#داستان_کوتاه_اموزنده📚
✍چوپانی عادت داشت
تا در یک مکان معین زیر یک
درخت بنشیند و گله گوسفندان
را برای چرا در اطراف آنجا
نگه دارد.
زیر درخت سه قطعه سنگ بود
که چوپان همیشه از آنها برای
آتش درست کردن استفاده میکرد
و برای خود چای آماده میکرد.
هر بار که او آتشی میان سنگها
میافروخت متوجه میشد
که یکی از سنگها مادامی که
آتش روشن است سرد است
اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض
کردن جای سنگها چیزی
دستگیرش شود
اما همچنان در هر جایی که
سنگ را قرار میداد سرد بود
تا اینکه یک روز وسوسه شد تا
از راز این سنگ آگاه شود.
تیشهای با خود برد و سنگ را به
دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد.
میان سنگ موجودی بسیار ریز
مانند کرم زندگی میکرد.
رو به آسمان کرد و خداوند را در
حالی که اشک صورتش را
پوشانده بود شکر کرد و گفت:
«خدایا، ای مهربان،
تو که برای کِرمی این چنین
میاندیشی و به فکر آرامش
او هستی
پس ببین برای من چه کردهای
و من هیچگاه سنگ وجودم
را نشکستم تا مهر تو را به
خود ببینم.»
🌱🌱🌱
#داستان_کوتاه_آموزنده
هیزم شکن پیری از سختی روزگار وکهولت ، پشتش خمیده شده بود.مشغول جمع کردن هیزم از جنگل بود. آن قدر خسته ونا امید شده بود که دسته هیزم را به زمین گذاشت وفریاد زد: دیگر تحمل این زندگی را ندارم،کاش همین الان مرگ به سراغم می آمد ومرا با خود می برد.همین که این حرف از دهانش خارج شد، مرگ به صورت یک اسکلت وحشتناک ظاهر شد و به او گفت: چه می خواهی ای انسان فانی؟شنیدم مرا صدا کردی.
هیزم شکن پیر با صدایی لرزان جواب داد:ببخشیدقربان، ممکن است کمک کنید تا من این دسته هیزم را روی پشتم بگذارم.
گاهی ماازاینکه آرزوهایمان برآورده شوند،سخت پشیمان خواهیم شد پس مواظب باشیم که چه آرزویی می کنیم چون ممکن است بر آورده شود وآن وقت...
تفکر خود را تغییر دهید تا زندگی شما تغییر کند...
‹🤍🌼›