eitaa logo
گردان چهارده معصوم (ع) خمینی شهر
193 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کلام برتر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی نظیر کار کردن زن در خانه هیچ وقت فکر نمی کردم خانم ها با داری اینقدر ثواب میبرن!🤔 خوش به حالشون... 🌹    🍃🌸🍃   @kalamebartar1   🍃🌸🍃 
هدایت شده از کلام برتر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بهشت زیر پای مادر است🌹 تولد حضرت فاطمه سلام الله علیها و روز و زن را خدمت همه محترم کانال خصوصا و بانوان بزرگوار تبریک و تهنیت عرض می نمایم ☘🌷☘🌷☘🌷 ╭━═━⊰   🍃🌸🍃   @kalamebartar1 ╰━═━⊰   🍃🌸🍃  
هدایت شده از منتخَبِ اَخبار ویژه
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴میگن زمان شاه ارزونی بود! 🔹‌چیزی که تو پیج‌های تاریخی میگن با واقعیتی که مردم اون زمان میگن تفاوت از زمین تا آسمونه اخبار را در ببینید↙️ eitaa.com/joinchat/1231028412C5231d1781b
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۰ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 زیر بغل جلال را گرفتم و در حالی که حبیب پشت سرم می آمد به راه افتادیم. کمی که راه رفتیم من پشیمان شدم کـه چـرا چاشنی را داخل جیبم گذاشتم. دست داخل جیبم کردم اما نمی دانم چاشنی کجا رفته بود و پیدایش نکردم. هنوز سه چهار قدم بیشتر نرفته بودیم که انفجار بسیار مهیبی اتفاق افتاد. من احساس کردم که از روی زمین بلند شده و چند متر آن‌طرف تر پرتاب شدم. با صورت داخل آب افتادم. در پاهایم احساس سوزش شدیدی می‌کردم و نمی توانستم آنها را حرکت بدهم. جلال و حبيب هم هر کدام به گوشه ای پرت شدند. بچه ها سریع از آب بیرون کشیدند. به لفته بوعذار گفتم. - مرا خاموش بکنید! دارم می‌سوزم. آتش گرفته ام. لفته گفت: - یونس تو آتش نگرفته ای - چرا آتش گرفته ام خاموشم کنید. ناگهان یادم آمد از سید جلال گفتم - سید... سید جلال چطوره. حالش خوبه؟ گیج و منگ شده بودم و نمی دانستم حتی دارم چه می گویم. دلم خیلی فکر سید جلال بود و می‌ترسیدم بلایی سرش آمده باشد. چند بار گفتم - سید جلال ، سید جلال ، سید جلال چه شده ؟ معلوم شد ما این چند مرتبه ای که از کنار سیم های خاردار عبور می کرده ایم بدون آنکه بفهمم از میان میدان مین گذاشته ایم و این بار پای من روی مین رفته و مین زیر پایم منفجر شده است. در شب عملیات اول، شیخ شویش ما را به میدان مین برده و از داخل میدان مین عبور داده بود. در هتل نادری وقتی به هوش آمدم دیدم پاهایم را باند پیچی کرده و روی تخت بیمارستان خوابیده ام. خبری از جلال و حبیب نداشتم و نمی دانستم چه شده‌اند. پدر و مادرم بالای سرم ایستاده بودند. مادر تا مرا دید گریه کرد، پدرم هم گریه می‌کرد. سراغ سید جلال و حبیب را گرفتم که گفتند آنها مجروح شده و در بیمارستان بستری هستند. فردای آن روز مرا با آمبولانس به فرودگاه اهواز بردند. به من که جلال و حبیب را هم به فرودگاه برده اند. خیلی دلم میخواست جلال را ببینم. در فرودگاه مرا داخل سالن انتظار گذاشتند. همـه بچه های سپاه هویزه دورم جمع شده بودند و حالم را می پرسیدند. از بچه ها سراغ جلال را گرفتم یکی گفت - جلال پرواز کرده و قبل از تو رفته است ! حالم بد بود و مرتب به خواب می رفتم. بچه ها هم خیلی محبت می کردند و برایم گل آورده بودند. در این حین برادر شالباف یکی از بچه های سپاه اهواز به همراه سید کاظم علم الهدی برادر سیدحسین به ملاقاتم آمدند. شالباف از دوستان صمیمی سید جلال بود. تا آمـد خـــم شد و مرا بوسید و گفت: - یونس تو تا آخرین لحظه ها با سید جلال بودی، از او برایم بگو. ناگهان احساس کردم مرا داخل استخر پر از آب یخ انداخته و بـرق ۲۲۰ ولت به من وصل کرده اند. از آنچه می‌شنیدم دچار حیرت شدم و برای لحظاتی از زندگی ناامید شدم. دلم می‌خواست همان موقع بمیرم و حرفهایی را که برادر شالباف می‌گفت نشنوم. فهمیدم که سید جلالم شهید شده است. حالم خیلی بد شد. دچار بهت و حیرت شدم. در آن لحظه ها واقعاً نمی‌دانستم باید چه کار کنم. برایم تحمل ناپذیر بود که سید جلال را از دست بدهم. او که به قول بچه ها «بچه» من بود. سید به مـن گفته بود که شهید می‌شوم. اما من دلم می‌خواست زودتر از او بروم. بچه ها به برادر شالباف اعتراض کردند آن بنده خدا با خجالت گفت: - به من می‌گفتید که یونس از شهادت جلال اطلاع ندارد! آنقدر خجل شد که خیلی پیشم نماند و رفت. بدجوری روحیه ام را باختم. در همان فرودگاه گریه کردم. من به جلال تعلق روحی خاصی داشتم. واقعاً در آن لحظه ها نمی دانستم داغ فراغش را چگونه باید تحمل کنم. بچه ها که بی تابی مرا دیدند آمدند بالای سرم و دلداریم دادند. یکی گفت: - تو اصغر، رضا و حسین را از دست دادی و تحمل کردی، داغ جلال را هم تحمل کن. اما داغ جلال برایم تحمل ناپذیر بود و مثل این بود که بچه ام را از دست داده ام و جانم را. هواپیمای c130 مخصوص حمل مجروحین و شهدا آماده پرواز شد. هواپیما دو قسمت بود در قسمتی شهدا را می گذاشتند و در قسمتی دیگر مجروحان را می‌خواباندند همین طور که خوابیده بودم تابوت های شهدا را می‌آوردند و بار هواپیما می کردند. با دقت تابوتها را نگاه می‌کردم. ناگهان مثل کسی که برق گرفته باشدش نام «حبیب» را روی یکی از تابوت ها دیدم. به فاصله چند دقیقه ضربه روحی دیگری بر من وارد شده و فهمیدم که کسی که صبح غسل شهادت را در اهواز کرده است، شب هنگام به شهادت رسیده است. با خودم فکر می کردم که چرا خدا دو عزیز را نزد خود بازگرداند اما مرا روی زمین جا گذاشت و لطفش شامل حالم نشد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 من و ممدعلی 1⃣ از جریانان حمید دوبری و محمدعلی آزادی در جبهه         ‌‌‍‌‎‌┄═❁🍃❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ▪︎ حمید دوبری: در زمان حضور در پلاژ و آموزش های آبی گردان؛ ممدعلی در دسته ما بود و با توجه به روحیاتش که هم شوخ طبع بود و هم بازیگوش و هم بی نظم؛ طارق (فرمانده دسته) حسابی از دستش عاصی شده بود. مثلا طارق یا رشیدیان برای رزم شبانه یا صبحگاه؛ با هیجان و شور و حال زیادی همه را برای برخاستن و به صف شدن؛ صدا می کردند و خوب که همه به خط می شدند و از جلو نظام و بشین و پاشو تمام می شد؛ می دیدیم ممدعلی سلانه سلانه با بند پوتین باز و شلوار گت نشده دارد می آید ته صف😂😂😂 معمولا، مسعود خلفی هم همراهش بود. البته در خیلی از بازیگوشی ها؛ من هم پایه ثابتش بودم و عالمی داشتیم. یک روز طارق با عصبانیت و البته به زور هم جلوی خنده اش را گرفته بود؛ آمد پیش من و گفت تو را به خدا به این رفیقت بگو بره دسته ای دیگه! پرسیدم مگه چی شده؟ گفت توی ستون خودش و خلفی بی نظمی می کردند و من صداشون کردم و آوردم جلوی جمع تا تنبیه شان کنم. می گفت قدری بشین و پاشو و... کردم و بعد با خودم گفتم یک تنبیهی بکنم که امتناع کنند و به همین بهانه از دسته بیرونشان کنم. طارق می گفت از سرم گذشت که بگم مقداری از گِل و لای روی زمین را بجوند. خلاصه با تاکید دستور می دهد به هر دوی اینها که از گل زمین بردارند و بجوند! یادش بخیر طارق... زد زیر خنده و می گفت اینا راست راست توی چشمم نگاه کردند و از گِلها برداشتند و گذاشتند توی دهنشان و مثل آدامس شروع کردند به جویدن!... و همین طور می خندید. بعد گفت اینا اصلا عقل دارند؟ گفتم چطور؟ گفت خب شیطنت نکردن که ساده تر از گل و لجن خوردن است! اینا که اینقدر مطیع هستند که گل زمین را می خورند؛ خب حرف گوش بدهند و بی نظمی نکنند!( همین الان اشکم در اومد... چقدر این بچه ها باصفا بودند و دریادل😭) جراحی ممدعلی و دو سه عملی که داشت در مشهد و بعد ماجرای ترخیص و رفتن زیارتش به حرم و... واقعا ماجراهایی است که باید به فیلم کمدی و طنز تبدیل بشود... ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 من و ممدعلی 2⃣ از جریانان حمید دوبری و محمدعلی آزادی در جبهه         ‌‌‍‌‎‌┄═❁🍃❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ▪︎ حمید دوبری: [این جریان گذشت] تا یک روز [بعد از عملیات] داشتیم حرف گردان شلوغ و پرهیاهوی کربلای چهار را با هم می زدیم و این که چه روزهایی بود و قدرش را ندانستیم و همه اش از دست رفت... لابلای حرفها؛ بحث به عملیات رسید و به عقب نشینی. طارق می گفت که در آخرین لحظاتی که خودش را می رساند به دژ و سنگرهای لب آب؛ موسی [سردار موسی اسکندری رئیس ستاد لشکر ۷ ولی عصر عج] را می بیند که زخمی شده است. می گفت او را با خودم بردم لب آب و لابلای چولانها. خوب مخفی اش می کند و به موسی می گوید که از جایش تکان نخورد تا شب دوباره برگردد سراغ او؛ و برگرداند به آن سوی اروند. طارق به آب می زند و برمی گردد به ساحل خودی. به سراغ ارشدهای لشکر که خودشان را در آبادان به بچه ها رسانده بودند می رساند. (فکر کنم می گفت رئوفی را دیده) از آنها درخواست قایق می کند تا برگردد به خط عراق برای آوردن موسی. اول مخالفت می شود و بعد به او قایقی می دهند. دیگر شب بوده و همه جا تاریک ولی خط کاملا فعال و منورها در آسمان و آتش تیربارها و خمپاره ها هم کاملا و در حجم زیاد؛ خط را هوشیار نگه داشته است. (یکی از حسرتهای زندگی من اینجاست.) من موقع برگشت دو گلوله به کتفم خورد و یکی به صورتم. وقتی در رودخانه شنا می کردم؛ آب مرا به ساحل لشکر شیراز برد و آنها مرا به عقب بردند و من به آبادان و پیش بچه های خودمان برنگشتم... و طارق دست تنها مانده بود برای انجام کاری که در سر داشت... این را خودش می گفت که کاش یکی مثل تو با من می آمد آن سوی اروند. به طارق دو سرباز وظیفه می دهند تا با قایق برود سراغ موسی. می گفت خودمان را رسانیدم به معبر گردان. آتش مسلسل و همینطور منورها حسابی کار را سخت کرده بود. سربازها ترسیده بودند و از قایق پیاده نمی شدند. طارق خودش پیاده می شود و شروع می کند به حرکت در معبر تا خودش را به موسی برساند. عراقی ها متوجه طارق می شوند و به سمت او رگبار می بندند و طارق پایش تیر می خورد. سربازها؛ می آیند و او را بر می دارند و می اندازند در قایق... و حین جدا شدن از چولانها؛ قایق به مجروحی که در چولانها؛ ناتوان و ناامید منتظر جان دادن بوده؛ برخورد می کند و آن مجروح؛ دست خودش را به لبه ی قایق بند می کند. سربازها مجروح را به داخل قایق می کشند و برمی گردند به سمت ساحل خودی! و حسرت نجات موسی به دل طارق مانده بود! و البته به شوخی حسرت بزرگتری هم در دل داشت... این که آن مجروح؛ [کسی نبود جز] محمدعلی آزادی که طارق باعث نجات دادنش شده است ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 من و ممدعلی 3⃣ از جریانان حمید دوبری و محمدعلی آزادی در جبهه         ‌‌‍‌‎‌┄═❁🍃❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ▪︎ حمید دوبری: خب کربلای ۵ تمام شده بود و من که در مشهد دانشجو بودم؛ برای مثلا ادامه تحصیل، اواخر فروردین به مشهد برگشتم. دانشجوهای همخانه من سه چهار نفر خوزستانی بودند که دانشجوی پزشکی و پیراپزشکی و پرستاری بودند. یک شبی که همه توی خانه جمع شده بودیم و از درس و مشق و وقایع روز صحبت می کردیم؛ دوست پرستار ما گفت که یک رزمنده خوزستانی را آورده اند برای ادامه عمل های زخم‌هایش. آن روزها عادت بچه ها این بود که اگر مجروحی از خوزستان می آوردند به من خبر می دادند و من هم هر روز که درس و مشق کمتر بود و یا بعد از ظهرها؛ با دیگر دوستان به بیمارستان می رفتم و کسب فیضی می کردم و دل خوش بودم به دیدن این دوستان و پاره های جان و تن. فردا خودم را به آن مجروح رساندم و در کمال تعجب دیدم که ممدعلی آزادی است. نمی دانید چه حالی شدم و از شعف و شوق؛ هم می خندیدم و هم اشک می ریختم. آزادی را از شب کربلای ۴ به بعد ندیده بودم و حتی خبری هم ازش نداشتم. خلاصه شاید یک هفته به سراغش می رفتم و هر روز می دیدمش. وقتی قصه طارق را برایش گفتم خیلی تعجب کرد. اصلا یادش نبود که چطور برگشته است این ور آب. می گفت چون شکمم تیر خورده بود و خونریزی داشتم؛ مدام بی هوش می شدم. می گفت فقط با مد شدن رودخانه؛ دستم را به چولانها و نی ها گرفته بودم تا آب مرا با خودش نبرد. سرما و خونریزی طاقتش را تمام کرده بوده و بین بی هوشی و هشیاری یک چیزی با بدنش برخورد می کند و اصلا یادش نبود که مثلا طارق توی قایق بوده است و واقعا یک معجزه باعث شد ممدعلی آزادی برای ما بماند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
هدایت شده از پایگاه شهید با هنر
18.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخرین دیدار سپهبد شهید سلیمانی با مادر بزرگوارش چگونه گذشت؟ ✅ اخبار فوری و مهم 🔻 https://eitaa.com/joinchat/897515791C9a8cd06a3d
هدایت شده از هیات رزمندگان اسلام عاشقان ثارالله خمینی شهر
🌹 تصاویری از شهید حجت الاسلام سید داود بیطرف که در اولین روز های اشغال دمشق به دست تروریست های تکفیری در سوریه به شهادت رسید ‌‌‌ ♦️شهید حجت الاسلام سید داوود بی‌طرف، امام جماعت حرم حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها) و استاد حوزه علمیه دمشق نیز بود. 🌺 آدرس کانال هیئت رزمندگان اسلام عاشقان ثارالله خمینی شهر. 👉https://eitaa.com/joinchat/1786904780C82b37b2d42 تماس با ادمین. @Ansaar_12
15.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم| جشن میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها 💠 مقر تاکتیکی لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب(علیه‌السلام)- گردان سیدالشهدا(علیه السلام) 🔹 قبل از عملیات کربلای چهار 🔸زمستان 1365 🌴 دوران دفاع مقدس 🌷@shahedan_aref