eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.7هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
78 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ اے کاش  یک روز گذرت بر من بیفتد چشمانت را به چشمان پر از خطایم بیندازے و آرام در گوشم بخوانے: «خدا دعاے قنوتهاے نمازت را مستجاب کرد و بلایے را از سرم دفع کرد...» و بعد شما برایم دعا کنے هرچه خودت میدانے هرچه از آقایےات بر مےآید از خدا برایم بخواهے میشود؟؟؟ و بعد دعا کنے در زندگے هرجا رفتم و هرچه شدم دستم را از دستت رها نکنم؟؟؟ مهربانِ این عالم مرا ببخش که بر سر راه آمدنت منتظر نشده ام تا با یک نگاهِ مهرت تمام وجودم را به تلاطم بیندازے... در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
یکی میگفت : اگه تو زندگیت سختی زیاد کشیدی ناراحت نباش،خوشحال باش 🤞🏻 چون خدا به بنده هایی که خیلی دوسشون داره بیشتر سختی میده (:😇 ✍🏻 @gordan313dokhtaronh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت11 -امیر علی- ...تا دیدم بحثشون خیلی داغه یه اشاره به بچه ها کردم وبا گوشیا ودوربیناشون،دنبالم راه افتادن سمت ((بهراد صولتی))...اما همزمان با رسیدن ما،آقای صولتی از راه نرسیده خوابوند تو دهن پسرش!! حیدر علی رو صدا زدم وبهش اشاره زدم که زوم کنه ودنبالم بیاد جلو.آقای صولتی هم که ماشاءالله حرف زیاد داشت برا زدن...: -:...من خودم اینجور آقازاده ها رو ادب میکنم!...اولیشم پسر خودم که هول آقازادگی برش داشته!...ما توی دهن آقازاده های بی ادب میزنیم!...تا عدالت خواهی مردم که حکم دینه،اجرا بشود!...دولت ومجلس در برابر بی عدالتی ها سکوت نخواهد کرد!... هع!به قول حیدر علی،((اگه بی عدالت حرف از عدالت زد یعنی خبریه!!))! رفتم جلو وسلام کردم: -:آقای صولتی سلام علیکم!... چشمش به دوربینای بچه ها افتاد،یه لبخند رضایتی مهمونمون کردو گفت: -:سلام پسرم!😌 -:میشه بفرمایید چه اتفاقی افتاده؟! -:هیچی پسرم!...اونجورکه وظیفه شرعی و مسئولیت مون حکم میکرد،توی دهن بی ادب ها زدیم!😎 (هع!وظیفه ومسئولیت تووون؟؟!😏) -:...ببخشید!شما همه جا اینطور مصمم عمل میکنید؟! -:وظیفه مونه پسرم!😎 -:پس چرا با وجود دولت ومجلسی چون شما،هنوز سنگ پای مردم باید از چین وارد بشود و از الطاف امثال حضرت عالی،اقتصاد وجیب مردم ،اینطور دچار ضربه شده؟! -:😐😬!پسرم اینها نتیجه بسته بودن دست ماست! -:باوجود اختیاراتی که در اصول113تا155و71 تا99 قانون اساسی قائل شده است هنوز دست شما بسته است؟!! -:😬🤫🤫😦!پسرم!...مسجد جای مباحث سیاسی نیست!از معنویت دور میشه مسجدی که قاطی سیاست بشود! -:شهید مدرس فرمودند:((دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دیانت ما… منشأ سیاست ما دیانت ما است))پس سیاست اگر درست اجرا بشود هیچ تناقضی با دین ومعنویت ما نخواهد داشت!همونطور که امام رضوان الله علیه فرمودن:مسجد مركز اجتماع سياسي است!...درسته؟ -:😐!بله...البته که سیاست های امروزه کثیف شده پسرم! نگاهی به ساعتش انداخت وبهونه ای برای جمع کردن بحث دستش اومد!: -:بریم پسرم!بریم که نماز مان از اول وقت گذشت... -:و وظیفه شرعی هر مسلمانی حفظ شان نمازه!...درسته جناب صولتی؟! -:بله...درسته!(🥵) -:پس ای کاش کسی باشه که توی دهن بی ادب هایی بزنه...که در خانه خدا،مردم رو دور خودشون جمع میکنند تا کارو کاسبی شون رونق بگیره!! «فَإِذَا قُضِيَتِ الصَّلَاةُ فَانْتَشِرُوا فِي الْأَرْضِ وَابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ وَاذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيرًا لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ(پس آن‌گاه که نماز پایان یافت ،روی زمین منتشر شوید و از فضل و کرم خدا (روزی) طلبید، و یاد خدا بسیار کنید تا مگر رستگار و سعادتمند گردید.)!!!حاج آقا!نماز تمام شد... بعد هم آروم وزیر لب زمزمه کردم: -:...وای بر کسانی که از قافله جاموندند؛بواسطه کسب وکار شما! 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت12 -امیر علی- ...با تاسف سری تکون دادم ویکی دوقدم عقب رفتم تا راه واسه جناب وظیفه شناس باز بشه!😒...که یه دفه یه پسر نوجوون با تیپ اسپورت،افتاد به جون بهراد صولتی!...تا هلش داد،صولتی رو کنار زدم وبازوشو گرفتم وبچه ها هم اومدن کمک!... خیلی داغ بود وبهم ریخته!...بشدت عصبی وپریشون بود وتمام زورشو میزد تا از دستای ما بگذره وبیفته به جون بهراد صولتی!...صداشو بلند کرده بود وسرش داد میزد وانگار بحث ناموس بود!!...: -:...خودت بی آبرویی!باآبروی ناموس من بازی میکنی هرزه؟!!!...برو دنبال یکی مثه خودت بگرد تباه زاده!!(🤬)... یهو حاج سید از طرف دیگه بازوشو گرفت وکنار گوشش یه چیزی گفت که مثه مسکن عمل کردو آب شد روی آتیش! یه نفسی کشید ویکمی به جناب صولتی وپسرش نگاه کرد وبعد دستاشو از دستای ما کند وعقب عقب رفت سمت سه چهارتا خانومی که دور یکی رو گرفته بودن وداشتن بلندش میکردن!حاج سید گفت برادرا یه صلوات بفرستین وپراکنده شین!یاعلی... صلواتو زیر لبم زمزمه کردم وقدم های حاج سید رو بسمت در مسجد واجتماع اون خانوم ها دنبال کردم! اون پسر نوجوون دست یه دخترو که فک کنم خواهرش بود واز دخترای پایگاه،گرفته بود وکمکش میکرد تا بتونه بلندشه وازون طرفم خانوم لطیفی کمک میکرد وچادر خاکیشو مرتب میکرد! خانوما که اون دختر خانومو بلند میکردن،سرمو انداختم پایینو به بچه ها که واستاده بودن ونگاه میکردن گفتم: -:...رفقا یا علی!...بریم که دعای توسل مونده...حیدر،داداش...بی زحمت دوربین رو جمع کن سریع بیا که دعا امشب با توعه! -:آخ !راست میگی داداش😬!حواسم پرت شدا!...الان حاج سید میاد میگه کو دعای توسلی که قرار بود علم کنین!... بعدم دوربین رو برداشت وده بدو که رفیتم!ماهم دنبالش قطار شدم ورفتیم داخل... -آبتین- ...زهرا رو جلو در سپردم به رفیقاش ورفتم سمت سرویس تا یه آبی به دست وصورتم بزنم!... (🎧.آهنگ زخم)دستامو پر آب کردم وریختم به صورتم!...و وقتی مطمئن شدم هیشکی نیست،ناخواسته بغضم ترکید!...به اشکام توی آینه نگاه میکردم وانگار همه دردامو میدیدم!...تنهایی!...بی ارزش بودن!...تباه بودن!...تنها ارزشم همینه که یه خواهرم که واسم مونده رو حمایت وحفاظت کنم!...وگرنه از همون بچگی اضافه بودم!...بی ارزش وتباه!...ارسلان حقدوست که هیچوقت منو نمیخواست ومامان فکر میکرد میتونه این موضوعو برعکس به من بفهمونه!آخه اونم منو یه نفهم میدونه...توی تمام 16 سال تباهی من،مادرو پدرو خواهرو برادر ودوست ورفیق وهمکلاسی ومعلم وهمه کسم خواهرمه!فقط اون...حالا لای منگنه ایم هردومون!...مادری که هیچوقت نیست وپدری که سرش با چن تای دیگه گرمه!...بچه های طلاق عاطفی ماییم!...آخه زندگیمون به ترمینال ((پول)) که رسید...هرکی راه خودشو گرفت ورفت!و ماهم تنها...خدایا!خیلی سنگینم از کنایه ها وزخم زبون ها وبی توجهی ها وسوء استفاده ها!...همه وجودمو وقف ناموسم کردم وحالا بارم سنگین تره!...چون میبینم که چطور اذیت میشه وساکت میمونه وبه منم التماس میکنه که خفه شم وبشینم نگاه کنم!...خدایا!...دستت درد نکنه با این سرنوشت ننگی که برام نوشتی!دمت گرم!مرامتو عشقه خدا جان!...منو آفریدی که بسوزم...مهره سوختتم من...میدونم!آره...خیلی شیر فهم شدم!...خوب خوب بهم فهموندی...دمت گرم!... 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت13 -آبتین- ...با شنیدن صدای قدم هایی که از پله ها پایین میومد،خودمو جمع وجور کردم ویه مشت آب دیگه ریختم به صورتم وشیر آبو بستم!خودمو تو آینه نگاه کردم ودستای خیسم وبه موهای پریشونم کشیدم تا یکمی مرتب تر شه!...رگه های قرمز تو چشمام خیلی تو چشم میزدو لو میداد! نیم نگاهی به پسر جوونی که اومده بود انداختم وسرمو انداختم پایین وسریع از کنارش رد شدم ورفتم بیرون... هوای لطیفی صورتم رو نوازش کردو نوای دعا توی گوشم پیچید ویه آرامش خاصی بهم تلقین شد!... نگاهی کلی به سرتاسر حیاط بزرگ وباصفای مسجدو درهای آهنی سبز رنگ اون انداختم ودر امتداد درها وشیشه ها ناگهان،نگاهم به دوچرخه ام برخورد کرد که انگار یک نفر آورده بودش داخل وبه دیوار تکیه داده بودش!دمش گرم هر بامرامی که بوده!کس دیگه بود دوچرخه چند میلیونی بی صاحب ولو شده وسط پیاده رو رو برمیداشت ومیرفت... به سمت دوچرخه ام میرفتم که همون صدای آروم وگرم موقع دعوا منو خطاب قرار داد...: -:آقای حقدوست!... نگاهمو به سمت صدا چرخوندم ویه آقای میانسال با پیرهن چارخونه قهوه ای-سورمه ای ویه لبخند ملیح روی لب ویه تسبیح سبز توی دستش رو دیدم که به من نگاه میکرد وبهم نزدیک ونزدیک تر میشد...در جوابش فقط نگاهش کردم وخودش ادامه داد: -:...برچی نمیای تو غیرتمرد؟!...بیا به جمعمون صفا بده پسر! صمیمی وگرم صحبت میکرد ودر نظرم یکمی آشنا بنظر میرسید!و مثل اینکه فهمیده بود که متعجب وکنجکاوم چون با همون لحن آروم وصمیمی قبلی گفت: -:...نشناختی نه؟!...ماشاءالله بزرگ شدیا!...یه پا مردی برا خودت!...من عمو سید ابراهیم بچگیاتم پسر!...یادت نمیاد؟!...فوتبال...افتادی پات زخمی شد!...توپ فوتبالو جایزه دادم بهت!...رو کولم سوارت کردم رفتیم کنار رودخونه!...آب بازی کردیم!...یادت رفته بی معرفت؟!... همونجور که میگفت،خاطرات توی ذهنم نفش میبست!...آره!...خودشه...شناختمت عمو.... حس میکردم چشمام از ذوق داره برق میکشه🤩...این عمو ابراهیم بود!تنها دوست بچگی من!... لبخندی نیمه کاره،سرشار از ترکیب ذوق وتعجب به صورت مهربونش زدم وآروم گفتم: -:...عمو...ابراهیم؟! -:ماشاءالله!مرد!...قدت از منم زده بالا!... روبروم واستاده بود وسرتا پامو با ذوق نگاه میکرد وماشاءالله ماشاءالله از زبونش نمیفتاد!... -:...چطوری رفیق نیمه راه؟!...دیگه رفیق چهره رفیقشو یادش بره وای بحال بقیه😌 -:شرمنده!...بی وفا اصن نشناخته بودتون!😉 دستاشو باز کرد وگفت: -:بیا بعد چند سال یه بغل مردونه بکنیم همو!...ببینم روزشمار قوی شدن بازوهات بعد چندسال،چقد کنتور میندازه😂😍 وبعد من توی آغوش مهربون خاطرات بچگیم غرق کرد!... 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام خدمت همه دوستان وهمراهان😊👋 وقتتون بخیر دوتا پارت جذاب وسمی پرهیاهو +یه پارت هدیه بمناسبت حمایت شما😍،تقدیمتون میشه🌷 امیدوارم لذت ببرید رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنین🤲 | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
سلام دوستان👋 یه هدیه دارم براتون😍 آهنگ منتخب برای پارت های دپ رمان😊🤩 تقدیم همراهی تون🌸👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا