⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت46
-شکیبا-
...از دور که زهرا توی قاب چشمام نقش بست،کل طول پایگاه رو دویدم سمتش وبی اینکه سر از پا بشناسم محکم تو بغلم فشارش دادم وزدم زیر گریه!
با شنیدن صدای هق هقم،دستاشو روی شونه هام گذاشت ومنو از خودش جدا کرد وهمونطور که نگاه قشنگشو به اشکام دوخته بود گفت:
-:شکیبا!!...چیشده عزیزم؟!!😳
سرمو پایین انداختم وفقط گریه کردم...بغض واشکهام اجازه صحبت کردن بهم نمیداد!وقتی حال وروزمو دید منو توی بغلش گرفت وبا نگرانی وبغض گفت:
-:الهی بمیرم...چیشدع آخه رفیقم؟!!😢
دستی روی سرم کشیدو گفت:
-:بیا بریم بشینیم یکم حالت جا بیاد وصحبت کنی باهام...خیلی نگرانم کردی!
دستاشو روی شونه هام گذاشت وبسمت اتاق خانوم لطیفی راهنماییم کرد...وگریه بهم مهلت نمیداد که بگم اتفاق برای خودش افتاده نه من...!
در زدو با اجازه خانوم لطیفی وارد اتاق شدیم وبعد از سلام وعلیک گرمی با خانوم لطیفی پرسید:
-:خانوم لطیفی!ببینین این رفیق ما سر صبح چش شده؟!...از خونه تا اینجا نفهمیدم چجوری اومدم...
خانوم لطیفی که سعی داشت نگرانیشو نشون نده،یه لیوان آب خنک برام ریخت وبمحض نشستنمون داد دستم...
یکمی آرومتر شدم وهمزمان خانوم لطیفی داشت مقدمه چینی میکرد...:
-:ببین زهرا جان...شکیبا خیلی رفیق خوبیه...گریه هاش...گریه هاش برای ...برای یه مسئله ایه که...مربوط به شماس!
-:من؟!
-:بله...
-:خانوم لطیفی...خواهش میکنم واضح بگید...چه اتفاق جدیدی افتاده؟!
خانوم لطیفی دستاشو قاب صورتش کرد وزیر لب گفت:
-:خب چجوری بگم...
-:خب اینجوری که منو دق میدید...شکیبا یه چیزی بگو😓...
بغضمو قورت دادمو چشمامو به خانوم لطیفی دوختم...وبعد از چندی سکوت که بینمون رد وبدل شد...
-نیوشا-
...-:ببین زهرا جان!...قبلا بهت گفته بودم که پدرت اومدن اینجا وچی شد...
-:بله...
-:دیشب بعد از اینکه رفتی...یک نفر ناشناس به شماره شکیبا زنگ زده و...گفته که همتون با رفیقت... خداحافظی کنین!
لبمو از داخل گزیدم وسرمو انداختم پایین...وآروم پرسیدم:
-:فقط همینو گفت!
شکیبا با صدایی بغض آلود گفت:
-:گفت که باباته!!...بعدشم قطع کرد!
با افسوس زمزمه کردم:
-:بابا...
-:من نگران بودم اتفاقی برات افتاده باشه...چیزی شده زهرا؟!
در جواب شکیبا دستمو روی دستش گذاشتم وگفتم:
-:ببخشید تورم گرفتار کردم...
بعد هم دیگه نتونستم تحمل کنم وبمونم...پاشدم تا برم که خانوم لطیفی پرسید:
-:زهرا جان!...دیگه بیمارستان نرو...
کمی تعجب کردم!ازکجا میدونستن...ادامه داد:
-:...اونجا خطرناکتره...برای همتون...نگران سمیرا نباش،مواظبش هستن!
-:چشم!...
مکثی کردم وگفتم:
-:بااجازتون من میرم...دستتون درد نکنه که گفتین...نگران نباشین...اتفاقی برای من نمیفته...ممنون شکیبا جان!
پاشدم وخداحافظی کردم وبدون بدرقه هیچکدومشون راهی خونه شدم...(خداجانم!هرچی صلاحمونه نصیبمون کن...کمکم کن بدونم باید چیکار کنم...واقعا گیج شدم...خیلی!😭...میدونم که هوامو داری...شکرت...شکرت...شکرت!...خداجانم!نمیخوام بخاطر من اتفاقی برای بقیه بیفته...پس خودت کمکم کن؛من واقعا گیج شدم...یا ارحم الراحمین❤️🌱)
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت47
-آبتین-
...لیوان قهوه مو برداشتم ورفتم تو پذیرایی!هنوز خبری از زهرا نشده...حتما خیلی خسته شده دیشب...
نزدیک راه پله ها که رسیدم صدای بسته شدن در وروردی منو به اون سمت کشوند...:
-:عه!...زهرا...سلام!
-:سلام داداشم...صبحت بخیر!
-:سر صبح کجا رفته بودی...
-:رفتم مسجد خانوم لطیفی کارم داشتن...
لحظه ای لبخندش کنار رفت ونفس عمیقی پر از درد کشید!:
-:چیشده باز؟!
-:فشار روانی!...عملکرد تازه بابا برای اینکه من نسبت به مسجد سرد بشم...😐
مکثی کرد وگفت:
-:برم لباس عوض کنم!...صبحونه چسبید؟!🙂...
-:فعلا که قهوه هات خیلی دلچسب شده😋😌!
-:نوش جونت🙂...
و رفت سمت راه پله ها ومنم راهی آشپزخونه شدم تا براش یه قهوه بریزم حالش جا بیاد!این دختر خیلی صبوره...برعکس من😑!
تا من لیوانشو روی میز گذاشتم رسید...به صورتش که نگاه کردم،چشاش یکمی قرمز شده بود...لعنت به شما پول پرستای پست...🤬!
لبخندی زد وگفت:
-:دستت درد نکنه داداش گلم☺️!
بعد لیوان قهوه شو برداشت ویکمی ازش چشید وبعد همونطور که توش شکر میریخت پشت میز نشست.گفتم:
-:باز چیکار کرده؟!
-:هیچی...زنگ زده به شکیبا ترسوندتش!!...طفلی شکیبا...خیلی برای من نگرانه😔
-:چی گفته؟
-:گفته با رفیقت خداحافظی کن!!
چشام گرد شد وسرم آوردم بالا خیره شدم به صورتش!آرع...!اون نمیدونست برنامه شون چیه براش...و...منم نباید چیزی بگم😶🤭
ارسلان حقدوست لعنتی با اون رفیقاش...حتما یه برنامه ای دارن که مصمم اینجوری وارد عمل شدن...!ولی من نمیزارم ببرنش...نمیزارم!!
خیلی سریع یه لقمه کره مربا خوردم ونتونستم تحمل کنم!از سر میز پاشدم وبا تشکر مختصری از آشپزخونه زدم بیرون...
خدایا!!گوشیم....گوشیم کجاس؟!...قدمهامو سمت اتاقم تند کردم وخودمو پرتاب کردم تو اتاق!!آخخخخ...پس این گوشی من کوش؟!!...آهاع!رو تخته...
سریع شماره عمو ابراهیم رو گرفتم!خدایا...ایندفه واقعا ترسوندی منو!!...فقط ترو جون هرکی که باهاش حال میکنی،حال مارا نگیر...مارا در این دوران، برزخی نفرما!!!الهی آمین😬😨!
:سلام رفیق خودم!
-:سلام عمو!!...کجایین؟!!
-:چیشده بچه جان!چرا انقد هولی...
-:عمو...خبرا بهت نرسیده مگه؟!
-:من از دیشب خونه نرفتم...تا الانم گوشیم خاموش بوده...چخبر شده؟!
-:عمو...بابا...بابا به رفیق زهرا زنگ زده....گفته باهاش خداحافظی کن!عمو بجان زهرا خبریه...بخدا اینا دیشب همشون باهم قرار داشتن...!!!این عوضی ها یه برنامه ای دارن...عمو یه کاری کن!😱
-:آروم باش!...آروم...چرا هول کردی؟
-:عمو بگو من چیکار کنم؟؟!!!...بجان خودم خیلی ترسیدم...😱...
-:آبتین جانم!...آروم بگیر...دم دست باش تا من بهت خبر بدم...فقط آرامش خودتو حفظ کن که آبجیت متوجه نشه...مردونه قول دادی که پای حرفت باشیا!یادت نره...
-:باشه...فقط....عمو تروجون هرکی دوست داری جلوشونو بگیر...😓
-:بمن اعتماد کن رفیق!...بچه ها نمیزارن اتفاقی برا خواهرت بیفته...فقط آروم باش...«به خدا توکل کن!»
(خدا؟؟!!...خدا...😓)
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام دوستان همراه😊👋
اینم دوتا پارت جذاب جدیدمون تقدیمتون😍👆
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنین👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
https://harfeto.timefriend.net/16211818315350
نظرات خواندنی تون رو درباره《رمان میداندار》،بصورت ناشناس به ما بگید😍😊
پیشاپیش ممنون از نظراتتون❤️🌸
رفتیم بالای910تا😍😍😍😍😍
917تایی شدنمون مبارک رفقا👏👏👏👏👏👏
همه دوستانی که به تازگی به جمع ما پیوستین؛خیلی خیلی خوشومدین😍👏👏👏👏👏👏👏🌸
『💙』
-
-
وقـتـۍ
بهتونمیگن:
+التمـاسدعـا
واقعابرایطرفدعاڪݩید،
نگیدمحتاجیمبهدعاوڪلایادتونبره|:
میدونیدکہ↓
واسههرڪۍدعایخیرڪنید
یهفرشتہتویےآسمونهست
کہچندبرابرهموندعاروبرایخودتون میڪنہ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌻🌿ـ ـ ـ ـ ـ
✨الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ✨
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
[🌱🕊]
یکی میگفت:
واسه خدا که معجزه کردن کاری نداره
راست میگفت خدا اگه بخواد میشه
امیدوارم خدا واسمون بخواد... :) ♥️
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
یادمہ حاجآقا #پناهیان آخرِیہ...
سخنرانے دعا کردن وگفتن:
یاامامحُسین!
میخوام جورۍ زندگی کُنمـ
کہ منو دیدۍ بگے اگر این
مدینہ بود ما #پامون بہ ڪربلا
کشیده نمیشد... 💔
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
امروز اول روز برگزاری کنکور سراسری بود. برای تک تک کنکوریها آرزوی موفقیت میکنیم❤️
°•💔🍃•°
#امام_زمانم🕊
من به آمار زمین مشکوکم 🥀
اگر این سطح پر از آدمهاست 🍃
پس چرا یوسف زهرا تنهاست !؟ 💔
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
{ #باخداحرفبزنیم📿͜͡🕊}
『 •وَتُلَيِّنَلِيكُلَّصَعْبٍ
وهرسختۍرابرايمآساݩنما🌱』
#دعاۍامداوود
گردان ۳۱۳
°•💔🍃•° #امام_زمانم🕊 من به آمار زمین مشکوکم 🥀 اگر این سطح پر از آدمهاست 🍃 پس چرا یوسف
•『❗️』
•
میگفتکہ:
اگہبهنامحرمنگاهمیکنے،
بہخاطراینہکہنمےدونےدیدنمهدے'عـج'،
بااونشالسیدےچہلذتےداره...(: ♥️🌱
#تلنگرانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌🏻
#بسیجی__
واقعی اونی که
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
پسراولگفت:
مادر،اجازههستبرمجبہہ؟
گفت:بروعزیزم...
رفتو؛والفجـرمقدماتےشہیدشد':
⟦ #شہیداحمدتلخابے
➖➖➖➖➖➖➖➖
پسردومگفت:
مادر،داداشڪہرفتمنهمبرم!؟
گفت:بروعزیزم...
رفتوعملیاتخیبرشہیدشد':
⟦ #شہیدابوالقاسمتلخابے
➖➖➖➖➖➖➖➖
همسرشگفت:
حاجخانومبچہهارفتند،ماهمبریم
تفنگبچہهاروےزمیننمونہ . .
رفتوعملیاتوالفجر۸شہیدشد':
⟦ #شہیدعلےتلخابے
➖➖➖➖➖➖➖➖
مادربہخداگفت:
همہدنیامروقبولڪردے،
خودمروهمقبولڪن...
رفتودرحجخونینشہیدشد:
⟦ #شہیدهڪبرےتلخابے(:'
#همینقدرزیبـا
18629637679415.ogg
581.8K
#▾♩🎧ـ ـ ـ ـ ـ
خداوندمیفرماد:بندھ من
هرجوریبهمنگمانداشتهباشد
منباهمانگمانبااورفتارمیکنمـ.
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت48
-نیوشا-
...آبتین هنوز از اتاقش بیرون نیومده...حتی نیومد ناهار بخوره!حتما خیلی از دست بابا عصبانی شده ومیخواد جلوی من بهم نریزه...
به ساعت نگاه کردم.نیم ساعت دیگه اذانه!دیگه طاقت ندارم...باید برم مسجد تا هم خودم آروم بشم هم از دل شکیبا در بیارم.باید بهش بگم که اتفاق بدی برام نمیفته...ولی...برای شکیبا چی؟!...نکنه بابا روی شکیبا دست بزاره تا منو راضی نگه داره؟!!!😰خدایا...(واااای زهرا!دفه چندمه که به این مسئله فکر میکنی...ای شیطان رجیم😡...!اعوذ بالله...خدایا خودت عشقیییی😍❤️❤️❤️!)
وضو گرفتم ورفتم تو اتاقم تا آماده بشم...چادرمو که پوشیدم داشتم از جلوی آینه دراورم رد میشدم که نیم نگاهی که به خودم انداختم توی آینه باعث شد قدم نرفته رو برگردم وخیره بشم به خودم!
عه!سلام نیوشا خانوم...چقد خانوووم وباوقار شدی!چقد محترم و...چقد عوض شدی نیوشا!!...چقد خوب شدی!!...ینی...چقد بهتر شدی!!...خدایا شکرت🌱❤️خییییییلی شکرت😍!عاشقتم خدایا که اینجوری هوامو داری...که منو توبغلت جا میدی تا بیام وآرامش بگیرم😍😌❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️!واااااای خدا من چقد خوشبختم😍🥰...چقد تو بهترین بهترینایی خدا جوووونم😍❤️...
-آبتین-
...با صدای در کمی از خماری در میام ولی حال اینو ندارم که حرکتی بکنم...
-:داداشی!
صدای زهراست!
قبل از اینکه واکنشی نشون بدم میگه:
-:میرم مسجد داداشی...غذا رو گازه...خداحافظ😇
انگار خیلی حالش خوبه...خب خوبه که حالش خوبه!
دوباره گیج خواب شدم...
😴:((🎧.زخم)...از پله ها رفتم پایین...:
-:زهرا...زهرا...!!
خبری ازش نیست...میترسم...ینی کجاس؟!!
بلند تر داد میزنم:
-:زهرااااا!...زهرااااااا!...کجایی؟!!
صدای جیغش از تو حیاط میرسه به گوشم...واااای!!
دویدم سمت حیاط...در بازه!!
این...این زهراس...زهرای بی جون😱😱😱😱!!
با بغض داد زدم:
-:زهراااااااااا...!!!😱😱😭😭😭😭
هیچکس نیست!من وزهرا که...که روی شقیقه اش جای...جای تیره😱😱😱😱😱😱😱😱...:
-:زهرااااااا....!آبجیییییییی...😭😭😭😭😭
شونه هاشو تو دستم میگیرم وبا ظرافت بلندش میکنم...شاید...شاید دوباره جون بگیره...یکمی که بلندش میکنم...سرش به عقب میفته و ازگوشه لبش...خون جاری میشه...:
-:نههههههههه...!😭😭😭😭
در لحظه،سختی یک چیز روی شقیقه ام وشلیک!!)
با دادی که میزنم از خواب میپرم...زهرا!!...زهرا کجاس؟!!😱...:
-:زهرا رفت...رفت!!!!...😰
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت49
-نیوشا-
...هوا داره رو به تاریکی میره!نزدیک به انتهای کوچه یه ماشین گنده مشکی پارکه...این ماشینو ندیده بودم تا حالا این دوروبرا🤔
سرمو پایین میندازم وسرعت قدمامو بیشتر میکنم تا زودتر برسم مسجد...آخ که دلم یه حال باحال معنوی میخواد😌...
از نزدیکی ماشین راهمو کج میکنم سمت اونطرف کوچه که صدای باز وبسته شدن درش میاد و...هیکل یه مرد سر راهمو میگیره...یا زهرا😰!
-:سلام خانوم کوچولو!
بهراد؟!!
سرمو که بالا میارم به چهره بهراد بر میخورم...
اخمی میکنم و مصمم سرمو دوباره پایین میندازم ومیخوام از کنارش رد شم که دوباره راهمو سد میکنه...یکمی میترسم ولی...نمیتونه کاری بکنه...جرات نداره!
-:برو کنار...
یه قدم به جلو میاد ومنم دو قدم عقب تر میرم...خدایا این چش شده؟!
-:اومدم ببرمت...
-:من حوصله مسخره بازیاتو ندارم...برو اونطرف...
و سعی میکنم دوباره از کنارش رد بشم وبرم ولی نمیزاره...خدایا میترسم!عصبانی میشم ومیگم:
-:این مسخره بازیا چیه...بهت گفتم برو کنار...برو پی کارت!!
-:بشین تو ماشین...
سرمو بالا آوردم وبا اخم غلیظ تری گفتم:
-:برو گمشو عوضی!
-:میتونم الان خیلی راحت بندازمت تو ماشین وببرمت!مثه یه خانوم محترم سوار شو خانومم😏...:
-:تف به ذاتت!...هیچ غلطی نمیتونی بکنی...پس ظاهر نه چندان محترمتو حفظ کن وگورتو گم کن!😠
دوباره قدمی جلوتر میاد ومن هم عقبتر میرم...لبخند مخوفی روی لبش داره...انگار ترسی نداره!!
-:یه قدم جلوتر بیای دادو بیداد میکنم بیان پدرتو در بیارن!!بعدشم که میدونی بابام زندت نمیزاره...
با تمسخر گفت:
-:ای وااای!خدای من...تروخدا جیغ نزن...😂!
آستین چادرمو تو میشتم فشار میدم وبه خنده هاش نگاه میکنم...خدایا!چیکار کنم؟!!...😰
-:خانوم حقدوست...!...مشکلی پیش اومده؟!!
-امیر علی-
...حاج سید انگار قرار نداشت!تا بحال اینطوری ندیده بودمش...هی تو اتاق راه میرفت وآروم وقرار نداشت...یهو واستاد وبرگشت سمتم...
-:امیر علی جان!
-:جانم حاجی؟!
-:یه چن تا از بچه ها رو بردار برین رو خیابون سمت خونه آبتین گشت بشین تا نماز مغرب؛باز یکساعت به نماز بیاین که برنامه هارو جمع کنیم...راستی!خودتم حواست به کوچه باشه
یکم با خودم کلنجار رفتم وبالاخره پرسیدم:
-:چیشده حاجی؟!چرا انقد بی قرارین؟!!
-:نپرس...فقط برو...
-:چشم!
بچه هارو برداشتم واز ظهر تا شب همونجا مشغول بودیم....هی بچه ها میپرسیدن چیشده...چخبره تو این هوای داغ اومدیم روی خیابون؟!...حق داشتن...برا خودمم سوال بود ولی...حاج سید یه چیزی میدونه که میگه...روزای طولانی تابستون تمومی نداشت...یکی از بچه ها رفت ساندویچی ونهار مهمونمون کرد ونشستیم همون گوشه کنار خیابون نهار خوردیم...گفتیم وخندیدیم ولی میدونستم که بچه ها خیلی خسته شدن...!خیابونا شلوغ وخلوت میشدو بازم خبر خاصی نشد...
نزدیکای غروب شده وبچه های خسته وبی حال که توی گرما هلاک شدن رو با گفتن اینکه وقتشه بریم مسجد،دوباره شارژ میکنم😅!
یکی از بچه ها پرید بغلم کرد داشت ذوق مرگ میشد😂...بقیه هم میخندیدن وسریع بساطو جمع وجور کردن وده بدو که رفتیم سمت مسجد....
پشت سرشون میرفتم...خیلی خسته شده بودم...ولی هنوز کنجکاو بودم که چخبر شده؟!
یهو یه چیزی تو مغزم جرقه زد!بهتره برم دنبال آبتین به همین بهونه بیشتر اونجا رو بپام!!
به گوشیش زنگ زدم ولی بر نداشت...شاید نمیخواد بیاد!قدمام کندتر میشه سمت خونشون...شاید برم معذب بشه!زنگ دوم رو که میزنم وجواب نمیده منو مردد میکنه...نزدیکای کوچه رسیدم...چه کنم؟!🤔...باید زود برگردم مسجد...برنامه های امشب رو هواس😕...
توی کوچه سرک میکشم...یه ماشین مزاحمه نگاه کردنم میشع!😐...چند قدمی جلوتر میرم به این امید که شاید داره میاد مسجد وببینمش...که یهو متوجه یه چیز عجیب میشم...شخصی شبیه به بهراد صولتی!!😳...آروم جلوتر میرم...صدای یک خانومه...خواهر آبتینه😳😶!
حتما این همون چیزیه که حاجی نگرانش بود...:
-:خانوم حقدوست...!مشکلی پیش اومده؟!!
محکم می ایستم وبا اخم به چهره حق به جانب بهراد صولتی خیره میشم!:
-:سلام آقا!ما نامزدیم😌...
-:دروغ میگه...مزاحمم شده!
یهو صدای داد بلندی،نگاه هممونو به سمت انتهای کوچه میکشونه...آبتین؟!!😰الانه که بیاد وخفه اش کنه...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام دوستان همراه😊👋
اینم دوتا پارت باحال دیگه😍👆
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
https://harfeto.timefriend.net/16211818315350
نظرات خواندنی تون رو درباره《رمان میداندار》،بصورت ناشناس به ما بگید😍😊
پیشاپیش ممنون از نظراتتون❤️🌸