41.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یک_درصد_طلایی
زمان این مستند فقط ۱۷ دقیقه و ۲۰ ثانیه است. اما اثرات آن میتواند تا چند نسل شما باقی بماند.
حتماً ملاحظه بفرمائید...
#پدرمهربانم...
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
درختی می افتد؛
همه متوجه صدای
افتادن اش می شوند،
اما جنگلی رشد می کند،
کسی متوجه نمی شود!!
مردم این گونه اند:
به رشدت توجه نمی کنند،
بلکه به افتادنت توجه می کنند.
پس مواظب جای پایت باش!!
ا🌱❤️
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بــدون تــو هــرگــز♥️⃟📚 #قســـمـت_پانــزدهمـــ حق با اون بود جاده پر بود از لاشه ماشین های س
♥️⃟📚بـــدون تـــو هـــرگــز♥️⃟📚
#قسـمـت_شانـزدهمــ
–دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد ... الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ... شما هم هر چه
سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند
دقیقه دیگه سقوط می کنه...
یهو به خودم اومدم...
–علی ... علی هنوز اونجاست...
و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد...
–می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده...
هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث
کوتاهی کرد...
–خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح
مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم...
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد...
–بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده...
سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم...
–مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون...
اومد سمتم و در رو نگهداشت...
–شما نه ... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ... ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ... دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه...
یا علی گفت و ... در رو بست...
با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید...
پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز
بازنگشت...
جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات...
.
...نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن...
–سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ...رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ...
دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ...سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها
و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت...
–به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
–نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ...با شنیدن ”زن داداش“ نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم...
–چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ...صورت اسماعیل شروع
کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل
دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ...- حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه
شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید ...جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای
گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد...
–یعنی چقدر حالش بده؟ ...بغض اسماعیل هم شکست...
–تبش از 11 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این
وضع...دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم...
.
هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی
داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ...مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ...
اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥عاقبت آسیه همسر فرعون حسب تعبیر قرآن...
✨سوره تحریم آیه ۱۱ با صوت زیبای استاد عبدالباسط
🌿هنگامى كه آسيه، (همسر فرعون) معجزه حضرت موسى را ديد، به او ايمان آورد و فرعون، به كيفر اين كار، دست و پايش را به زمين ميخكوب كرد و او را زير آفتاب سوزان قرار داد. هنگامى كه آسيه آخرين لحظههاى عمر خود را مىگذرانيد، دعايش اين بود، «رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ» «1»
لازم نيست الگو، پيامبر يا امام معصوم باشد و لازم نيست سابقه توحيدى داشته باشد. زن فرعون، نه معصوم بود و نه موحّد، بلكه با ديدن معجزه موسى ايمان آورد.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_3 با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد امیر المؤمنین
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_4
ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم.
فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید.
واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم، در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
···------------------···•♥️•···--------------
به قلم: فاطمه ولی نژاد
ادامه دارد....
🧕دختران الگو🧕
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
1⃣ دختران شعیب🧕
💟 الف)کمک کار پدر
وَلَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِّنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَوَجَدَ مِن دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودَانِ قَالَ مَا خَطْبُكُمَا قَالَتَا لَا نَسْقِي حَتَّىٰ يُصْدِرَ الرِّعَاءُ وَأَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ
ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﺏ ﻣﺪﻳﻦ ﺭﺳﻴﺪ ، ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺍﺯ ﻣﺮﺩم ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻳﺎﻓﺖ ﻛﻪ ﺩﺍم ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﺏ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﻧﺪ ، ﻭ ﻏﻴﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﻭ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ [ ﺩﺍم ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺁﺏ ] ﺑﺎﺯﻣﻰ ﺩﺍﺭﻧﺪ ; ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺘﻦ [ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ] ﻭﺍﻣﻰ ﺩﺍﺭﺩ ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﺎ [ ﺍﻳﻦ ﺩﺍم ﻫﺎﻳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ]ﺁﺏ ﻧﻤﻰ ﺩﻫﻴﻢ ﺗﺎ [ ﺍﻳﻦ ] ﺷﺒﺎﻧﺎﻥ [ ﺩﺍم ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ] ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻣﺎ ﭘﻴﺮﻱ ﻛﻬﻨﺴﺎﻝ ﺍﺳﺖ (قصص٢٣)
💟 ب) حیا و عفت
فَجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاءٍ
ﭘﺲ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭ [ دختران شعیب ] ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺷﺮم ﻭ ﺣﻴﺎ ﮔﺎم ﺑﺮﻣﻰ ﺩﺍﺷﺖ ، ﻧﺰﺩ ﺍﻭ (موسی) ﺁﻣﺪ.(قصص٢٥)
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
💟 ج) مهریه و ازدواج آسان
قَالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هَاتَيْنِ عَلَىٰ أَن تَأْجُرَنِي ثَمَانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِندِكَ وَمَا أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ
ﮔﻔﺖ : ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮم ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻜﺎﺡ ﺗﻮ ﺩﺭﺁﻭﺭم ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﺁﻧﻜﻪ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺍﺟﻴﺮ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻲ ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺭﺍ ﺗﻤﺎم ﻛﺮﺩﻱ ، ﺍﺧﺘﻴﺎﺭﺵ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺳﺨﺖ ﮔﻴﺮم .(قصص٢٧)
2⃣ خواهر موسی(دلسوز برادر)🧕
إِذْ تَمْشِي أُخْتُكَ فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَىٰ مَن يَكْفُلُهُ
ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ(موسی) ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻛﺎﺥ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﻓﺖ ، ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺁﻳﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﻲ ﻛﻨﺪ ، ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﻲ ﻛﻨﻢ ؟(طه٤٠)
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
AUD-20210505-WA0001.
1.42M
#والدین_قرآنی
#سلام_زندگی
🌼#تربیت_قرآنی
مهارت های انگیزه بخشی و علاقه مند کردن فرزندان به قرآن
🎤#استاد_علی_قاسمی
🔹#جلسه_اول
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
☀️ #حــدیث_روز
🔔 انسان چهل ساله
✅ رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
هرگاه انسان چهل ساله شود و خوبیهایش بیشتر از بدیهایش نشود شیطان بر پبشانیش بوسه میزند و میگوید: این چهرهای است که رستگار نمیشود.
📙 مشکات الانوار ص۱۸۹
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
من حافظ قرآنم
حفظ آیات را دوست دارم
من هرگز از حفظ آیات خسته نمیشوم.
قرآن بهترین همنشین من است.
همین ، انگیزه مرا هر لحظه بیشتر میکند
با قرآن غم هایم را فراموش میکنم هیچ مصیبتی مرا رنج نمیدهد
قرآن به من کمک میکند تا در اطاعت از اوامر خدا صبور باشم .
هر چقدر هم دنیا برام سخت باشد می دانم بهشت را در سینه خود دارم و همه جا با من است .
من قرآن را حفظ می کنم
قرآن هم مرا حفظ میکند .
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
✅قرآن از این فن چند جا استفاده کرده
مثلا
🔰نماز در اسلام رکن اصلی دین ماست
حالا قرآن میخواد بگه به فقیر رسیدن خیلی ارزشمنده
اینجوری میگه👇
رو به شرق و غرب کردن (کنایه از نماز خوندن ) که خوبی نیست
خوبی اینه که ایمان به معاد داشته باشی و اهل انفاق باشی📜(بقره 177)
✍قبلا گفتیم که همه جا نماز در کنار انفاق اومده و باز همه جا نماز مقدم شده چون مهمتره. اما اینجا برای اینکه انفاق کم دیده نشه توجه ویژه بهش شده
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🔊🔊🔊
نظر سنجی کانال قرآن کتاب زندگی
در سال 1401🎲
اعضای محترم کانال #قرآن کتاب زندگی🔸🔸🔸
نظرات شما عزیزان برای ما ارزشمند و مهم است، لطفا به کانال خودتان صادقانه رای دهید 🗯
♦️عالی ▫️1
♦️ خیلی خوب ▫️2
♦ خوب ◽ 3
♦️متوسط ▫️4
♦️ضعیف ▫️5
⛔️جهت شرکت در نظر سنجی لطفا عدد مورد نظرتان رو به
همراه نام ؟
نام خانوادگی؟
به
آیدی ما ارسال فرمایید📩
@Mohmmad1364
🌈 به 2👉 نفر از شرکت کنندگان در نظر سنجی بسته فرهنگی قرآنی اهداء خواهد شد💥
⏱زمان شرکت در نظر سنجی تا پایان اسفند ماه 1401
از نظرات و پیامک های شما انرژی مثبت دریافت میکنیم
منتظرتان هستیم😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
به به چه تلاوتی
دلنشین ، احساسی ،نافذ ، فنی ، پرنفس
✳ استاد سید متولی عبدالعال
💢 سوره قمر
💌 سه گاه
.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔴لطایف حکیمانه🔴
♦️شماره ۱۹
🔸از ارسـطو پرسـیدند: «بهترین سـخن کدام است؟»
🔸گفت: «آنچه موافق عقل باشد.»
🔸گفتند: «پساز آنچیست؟»
🔸گفت: «سـخنی که شـنونده بپـذیرد.»
🔸گفتنـد: «پس از آن چیست؟»
🔸گفت: «سـخنی که از عـاقبت آن اطمینـان داشـته باشـیم که زیانی متوجه مانخواهد ساخت.»
🔸گفتند: «پساز آنچیست؟»
🔸گفت: «اگر سخن یکی از این شرایط را نداشته باشد، از صدای چهارپایان پست تر است».
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃
#ضرب_المثل_ها
قُلْ کُلّ یعْمَلُ عَلي شاکِلَتِهِ،
بگو هر کس بر حَسَب شکلگیری شخصیتش، عمل میکند.
«سوره ي اسراء، آیه ي 84»
🔹💠💠🔹💠💠🔹
از کوزه همان برون تراود که در اوست
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـــدون تـــو هـــرگــز♥️⃟📚 #قسـمـت_شانـزدهمــ –دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد ... الان
♥️⃟📚بدون تو هـرگــز♥️⃟📚
#قســمت_هفدهمـــ
–زینبم ... دخترم...
هیچ واکنشی نداشت...
–تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ...دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ...
اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ...دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون...
رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک
بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ...- علی جان ..هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت
رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش
تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ...اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود...
.
برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف
کرده...مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد...
–بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ...هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ...التهاب همه بیشتر می شد ...
حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ...به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ...
رفتم توی اتاق ...زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از
روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم
بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ...نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد...
–حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ...
نشوندمش روی تخت...- مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی
قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت...
به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با
من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...زینب با
ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ...
دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین...
.
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه ی شما برای شیش تا آدم کوچیکه ...
پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم...
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم...
–چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو
علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می
کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو
توی اون خونه می شد حس کرد ...کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ..
ادامه دارد....
🔴پرهیز از سوگند خوردن در معاملات
🍃 امام علی علیه السلام: "ای جماعت دلاّل! کمتر سوگند خورید که این کار کالا را به فروش می رساند و سود (حقیقی) را می برد. سوگند یاد کردن (قسم خوردن) مسئله ایست که بسیاری از ما بدون در نظر گرفتن جایگاه آن سر هر چیز ریز و درشتی قسم ها غلیظی می خوریم و آنی هم به آن پایبند نیستیم و چه بسیار افرادی که همه چیز را رها می کنند و برای هر امر لغو بیهوده ای نام با عظمت خداوند را به عنوان قسم به میان می آورند آن هم نه در مسائل حیاتی و با اهمیت بلکه همچون تکیه کلام و یا عادت به راحتی در هر صحبتی چندین بار بدون ضرورت و اقتضای کلام "سوگند به خداوند" را به زبان می آورند. قسم خوردن در معامله اگر راست باشد مكروه است و اگر دروغ باشد حرام.
👈 یکی از موارد قسم خوردن این است که براى اثبات یا نفى چیزى نزد مردم قسم بخورد مثلاً فروشنده بگوید این جنس را به خدا قسم به این مبلغ خریده ام که اگر دروغ بگوید از گناهان بزرگ است ولى کفّاره ندارد و اگر راست باشد مکروه است. حکم قسم خوردن در معاملات در ادامه به بیان استفتاء از مراجع تقلید در باب قسم خوردن در معاملات می پردازیم: پرسش : آیا خریدار یا فروشنده می تواند برای اطمینان طرف مقابل خود در معاملات قسم بخورد؟
👈پاسخ آیت الله مکارم شیرازی: قسم خوردن در معامله اگر راست باشد مکروه است و اگر دروغ باشد حرام
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_4 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نم
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_5
انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
···------------------···•♥️•···------------------···
ادامه دارد..
به قلم: فاطمه ولی نژاد
🌺 ❁﷽❁ 🌺
🔹کاش
🔸به جای سالِ نو،
🔹تو را
🔸هر روز
🔹تحویل می گرفتم...
#العجل_یا_مولای_یا_صاحب_الزمان
✨ #الهـے_به_امید_تو
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت👇
👇
@goranketabzedegi
✍ بدانیم
🎀 هفت سین قرآن
✅ هفت آیه در قرآن با سلام آغاز می شود
🌻 سَلاٰمٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ (٥٨)یاسین
🌻 سَلاٰمٌ عَلَيْكُمْ بِمٰا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى اَلدّٰارِ (٢٤)رعد
🌻 سَلاٰمٌ عَلىٰ نُوحٍ فِي اَلْعٰالَمِينَ (٧٩)صافات
🌻 سَلاٰمٌ عَلىٰ إِبْرٰاهِيمَ (١٠٩)صافات
🌻 سَلاٰمٌ عَلىٰ مُوسىٰ وَ هٰارُونَ (١٢٠)صافات
🌻 سَلاٰمٌ عَلىٰ إِلْيٰاسِينَ (١٣٠)صافات
🌻 سَلاٰمٌ هِيَ حَتّٰى مَطْلَعِ اَلْفَجْرِ (٥)قدر
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت👇
👇
@goranketabzedegi
﷽
زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫
کانال #آموزشی
آیدی ما
👇
@Mohmmad1364
بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند✍️
باحضور حافظان قرآنی 🎓
کپی از مطالب آزاد است ♻
گروه آموزشی رایگان برای حفظ داریم✍️
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی
eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74
@goranketabzedegi
2017
گروه آموزشی السابقون
(زیر نظر مرکز خیریه یاران مهر اوجان)
ویژه خواهران ⭕
کلاس آنلاین 📶
دوشنبه ها
حوالی عصر و شب
پرسش و تماس تلفنی ☎
سه شنبه ها حوالی عصر و شب
چهارشنبه ها
قرار معنوی گپ و گفتگو با قرآن آموزان 🔅
اجرای مسابقه و جایزه داریم🔶️
خدمات ما به حافظان بصورت افتخاری و رایگان میباشد
بعد از ثبت نام و هماهنگی وارد گروه ما خواهید شد
شرکت در هر رده سنی ازاد هست
ارتباط با ما
09149327220
@Mohmmad1364