eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.6هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
89 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️📖✏️📖 📖✏️📖 ✏️📖 📖 ✏️ : 🍃 از ماست که برماست! شخصی شیر می فروخت و آب در آن می‌ریخت پس از چندین سال سیلابی بیامد و گوسفندان و اموالش را برد. به پسر خود گفت: نمی‌دانم این سیل از چه آمد! پسر گفت: ای پدر، این آبی است که به شیر داخل می‌کردی اندک اندک جمع شد و هر چه داشتیم برد مگر نخوانده‌ای که: و ما اصابکم من مصیبه فبما کسبت ایدیکم**شوری/ 30. ***؛ یعنی: هر مصیبتی به شما رسد به خاطر اعمالی است که انجام داده‌اید بد می‌کنی و نیک طمع می‌داری - نیکی نبود جزای بدکرداری 🍀 ر.ک: ماهنامه بشارت شماره 2/ 59. 📚دانشنامه قرآنی🌸
📗 روزی یک شیخی از کودکی خردسال پرسید فرزندم مسجد این محل کجاست؟ کودک گفت آخر همین خیابان، به طرف چپ بپیچید،آن جا گنبد مسجد را خواهی دید شیخ گفت آفرین فرزند من هم اکنون در آنجا سخنرانی دارم، تو میخواهی به سخنانم گوش دهی؟ کودک پرسید درباره چه چیزی صحبت میکنی حاج آقا ؟ شیخ گفت می خواهم راه بهشت را به مردم نشان دهم کودک خندید و گفت تو راه مسجد را بلد نیستی، می خواهی راه بهشت را به مردم نشان دهی! قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi
📚 دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد. وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.✍✍✍ در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:دوست عزیز، ما راهبان نباید به زنان نزدیک شویم. تماس با آنها برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتیکه تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی. راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت پاسخ داد:من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و آن را رها نمیکنی. ☑️ 📚ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi
🌱ثروتمندی پیش شیخ بصری آمد و گفت: هر چه می خورم سیر نمی شوم و هر چه جمع می کنم باز حس و ترس فقر مرا رها نمی کند. 🌱شیخ تبسمی کرد و گفت: گرسنه ای سیر کن تا سیر شوی و به فقیری ببخش تا حس ثروتمندی نمایی. 🌱وبدان جسم خاکی به کشتن گوسفندی شاید سیر نشود ولی روح آسمانی تو به بخشش تکه نانی سیر می شود. پس در دنیا دنبال سیر کردن آنی باش که می توانی! 📚ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi
در تاریخ الحکماء شهرزوری آمده است: کشتی مردی شکست و او در جزیره ای افتاد و از معلومات خود شکلی هندسی در زمین طرح کرد. برخی از اهالی جزیره او را دیدند و او را نزد پادشاه بردند و حال او را تعریف کردند. شاه جایگاهی نیک برای او در نظر گرفت و به او جایزه داد و به سایر ممالک نوشت: ای مردم! چیزی داشته باشید که اگر کشتی شما در دریا شکست، همراه شما باشد. 📚ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi
✍کشاورزی نزد امیرکبیر به شکایت آمد، که توپخانه را از روی کِشت من بردند و کل محصولم از بین رفت. امیر ابتدا خسارات او را داد و بعد از توپچی بازخواست کرد .توپچی گفت : شاه با سوار زیاد رسید و تعجیل فرمود ، جاده هم تنگ بود و من مجبور شدم توپ‌ها را از مسیر کشت ببرم ، امیر با عصبانیت گفت : تو بسیار غلط کردی مگر مال پدرت بود ؟ شاه اگر میخواهد لایق شاهی باشد نیم ساعت صبر کند آنگاه بگذرد نه اینکه زرع رعیّت را نابود و عموم ایرانیان را از زراعت و عدالت ناامید سازد !! ...آنگاه توپچی را سیاستی سخت نمود که غیرت کشاورزان به آبادی املاک و زمین‌شان شد. چقد تو این دوران نیاز به یکی مثل امیر کبیر داریم تا ایران آباد شود 📚ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi
_꧂💐🍀჻ 💐🦋꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭💐_____ 🍀჻ 💐🍀 سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی. 🤔سوال اول: خدا چه میخورد؟ 🤔سوال دوم: خدا چه می پوشد؟ 🤔سوال سوم: خدا چه کار میکند؟ وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.غلامی فهمیده وزیرک داشت.وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم. اینکه :خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟ ✨غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا…! 👌🏻اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد. اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد. اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم. فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند ... 🦋 «قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَن تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ» ﺑﮕﻮ : ﺧﺪﺍﻳﺎ! ﺍﻯ ﻣﺎﻟﻚ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ! ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﻣﻰﺩﻫﻰ ﻭ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰﺳﺘﺎﻧﻰ ، ﻭ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻋﺰﺕ ﻣﻰﺑﺨﺸﻰ ﻭ ﻫﺮﻛﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﻰ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﻰﻛﻨﻰ ، ﻫﺮ ﺧﻴﺮﻯ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ ، ﻳﻘﻴﻨﺎ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻯ ﺗﻮﺍﻧﺎﻳﻰ .آل عمران(۲۶) _꧂💐☘️჻ 💐🦋꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭💐_____ ☘️჻ 💐☘️ 📚ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi
📗 روزی یک شیخی از کودکی خردسال پرسید فرزندم مسجد این محل کجاست؟ کودک گفت آخر همین خیابان، به طرف چپ بپیچید،آن جا گنبد مسجد را خواهی دید شیخ گفت آفرین فرزند من هم اکنون در آنجا سخنرانی دارم، تو میخواهی به سخنانم گوش دهی؟ کودک پرسید درباره چه چیزی صحبت میکنی حاج آقا ؟ شیخ گفت می خواهم راه بهشت را به مردم نشان دهم کودک خندید و گفت تو راه مسجد را بلد نیستی، می خواهی راه بهشت را به مردم نشان دهی! 📚ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzede
روزی روزگاری، دو دوست به نام‌های علی و حسن با هم قرار گذاشتند تا کنار رودخانه بنشینند و از طبیعت لذت ببرند. آنها ساعت‌ها صحبت کردند، خندیدند و خاطره ساختند. اما وقتی نگاه کردند، دیدند که زمان چقدر سریع گذشته است. علی گفت: «چقدر زود گذشت! انگار ساعت اصلاً نمی‌خواست بگذرد.» حسن جواب داد: «دقیقا! ساعت به وقت خوشی نمی‌گذرد. وقتی خوش هستیم، زمان انگار پرواز می‌کند.» از آن روز به بعد، هر وقت احساس می‌کردند زمان زود می‌گذرد، به هم یادآوری می‌کردند که خوشی و شادی است که باعث می‌شود زمان این‌قدر سریع بگذرد. 📚ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi
📗 روزی یک شیخی از کودکی خردسال پرسید فرزندم مسجد این محل کجاست؟ کودک گفت آخر همین خیابان، به طرف چپ بپیچید،آن جا گنبد مسجد را خواهی دید شیخ گفت آفرین فرزند من هم اکنون در آنجا سخنرانی دارم، تو میخواهی به سخنانم گوش دهی؟ کودک پرسید درباره چه چیزی صحبت میکنی حاج آقا ؟ شیخ گفت می خواهم راه بهشت را به مردم نشان دهم کودک خندید و گفت تو راه مسجد را بلد نیستی، می خواهی راه بهشت را به مردم نشان دهی! قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi
نیمہ شبے بود و پدر خفتہ بود ، پسر ش نیز در اتاق بود اما از شدت اضطراب و پریشانے نمے خوابید. پدر بیدار شد و دلیل را از پسرش جویا شد ؛ پسر گفت : فردا روز آخر هفتہ است و باید تڪالیف یڪ هفتہ ے خود را بہ معلم عرضہ ڪنیم ولی من آمادہ نکردم 🔰پدر این را شنید و بیهوش شد . ♨️ساعتے بعد بہ هوش آمد ، وقتے پسر دلیل بیهوش شدنش را پرسید گفت : تو مے خواهے تڪالیف یڪ هفتہ را بر معلم عرضہ ڪنے و از اضطراب نمے خوابے اما من باید تڪالیف هفتاد سال زندگے را براے خدا عرضہ ڪنم و آسودہ خفتہ ام...😭😭😭 ‍... وَ نَكْتُبُ مٰا قَدَّمُوا وَ آثٰارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنٰاهُ فِي إِمٰامٍ مُبِينٍ (12یس) همراه ما باشید 📚ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi
📔 مردی بار گندم خویش به آسیاب برد، آسیابان که بیوەزنی بود گفت: 2 روز دیگر آردها آماده است. مرد با لحنی آمرانه گفت: گندم مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم خرت (که سنگ آسیاب را می‌چرخاند) تبدیل به سنگ شود. زن (آسیابان) در جواب گفت: اگر نفسی به این گیرایی داری، دعا کن گندمت آرد شود، خر را ول کن! 👌ای کاش کسانی که برای همه آرزوی مرگ می‌کنند برای خوشبختی خویش نیز دعائی بکنند..! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ همراه ما باشید 📚ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi