قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
💠| یــادت باشد #Part_19 قبل ازدواج فکر میکردم فقط درس خوندن بلدی و وقتی بریم سر خونه زندگی، تا
💠| یــادت باشد
#Part_20
صدای بچه های رزمنده توی صبحگاه دو کوهه می پیچید. بعد از دعای صبح گاهی که شهید گلستانی میخوند نرمش می کردن و می گفتن یک
دو، سه؛ شهید! ولی الان انگار دو کوهه خلوت کرده و منتظره. منتظر یه روزی که یه سری مثل همون شهدا پیدا بشن و اینجا دوباره نفس بکشن.
◽◾◽
حمید بر خلاف روزهای قبل خیلی با آرامش صبحانه میخورد.گفتم: همهی چند دقیقه وقت داری ها. الان سرویستون میره حمید. حواست کجاست؟ گفت: حواسم هست خانوم. امروز به خاطر اینکه چادری که امانتی دادی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه نمیرم. به اندازه سنگینی همین چادر هم نباید کار شخصی با وسیله و اموال سپاه انجام بدیم!
متعجب از این همه دقت نظر روی بیت المال، سراغ درست کردن معجون اول صبحهای حمید رفتم. به خاطر فعالیت زیادی که در باشگاه و حین ماموریت هایش داشت زانو درد گرفته بود.
هر روز صبح معجونی از آب ولرم و عسل و پودر سنجد و دارچین برایش درست میکردم. دستور این معجون را از جزوات طب سنتی خودم پیدا کرده بودم. از نوجوانی به خاطر علاقهای که داشتم پیگیر طب سنتی و تغذیه اسلامی بودم.با خوردن این معجون اوضاع زانوهایش هر روز بهتر از روز قبل میشد.
موقع خداحافظی گفتم: حالا که با سرویس نمیری حداقل با خودت چتر ببر بیرون خیس نشی. گفت: تو خودت میخوای بری دانشگاه چتر رو تو ببر. من خیس بشم مشکلی نداره، اما دوست ندارم تو زیر بارون اذیت بشی.
آن روز دفتر بسیج دانشگاه با اعضای شورا برای هماهنگی اردوهای جهادی تابستان جلسه داشتیم. وقتی دیدم بحثمان به درازا کشیده، به حمید پیام دادم که تا من برسم برای ناهار سالاد شیرازی درست کند. جلسه که تمام شد زود تاکسی سوا شدم که به خانه برسم. حسابی ضعف کرده بودم.ولی تا سالاد شیرازی که حمید درست کرده بود را دیدم همه اشتهایم کور شد. رنگ سالاد که کاملا زرد بود. تمام خیار و گوجه ها هم وا رفته بود!
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ادامه دارد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_19 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و ت
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_20
از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد لبیک یا حسین شلیک کرد.
در انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
اگر دست داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! حاج قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق♥️⃟📚 #part_19 درسته ما شیعه های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده ب
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#part_20
هنوز طراوت آب به تن گلدان ها
مانده و عطر شب بوها در هوا می رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند مامان مهمون داریم!« تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد :»هنوز شام نخوردی مامان؟« زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابی ها به حرم سیده سکینه حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلا مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی منت پرسید اهل کجایی دخترم؟« در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت ایشون از ایران اومده!« نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید همسرشون اهل سوریه اس، ولی فعلا پیش ما میمونن!« به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی دریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاه چال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم. به پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :»اسمت چیه دخترم؟« و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبه در دلم شکست و زبانم پیش دستی کرد زینب!« از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم. کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در
آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری
در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر خواست :»لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!« از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :»تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!« و رفت و نمیدانست از درد پهلو هر
حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم
به اتاق نشیمن گذاشتم. مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :»بفرمایید! شش ماه بودسعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت. مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد. احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به
آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :»خواهرم! نگاهم
تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم
غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :»من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!« و از نبض نفس هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :»شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!« از پژواک پریشانی اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم
و از طنین تکبیرش بیدار شدم. هنگامه سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی دریغ میبارید.
ادامه دارد...