاده ایم
عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!« خسته بودم، دلم می-خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم
کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد
و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش
صدایش زدم. مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در
جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر
طاقتش تمام شده بود که فریاد زد نازنین به دادم برس! تمام بدنم از
ترس می لرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی
ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را
از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید بیماری قلبی داره؟ زبانم از دلشوره به لکنت
افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :»تورو خدا یه کاری کنید!« و هنوز کلامم به آخر نرسیده،
سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه اش
شکست و ردّ خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز
یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از
خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین
افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه
میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی مظلومانه در خون دست و پا میزد...
✒️
ادامه دارد....
شنبه قشنگترین روز هفته
روزی که خیلی ها با آن اهداف خود را شروع میکنند
زندگی زیباتر میشود اگر همراه با لبخند باشد
قرار نبوده زندگی ساده باشد، قرار نبوده راحت و بی دردسر باشد.
زندگی به این منظور طراحی شده است که ما را به چالش رشد و تغییر رو به رو کند تا انسانی خود اگاه تر و مهربان تر و کمال یافته تر شویم ...
.
"يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ. "6 انشقاق
"ای انسان البته با هر رنج و مشقت (در راه طاعت و عبادت حق بکوش که) عاقبت حضور پروردگار خود میروی."
📚
@goranketabzedegi
عوامل معنوي:
از اثر گذارترين عوامل تقويت و تثبيت محفوظات توجه به معنويات است. گناه توفيق انس با قرآن را از انسان سلب ميكند
📚
@goranketabzedegi
#نکات_آموزشی_حفظ_قرآن_کریم
#برنامه_مکتوب
#برنامه_ریزی
#موفقیت
💎 برنامه مکتوب 💎
💚 قرآن آموز عزیز 💚
🔰 همیشه سعی کنید فقط 🔰
🔸برنامه ذهنی نداشته باشید
🔹بلکه با برنامه ای مکتوب پیش بروید
🔸برنامه مکتوب به وقت ما برکت میدهد
🔰 راز موفقیت افراد موفق 🔰
🌹 در نوشتن برنامه هایی است که در ذهن دارند.
💐 پس همواره سعی کنید :
👈 برنامه شنبه تا جمعه را مکتوب کنید
👈 نوشته ها به وقت ما برکت میدهد
------------------
🔰
@goranketabzedegi
🌍 تصویر گلی زیبا بنام Dont Forgot me یا فراموشم نکن.
این گل علاوه بر اسم عجیبش اغلب به شکل قلب یا مثلث رشد میکند که در نوع خود جالب است
تقدیم ب تک تک اعضای کانال♻️
📚
@goranketabzedegi
🔆 #پندانه
🔴 قایق زندگیتان را به کدام ساحل بستهاید؟
⛵️ دو دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند. سپیده که زد گفتند: «چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!»
🔹اما دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند! آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
🔸در اقیانوﺱ بیپایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید.
🔸شما قایقتان را به کدام ساحل بستهاید؟
🔹 ساحل افکار منفی، ناامیدی، ترس، زیادهخواهی، غرور کاذب، خودبزرگبینی، گذشته یا ...
📚
@goranketabzedegi
🌱🌱
از حضرت عبدالعظیم حسنی سوال شد: از کجا به این مقام رسیدید؟ ☝️🏻🥲
#امام_صادق_علیه_السلام : بشتابید و رغبت كنید در احسان و نیكی به برادران ایمانی خود و از اهل احسان به مردم باشید چون بهشت دری دارد به نام احسان، از آن در وارد نمی شود مگر كسی كه در دنیا احسان كرده باشد. البته بنده ای كه در پی حاجت برادر مومنش می باشد خداوند دو فرشته بر او می گمارد یكی طرف راست و دیگری در طرف چپ كه برای او طلب آمرزش می كنند و از خداوند برآورده شدن حاجت او را می خواهند.
☔️ دوست قرآنی من..
از احسان به خلق کوتاهی نکن و تا می توانی به دیگران احسان نما..
🌱 تا توانی به جهان، خدمت محتاجان کن
به دمی یا دِرَمی یا قلمی یا قدمی..🌱
📚
@goranketabzedegi
🔷️🔷️🔷️
🔷️🔷️
🔷️
#فصاحت_تجوید
خوبه بدونیم خیلی از ما حافظان قرآن با وجود اینکه تجوید هم کار کردیم ولی هنوز به شکل فصیح نمیتونیم کلمات رو اداء کنیم و حتما در این زمینه باید تمرین کنیم.
🔹️فصاحت اصلا یعنی چی و در مسابقات چه نمره ای داره؟
✔ فصاحت در قرائت قرآن کریم، تلفظ واضح حروف و حرکات بر اساس لهجه خالص عربی، بدون تکلف و دور از گنگی و نامفهومی هست.
✔فصاحت داراي ۷ امتیازه که امتیاز اون با توجه به عناوین زیر تقسیم میشه:
1.تلفظ ممتاز و روان حروف: ۳ امتیاز
2 .تلفظ ممتاز حرکات: ۳ امتیاز
3 .تنظیم سرعت تلاوت: ۱ امتیاز
#نکات_مهارتی
🔷️
🔷️🔷️
🔷️🔷️🔷️
📚
@goranketabzedegi
#زنان_در_قرآن
مقصود آيه شريفه زير کدام يک از زنان بوده است؟
{{قالَت يا وَيلَتا ءَ اَلِدُ وَ اَنا عَجوزٌ وَ هذا بَعلي شَيخا اِنَّ هذا لَشَيْ ءٌ عَجيبْ}}
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
ساره همسر حضرت ابراهيم و مادر حضرت اسحاق
________________________
ساره اولين همسر حضرت ابراهيم بود که زني نازا بود و تا سن پيري صاحب فرزندي نشده بود.وقتي فرشتگان عذاب به سوي قوم لوط آمده بودند ابتدا نزد حضرت ابراهيم رفتند و دو مأموريت خود را که يکي بشارت فرزندار شدن آن حضرت و ديگر وعده عذاب به قوم لوط بود به ابراهيم ابلاغ کردند.
آنان به ابراهيم گفتند:ما حامل بشارت به تو هستيم که خداوند فرزندي به نام اسحاق و نوه اي به نام يعقوب به تو عطا خواهد کرد، ساره همسر ابراهيم که در آنجا حضور داشت و به تعبير قرآن ايستاده بود وقتي بشارت فرشتگان به ابراهيم را شنيد خنديد و با تعجب پرسيد:هم من و هم شوهرم پير هستيم چگونه داراي فرزند خواهيم شد؟ فرشتگان در جواب گفتند:آيا از کار خدا تعجب مي کنيد در حالي که هميشه به ابراهيم و خاندانش برکت داده است؟
#دانستني_هاي_قرآني
📚
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق♥️⃟📚 #Part_10 و من دوباره ناله زدم چرا امشب تموم نمیشه؟تازه شنید چه میگویم که به س
♥️⃟📚دمشق شهـر عشق♥️⃟📚
#Part_11
باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی مظلومانه در خون دست
و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم. سعد ماشین را روشن کرد
و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :»چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!« و رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه ام از درد آتش گرفت و او دیوانه وار نعره کشید تو نمیفهمی این بی پدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟! احساس میکردم از دهانش آتش می پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از خون سینه اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!« از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید
ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم! پس کاری نکن ازت
بترسم! با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش
تا ابد یادم بماند که عربده کشید :»به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت
میکنم نازنین!« هنوز باورم نمیشد عشقم قاتل شده باشد و او به قتل
خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی
زندگی را نخواهم دید. سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم
نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید
که دوباره بیقرارم شد :»نازنین چرا نمیفهمی به خاطر تو این کارو کردم؟!
پامون میرسید دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!« نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیاله های خودش به شانه ام مانده بود، یکی از همانها
میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر عاشقانه هایش باورم نمیشد و او از اشکهایم پشیمانی ام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :»با این جنازه ای
که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که
شروع کردیم باید تا تهش بریم!« دیگر از چهره اش، از چشمانش و حتی از
شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک
از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد
که بی دریغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از
هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا
بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا
میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید
پیاده شو!« از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای
روی صندلی مانده که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی
پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی
لب هایم از ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :»اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!« سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :»داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه. دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد میترسید فرار کنم
که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشین ها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه
دمشق نشان داده شده و همین اسم چل چراغ گریه را دوباره در چشمم
شکست. سعد از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم حضرت زینب
کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی می-دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈
ادامه دارد....