🔴پندانه
✍ به داشتههایت فکر کن نه نداشتههایت
تفاوت انسانهای شاد و غمگین در داراییهایشان نیست، بلکه در وسعت دیدشان است.
شادها به داشتههایشان نگاه میکنند، غمگینها به نداشتههایشان.
قدر داشتههایمان را بدانیم.
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#کلام_بزرگان🌱
✍خداوند متعال به حضرت موسی وحی کرد، آیا اصلا برای من کار کرده ای؟
موسی(علیه السلام) گفت:
خدایا برایت نماز خوانده ام، روزه گرفته ام، صدقه داده ام، و برایت ذکر گفته ام...
خداوند فرمود:
🔹نماز دلیل و راهنمایی برای عبور از صراط است،
🔸روزه برای تو سپر در مقابل آتش است
🔹و صدقه در روز قیامت برای تو سایه است،
🔸و ذکر نوری است که بوسیله آن هدایت می شوی، پس چه کاری برای من کرده ای؟
موسی گفت مرا به کاری که برای توست راهنمایی کن...
خداوند فرمود :
آیا هرگز بخاطر من کسی رو دوست داشته ای؟
یا کسی را به خاطر من دشمن داشته ای؟
پس موسی دانست از محبوب ترین اعمال ،
دوستی در راه خدا و دشمنی در راه خداست.
📚بحارالانوار ج 69 ص 252
📚برگرفته از کتاب احادیث الطلاب آیت الله مجتهدی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 چرا ده میلیون حافظ قرآن؟
🎥 استاد شهریار پرهیزگار
🔹آیا واکنش ما و جهان اسلام در مقابل اهانت به قرآن، با آن غيرتی که شهید سلیمانی در رابطه با جسارت به حرمهای مطهر انجام داد، سنخیتی دارد؟
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
41.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یک_درصد_طلایی
زمان این مستند فقط ۱۷ دقیقه و ۲۰ ثانیه است. اما اثرات آن میتواند تا چند نسل شما باقی بماند.
حتماً ملاحظه بفرمائید...
#پدرمهربانم...
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
درختی می افتد؛
همه متوجه صدای
افتادن اش می شوند،
اما جنگلی رشد می کند،
کسی متوجه نمی شود!!
مردم این گونه اند:
به رشدت توجه نمی کنند،
بلکه به افتادنت توجه می کنند.
پس مواظب جای پایت باش!!
ا🌱❤️
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بــدون تــو هــرگــز♥️⃟📚 #قســـمـت_پانــزدهمـــ حق با اون بود جاده پر بود از لاشه ماشین های س
♥️⃟📚بـــدون تـــو هـــرگــز♥️⃟📚
#قسـمـت_شانـزدهمــ
–دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد ... الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ... شما هم هر چه
سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند
دقیقه دیگه سقوط می کنه...
یهو به خودم اومدم...
–علی ... علی هنوز اونجاست...
و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد...
–می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده...
هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث
کوتاهی کرد...
–خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح
مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم...
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد...
–بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده...
سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم...
–مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون...
اومد سمتم و در رو نگهداشت...
–شما نه ... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ... ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ... دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه...
یا علی گفت و ... در رو بست...
با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید...
پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز
بازنگشت...
جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات...
.
...نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن...
–سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ...رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ...
دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ...سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها
و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت...
–به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
–نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ...با شنیدن ”زن داداش“ نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم...
–چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ...صورت اسماعیل شروع
کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل
دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ...- حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه
شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید ...جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای
گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد...
–یعنی چقدر حالش بده؟ ...بغض اسماعیل هم شکست...
–تبش از 11 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این
وضع...دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم...
.
هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی
داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ...مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ...
اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش...
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥عاقبت آسیه همسر فرعون حسب تعبیر قرآن...
✨سوره تحریم آیه ۱۱ با صوت زیبای استاد عبدالباسط
🌿هنگامى كه آسيه، (همسر فرعون) معجزه حضرت موسى را ديد، به او ايمان آورد و فرعون، به كيفر اين كار، دست و پايش را به زمين ميخكوب كرد و او را زير آفتاب سوزان قرار داد. هنگامى كه آسيه آخرين لحظههاى عمر خود را مىگذرانيد، دعايش اين بود، «رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ» «1»
لازم نيست الگو، پيامبر يا امام معصوم باشد و لازم نيست سابقه توحيدى داشته باشد. زن فرعون، نه معصوم بود و نه موحّد، بلكه با ديدن معجزه موسى ايمان آورد.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_3 با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد امیر المؤمنین
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_4
ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم.
فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید.
واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم، در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
···------------------···•♥️•···--------------
به قلم: فاطمه ولی نژاد
ادامه دارد....
🧕دختران الگو🧕
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
1⃣ دختران شعیب🧕
💟 الف)کمک کار پدر
وَلَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِّنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَوَجَدَ مِن دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودَانِ قَالَ مَا خَطْبُكُمَا قَالَتَا لَا نَسْقِي حَتَّىٰ يُصْدِرَ الرِّعَاءُ وَأَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ
ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﺏ ﻣﺪﻳﻦ ﺭﺳﻴﺪ ، ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺍﺯ ﻣﺮﺩم ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻳﺎﻓﺖ ﻛﻪ ﺩﺍم ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﺏ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﻧﺪ ، ﻭ ﻏﻴﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﻭ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ [ ﺩﺍم ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺁﺏ ] ﺑﺎﺯﻣﻰ ﺩﺍﺭﻧﺪ ; ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺘﻦ [ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ] ﻭﺍﻣﻰ ﺩﺍﺭﺩ ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﺎ [ ﺍﻳﻦ ﺩﺍم ﻫﺎﻳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ]ﺁﺏ ﻧﻤﻰ ﺩﻫﻴﻢ ﺗﺎ [ ﺍﻳﻦ ] ﺷﺒﺎﻧﺎﻥ [ ﺩﺍم ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ] ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻣﺎ ﭘﻴﺮﻱ ﻛﻬﻨﺴﺎﻝ ﺍﺳﺖ (قصص٢٣)
💟 ب) حیا و عفت
فَجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاءٍ
ﭘﺲ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭ [ دختران شعیب ] ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺷﺮم ﻭ ﺣﻴﺎ ﮔﺎم ﺑﺮﻣﻰ ﺩﺍﺷﺖ ، ﻧﺰﺩ ﺍﻭ (موسی) ﺁﻣﺪ.(قصص٢٥)
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
💟 ج) مهریه و ازدواج آسان
قَالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هَاتَيْنِ عَلَىٰ أَن تَأْجُرَنِي ثَمَانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِندِكَ وَمَا أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ
ﮔﻔﺖ : ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮم ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻜﺎﺡ ﺗﻮ ﺩﺭﺁﻭﺭم ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﺁﻧﻜﻪ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺍﺟﻴﺮ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻲ ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺭﺍ ﺗﻤﺎم ﻛﺮﺩﻱ ، ﺍﺧﺘﻴﺎﺭﺵ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺳﺨﺖ ﮔﻴﺮم .(قصص٢٧)
2⃣ خواهر موسی(دلسوز برادر)🧕
إِذْ تَمْشِي أُخْتُكَ فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَىٰ مَن يَكْفُلُهُ
ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ(موسی) ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻛﺎﺥ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﻓﺖ ، ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺁﻳﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﻲ ﻛﻨﺪ ، ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﻲ ﻛﻨﻢ ؟(طه٤٠)
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi