<< دنیا یک خانه است>>
و
آدمها مانند یکی از وسایل خانه
🔸️بعضی کارد هستند
تیز ، برنده و بیرحم.
🔸️بعضی کبریت هستند
و آتش به پا میکنند.
🔸️بعضی کتری هستند
و زود جوش میآورند.
🔸️بعضی تابلوی روی دیوار هستند،
بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد.
🔸️بعضی قاشق چایخوری هستند،
و فقط کارشان بر هم زدن است.
🔸️بعضی رادیو هستند
و فقط باید بهشان گوش کرد.
🔸️بعضی تلویزیون هستند،
و اهل اجرای نمایش اند .
اینها را فقط باید نگاه کرد..
🔸️بعضی قندان هستند،
شیرین و دلچسب.
🔸️بعضی دیگر نمکدان،
شوخ و بامزه.
🔸️بعضی یک بوفه شیک هستند،
ظاهری لوکس و قیمتی دارند ، اما در باطن تکه چوبی بیش نیستند.
🔸️بعضی سماور هستند،
ظاهرشان آرام ، ولی درونشان غوغایی برپاست.
🔸️بعضی یک توپ هستند،
از خود اختیاری ندارند و به امر دیگران اینطرف و آنطرف میروند.
🔸️بعضی یک صندلی راحتی اند، میشود روی آن لم داد ، ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد.
🔸️بعضی کلاه هستند،
گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هر دو صورت فریبکارند.
🔸️بعضی چکش هستند،
و کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است.
🔷️ و اما...
🔹️بعضی ترازو هستند،
عادل و منصف ، حرف حق را میزنند ، حتی اگر به ضررشان باشد.
🔹️عده ای تنگ بلورین آب هستند،
پاک و زلال اینها نهایت اعتمادند.
🔹️برخی آینه اند،
صاف صیقلی بدون کوچکترین خط و خش ، اینها انتهای صداقتند.
عده ای، چتر هستند،
یک سایبان مطمئن در هجوم رگبار مشکلات.
🔹️عده ای دیگر لباس گرم هستند،
در سرمای حوادث ، تن پوشی از جنس آرامش.
🔹️عده ای مثل شمع،
میسوزند و تمام میشوند ، ولی به اطرافیان نور و گرما و آرامش میدهند.
ما در زندگی کدام نقش را داریم.🌹
📚
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شـهر عشق♥️⃟📚 #Part_13 داستانـــي کاملا واقعــی از دخــتری ایرانــی که به بهانه آزادی پشت
♥️⃟📚دمـشق شهر عشق♥️⃟📚
#Part_14
نیروها تو استان ختای
ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!« و خودش هم از این رفتن
ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :»دیگه تا پیروزی
چیزی نمونده، همه دنیا از ارتش آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد
امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به سوریه حمله کنه!« یک
ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :»تو برا چی میری؟« در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :»الانفرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!« جریان خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :»بذاربرگردم ایران!« و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :»فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟« معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :»ولید یه خونواده تو داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.« سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :»این خانواده وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.« و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :»اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!« از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایممانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :»تورو خدا بذار من برگردم ایران!« و همین گریه
طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش
کشید و صدایش آتش گرفت :»چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟«
خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداری ام میداد :»خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره
میبرمت پیش خودم! اون موقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزه مون نتیجه
داده!« اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره ام را خوانده بود که چشمانش
خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمیخواستم به آن خانه بروم که
با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم
ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین
چسبیده و باید فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای
سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. طوری بازویم را زیر
انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :»اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده ات نمیذارن نازنین!«
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خون پیشانی ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :»چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟« با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم
پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :»سعد بذار من برگردم
ایران...« روبنده را روی زخم پیشانی ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با
دست دیگرش دستم روی روبنده قرار داد و بی توجه به التماسم نجوا کرد
:»اینو روش محکم نگه دار!« و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال
خودش میکشید تا به در فلزی قهوه ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من
در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش
به صورت خیس و خونی ام خیره ماند و سعد میخواست پای فرارم را پنهان
کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : »تو کوچه خورد زمین
سرش شکست!« صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل
خاکستری در هم رفت و به گریه هایم شک کرده بود که با تندی حساب
کشید :»چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟« خشونت خوابیده در صدا و صورت
این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :»نه ابوجعده! چون
من میخوام برم، نگرانه!« بدنم به قدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی روح ارشادم کرد :»شوهرت
داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!
ادامه دارد...
💥🌹تلنگری ازقرآن💥🌹
🌸يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَالْمَلَآئِكَةُ صَفًّا لَا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمَٰنُ وَقَالَ صَوَابًا (سوره نبا٣٨)
🌱روزی كه «روح» و «ملائكه» در یك صف میایستند و هیچ یك، جز به اذن خداوند رحمان، سخن نمیگویند، و (آنگاه كه میگویند) درست میگویند!
🔻
📚
@goranketabzedegi
#تلنگر
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله
✍🏻در تفحص شهدا،
دفترچه یک شهید ١۶ ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد.
❌گناهان یک هفته او اینها بود...
شنبه: بدون وضو خوابیدم.
یکشنبه: خنده بلند در جمع.
دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم.
سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم.
چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت.
پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم.
جمعه: تکمیل نکردن ۱۰۰۰ صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات.
📝راوی که یکی از بچههای تفحص شهدا بوده مینویسد:
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️
1️⃣غيبت…
تو روشم ميگم🗣
2️⃣تهمت…
همه ميگن🔕
3️⃣دروغ…
مصلحتی📛
4️⃣رشوه...
شيرينی🍭
5️⃣ماهواره...
شبکه های علمی📡
6️⃣مال حرام...
پيش سه هزار ميليارد هیچه💵
7️⃣ربا...💸
همه ميخورن ديگه🚫
8️⃣نگاه به نامحرم...🙈
يه نظر حلاله👀
9️⃣موسيقی حرام...🎼
آرامش بخش🔇
🔟مجلس حرام...💃🏻
يه شب که هزار شب نميشه❌
1️⃣1️⃣بخل...
اگه خدا ميخواست بهش ميداد💰
🌷شهدا واقعا شرمندهایم که بجای باتقوا بودن فقط شرمندهایم.
📚
@goranketabzedegi
یک عده هستن دوستی خدا رو با پول میسنجن
میگن فلانی رو ببین چه زندگی خوبی داره، در حالی که خدا رو قبول نداره و همیشه با دستورات خدا لج بازی میکنه.
یا فلانی که انقدر خوب و مطیع است چرا انقدر مشکل داره؟ 🧐☹️
اما خدا ،بازیکن ماهریه، اگر همه چیز واضح باشه که اطاعت خدا رو کنیم و زندگی بشه وفق مراد و نافرمانی کنیم بشه تلخ و سخت که طبیعیه هر انسانی با خدا بودن و ترجیح میده.یکم بازی تو دنیا پیچیده است.
اون چیزی که از اطاعت خدا به دست میاری نامحسوسه، ممکنه پول نباشه، اما یک قلب ارومه تو اوج مشکلاته، یک قلب بخشنده تو اوج نیاز...
و برعکس میبینی همونی که همه چیز داره و خدا رو نداره، حاضره تمام ثروتش و بده و یک شب اروم بخوابه.
رزق های مخفی خدا رو نمیشه با پول خرید. و این همون سرمایه اصلی انسان برای ورود به اخرته.
زندگیتون سرشار از رزق های مخفی خداوند 💚
💌به امکانات مادی و زودگذری چشم ندوز که برای آزمایش گروه هایی از جماعت بیدین، به آن ها داده ایم. رزق و روزی خدا در آخرت بهتر است و ماندگارتر .به خانوادهات سفارش کن، نماز بخوانند. خودت هم به آن مداومت کن. البته به نماز تو نیاز نداریم، ماییم که نیاز تو را برطرف میکنیم. عاقبت بخیری هم در مراقبت از رفتار است.
سوره طه
📚
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شهر عشق♥️⃟📚 #Part_14 نیروها تو استان ختای ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!« و
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشق♥️⃟📚
#Part_15
شوهرت داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!« سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لب هایی که از ترس می لرزید، بیصدا التماسش کردم توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم! دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :»بذار برم، من از این خونه میترسم...« و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!« نمیدانست
سعد به بوی غنیمت به ترکیه میرود و دل سعد هم سخت تر از سنگ شده
بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :»بذارم بری که منو تحویل
نیروهای امنیتی بدی؟« شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی
صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند
و با هقهق گریه قسم خوردم بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط
بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!« روی
نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که
دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به سرعت به
سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :»از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بی تابی می-
کنی؟« سعد دستانش را از دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به
جای اون زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. راهرویی
تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در
همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشت زده صورتم را به سمت در
چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که
مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمیشد سعد به همین
راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار
دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت
مرا به داخل خانه میکشید و سرسخت تانه نصیحتم میکرد :»اینهمه زن
شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!« و من بی پروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب
ابوجعده قلبم را پاره کرد :»خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟« با شانه های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمدو صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش
را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :»تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری،
چطوری میخوای جهاد کنی؟« میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در
دستش می لرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد
تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد
به داریا، ما باید ریشه رافضی ها رو تو این شهر خشک کنیم!« اصلا نمیدید
صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :»این لاله؟« ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می بارید که نگاهش رویصورتم چسبید و به زن جواب داد :»افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!« و انگار زیبایی و تنهایی ام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بی مقدمه پرسید :»شوهرت همیشه کتکت میزنه؟« دندانهایم از ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کرده ام که به همسر جوانش دستور داد :»بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!« و منتظر بود او
تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید اگه اذیتت میکنه، میخوای طلاق بگیری؟قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش
داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست پس چرا
وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم بود
که به سمت اتاق فرار کردم و او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :»من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!« و ای کاهش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم :»شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...« اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی
را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!« نفهمیدم چه میگوید و در دلم خیالبافی کردم میخواهد فراری ام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده..
✒️ ★᭄
📚
@goranketabzedegi
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#فیلم
#یکفراز_یکنفس
❇️فرازی بسیار دلنشین و پُر نَفَس از قاری بینالمللی کشورمان استاد سیدجواد حسینی
📖سوره مبارکه قمر آیات ۵۴ و ۵۵ و سوره مبارکه رحمـٰن آیات ۱ تا ۴
🎶مقام : «#بــیــات»
⏰مدتزمان : ٠٠:۵۵
📚
@goranketabzedegi
✨﷽✨
🌹راز آفرینش حیوانات اهلی در قرآن چیست؟
🍀خداوند در آیهٔ 13 سورهٔ مباركهٔ زخرف میفرماید:
📖 لِتَسْتَوُاْ عَلَى ظُهُورِهِ ثُمَّ تَذْکُرُواْ نِعْمَةَ رَبِّکُمْ إِذَا ٱسْتَوَیْتُمْ عَلَیْهِ وَ تَقُولُواْ سُبْحَانَ ٱلَّذِى سَخَّرَ لَنَا هَٰذَا وَ مَا کُنَّا لَهُ مُقْرِنِین (13 - زخرف)
که بر پشت آن (حیوانات اهلی) استقرار یابید و چون بر آن استقرار یافتید، نعمت پروردگارتان را به یاد آورید و بگویید: منزّه است خدایى که این را رام ما کرد که ما قدرت آن را نداشتیم.
با اندکی تأمل در این آیه کاملاً میفهمیم که تمام حیوانات اهلی در طبیعت، معاد وحشی هم دارند: بز اهلی، شتر وحشی (لاما)، گاو وحشی (بوفالو)، سگ وحشی، اسب وحشی و....
وجود این حیوانات وحشی و معادل اهلی آنها در طبیعت نشان میدهد که تمام این حیوانات را خدا خلق و رام انسان كرده تا او بتواند از آنها بهرهبرداری كند.
به عنوان مثال: وقتی انسان بر پشت شتر مینشیند به علت ضعف و ترس شتر از انسان نیست، در حالی كه شتر چند برابر انسان قدرت داشته و چند برابر انسان تحمّل گرسنگی و تشنگی را دارد، پس نیازی به انسان برای برده و مطیع شدنش ندارد و شتر اگر در طبیعت هم باشد خودش میچرد و میتواند از خودش مواظبت کند، پس این خداوند است که شتر را ملزم به اطاعت از انسان نموده است.
@goranketabzedegi
#ضرب_المثل_های_قرآنی
🔲 وَ مَا دُعَاءُ الکَافِرِینَ اِلَّا فِی ضَلَال.
🔺و دعای کافران جز در گمراهی نیست.
🔴 ((به دعای گربه سیاه، باران نمیبارد))
📚
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشق♥️⃟📚 #Part_15 شوهرت داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!« سپس از مقابل در کنا
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشق♥️⃟📚
#Part_16
او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه! احساس
کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه ام از درد در هم
شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر شیعیان داریا نقشه ای
کشیده بود و حکمم را خواند اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!« و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان
شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد نمیدونم تو چه وهابی هستی
که هیچی از جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضی ها داریا رو
هم مثل کربلا و نجف و زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!« از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علی هستش، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!« طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی خبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :»حالا همین
حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی ها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن! نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :»پس چرا نمیاید بیرون؟
از وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد الان با هم میریم حرم! سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :»اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی! تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :»برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!« من میان اتاق ماندم و او رفت تا شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد امروز که رفتی تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیوها تو حرم مراسم دارن!« سالها بود نامی از ائمه شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام امام صادق را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. انگار هنوز زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بی حرمت کردن حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند. با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد. وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانمچشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرمرسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی! گنبد
روشن حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :»ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!« و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد عملیاتی همراهمان آمده است. بسمه روبنده اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :»تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!« با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی اختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :»کل رافضی های داریا همین چند تا خونواده ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!« باورم نمیشد برای آدم کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این شیعیان قند آب میشد که نیش خندی نشانم داد و ذوق کرد
همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم، دیگه
بقیه اش با ایناس!« نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت می لرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قشون کشی کرده اند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند
✒️ ★
ادامه دارد....
اگر امروز
مواظب لقمه غذایت نباشی
فردا مجبوری مواظب
حجاب دخترت
غیرت پسرت
و حیای همسرت باشی...
لُقمه حرام
شروع همه ی مصیبت هاست...
@goranketabzedegi