قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
💠| یــادت باشد #Part_32 همه چیز آن ساعتها درست یادم مانده است. نماز خواندنش، خنده هایش، حتی وقتی
💠| یــادت باشد
#Part_33
منطق و احساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود. پیش خودم گفتم: شاید وقتی از خواب بیدار شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد، ولی ته دلم راضی نبود یک مو از سرش کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند. به خودم تلقین میکردم که ان شاءالله این بار هم مثل همهٔ ماموریت ها سالم بر میگردد.
یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم. مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم. تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد. گفتم: حمید! بشین بخور تا دیر نشده. نمیتوانستم یک جا بند باشم. می ترسیدم چشم در چشم شویم و دوباره دلش را با گریههایم بلرزانم.
سر سفره که نشست، گفت: آخرین صبحانه رو با من نمیخوری؟ دلم خیلی گرفت. گوشم حرفش را شنیده بود، اما مغزم انکار میکرد. آشپزخانه دور سرم میچرخید. با بغض گفتم: چرا این طور میگی؟ اولین باره میری مأموریت؟ گفت: کاش میشد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه. گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی. من هر روز منتظر تماست میمونم.
کنارش نشستم خودش لقمه درست میکرد و به من میداد. برق خاصی در نگاهش بود گفتم: حمید! به حرم حضرت زینب(سلاماللهعلیها) رسیدی، من رو ویژه دعا کن. گفت:
چشم عزیزم، اونجا برسم به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود. میگم فرزانه پای زندگی وایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم،
میگم وقتهایی که چشمات خیس بود و میپرسیدم چرا گریه کردی، حرفی نمیزدی، دور از چشم من گریه میکردی که ارادهٔ من ضعیف نشه .....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
ادامه دارد....
۱ دی ۱۴۰۱
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_32 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را میدیدم
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_33
چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ به¬خدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«حاج قاسم بود!»
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_32 سپس چشمانش درخشید و از لب هایش عصاره عشقش چکید اگه همه دنیا بخوان
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#part_33
نگاه مهربانش از آینه
التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد
وحشیانه تکفیری ها را میدیدم که به پیکرش می کوبیدند و او حتی به اندازه
یک نفس، ناله نمیزد. من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را می کشیدند و او از درد و وحشت ضجه میزد.کار دلم از وحشت گذشته بود که مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم
قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. وحشت زده خودم را به سمت
دیگر ماشین می کشیدم و باورم نمیشد اسیر این تروریست ها شده باشم
که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط خدا را صدا میزدم بلکه معجزه ای شود
که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازه ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه های درشتش
سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی ها روی زمین نفس نفس می
زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. خودش هم شیعه بود و
میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من می لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان
افتاده و فقط ناله "یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان
میکرد دست سر از ما بردارند.یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمی
دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشت زده چه میبیند که دیگری را
صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم
فریاد کشید اهل کجایی؟لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد خاله و دختر خاله ام هستن.لاله نمیتونه حرف بزنه!چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت داشتم میبردمشون دکتر خاله ام مریضه و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید ایرانی هستی؟ یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفس هایم به گریه افتادم.مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد دخترم لاله اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!و رحم از روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به نظرم استخوان سینه
سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت بذارید خاله و دخترخاله ام برن خونه،من میمونم! که اسلحه را روی پیشانی اش فشار داد و وحشیانه نعره زد این دختر ایرانیه؟آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد ما اهل داریا هستیم! و باز هم حرفش
را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش های قلب ابوالفضل و مصطفی
را در سینه ام حس میکردم و این خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد.مادر مصطفی کمرش به
زمین چسبیده و می شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند،
سیدحسن سینه اش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد
و از شدت درد دوباره در زمین فرو میرفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد،
خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید زبونت رو در بیار ببینم
لالی یا نه؟تمام استخوان های تنم می لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را
تجربه میکردم و می شنیدم سیدحسن برای نجاتم مردانه گریه میکند کاریش نداشته باشید، اون لاله ترسیده!و هنوز التماسش به آخر
نرسیده، به سمتش حمله کرد. پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن
کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار
داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی آنکه ناله ای
بزند، مظلومانه جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. خون پاک سیدحسن کنار پیکرش میرفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به
من نعره میزد حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟دیگر سیدحسن نبود تا
خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که
آن یکی کنارش آمد و نهیب زد جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!
سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد این اگه زبون
داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود...
✒️ ★
ادامه دارد
۱۴ خرداد ۱۴۰۲