🔹️نامرئی بودنِ فقر! 😔
🔸 تصویری که مشاهده میکنید عکسی از یک هنر خیابانی است که توسط کوین لی اجرا شده است. کوین شمایلِ این کودک را طوری روی پلهها ترسیم کرده که ناخودآگاه نامرئی بودن و مهم نبودن فقرا را به ذهن میآورد. تصویر این کودک هر روز توسط هزاران نفر لگد میشود و شاید هر روز چند نفر به این فکر کنند بابتِ موقعیت امروزشان چند انسانِ فقیرِ بیاهمیت را زیر پا گذاشتهاند.
حرف #حساب
📚
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شگفتی_آفرينش
طوطی پرنده ای که قرآن میخواند!!!!!!
سوره مبارکه حمدو توحید رو هم ميخونه😊
خیلی جالبه حتما ببینید
📚
@goranketabzedegi
رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در روایتی می فرماید: أَربعٌ مِن سَعادهِ المَرءِ أَن تَکونَ زَوجَتُهُ صالِحَه وأَولادُهُ أَبراراً وَخُلَطاؤُهُ صالِحینَ وَأَن یَکونَ رزقُه فی بَلَدِه.[1]
چهار چیز موجب خوشبختی انسان است.
1⃣ اینکه همسرش صالحه باشد.
2⃣ دوم اینکه فرزندان خوبی داشته باشد،
3⃣ اینکه دوستانش انسان های صالحی باشند و
4⃣ اینکه رزق و زندگی او در شهر خودش باشد تا مجبور نباشد در بیابان ها و این شهر و آن شهر سرگردان باشد و دنبال روزی بگردد.
این چهار مورد همه به دست خود انسان است. انسان از همان اول باید در انتخاب زوجه دقت کند و دنبال مال و اموال پدری او و یا جمال و زیبایی او نباشد بلکه صفات و کمالات اخلاقی را در نظر بگیرد.
همچنین انسان می تواند با تربیت صحیح دارای فرزندانی خوب باشد. انسان باید دقت کند که فرزند او با چه افرادی رفت و آمد دارد و چه کارهایی انجام می دهد.
همچنین دوستان انسان هم بسته به انتخاب خود انسان هستند. انسان باید ببیند که دوستانی که انتخاب می کند به سبب مال و منال آن هاست یا به سبب صلاحیت های اخلاقی و صفات برجسته ی خدایی در آنها وجود دارد.
اما اینکه رزقش در بلدش باشد شاید اشاره به این نکته باشد که کسانی که زندگی اشان در یک نقطه متمرکز است آنها می توانند منبع اقتصادی بهتری برای خود و جامعه باشند بر خلاف کسانی که دائما به اینجا و آنجا می روند.
[1] نهج الفصاحة، ابوالقاسم پاینده، ج1، ص204، حدیث 257
📚
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠در بن بستهای زندگی، ایمان محک میخورد.
لطیفه قرآنی 😁
(آئين پرخورى!! )
🌹از پرخورى پرسيدند: كدام آيه قرآن را بيشتر دوست دارى ؟
گفت : ما لَكُم اَلا تَأكُلُوا( چرا نمیخورید)
🌹پرسيدند : كدام دستور قرآن را بيشتر بكار مى بندى ؟
گفت : كُلُوا وَ اشرَبُوا(بخورید)
🌹پرسيدند: كدام دعا قرآنی را ورد زبان ساخته اى ؟
گفت : رَبَّنا اَنزِل عَلَينا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ(خدایا سفره ای از غذابفرست)
📚
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشق♥️⃟📚 #Part_12 دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برا
♥️⃟📚دمشق شـهر عشق♥️⃟📚
#Part_13
داستانـــي کاملا واقعــی از دخــتری ایرانــی که به بهانه آزادی پشت و پا میزند به خانواده و تمام اعتقاداتش...
✍به قلم خانم فاطمه ولی نژاد
از سردی دستانم فهمید
اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که
با دست دیگرش شانه ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت
ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح سوریه را از
یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید البته ولید اینجا
رو فقط به خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ
بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!« دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و
او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد از اینجا با یه خمپاره میشه زینبیه رو زد!
اونوقت قیافه ایران و حزب الله دیدنیه!« حالا می فهمیدم شبی که در تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه
آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام
زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و شیعه را به تمسخر
گرفت :»چرا راه دور بریم؟ شیعه ها تو همین شهر سُنی نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم! نمیفهمیدم از کدام حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید. وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه داریا بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل
کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از عشق کشید نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا به زودی جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمه ای بخوره، پس به من اعتماد کن!« طعم عشقش را قبلا چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی رحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس،تسلیم وحشی گری اش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت
و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم. اجازه نمیداد حتی با
همراهی اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید، تنبیه ام میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را
تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمه شب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره ها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله های مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم. دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد نازنین!« با قدم هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به هم نشینی اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی هیچ حرفی نگاهش کردم. موهای مشکی اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت باید از این خونه بریم! برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بی تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :»البته تنها باید بری، من میرم ترکیه! باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظه ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم زندان بان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبه ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی رحمش پس از ماه ها محبت می چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :نیروها تو استان ختای
ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!
✒️
ادامه دارد...
❤️ بدانید که فخرفروشی شما را غافل میکند
📖 سوره تکاثر، آیه ۱
📚
@goranketabzedegi
✨﷽✨
🌼شش برکت عظیم سجده
1️⃣به خداوند بزرگ نزدیک تر می شوی
حضرت امام صادق علیه السلام :
نزدیكترین حالت بنده به خداوند عزیز وقتی است كه در حال سجده باشد و گریه كند.
📚کافی ج 2ص 483
2️⃣کمر شیطان را میشکنی
حضرت امام صادق علیه السلام:
بنده حق چون سجده را در جائى كه كسى او را نمى بیند طولانى كند شیطان میگوید: واى بر من فرزندان آدم اطاعت كردند و من عصیان ورزیدم، و سجده كردن و من امتناع نمودم.
📚بحار ج 85 ص 163
3️⃣ گناهانت پاک می شود
شخصی خدمت پیامبر صلوات الله تعالی علیه آمد و گفت: گناهانم بسیار و عملم اندك است. فرموند: سجده های خود را زیاد كن، زیرا آنگونه كه باد، برگ درختان را می ریزد، سجده هم گناهان را می ریزد.
📚بحار ج 82 ص 162
4️⃣دعایت مستجاب می شود
حضرت امام صادق علیه السلام :
در حالى كه در سجدهاى دعا كن زیرا نزدیك ترین حالت عبد به پیشگاه خداوند مهربان در سجده بودن اوست خداوند بخشنده را در آن حال براى خیر دنیا و آخرتت بخوان
📚بحار ج 85 ص 132
5️⃣بهشتی می شوی
مردی به حضرت رسول اکرم صلوات الله تعالی علیه عرض كرد: دعا كنید كه خدای آمرزنده مرا به بهشت برد. حضرت علیه السلام فرموند من دعا می كنم لیكن تو مرا با سجده های زیاد و طولانی كمك كن تا دعای من مستجاب شود
📚حکمت عبادات حضرت آیت الله جوادی آملی ص 106
6️⃣باپیامبر مهربانیها محشور می شوی
مردى خدمت پیامبر اكرم علیه الصلوه و السلام رسیده گفت مرا دستورى بیاموز كه خداوند منان مرا با شما محشور نماید. حضرت علیه السلام فرموند : اگر بخواهى خدای خوبیها تو را با من محشور نماید باید سجده ات را طولانى كنى در پیشگاه پروردگار قهار.
📚منتخب میزان الحکمه ص264
📚
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی⛳
#خمیر_بازی
#نشانه_گیری
#دست_ورزی
💥این وروجک چه با نشاط و حرفه ای ، برای اینکه توپ به عدد مورد نظر برسه ، مسیرها رو تغییر میده ..
🔻بازيش چیا میخواد؟!
🎯 خمیر بازی
🎯 توپ کوچک
🎯دستان توانای شما
همین...☺️
_بازی برای توانمند سازی والدین
📚
@goranketabzedegi
بدن انسان در ۲۴ ساعت:
انسان ۲۳۰۴۰ بار پلک میزند.
قلب ۱۰۰۰۰۰ بار می تپد.
ریه ها۲۳۰۰۰ بار تنفس میکنند.
کبد۱۵۰۰ لیتر خون را تصفیه میکند.
معده ۲ لیتر اسید ترشح میکند.
بهتر است #بدانیم
📚
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر_قرانی
🌺 اگر انسان مریض ، شیرین ترین و خوشمزه ترین میوه را بخورد ،از آن لذّت نمی برد....
در بُعد معنوی و عبادت هم این گونه است.
کسی که ((فی قلوبهم مرض)) یعنی قلبش بیمار است ، از نماز و عبادت لذّت نمی برد و گاهی هم خسته می شود.
❤️ بیماری قلب همان گناهان است.
🌺 تا انسان گناه را ترک نکند ، علاوه بر این که از عبادت لذّت نمی برد ، بلکه خسته هم می شود.
💫 فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزٰادَهُمُ اَللّٰهُ مَرَضاً ۱۰بقره
🌸🍃
📚
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠#آموزش_درست_خوانی_قرآن_کریم
#جلسه_اول
#مولف_و_مدرس_استاد_علی_قاسمی
درس ۱ |کسب مهارت در خواندن حروف دارای فتحه
دقیقه۱:۱۲ 👈🏻حروف الفبای قرآن ۲۸ تا حرف هستن.
دقیقه۱:۵۰👈🏻صداها در زبان عربی به دو دسته تقسیم میشه(کوتاه و کشیده)
دقیقه۳:۲👈🏻یه نکته مهم داره
🔅در هشت حرف صدای فتحه درشت و پرحجمه
👌🏻یادمون باشه موقع تلفظ این هشت حروف دهان حالت عمودی میشه
🌸ادامه دارد
📚
@goranketabzedegi
❤️آقا جان شما که مستاجر نیستید
عبدالكريم كفاش ؛ پيرمرد كفاشي بود كه وجود نازنين بقيه الله هر هفته به مغازه او مي آمدند
روزي از او سوال كردند كه اگر يك هفته نيايم چه مي كني ؟ عرضه داشت : آقا قطعا دق مي كنم .
آقا فرمودند : اگر غير از اين بود نمي آمدم
مرحوم سید عبدالکریم کفّاش اجاره نشین بود. روزی صاحب خانه ایشان را جواب کرد.
وی بلافاصله اسباب و اثاثیه خود را از منزل بیرون آورده و در کنار کوچه ای گذارده بود و از این بابت بسیار نگران به نظر می رسید.
در همان حال خدمت امام زمان – ارواحنا فداه – مشرّف می شوند. مرحوم آقا سید عبدالکریم می گوید: حضرت به من فرمودند: صابر باش.
عرض کردم: چَشم! اما مصیبت اجاره نشینی مصیبتی است که شما خانواده گرفتار آن نشده اید. آقا [لبخندي زدند و] فرمودند: برای تو منزل فراهم می شود. چیزی نگذشت که برخی از اهل خیر برای او منزلی خریدند و خیال ایشان از این جهت آسوده گردید.
منبع:کتاب روزنه هایی از عالم غیب / نویسنده:آیت اللَّه سید محسن خرازی
--------------------------
📚
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔 خدایا! قضیه چیست؟!
🤔 که سه بار قسم میخوری که بگویی:
🤔 همانا ما انسانرا در رنج وسختی آفریدیم
💚 و چه جالب!
💚 قسمهایت هم از جنس سختی است
💚 سختیهای پیامبر(ص) در مکه
💚 سختیهای ابراهیمِ خلیل
💚 و اسماعیلِ ذبیح
💜 قسم به این شهر مقدس (مکه)
💜 شهری که تو ساکن آن هستی
💜 وقسمبهپدروفرزند(ابراهیمواسماعیل)
💜 که ما انسان را در رنج آفریدیم
📚سوره بلد ۱-۴
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
📚
@goranketabzedegi
<< دنیا یک خانه است>>
و
آدمها مانند یکی از وسایل خانه
🔸️بعضی کارد هستند
تیز ، برنده و بیرحم.
🔸️بعضی کبریت هستند
و آتش به پا میکنند.
🔸️بعضی کتری هستند
و زود جوش میآورند.
🔸️بعضی تابلوی روی دیوار هستند،
بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد.
🔸️بعضی قاشق چایخوری هستند،
و فقط کارشان بر هم زدن است.
🔸️بعضی رادیو هستند
و فقط باید بهشان گوش کرد.
🔸️بعضی تلویزیون هستند،
و اهل اجرای نمایش اند .
اینها را فقط باید نگاه کرد..
🔸️بعضی قندان هستند،
شیرین و دلچسب.
🔸️بعضی دیگر نمکدان،
شوخ و بامزه.
🔸️بعضی یک بوفه شیک هستند،
ظاهری لوکس و قیمتی دارند ، اما در باطن تکه چوبی بیش نیستند.
🔸️بعضی سماور هستند،
ظاهرشان آرام ، ولی درونشان غوغایی برپاست.
🔸️بعضی یک توپ هستند،
از خود اختیاری ندارند و به امر دیگران اینطرف و آنطرف میروند.
🔸️بعضی یک صندلی راحتی اند، میشود روی آن لم داد ، ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد.
🔸️بعضی کلاه هستند،
گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هر دو صورت فریبکارند.
🔸️بعضی چکش هستند،
و کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است.
🔷️ و اما...
🔹️بعضی ترازو هستند،
عادل و منصف ، حرف حق را میزنند ، حتی اگر به ضررشان باشد.
🔹️عده ای تنگ بلورین آب هستند،
پاک و زلال اینها نهایت اعتمادند.
🔹️برخی آینه اند،
صاف صیقلی بدون کوچکترین خط و خش ، اینها انتهای صداقتند.
عده ای، چتر هستند،
یک سایبان مطمئن در هجوم رگبار مشکلات.
🔹️عده ای دیگر لباس گرم هستند،
در سرمای حوادث ، تن پوشی از جنس آرامش.
🔹️عده ای مثل شمع،
میسوزند و تمام میشوند ، ولی به اطرافیان نور و گرما و آرامش میدهند.
ما در زندگی کدام نقش را داریم.🌹
📚
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شـهر عشق♥️⃟📚 #Part_13 داستانـــي کاملا واقعــی از دخــتری ایرانــی که به بهانه آزادی پشت
♥️⃟📚دمـشق شهر عشق♥️⃟📚
#Part_14
نیروها تو استان ختای
ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!« و خودش هم از این رفتن
ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :»دیگه تا پیروزی
چیزی نمونده، همه دنیا از ارتش آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد
امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به سوریه حمله کنه!« یک
ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :»تو برا چی میری؟« در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :»الانفرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!« جریان خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :»بذاربرگردم ایران!« و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :»فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟« معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :»ولید یه خونواده تو داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.« سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :»این خانواده وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.« و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :»اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!« از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایممانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :»تورو خدا بذار من برگردم ایران!« و همین گریه
طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش
کشید و صدایش آتش گرفت :»چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟«
خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداری ام میداد :»خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره
میبرمت پیش خودم! اون موقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزه مون نتیجه
داده!« اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره ام را خوانده بود که چشمانش
خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمیخواستم به آن خانه بروم که
با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم
ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین
چسبیده و باید فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای
سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. طوری بازویم را زیر
انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :»اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده ات نمیذارن نازنین!«
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خون پیشانی ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :»چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟« با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم
پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :»سعد بذار من برگردم
ایران...« روبنده را روی زخم پیشانی ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با
دست دیگرش دستم روی روبنده قرار داد و بی توجه به التماسم نجوا کرد
:»اینو روش محکم نگه دار!« و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال
خودش میکشید تا به در فلزی قهوه ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من
در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش
به صورت خیس و خونی ام خیره ماند و سعد میخواست پای فرارم را پنهان
کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : »تو کوچه خورد زمین
سرش شکست!« صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل
خاکستری در هم رفت و به گریه هایم شک کرده بود که با تندی حساب
کشید :»چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟« خشونت خوابیده در صدا و صورت
این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :»نه ابوجعده! چون
من میخوام برم، نگرانه!« بدنم به قدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی روح ارشادم کرد :»شوهرت
داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!
ادامه دارد...
💥🌹تلنگری ازقرآن💥🌹
🌸يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَالْمَلَآئِكَةُ صَفًّا لَا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمَٰنُ وَقَالَ صَوَابًا (سوره نبا٣٨)
🌱روزی كه «روح» و «ملائكه» در یك صف میایستند و هیچ یك، جز به اذن خداوند رحمان، سخن نمیگویند، و (آنگاه كه میگویند) درست میگویند!
🔻
📚
@goranketabzedegi
#تلنگر
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله
✍🏻در تفحص شهدا،
دفترچه یک شهید ١۶ ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد.
❌گناهان یک هفته او اینها بود...
شنبه: بدون وضو خوابیدم.
یکشنبه: خنده بلند در جمع.
دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم.
سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم.
چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت.
پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم.
جمعه: تکمیل نکردن ۱۰۰۰ صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات.
📝راوی که یکی از بچههای تفحص شهدا بوده مینویسد:
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️
1️⃣غيبت…
تو روشم ميگم🗣
2️⃣تهمت…
همه ميگن🔕
3️⃣دروغ…
مصلحتی📛
4️⃣رشوه...
شيرينی🍭
5️⃣ماهواره...
شبکه های علمی📡
6️⃣مال حرام...
پيش سه هزار ميليارد هیچه💵
7️⃣ربا...💸
همه ميخورن ديگه🚫
8️⃣نگاه به نامحرم...🙈
يه نظر حلاله👀
9️⃣موسيقی حرام...🎼
آرامش بخش🔇
🔟مجلس حرام...💃🏻
يه شب که هزار شب نميشه❌
1️⃣1️⃣بخل...
اگه خدا ميخواست بهش ميداد💰
🌷شهدا واقعا شرمندهایم که بجای باتقوا بودن فقط شرمندهایم.
📚
@goranketabzedegi
یک عده هستن دوستی خدا رو با پول میسنجن
میگن فلانی رو ببین چه زندگی خوبی داره، در حالی که خدا رو قبول نداره و همیشه با دستورات خدا لج بازی میکنه.
یا فلانی که انقدر خوب و مطیع است چرا انقدر مشکل داره؟ 🧐☹️
اما خدا ،بازیکن ماهریه، اگر همه چیز واضح باشه که اطاعت خدا رو کنیم و زندگی بشه وفق مراد و نافرمانی کنیم بشه تلخ و سخت که طبیعیه هر انسانی با خدا بودن و ترجیح میده.یکم بازی تو دنیا پیچیده است.
اون چیزی که از اطاعت خدا به دست میاری نامحسوسه، ممکنه پول نباشه، اما یک قلب ارومه تو اوج مشکلاته، یک قلب بخشنده تو اوج نیاز...
و برعکس میبینی همونی که همه چیز داره و خدا رو نداره، حاضره تمام ثروتش و بده و یک شب اروم بخوابه.
رزق های مخفی خدا رو نمیشه با پول خرید. و این همون سرمایه اصلی انسان برای ورود به اخرته.
زندگیتون سرشار از رزق های مخفی خداوند 💚
💌به امکانات مادی و زودگذری چشم ندوز که برای آزمایش گروه هایی از جماعت بیدین، به آن ها داده ایم. رزق و روزی خدا در آخرت بهتر است و ماندگارتر .به خانوادهات سفارش کن، نماز بخوانند. خودت هم به آن مداومت کن. البته به نماز تو نیاز نداریم، ماییم که نیاز تو را برطرف میکنیم. عاقبت بخیری هم در مراقبت از رفتار است.
سوره طه
📚
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شهر عشق♥️⃟📚 #Part_14 نیروها تو استان ختای ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!« و
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشق♥️⃟📚
#Part_15
شوهرت داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!« سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لب هایی که از ترس می لرزید، بیصدا التماسش کردم توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم! دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :»بذار برم، من از این خونه میترسم...« و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!« نمیدانست
سعد به بوی غنیمت به ترکیه میرود و دل سعد هم سخت تر از سنگ شده
بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :»بذارم بری که منو تحویل
نیروهای امنیتی بدی؟« شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی
صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند
و با هقهق گریه قسم خوردم بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط
بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!« روی
نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که
دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به سرعت به
سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :»از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بی تابی می-
کنی؟« سعد دستانش را از دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به
جای اون زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. راهرویی
تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در
همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشت زده صورتم را به سمت در
چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که
مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمیشد سعد به همین
راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار
دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت
مرا به داخل خانه میکشید و سرسخت تانه نصیحتم میکرد :»اینهمه زن
شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!« و من بی پروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب
ابوجعده قلبم را پاره کرد :»خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟« با شانه های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمدو صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش
را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :»تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری،
چطوری میخوای جهاد کنی؟« میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در
دستش می لرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد
تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد
به داریا، ما باید ریشه رافضی ها رو تو این شهر خشک کنیم!« اصلا نمیدید
صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :»این لاله؟« ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می بارید که نگاهش رویصورتم چسبید و به زن جواب داد :»افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!« و انگار زیبایی و تنهایی ام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بی مقدمه پرسید :»شوهرت همیشه کتکت میزنه؟« دندانهایم از ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کرده ام که به همسر جوانش دستور داد :»بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!« و منتظر بود او
تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید اگه اذیتت میکنه، میخوای طلاق بگیری؟قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش
داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست پس چرا
وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم بود
که به سمت اتاق فرار کردم و او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :»من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!« و ای کاهش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم :»شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...« اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی
را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!« نفهمیدم چه میگوید و در دلم خیالبافی کردم میخواهد فراری ام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده..
✒️ ★᭄
📚
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#فیلم
#یکفراز_یکنفس
❇️فرازی بسیار دلنشین و پُر نَفَس از قاری بینالمللی کشورمان استاد سیدجواد حسینی
📖سوره مبارکه قمر آیات ۵۴ و ۵۵ و سوره مبارکه رحمـٰن آیات ۱ تا ۴
🎶مقام : «#بــیــات»
⏰مدتزمان : ٠٠:۵۵
📚
@goranketabzedegi
✨﷽✨
🌹راز آفرینش حیوانات اهلی در قرآن چیست؟
🍀خداوند در آیهٔ 13 سورهٔ مباركهٔ زخرف میفرماید:
📖 لِتَسْتَوُاْ عَلَى ظُهُورِهِ ثُمَّ تَذْکُرُواْ نِعْمَةَ رَبِّکُمْ إِذَا ٱسْتَوَیْتُمْ عَلَیْهِ وَ تَقُولُواْ سُبْحَانَ ٱلَّذِى سَخَّرَ لَنَا هَٰذَا وَ مَا کُنَّا لَهُ مُقْرِنِین (13 - زخرف)
که بر پشت آن (حیوانات اهلی) استقرار یابید و چون بر آن استقرار یافتید، نعمت پروردگارتان را به یاد آورید و بگویید: منزّه است خدایى که این را رام ما کرد که ما قدرت آن را نداشتیم.
با اندکی تأمل در این آیه کاملاً میفهمیم که تمام حیوانات اهلی در طبیعت، معاد وحشی هم دارند: بز اهلی، شتر وحشی (لاما)، گاو وحشی (بوفالو)، سگ وحشی، اسب وحشی و....
وجود این حیوانات وحشی و معادل اهلی آنها در طبیعت نشان میدهد که تمام این حیوانات را خدا خلق و رام انسان كرده تا او بتواند از آنها بهرهبرداری كند.
به عنوان مثال: وقتی انسان بر پشت شتر مینشیند به علت ضعف و ترس شتر از انسان نیست، در حالی كه شتر چند برابر انسان قدرت داشته و چند برابر انسان تحمّل گرسنگی و تشنگی را دارد، پس نیازی به انسان برای برده و مطیع شدنش ندارد و شتر اگر در طبیعت هم باشد خودش میچرد و میتواند از خودش مواظبت کند، پس این خداوند است که شتر را ملزم به اطاعت از انسان نموده است.
@goranketabzedegi
#ضرب_المثل_های_قرآنی
🔲 وَ مَا دُعَاءُ الکَافِرِینَ اِلَّا فِی ضَلَال.
🔺و دعای کافران جز در گمراهی نیست.
🔴 ((به دعای گربه سیاه، باران نمیبارد))
📚
@goranketabzedegi