eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
78 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
گردان ۳۱۳
_
به‌ قول‌ استاد‌ رائفی‌پور : این‌ همه‌ روایت‌ درباره‌ی مهدویت‌ هست ! آقا‌ توی‌ یکیشون‌ نفرمودن‌ اگر‌ مردم‌ دنیا بخوان‌‌ ظهور اتفاق‌ میفته ..! توی‌ همشون‌ فرمودن‌ : اگر‌ شیعیان‌ ما، اگر‌ شیعیان‌ ما .. بابا‌ گره‌ خوده‌ ماییم ..!!
مثلابشه‌دعاےهرروزمون..(:!" @gordan_313
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گام‌هایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست. برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطه‌ای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست: _اصلاً فکر نمی‌کردم به تو نظری داشته باشه! نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمی‌زند. در جواب جمله‌ای که حرف دلِ خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید: _تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!! در مقابل سؤال صادقانه مادر چه می‌توانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا، درهای خانه را بستم! بارها نغمه نفس‌هایش را از پشت پنجره‌های جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پرده‌های دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بی‌اختیار به تماشای خیالش می‌نشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بی‌حیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد: _اگه نظر منو بخوای، همین نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی! در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت : _حالا چرا انقدر رنگت پریده؟ و شاید اوج پریشانی‌ام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانه‌هایم را در آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد: _عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه! با شنیدن این کلمات لبریز مِهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست. تنها خدا می‌دانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانه‌ای درِ خانه دلم را دق‌الباب می‌کردند، تا جام سرریز نگاه‌های پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه می‌شد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس می‌کردم! حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانه‌های نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در آغوش بی‌نظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگین‌تری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که می‌خواست با مردی شیعه پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل تسنن را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاری‌ام آمده بود. او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی خواستگاری‌اش را نادیده بگیرم، بی‌تفاوت از کنار نگاه‌های سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوت‌های مذهبی، حضورش را از زندگی‌ام محو کنم! ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرف‌های شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد: _عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا. پدر منظور مادر از «مریم خانم» را متوجه نشد که عبدالله پرسید: _زن عموی مجید رو میگی؟ و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدی‌اش را پرسید : _چی کار داشت؟ و مادر پاسخ داد: _اومده بود الهه رو خواستگاری کنه! پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: _برای کی؟ مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن «برای مجید!» اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمی‌خواست عکس‌العمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هاله‌ای از ابهام گم شده، تنها نگاهم می‌کند و صورت پدر زیر سایه‌ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد: _می‌گفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم. پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: _مگه نمی‌دونست ما سُنی هستیم؟ و مادر بلافاصله جواب داد: _چرا، می‌دونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم! از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد: _الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، می‌خواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟ مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: _عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی می‌شناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی می‌کنن! این چه حرفیه که می‌زنی؟ پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: _بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن! و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه‌اش آغاز کرد: _مریم خانم می‌گفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره! و با صدایی آهسته و لحنی مهربان‌تر ادامه داد : _بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم! انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی‌ها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گل‌های فرش را به بازی گرفته بود. ظرف‌ها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول می‌کردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: _الهه! بیا اینجا ببینم. شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدم‌هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید: _خودت چی میگی؟ شرم و حیای دخترانه‌ام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت: _خُب مادر جون نظرت رو بگو! سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته‌ام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم می‌داد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سال‌ها انتظار برای آمدن چنین روزی بر می‌آمد، پاسخ دادم: _نمی‌دونم... خُب من... نمی‌دونم چی بگم... ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ اگر چه جوابم شبیه همه پاسخ‌های پُر نازِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود. سال‌ها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایه‌ی آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من می‌خواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود. عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانی‌ام را فهمیده باشد، بلاخره سکوتش را شکست: _فکر کنم الهه می‌خواد بیشتر فکر کنه. ولی مادر دلش می‌خواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد: _من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبت‌هامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی می‌خواد! پدر بی آنکه چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت: _مامان نمی‌خوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟ که مادر سری جنباند و گفت: _آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه. و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد: _الهه! برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و او بی‌مقدمه پرسید: _چرا به من چیزی نگفتی؟ نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر می‌آمد، جواب دادم: _به خدا من از چیزی خبر نداشتم. قدم به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم می‌آمد، با لحنی گرفته بازخواستم کرد: _یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمی‌کردی؟ و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم: _خودش نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم! و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد: _من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز می‌دیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمی‌کردم! سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج می‌زد، سؤال کرد: _الهه! مطمئنی که می‌خوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!! و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد: _الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی می‌کنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی، دیگه رفت و آمدِ هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده! از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: _البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتماً اونم می‌دونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگی‌اش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر می‌مونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی! چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن: _تو رو خدا خوب فکر کن! از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشه‌های قلبم جوانه می‌زد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشه‌ای قلبم ناخن می‌کشید، تشیع او بود که خاطرم را آشفته می‌کرد. احساس می‌کردم در ابتدای راهی طولانی و البته پُر جذبه ایستاده‌ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم می‌دوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را می‌کشد. آینده روشنی که آرزوی قلبی‌ام را برآورده خواهد کرد! آینده‌ای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب اهل تسنن متمایل می‌کند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب می‌کرد! ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
هدایت شده از گردان ۳۱۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🎥 دیکتـاتورهای جِنتـلمن 👈با مخالفت کن ✖️همه بهت ایراد میگیرن 👈با همجنس بازی مخالفت کن ✖️همه میگن آزادی و حقوق بشر!!!! 😏ولی با اسلام مخالفت کن و حتی قرآن رو بسوزون،همه لال میشن و صدایی از کسی در نمیاد! [اینـه ذات کثیف این انسان نماها] 「@gordan_313
حیدریم من عاشق روی علیم_۲۰۲۳_۰۲_۰۳_۱۴_۰۸_۱۴_۷۳۱.mp3
4.16M
میلاد امام علی علیه السلام 😍🌱 شور زیبا👌 💐حِیدَریَم مَن عاشِق رویِ عَلیَم 💐اَز دُشمَن مولا بَریَم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نور علی توی وجود شیعه موج میزند 🌊 راه علی راه تموم خانواده منه ✋
به نام آنکه پدر آفرید...
گردان ۳۱۳
من البته به شما عرض کنم: عزیزان من، این محبت دوطرفه است. من هم به عنوان پدر پیر شما، دلم سرشار از محبت شما جوانان است. روزتون مبارک پدر دانای سرزمینم...💚 「@gordan_313
"🇮🇷♥️" 📸 وقتی معلوم نبود که بابا کی برمیگرده یا اصلا بابایی برمیگرده، محمد مهدی هم میرفت تو کوله پشتی تا مثلا همراه بابا بره ‏ شهید مدافع حرم مسلم خیزاب🌹 「@gordan_313
گردان ۳۱۳
#سیاسی‌‌|طور
🇮🇷 📝 باز هم استاندار دوگانه در آزادی بیان در غرب 🔺سلمان رشدی مرتد علیه پیامبر و کتاب الهی حدود دو میلیارد مسلمان کتاب می نویسد. 🔺 مهاجرانی لندن نشین هم از فتوای امام خمینی(ره) علیه سلمان رشدی حمایت می کند. 🔹اولی مورد حمایت غرب و رسانه های غربی است. 🔹ولی دومی( که البته ما هم قبولش نداریم) به بهانه حمایت از فتوای به قول شان تروریستی! امام خمینی(ره)، متهم و پرونده سازی می شود. نکته و نظر آزادی بیان برای غرب قابل تفسیر است؛ ✅هرجا در راستای اهداف پلیدشان بود موضع حمایتی می گیرند ✅ و اگر نباشد؛ محکوم می کنند، تخریب می کنند، تروریست می خوانند، و حتی پرونده قضایی تشکیل می دهند. حقیقت غرب و رسانه غرب همین است و بس. ✍ محمدعلی برزگر
🔴پدافند هوایی فقط آمریکا ؛ بالن جاسوسی چین به این گُندگی وارد حریم هوایی ایالات متحده شده ، تا ساعتها بر فراز این کشور اطلاعات جمع کرده ولی ابرقدرت پوشالی حتی متوجه هم نشده ؛ آمریکا تا کنون مورد آزمایش جدی قرار نگرفته وگرنه سوراخ تر از آن چیزی است که ملت ها فکر میکنند! :)😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تولد در کعبه، یک اتفاق یا هدف بزرگ» 🔹 چرا خدا به حضرت مریم گفت: وقت زایمان از عبادتگاه خارج شو ولی به فاطمه بنت اسد گفت وارد کعبه شو؟ 🎙استاد فرحزاد علیه السلام @gordan_313
12.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ چرا اسم امام‌علی (ع) در قرآن نیامده؟ 📛 امامت مهم نیست یا شیعیان راستگو نیستند؟ 🎙مرتضی‌کهرمی @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌قتل عام مردم بابل بخاطر سفر رضاخان 🔹روزی رضاخان به مازندران مسافرت کرد، قرار شد یک روز در بابل توقف نماید، ولی در آنجا بسیاری از مردم به خاطر مصادره املاکشان توسط شاه به گدایی افتاده بودند! شهردار به خاطر اینکه رضاخان گدایان شهر را نبیند آنها را جمع کرد ودر حمام های عمومی شهر زندانی کرد تا رضاخان از شهر خارج شود، ولی به دلیل بارندگی شدید رضاخان۳روز در شهر ماند، پس از رفتن رضاخان وقتی در حمام ها را باز کردند۶۰الی۷۰نفر به دلیل نرسیدن غذا و نبود هوا از گرسنگی و خفگی مرده بودند! 📚منبـع:کتاب تاریخ بیست ساله ایران/نوشته حسین مکی(نماینده مجلس در زمان پهلوی) /جلد۶/صفحه۱۰۱-۱۰۲ @gordan_313
تعداد گیرافتادگان در برف۲۵۰۰۰‌نفر 📰روزنامه اطلاعات: 🖇 ۱۷ بـهمن مـاه ۱۳۵۰ 😐شاه وفرح هنوز درتعطیلات هستند! @gordan_313
خدایا! به ما کمک کن تا تربیت کودکان‌مان را از دست کودک‌کشان اسراییلیِ مالک اینستاگرام پس بگیریم @gordan_313
❤️✨قلبهای زیبا✨❤️ @gordan_313
پیشرفت در عرصه‌های مختلف نظام جمهوری اسلامی، حتی قابل مقایسه با دوران پنجاه ساله رژیم پهلوی نیست! @gordan_313
یه برعندازو دیدم گفت بخاطر الودگی هوا حساسیت گرفتم گفتم داداش بخاطر الودگی نیست بوی گل و سوسن و یاسمن پیچیده بخاطر اونه:)))😂😌