🌸🍃🌸🍃
#حکایت
آورده اند که:
چون فردوسی وفات کرد، شیخ
ابوالقاسم گرکانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او میگوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه ای، هر چه هستی تویی.
#جهان
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی
eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74
@goranketabzedegi
📚
یکی تعریف میکرد وقتی از نماز جماعت صبح بر میگشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.
گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛
گاو مطیع شد و سوار شد.
من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛
«این از برکت نماز صبح است.»
وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری میکند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!»
گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم!
☑️ #حکایت
📔#حکایت
مردی بار گندم خویش به آسیاب برد،
آسیابان که بیوەزنی بود گفت: 2 روز دیگر آردها آماده است.
مرد با لحنی آمرانه گفت:
گندم مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم خرت (که سنگ آسیاب را میچرخاند) تبدیل به سنگ شود.
زن (آسیابان) در جواب گفت:
اگر نفسی به این گیرایی داری، دعا کن گندمت آرد شود، خر را ول کن!
👌ای کاش کسانی که برای همه آرزوی مرگ میکنند برای خوشبختی خویش نیز دعائی بکنند..!
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
📶
@goranketabzedegi
✨﷽✨
#حکایت
🔻گاهی خداوند از بندهای خوشش میآید ولی از کارهایش بدش میآید....
✍آقایی میگفت: داشتم میرفتم مشهد، داخل قطار صحنه نامناسبی دیدم، از تماشا کردن مضایقه نکردم.
رفتم خدمت مرحوم آیت الله العظمی میلانی، ایشان یک جلسه خصوصی با مرحوم علامه طباطبایی داشتند. این دو بزرگوار نشسته بودند.
من هم به یاد ماجرای قطار افتادم و شروع کردم در دلم به خودم بد گفتن
آقای میلانی که با آقای طباطبایی صحبت میکردند، ناگهان حرفشان را قطع کردند و...
برگشتند به سوی من و فرمودند:
آقای فلانی! گاهی خدا از بندهای خوشش میآید، ولی از کار او بدش میآید....!
این را گفتند و دوباره با علامه طباطبایی مشغول صحبت شدند،من در آن لحظه نفهمیدم که چه شد و آقا چه فرمودند، بعداً متوجه شدم که ایشان درباره خاطرهای را که در دلم میگذشت،تذکر دادند
📚 #حکایت
سلیمان عليه السلام گنجشگی را دید که به ماده ی خود می گفت؛ چرا خود را از من باز میداری؟
در صورتی که اگر خواهم بارگاه سلیمان به منقار بردارم و به دریا اندازم🕊
سلیمان عليه السلام از شنیدن سخن او لبخند زد.
سپس آن دو را به نزد خود خواند و بدو گفت: آیا به راستی توانی چنان کنی؟
گفت: ای پیامبر خدا نه، اما گاه شود که مرد خود را در چشم زن خویش آراید. عاشق را سرزنش نشاید.
سلیمان به گنجشک ماده گفت:
او تو را دوست همی دارد، زِ چه رو خود را از او باز میداری؟
گفت: او عاشق من نیست. بل مدعی عشق است. چرا که با من، جز من را نیز دوست همی دارد.
سخن گنجشک ماده بر دل سلیمان نشست.
وی سخت بگریست و چهل روز از مردمان در پرده شد و خداوند را میخواند که دل وی را برای محبت خویش خالی کند و از آمیختن با محبت غیر خود باز دارد.
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
روزی بازرگانی خرش را که دو گونی بزرگ بر دوش داشت به زور ميكشيد، تا به مرد حکیمی رسيد. حکیم پرسيد چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمی رود؟
پاسخ داد يك طرف گندم و طرف ديگر سنگ
حکیم پرسيد به جايی كه ميروی سنگ كمياب است؟
پاسخ داد خير ، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر سنگ ريختم
حکیم دانا سنگ را خالی كرد و گندم را به دو قسمت تقسيم نمود و به گفت حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت
مرد کاسب وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت ، برگشت و پرسيد با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟
حکیم گفت هيچ !
مرد کاسب فورا از خر پیاده شد و شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با این نادانی خيلی بيشتر از تو دارم ، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت.
#حکیم
#علم
کانال
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
https://eitaa.com/goranketabzedegi
📚 #حکایت
سلیمان عليه السلام گنجشگی را دید که به ماده ی خود می گفت؛ چرا خود را از من باز میداری؟
در صورتی که اگر خواهم بارگاه سلیمان به منقار بردارم و به دریا اندازم🕊
سلیمان عليه السلام از شنیدن سخن او لبخند زد.
سپس آن دو را به نزد خود خواند و بدو گفت: آیا به راستی توانی چنان کنی؟
گفت: ای پیامبر خدا نه، اما گاه شود که مرد خود را در چشم زن خویش آراید. عاشق را سرزنش نشاید.
سلیمان به گنجشک ماده گفت:
او تو را دوست همی دارد، زِ چه رو خود را از او باز میداری؟
گفت: او عاشق من نیست. بل مدعی عشق است. چرا که با من، جز من را نیز دوست همی دارد.
سخن گنجشک ماده بر دل سلیمان نشست.
وی سخت بگریست و چهل روز از مردمان در پرده شد و خداوند را میخواند که دل وی را برای محبت خویش خالی کند و از آمیختن با محبت غیر خود باز دارد.
📚 #حکایت
سلیمان عليه السلام گنجشگی را دید که به ماده ی خود می گفت؛ چرا خود را از من باز میداری؟
در صورتی که اگر خواهم بارگاه سلیمان به منقار بردارم و به دریا اندازم🕊
سلیمان عليه السلام از شنیدن سخن او لبخند زد.
سپس آن دو را به نزد خود خواند و بدو گفت: آیا به راستی توانی چنان کنی؟
گفت: ای پیامبر خدا نه، اما گاه شود که مرد خود را در چشم زن خویش آراید. عاشق را سرزنش نشاید.
سلیمان به گنجشک ماده گفت:
او تو را دوست همی دارد، زِ چه رو خود را از او باز میداری؟
گفت: او عاشق من نیست. بل مدعی عشق است. چرا که با من، جز من را نیز دوست همی دارد.
سخن گنجشک ماده بر دل سلیمان نشست.
وی سخت بگریست و چهل روز از مردمان در پرده شد و خداوند را میخواند که دل وی را برای محبت خویش خالی کند و از آمیختن با محبت غیر خود باز دارد.
🆔 لینک کانال :
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی
eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74
@goranketabzedegi
2188
📗#حکایت
در زمان قدیم یك فوج سرباز مأمور شدند كه برای سركوب یك عده اشرار از مركز به ناحیهای عزیمت كنند. در راه همین كه لشگر به گردنهای رسید، دو نفر دزد مسلح از ترس جان خود به آنها حمله و شلیك كردند.
سربازها بر اثر ظلم و فساد حاكم وقت، انگیزه و شجاعتی در خود نداشته و از شدت ترس و وحشت تفنگها را بر زمین ریختند و دستها را بالا بردند و تسلیم شدند .
دزدان نیز با دیدن این صحنه جسارت یافتند و از مخفیگاه خود بیرون آمده و تمامی نقدینگی و اشیاء سبك و سنگین قیمت آنها را گرفتند و از پی كار خود رفتند. وقتی خبر این واقعه به حاکم رسید سربازان را احضار كرد و از آنها با خشم و غضب پرسید :«چگونه دو نفر توانستند شما یكصد نفر سرباز مسلح را لخت كنند؟»
سربازان سخت دچار وحشت شدند و در جواب دادن درماندند ولی یكنفر كه جرأت بیشتری داشت، قدم پیش نهاد و به عرض رساند:«قربان ما صد نفر بودیم تنها، آنها دو نفر بودند همراه.» 🌱
📚 #حکایت
درويشی به دهی رسيد. جمعی كدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزی بدهيد و گرنه با اين ده همان كنم كه با آن ده ديگر كردم. ايشان بترسيدند؛ گفتند مبادا كه ساحری باشد كه از او خرابی به ده ما رسد.آنچه خواست بدادند.
بعد از آن از وی پرسيدند كه با آن ده چه كردی؟
گفت: آنجا سوال كردم،هیچ به من ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزی نمی داديد این ده را رها می کردم و به ده ديگر می رفتم...!😐😏
📚 #حکایت
سلیمان عليه السلام گنجشگی را دید که به ماده ی خود می گفت؛ چرا خود را از من باز میداری؟
در صورتی که اگر خواهم بارگاه سلیمان به منقار بردارم و به دریا اندازم🕊
سلیمان عليه السلام از شنیدن سخن او لبخند زد.
سپس آن دو را به نزد خود خواند و بدو گفت: آیا به راستی توانی چنان کنی؟
گفت: ای پیامبر خدا نه، اما گاه شود که مرد خود را در چشم زن خویش آراید. عاشق را سرزنش نشاید.
سلیمان به گنجشک ماده گفت:
او تو را دوست همی دارد، زِ چه رو خود را از او باز میداری؟
گفت: او عاشق من نیست. بل مدعی عشق است. چرا که با من، جز من را نیز دوست همی دارد.
سخن گنجشک ماده بر دل سلیمان نشست.
وی سخت بگریست و چهل روز از مردمان در پرده شد و خداوند را میخواند که دل وی را برای محبت خویش خالی کند و از آمیختن با محبت غیر خود باز دارد.
✏️📖✏️📖
📖✏️📖
✏️📖
📖
✏️
#حکایت:
🍃 از ماست که برماست!
شخصی شیر می فروخت و آب در آن میریخت پس از چندین سال سیلابی بیامد و گوسفندان و اموالش را برد.
به پسر خود گفت: نمیدانم این سیل از چه آمد!
پسر گفت: ای پدر، این آبی است که به شیر داخل میکردی اندک اندک جمع شد و هر چه داشتیم برد مگر نخواندهای که: و ما اصابکم من مصیبه فبما کسبت ایدیکم**شوری/ 30. ***؛ یعنی: هر مصیبتی به شما رسد به خاطر اعمالی است که انجام دادهاید
بد میکنی و نیک طمع میداری - نیکی نبود جزای بدکرداری
🍀
ر.ک: ماهنامه بشارت شماره 2/ 59.
📚دانشنامه قرآنی🌸