قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۳﴾○﴿🔥﴾ #part_3 نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم … . قفل در شل شده بود …
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴﴾○﴿🔥﴾
#part_4
تمام وجودم آتش گرفته بود … برگشتم خونه … دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد … اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون … اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن … .
.
زجر تمام این سال ها اومد سراغم … پریدم سرش … با مشت و لگد می زدمش … بهش فحش می دادم و می زدمش … وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم … .
.
بچه ها رو دفن کردن … اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم … توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد … دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم … تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود … .
.
فقط به یه سوالش جواب دادم … الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ … فکر می کنی کار درستی کردی؟ …
درست؟ … باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد … محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم … فقط به یه چیز فکر می کنم … دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو … .
.
من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم …
.
بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم … یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار … با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت … توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B…. توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی … .
.
من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم … قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم … این قانون جدید زندگی من بود … به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره … اینجا یه جنگل بزرگه … برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی … .
.
از پرورشگاه فرار کردم … من … یه نوجوان ۱۳ساله … تنها … وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها و فاحشه ها…
ادامه دارد.....
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
💠| یــادت باشد #Part_3 همه چیز عادی بود. رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود. انگار نه انگار ک
💠| یــادت باشد
#Part_4
پنجم شهریور سال نود ؛ یک روزِ گرم و شیرین تابستانی، ساعت چهار بعد از ظهر،کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزد از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، میدیدی همهٔ گل ها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند.
در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود. گاهی وقت ها چشم هایم را میبستم واز شهريور به مهرماه میرفتم.به پاییز؛به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همهٔ بالاو بلندی هایش تجربه کنم.دوباره چشم هایم را باز میکردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا میکردم.
با صدای برادرم علی که گفت: «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها راشستم. داخل بشقاب گذاشتم وبرای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه میرفت و نمیتوانست سرکار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود.
مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از بازکردن در چادرش را برداشت وگفت: «آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت.»
سریع داخل اتاقم رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس میخواندم هر مهمانی میآمد، میدانست که من درس دارم واز اتاق بیرون نمیروم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم وبهانه ای نداشتم!
مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگ را پوشیدم، روسری گلدار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمده اند، شوهر عمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی باغشان به روستای «سنبل آباد الموت» رفته بود.
روبه رو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم وگفتم: «بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن» سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم وبعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم.چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم.
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
ادامه داستان رو در پست های بعدی دنبال فرمایید
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_3 با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد امیر المؤمنین
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_4
ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم.
فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید.
واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم، در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
···------------------···•♥️•···--------------
به قلم: فاطمه ولی نژاد
ادامه دارد....
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شـهر عشق ♥️⃟📚 #Part_3 داستانـــے ڪاملا واقعــے به قلمــ فاطمه ولــے نژاد با حرکت یک جوان
♥️⃟📚دمشـق شـهر عشق♥️⃟📚
#part_4
و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و
میدیدم از آشوب شهر لذت میبرد. در انتهای کوچهای خاکی و خلوت
مقابل خانه ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده ایم که از ماشین
پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :»امروز رو
اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!« در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در
شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم
همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :»خب چرا نمیریم خونه
خودتون؟« بی توجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم
که دستش را کشیدم و اعتراض کردم :»اینجا کجاس منو اوردی؟« به
سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا
ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از
کوره در رفتم :»اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا
نمیام!« نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی
زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :»تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر
روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل
بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟« بین اینهمه پرخاشگری،
جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود
در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به
نرمی نجوا کرد :»نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من
دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!« و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده،
در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که
بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی عربی پوشیده
بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که
سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :»با ولید هماهنگ شده!«
پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمی-
فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و
حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش
دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط
نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :»ایرانی هستی؟« از
خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی
کرد :»من که همه چی رو برا ولید گفتم!« و ایرانی بودن برای این مرد
جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :»حتماً رافضی هستی، نه؟« و
اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلا
نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد
اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم! و انگار گناه ایرانی و رافضی
بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست
در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :»من قبلا با ولید
حرف زدم!« و او با لحنی چندش آور پرخاش کرد :»هر وقت این رافضی رو
طالق دادی، برگرد!« در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد
سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند
و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا
روی زمین چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا
در ایام نوروز آواره اینجا شده ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض
کردم :»این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه
خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟« صورت سفید سعد در آفتاب بعد از
ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر
میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :»چون ولید بهش
گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو
کافر میدونن!« از روز نخست میدانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع
من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلا پابند مذهب-
مان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم. حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که
خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :»تو چرا با
همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟« و جواب سوالم در آستینش بود که
با پوزخندی سادگی ام را به تمسخر گرفت :»ما با اینا همکاری نمیکنیم!
ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!« همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه
خندید و گفت :»همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین
دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!« سپس به چشمانم دقیق شد
و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد فقط سه روز بعد استاندار عوض شد
✒️
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈
ادامه دارد...