❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد_سوم
حالا عبدالله از چشمان غم بارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد:
دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم میگفت این شیمی درمانی ها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید...« و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک
جمله دیگر ادا کند، گفت: سرطانش خیلی گسترده شده...
و شاید هم هق هق
گریههای من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد.
با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا
صدای گریههای به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم.
رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داریاش، سفید شد.
با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم:
عبدالله اهلل! دکتر گفت
سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت.
عبدالله! من
ِ دارم دق میکنم...
و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد.
مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با لحنی که دیگر
شبیه ناله شده بود، صدایش کرد:
مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه هات هم تشکر کن...
و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی نا امیدی میداد، از جایش بلند شد و بیآنکه منتظر جوابی از مجید باشد
یا به گریههای غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی
زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت.
حالا ما بودیم و بار مصیبت هولنا کی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگينی اش را زمانی حس کردیم که شب
در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم.
پدر پای پیراهن عربی اش را بالا زده و تکیه به پشتی
نگاه شمامت بارش را بر سر مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید
عتاب کرد:
اینهمه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ
کاری نمیشه کرد؟!!!« من اشکم را با سرانگشتانم پا ک کردم و خواستم حرفی بزنم
که مجید پیشدستی کرد:
من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر
مامانو درمان کرد...
که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد:
انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات
تهران اینه که بگه طرف مردنیه!
عبدلله به اتاقی که مادر خوابیده بود اشاره کرد، یواشتر! مامان میشنوه!
و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!
پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که سا کت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد
ُ که شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگه ای باشه!
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤