لطفا همه باهم دعا کنیم 🤲
چهار قل و آیت الکرسی بخونیم...
🔹ارسال پیام های نگران کننده نه تنها مشکلی رو حل نمیکند،بلکه مارا از دعا کردن غافل میکند.
🍃ان شاء الله دستان علمدار کربلا نگهدار همه ی زائرینِ عزیز باشه🌺🤲
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
22.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🛑دیدن این ویدئو
برای هررر ایرانی واجبه
🔻
رجزخوانی جــوان ایرانی
در فرودگاه حلب-سوریه
🔻
تحرکات سپاه پاسداران در اسرائیل !!!!؟؟
راز حملات اسرائیل و ترورهـای در منطقه
🔻 @seyyedoona
کار دستم داد آخر قلبِ ناپاکم حسین،
اربعین، پایِ پیاده، رفت از دستم حسین :)
دل کہ هوایی شود،پرواز است کہ آسمانیت
می کند و اگر بال خونین داشتہ باشی
دیگر آسمان، طعم ڪربلا می گیرد؛
دلها را راهی کربلای جبـهہها می کنیم
و دست بر سینہ، بہ زیار ت شهدا
می نشینیم ..🖤(!
「 #قابلحظهها 📸」
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشکمو در اورده حسرت دیدن ضریحت😢
فکرشم نمیکردم اربعین قسمتم نباشه♥️
خیلی قشنگ ودلی
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید براتون سؤال شده باشه ؛ پوشیدن چادرهای نگین دار وعبا،که بلاگرای حجاب تبلیغ میکنن ،اشکال داره⁉️⁉️🧐
#حجاب
「@gordan_313 」
دارند هدف حجاب رو عوض می کنند!
حجاب برای جلب توجه نیست که !
سرباز دشمن نشوید
「@gordan_313 」
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_سوم_و_بیست_و_چهار آمدی جانم به قربانت شلوغی ها به شدت به دانشگا
#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_پنجم
بدون تو هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ...
گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای☕️ بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ...😴 نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ...
عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ...
هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...👌
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ...
آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ...
ثروتش به تاراج رفته بود ...
ارتشش از هم پاشیده شده بود ...
حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ...
و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم...
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد...
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم...
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
گردان ۳۱۳
#رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_پنجم بدون تو هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_ششم_
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته خونه اومد ... رفتم جلو در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ...
دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
_چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! ... با تعجب چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش ...
خنده اش گرفت ...😃
_اینبار دیگه چرا اینطور نگام میکنی؟
_علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟
صدای خنده اش بلند تر شد ...😂 نیشگونش گرفتم ...😬
_ساکت باش بچه ها خوابن ...
صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...😃
_قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم میخورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
_دیگه جون ندارم روی پا بایستم
با چای رفتم کنارش نشستم ...
_راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... 😒 آخر سر گریه همه دراومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ...😔 تا بهشون نگاه میکردم ... مثل صاعقه در میرفتن ...
_اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن😊
_جدی؟😳
لای چشمش رو باز کرد ...
_رگ مفته ... جایی برای فرار کردن هم ندارم ... 😃
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم در گوشش ...😁😉
_پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
وبا خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
گردان ۳۱۳
🌾#رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_ششم_ اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته خونه اومد ... رفتم جلو
#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_هفتم
حمله زینبی
بیچاره نمیدونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول 💉 در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم خنده مظلومانه ای کرد😃😢 و بلند شد نشست ...
از حالتش خنده ام گرفت ...😁
_بذار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی که بخوام بهت سرم هم بزنم
کارم رو شروع کردم ... یا رگ رو پیدا نمیکردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم میشد ... هی سوزن رو میکردم و درمی اوردم ... می انداختم دور بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ...
_آخ جون ... بالاخره خونت دراومد ...
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... 👀
با چشمهای متعجب و وحشت زده بهمون نگاه میکرد ... 😰😳
خندیدم و گفتم ...😁
_مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
_چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اونوقت میگی چیزی نیست ...تو جلادی یا مامان مایی؟ ...😠😭
و حمله کرد سمت من ...
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد ...
_چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مَرده ...مردها راحت دردشون نمیاد ...😊
سعی میکرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه میکرد ... 😭 حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... کبود و قلوه کن شده بود ...
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود …
تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش …
تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم …😍☺️
نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
••
حضرت زینب(س)فرمودند:
در مسیر کربلا برادرم ابالفضل العباس بسیار چادر مرا مرتب میکردند؛
و اکنون که دیگر کنارم نیست؛
بسیار چادرم را می بویم...
بخاطر همینِ که بالای ضریح
حضرت ابوفاضل نوشته :
السلام علی کفیل الزینب الکبری...
پـَروردگـٰارا،واژهشَھـیدچیسـت؟!
کِہروۍهَرجـَوانۍمیگذارۍاینچِنین،
زیبـٰامۍشَـوَد:))📻!'
「@gordan_313 」
-^🐺🌿^-
گـرگهـٰآخـوببدآننـددرایناِیـلغریـب
گـرپِـدررفـتتفـنگپدرۍهستهـنوز🖐🏻..!'
#حاجقاسم
#چریکی
「@gordan_313 」
قدم قدمم را مدیون سردارم♡
تصویرسازی نمادین از بدرقه زائران اربعین توسط حاج قاسم سلیمانی
#حاج_قاسم
#اربعین
「@gordan_313 」
#تلنگر
⁉️ #تاحالا_به_این_فکر_کردین؟
که امام زمان،گوش شنوای خدا هستن و حرف های ما قبل از اینکه به گوش مخاطبمون برسه ایشون میشنون؟! دفعه بعد که خواستی دروغ بگی یا حتی به شوخی به دوستت فحش بدی،به این فکر کن که امام زمان هم دارن میشنون...شاید جلوت رو گرفت.
「@gordan_313 」
گردان ۳۱۳
#رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_هفتم حمله زینبی بیچاره نمیدونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول
#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_هشتم
لیلی و مجنون شده بودیم …💞💑
اون لیلای من… منم مجنون اون …
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح …
کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …
من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود …اون می موند و من باز دنبالش …
بو می کشیدم کجاست …
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم…
هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه …
همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …
بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت …
داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد …
حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه … 😣زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن …
این وضع تا نزدیک غروب 🌄ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم …
تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … 😥
یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
گردان ۳۱۳
#رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_هشتم لیلی و مجنون شده بودیم …💞💑 اون لیلای من… منم مجنون اون … ر
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_نهم_وسی
جبهه پر از علی بود!
با عجله رفتم سمتش …
خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد… اما فقط خون بود …😥
چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد …
دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد …
– برو بگو یکی دیگه بیاد …😖
بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم …
– میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ …
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود… سرش رو بلند کرد و گفت …
– خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه …شاید با شما معذبه...😥
با عصبانیت😠 بهش چشم غره رفتم …
– برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم …
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم …
علی رو بردن اتاق عمل …😞😣
و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن …
اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب …
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم …
✨👌از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن …
🇮🇷جبهه پر از علی بود …🇮🇷
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی ... بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ...
اما تماس ها به سختی برقرار میشد ...
کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان
مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...
_فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی که میخوای ازش مراقبت کنی نیستی ...
خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ...
چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ...
همونم با وساطت علی بود ...
خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ...
_تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم ... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز بخاطر تو هم داره باهام دعوا میکنه ...
و علی باز هم خندید ...😃
اعتراض احمقانه ای بود ...وقتی خودم هم، طلسم این اخلاق بامحبت و آرامش علی شده بودم ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠موشن گرافیک احکام: شرایط وقف چیه ؟
🔸احکامی که باید بدانیم
#آموزش_احکام
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🌻🏴🌻🏴
دردامون درمون میشه با یه کربلا...💔🙂
#اربعین
#استوری
「@gordan_313 」
⊰•🌪•⊱
برق غضبےڪہچشم رهبر دارد
گویا ڪہ بناے فتح خیبر دارد
دور و بر این دیار پرسہ نزنید
این مملڪتِ فاطمہ،حیدر دارد💪🏻
⊰•🌪•⊱¦⇢#ࢪھبࢪی
「@gordan_313 」