📛اسباب هلاکت اقوام گذشته📛
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
1⃣ قوم نوح ✅
(بی بصیرت و توسط سیل هلاک شدند)
وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَىٰ قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِينَ عَامًا فَأَخَذَهُمُ الطُّوفَانُ وَهُمْ ظَالِمُونَ
ﻭ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻗﻮﻣﺶ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻳﻢ ﭘﺲ ﻧﻬﺼﺪ ﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻧﺸﺎﻥ ﺩﺭﻧﮓ ﻛﺮدﺳﺮﺍﻧﺠﺎم طوﻓﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺳﺘﻤﻜﺎﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ .(عنکبوت١٤)
2⃣ قوم حضرت هود(عاد) ✅
(عنود و توسط تند باد هلاک شدند)
وَأَمَّا عَادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عَاتِيَةٍ
ﻭ ﺍﻣﺎ ﻗﻮم ﻋﺎﺩ ﺑﺎ ﺗﻨﺪﺑﺎﺩﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﺮﺩ ﻭ ﻃﻐﻴﺎﻥ ﮔﺮ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪﻧﺪ ،(حاقه٦)
3⃣ قوم حضرت صالح(ثمود) ✅
(رفاه زده و توسط صاعقه هلاک شدند)
إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ صَيْحَةً وَاحِدَةً فَكَانُوا كَهَشِيمِ الْمُحْتَظِرِ
ﻣﺎ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻳﻚ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻳﻢ ، ﭘﺲ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﮔﻴﺎﻩ ﺧﺸﻜﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻞ ﭼﻬﺎﺭﭘﺎﻳﺎﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ، ﺩﺭﺁﻣﺪﻧﺪ .(قمر٣١)
4⃣قوم حضرت شعیب(اصحاب ایکه)✅
(فساد اقتصادی و توسط صاعقه هلاک شدند)
وَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نَجَّيْنَا شُعَيْبًا وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِّنَّا وَأَخَذَتِ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيَارِهِمْ جَاثِمِينَ
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺎ ﺭﺳﻴﺪ ، ﺷﻌﻴﺐ ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺑﺎ ﺭﺣﻤﺘﻲ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺧﻮﺩ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻳﻢ ، ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺳﺘﻢ ﻛﺮﺩﻧﺪ ، ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ ، ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺟﺴﻤﻰ ﺑﻲ ﺟﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ .(هود٩٤)
5⃣ قوم حضرت لوط(لوط) ✅
(فساد اخلاقی و عذاب آنها زیر و رو شدن شهر و بارش سنگ بر سر آنها بود)
فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا جَعَلْنَا عَالِيَهَا سَافِلَهَا وَأَمْطَرْنَا عَلَيْهَا حِجَارَةً مِّن سِجِّيلٍ مَّنضُودٍ
ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺎ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪ ، ﺑﺎﻟﺎﺗﺮﻳﻦ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﻭﺗﺮﻳﻨﺶ ﻧﻤﻮﺩﻳﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺳﻨﮓ ﻫﺎﻳﻲ ﺍﺯ ﻧﻮﻉ ﺳﻨﮓِ ﮔﻞِ ﻟﺎﻳﻪ ﻟﺎﻳﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺘﻴﻢ .(هود٨٢)
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـــــدون تــو هـــــرگـــز♥️⃟📚 #قســمت_چـهاردهمـ داســتانــے ڪامـلا واقعــے رواے | همـسر و د
♥️⃟📚بــدون تــو هــرگــز♥️⃟📚
#قســـمـت_پانــزدهمـــ
حق با اون بود جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک
بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود...
تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می
دادن... آتیش خیلی دقیق بود...
باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو...
تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن
…
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم...
غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و
پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم...
بلاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک
هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش
حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید...
چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید...
زمان برای من متوقف شده بود...
سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای
صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام
آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود...
🥀پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در
انتظار بازگشت پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات...🥀
☘ان شاءالله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام☘
وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین
سوت خمپاره ها گم می شد...
از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد...
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد...
دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه...
آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم...
کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم...
–برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت...
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس...
آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک بیارم
بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید...
مات و مبهوت بودم...
–بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط...
به زحمت بغضش رو کنترل کرد...
ادامه دارد
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
😋آداب مهمانی در قرآن 😋
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
1⃣ با دعوت به مهمانی برویم ✴️
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَن يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلَىٰ طَعَامٍ
ﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ! ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺟﺰ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍﻳﻲ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻨﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﺸﻮﻳﺪ.(احزاب۵۳)
2⃣ زودتر از موعد نرویم ✴️
غَيْرَ نَاظِرِينَ إِنَاهُ
ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ(احزاب۵۳)
3⃣ طولانی نکنیم ✴️
فَإِذَا طَعِمْتُمْ فَانتَشِرُوا وَلَا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ
ﻭ ﭼﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ ﻭ ﺑﻲ ﺁﻧﻜﻪ [ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺻﺮﻑ ﻏﺬﺍ ] ﺳﺮﮔﺮم ﺳﺨﻦ ﮔﺮﺩﻳﺪ ، ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ ﺷﻮﻳﺪ.(احزاب۵۳)
4⃣ جا باز کردن برای افراد ✴️
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا
ﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ! ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﺩﺭ ﻣﺠﺎﻟﺲ [ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﺘﺎﻥ ] ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﺪ ، ﭘﺲ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﺪ.(مجادله١١)
5⃣ میزبان سخاوتمند باشد ✴️
فَمَا لَبِثَ أَن جَاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ
(ابراهیم)ﻭ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﻜﺮﺩ ﺗﺎ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻱ ﺑﺮﻳﺎﻥ [ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ] ﺁﻭﺭﺩ .(هود٦٩)
6⃣ سلام کردن هنگام ورود ✴️
وَتُسَلِّمُوا عَلَىٰ أَهْلِهَا
ﻭ ﺑﺮ ﺍﻫﻞ (خانه) ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻠﺎم ﻛﻨﻴﺪ.(نور٢٧)
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_2 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_3
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد امیر المؤمنین علیهالسلام را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدریاش نجاتم داد!
بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد!
انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
❣ #تدبر_در_قرآن
📢 تمام دغدغه خدا همین است که شکرگزار باشیم و نمکدان نشکنیم! که البته بهترین شکرش همین است که با نعمتهای خودش معصیتش نکنیم
🌴 سوره بقره 🌴
🕋 اشْكُرُوا لِي وَ لا تَكْفُرُونِ «152»
⚡️ترجمه:
شکر نعمت من به جای آرید و کفران نعمت من نکنید.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
حافظ عزیز
هیچ راهی برای رسیدن به محفوظات مسلط وجود ندارد ، مگر اینکه این موارد را هر روز در برنامه خود داشته باشید
ترتیل /ده درس/ مباحثه
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔴پندانه
✍ به داشتههایت فکر کن نه نداشتههایت
تفاوت انسانهای شاد و غمگین در داراییهایشان نیست، بلکه در وسعت دیدشان است.
شادها به داشتههایشان نگاه میکنند، غمگینها به نداشتههایشان.
قدر داشتههایمان را بدانیم.
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#کلام_بزرگان🌱
✍خداوند متعال به حضرت موسی وحی کرد، آیا اصلا برای من کار کرده ای؟
موسی(علیه السلام) گفت:
خدایا برایت نماز خوانده ام، روزه گرفته ام، صدقه داده ام، و برایت ذکر گفته ام...
خداوند فرمود:
🔹نماز دلیل و راهنمایی برای عبور از صراط است،
🔸روزه برای تو سپر در مقابل آتش است
🔹و صدقه در روز قیامت برای تو سایه است،
🔸و ذکر نوری است که بوسیله آن هدایت می شوی، پس چه کاری برای من کرده ای؟
موسی گفت مرا به کاری که برای توست راهنمایی کن...
خداوند فرمود :
آیا هرگز بخاطر من کسی رو دوست داشته ای؟
یا کسی را به خاطر من دشمن داشته ای؟
پس موسی دانست از محبوب ترین اعمال ،
دوستی در راه خدا و دشمنی در راه خداست.
📚بحارالانوار ج 69 ص 252
📚برگرفته از کتاب احادیث الطلاب آیت الله مجتهدی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 چرا ده میلیون حافظ قرآن؟
🎥 استاد شهریار پرهیزگار
🔹آیا واکنش ما و جهان اسلام در مقابل اهانت به قرآن، با آن غيرتی که شهید سلیمانی در رابطه با جسارت به حرمهای مطهر انجام داد، سنخیتی دارد؟
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi