🔆آگاه باش!
✨✨وقتی که به تاریکی می رسی می ایستی و قدم از قدم بر نمی داری، وقتی هم که یک مسئله برایت تاریک است و روشن نیست یعنی نمیدانی درست است یا نه، بایست و هیچ داوری و قضاوت نکن و اجازه حرکت و کفتن به زبانت نده!
👈این سفارش حق است:
💫💫چیزی که به آن آگاهی نداری و برایت روشن نیست، دنبال نکن.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🇮🇷 آیه های خودمانی 🇮🇷
لباس نماز
میگن استادی بوده وقتی میخواسته نماز بخونه حسابی تیپ میزده! و حتی تو خونه هم که نماز میخونده با لباس کامل نماز میخونده. اما بعضیها بدترین لباسها و شلختهترین قیافهها رو موقع نماز دارن، لباسهای کثیف، موهای ژولیده، جورابهای سوراخ، پاهای بدبو!
وقتی یه همسایه میاد دم در حتما باید یه دستی به سر و رومون بکشیم و لباس مرتب بپوشیم بعد درو باز کنیم، اما به خدا که میرسه خیلی خودمونی میشیم! خدا گفته ای مردم! وقتی برای نماز حرکت میکنید مرتب باشید:
یا بَنی آدَمَ خُذُوا زینَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ
زینت خود را به هنگام رفتن به مسجد، با خود بردارید
(بخشی از آیه 31 اعراف)
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#روانشناسی
قانون ۲ دقیقه چیه و چرا میتونه کمکمون کنه
🔸قانون دو دقیقه: طبق این قانون شما حق ندارید کارهایی که انجامشون کمتر از ۲ دقیقه طول میکشه رو پشت گوش بندازید.
مثلا: شستن بشقاب غذایی که خوردید، مرتب کردن روتختی بعد از بیدار شدن، آویز لباس از چوبرختی، مسواک زدن، شستن دست و صورت بعد از رسیدن به خونه بعد از یک روز کاری و…
🔸 انجام دادن این کارهای ساده و ۲ دقیقهای کمک میکنه تا خونه و زندگیتون همیشه مرتب باشه و پوست، مو و دندانهای سالمی هم داشته باشید.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔔یک داستان و تلنگر
✅تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشتبام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40 هزار تومان میگیرند. من هم کمی چانهزنی کردم و روی 30 هزار تومان توافق کردیم.
بعد از اینکه کولر را به پشت بام آوردند و زیر آفتاب داغ پشتبام عرق میریختند، سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از 10 هزار تومانیها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد.
به او گفتم: «مگر شریک نیستید؟»
گفت: «چرا، ولی او عیالوار است و احتیاجش از من بیشتر.»
من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و دو تا 5 هزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از 5 هزار تومانیها را به کارگر دیگر داد و رفتند.
✅داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتوانستم این قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: (بخشیدن دل بزرگ میخواهد نه توان مالی)
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـــدون تــو هــرگــز♥️⃟📚 #قسمــت_سیزدهمـ بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن..و با هیجان، دا
♥️⃟📚بـــــدون تــو هـــــرگـــز♥️⃟📚
#قســمت_چـهاردهمـ
داســتانــے ڪامـلا واقعــے
رواے | همـسر و دختــر شهید سید علے حســینــے
انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن...
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن
چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن...
همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت...
حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ...بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت...
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد...
–این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست...
به زحمت بغضم رو کنترل کردم...
–برگشته جبهه...
حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد...
–اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم...
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد...
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد ... خواب دیدم موجودات سیاه مانند شبح ریخته بودن سر علی ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد...
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ...
مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم...
–باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سید...
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید...
–چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟...
نفس برای حرف زدن نداشتم ... برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست
مادرم کشید بیرون...
–برو...
و من رفتم..
احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز
بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم...
دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن...
آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی
تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد...
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر
آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود...
دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده
بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم...
یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم...
–خواهر ... خواهر...
جواب ندادم...
–پرستار ... با توئم پرستار...
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد...
–کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ ... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟...
رسما قاطی کردم...
–آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها...
–فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست...
بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک
هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن...
–بیت المال ... اون بچه ها تکه تکه شده ان ... من هم ملک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن...
و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم..
و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم...
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#میدونستی
همه ی سوره هایی که توش کلمه "کلّا" هست در مکه نازل شده🤨
🧐اگه ختم قرآن داری بررسی کن ❗️
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_1 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چ
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_2
در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد.
کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد.
سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.»
و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد.
صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.
شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد : «دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
ادامه دارد....
Mehdi Samavati - Doaye Ahd.mp3
4.83M
#صوت_دعای_عهد
#نذر_ظهور
در روايت امام صادق(ع) آمده كه اگر كسى چهل روز «دعای عهد» بخواند از ياران امام مهدى(عج) خواهد شد؛ اما این آثار دعا ممکن است مقيد باشد به اينكه اعمال و رفتار ديگر او نيز درست و مطابق موازين شرع باشد و ممكن است خداوند متعال به بركت اين دعا انسان را متحول گرداند و با خواندن آن در چهل روز و عهد قلبى با حضرت مهدى(عج) به اين قابليت برسد كه بتواند از اصحاب حضرت شود.
#جمکران
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
4_396596098996647818.apk
9.02M
#نرم_افزار
#قرآن آیات
✅قابلیت:
صوت قاریان مختلف
تصویر صفحه قرآن
نشانه گذارے صفحه
تفسیر آیه به آیه عربے ،فارسے، انگلیسے امڪان جستجو و اشتراک آیات نرم افزار قرآن آیات
با قابلیت تڪرار آیات تا هزار بار با صوت چندین و همراه با صفحات #تجوید ، داراے ترجمه با چند زبان مختلف و معلم قرآن و....
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانۍ✨
اگر نگاهت به خدا مثبت باشه
🎤 استاد عالی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#آیا_اجنه_علم_غیب_میدانند
خداوند در سوره سبأ میفرماید:
« فَلَمَّا قَضَیْنَا عَلَیْهِ الْمَوْتَ مَا دَلَّهُمْ عَلَى مَوْتِهِ إِلَّا دَابَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنسَأَتَهُ فَلَمَّا خَرَّ تَبَیَّنَتِ الْجِنُّ أَن لَّوْ كَانُوا یَعْلَمُونَ الْغَیْبَ مَا لَبِثُوا فِی الْعَذَابِ الْمُهِینِ » (سبأ/ 14)
ترجمه:
(با این همه جلال و شکوه سلیمان) هنگامىکه مرگ را بر او مقرر داشتیم، کسى آنها را از مرگ وى آگاه نساخت مگر جنبده زمین (موریانه) که عصاى او را مىخورد (تا شکست و پیکر سلیمان فرو افتاد) هنگامىکه بر زمین افتاد جنیان فهمیدند که اگر از غیب آگاه بودند در عذاب خوارکننده باقى نمىماندند.
سلیمان نبی به دو علت در پنهان مرد و مرگش را کسی ندانست:
یکی اینکه اجنه که تحت امر حضرت سلیمان بودند و بیتالمقدس را بنا میکردند، اگر میدانستند سلیمان از دنیا رفت، دیگر کار نمیکردند و کسی نمیتوانست از آنها کار بکشد لذا بنای بیتالمقدس ناقص می ماند.
دوم اینکه، بر همگان مشخص شود که اگر جن علم غیب میدانست، آن روزهایی که سلیمان از چشمها غایب شد و در خزینه مرده بود و همه دنبال او میگشتند، اجنه میتوانستند جای سلیمان را نبینند و بدانند و غیب بگویند.
پس طبق این آیه:
هر دعا نویسی اگر استناد کند جای گم شده را میداند مثال فلان طلایی گم شده کجاست یا دزدش کیست؟ یا آخر یک مشکل به کجا ختم خواهد شد، همه اینها دروغ محض است و «لایَعلَمها الّا هو» کسی جز خدا از علم غیب آگاهی ندارد.
🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
💢 تقصیر کیه؟
💠 زمین دور خورشید میچرخه. همیشه اون طرف زمین که به سمت خورشیده نورانی و روشنه و اون طرفی که به سمت خورشید نیست، تاریک و سرده. نور زمین از خورشیده ولی تاریکی زمین از خودشه.
داستان انتخاب انسان نیز مثل همینه! خدا به انسان قدرت داده که خودش راه خودش رو انتخاب کنه، راه خوب یا راه بد! اما متأسفانه بعضیا از این قدرت برای ظلم و گناه استفاده میکنن.
🔹 «مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ الله وَ مَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ» (نساء/۷۹)
⚜️ هر خوبی به ما میرسه از خداست ولی هر بدی که به ما میرسه از اشتباه خودمونه!
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
برای اینکه یک حافظ موفق و مسلط بمونید باید اصول و قواعد را بشناسید.
👌یک حافظ حرفه ای و موفق
حتما باید این ۶ مورد جزو برنامه روزانه اش باشه
هر کدوم از این ویژگی ها کمک کننده در مسیر حفظ هستن که با انجام اونها به پیشرفت زیادی در حفظ خواهید رسید ☺️🍃 شما هم این مواردو روزانه انجام میدید⁉️قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
📛اسباب هلاکت اقوام گذشته📛
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
1⃣ قوم نوح ✅
(بی بصیرت و توسط سیل هلاک شدند)
وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَىٰ قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِينَ عَامًا فَأَخَذَهُمُ الطُّوفَانُ وَهُمْ ظَالِمُونَ
ﻭ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻗﻮﻣﺶ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻳﻢ ﭘﺲ ﻧﻬﺼﺪ ﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻧﺸﺎﻥ ﺩﺭﻧﮓ ﻛﺮدﺳﺮﺍﻧﺠﺎم طوﻓﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺳﺘﻤﻜﺎﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ .(عنکبوت١٤)
2⃣ قوم حضرت هود(عاد) ✅
(عنود و توسط تند باد هلاک شدند)
وَأَمَّا عَادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عَاتِيَةٍ
ﻭ ﺍﻣﺎ ﻗﻮم ﻋﺎﺩ ﺑﺎ ﺗﻨﺪﺑﺎﺩﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﺮﺩ ﻭ ﻃﻐﻴﺎﻥ ﮔﺮ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪﻧﺪ ،(حاقه٦)
3⃣ قوم حضرت صالح(ثمود) ✅
(رفاه زده و توسط صاعقه هلاک شدند)
إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ صَيْحَةً وَاحِدَةً فَكَانُوا كَهَشِيمِ الْمُحْتَظِرِ
ﻣﺎ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻳﻚ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻳﻢ ، ﭘﺲ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﮔﻴﺎﻩ ﺧﺸﻜﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻞ ﭼﻬﺎﺭﭘﺎﻳﺎﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ، ﺩﺭﺁﻣﺪﻧﺪ .(قمر٣١)
4⃣قوم حضرت شعیب(اصحاب ایکه)✅
(فساد اقتصادی و توسط صاعقه هلاک شدند)
وَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نَجَّيْنَا شُعَيْبًا وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِّنَّا وَأَخَذَتِ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيَارِهِمْ جَاثِمِينَ
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺎ ﺭﺳﻴﺪ ، ﺷﻌﻴﺐ ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺑﺎ ﺭﺣﻤﺘﻲ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺧﻮﺩ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻳﻢ ، ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺳﺘﻢ ﻛﺮﺩﻧﺪ ، ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ ، ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺟﺴﻤﻰ ﺑﻲ ﺟﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ .(هود٩٤)
5⃣ قوم حضرت لوط(لوط) ✅
(فساد اخلاقی و عذاب آنها زیر و رو شدن شهر و بارش سنگ بر سر آنها بود)
فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا جَعَلْنَا عَالِيَهَا سَافِلَهَا وَأَمْطَرْنَا عَلَيْهَا حِجَارَةً مِّن سِجِّيلٍ مَّنضُودٍ
ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺎ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪ ، ﺑﺎﻟﺎﺗﺮﻳﻦ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﻭﺗﺮﻳﻨﺶ ﻧﻤﻮﺩﻳﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺳﻨﮓ ﻫﺎﻳﻲ ﺍﺯ ﻧﻮﻉ ﺳﻨﮓِ ﮔﻞِ ﻟﺎﻳﻪ ﻟﺎﻳﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺘﻴﻢ .(هود٨٢)
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـــــدون تــو هـــــرگـــز♥️⃟📚 #قســمت_چـهاردهمـ داســتانــے ڪامـلا واقعــے رواے | همـسر و د
♥️⃟📚بــدون تــو هــرگــز♥️⃟📚
#قســـمـت_پانــزدهمـــ
حق با اون بود جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک
بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود...
تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می
دادن... آتیش خیلی دقیق بود...
باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو...
تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن
…
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم...
غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و
پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم...
بلاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک
هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش
حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید...
چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید...
زمان برای من متوقف شده بود...
سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای
صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام
آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود...
🥀پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در
انتظار بازگشت پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات...🥀
☘ان شاءالله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام☘
وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین
سوت خمپاره ها گم می شد...
از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد...
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد...
دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه...
آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم...
کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم...
–برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت...
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس...
آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک بیارم
بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید...
مات و مبهوت بودم...
–بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط...
به زحمت بغضش رو کنترل کرد...
ادامه دارد
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
😋آداب مهمانی در قرآن 😋
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
1⃣ با دعوت به مهمانی برویم ✴️
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَن يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلَىٰ طَعَامٍ
ﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ! ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺟﺰ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍﻳﻲ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻨﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﺸﻮﻳﺪ.(احزاب۵۳)
2⃣ زودتر از موعد نرویم ✴️
غَيْرَ نَاظِرِينَ إِنَاهُ
ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ(احزاب۵۳)
3⃣ طولانی نکنیم ✴️
فَإِذَا طَعِمْتُمْ فَانتَشِرُوا وَلَا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ
ﻭ ﭼﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ ﻭ ﺑﻲ ﺁﻧﻜﻪ [ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺻﺮﻑ ﻏﺬﺍ ] ﺳﺮﮔﺮم ﺳﺨﻦ ﮔﺮﺩﻳﺪ ، ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ ﺷﻮﻳﺪ.(احزاب۵۳)
4⃣ جا باز کردن برای افراد ✴️
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا
ﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ! ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﺩﺭ ﻣﺠﺎﻟﺲ [ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﺘﺎﻥ ] ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﺪ ، ﭘﺲ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﺪ.(مجادله١١)
5⃣ میزبان سخاوتمند باشد ✴️
فَمَا لَبِثَ أَن جَاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ
(ابراهیم)ﻭ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﻜﺮﺩ ﺗﺎ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻱ ﺑﺮﻳﺎﻥ [ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ] ﺁﻭﺭﺩ .(هود٦٩)
6⃣ سلام کردن هنگام ورود ✴️
وَتُسَلِّمُوا عَلَىٰ أَهْلِهَا
ﻭ ﺑﺮ ﺍﻫﻞ (خانه) ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻠﺎم ﻛﻨﻴﺪ.(نور٢٧)
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_2 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_3
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد امیر المؤمنین علیهالسلام را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدریاش نجاتم داد!
بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد!
انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
❣ #تدبر_در_قرآن
📢 تمام دغدغه خدا همین است که شکرگزار باشیم و نمکدان نشکنیم! که البته بهترین شکرش همین است که با نعمتهای خودش معصیتش نکنیم
🌴 سوره بقره 🌴
🕋 اشْكُرُوا لِي وَ لا تَكْفُرُونِ «152»
⚡️ترجمه:
شکر نعمت من به جای آرید و کفران نعمت من نکنید.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
حافظ عزیز
هیچ راهی برای رسیدن به محفوظات مسلط وجود ندارد ، مگر اینکه این موارد را هر روز در برنامه خود داشته باشید
ترتیل /ده درس/ مباحثه
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔴پندانه
✍ به داشتههایت فکر کن نه نداشتههایت
تفاوت انسانهای شاد و غمگین در داراییهایشان نیست، بلکه در وسعت دیدشان است.
شادها به داشتههایشان نگاه میکنند، غمگینها به نداشتههایشان.
قدر داشتههایمان را بدانیم.
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#کلام_بزرگان🌱
✍خداوند متعال به حضرت موسی وحی کرد، آیا اصلا برای من کار کرده ای؟
موسی(علیه السلام) گفت:
خدایا برایت نماز خوانده ام، روزه گرفته ام، صدقه داده ام، و برایت ذکر گفته ام...
خداوند فرمود:
🔹نماز دلیل و راهنمایی برای عبور از صراط است،
🔸روزه برای تو سپر در مقابل آتش است
🔹و صدقه در روز قیامت برای تو سایه است،
🔸و ذکر نوری است که بوسیله آن هدایت می شوی، پس چه کاری برای من کرده ای؟
موسی گفت مرا به کاری که برای توست راهنمایی کن...
خداوند فرمود :
آیا هرگز بخاطر من کسی رو دوست داشته ای؟
یا کسی را به خاطر من دشمن داشته ای؟
پس موسی دانست از محبوب ترین اعمال ،
دوستی در راه خدا و دشمنی در راه خداست.
📚بحارالانوار ج 69 ص 252
📚برگرفته از کتاب احادیث الطلاب آیت الله مجتهدی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi