eitaa logo
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
2.7هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
8.2هزار ویدیو
80 فایل
💠بسم رب مهدی فاطمه💠 آغازمـون: خـیلی وقــت پایـانمـون:شھادت .. -کپےهمہ‌جوره‌حلالت‌رفیق، هدف‌ماچیزدیگری‌ست یکی از خادمین: @YA_Ruqiya315 انتقادات و پیشنهادات: https://daigo.ir/secret/4822606741
مشاهده در ایتا
دانلود
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
🦋این داستان، روایتی از شهید مهدی (ادواردو) آنیه‌لی پسر یکی از ثروتمندان و سران ایتالیاست که به اسلام
@audio_ketab-1890050304_-359065978.mp3
زمان: حجم: 15.43M
🦋این داستان، روایتی از شهید مهدی (ادواردو) آنیه‌لی پسر یکی از ثروتمندان و سران ایتالیاست که به اسلام گرایش پیدا می‌کند و تمام دارایی‌هایش، از جمله شرکت خودروسازی فیات و باشگاه یوونتوس را با خدا معامله می‌کند... 💠 Ꭻ᥆Ꭵᥒ:⇩🇮🇷 ➳  [ @gordan_sarallah2 ]
ببخشید استاد یک سوال داشتم از خدمتتون ... خانم درخشنده الان وقت ندارم هفته ی آینده در خدمت شما هستم. حس بی رمقی در وجودم احساس کردم به طرف کلاس برگشتم روی یکی از صندلی ها نشستم که با شنیدن صدا سرم را بلند کردم کجایی !؟ سلام چطوری ! سلام کوفت آخر این همه وقت هست سرکلاس هستی نباید سراغی از دوستت بگیری ! خنده ام گرفته بود. لیلی اخلاقش همین طور بود کلا بد دهن و کمی بامزه خوب کجا بریم ؟! خونه آقا شجاع وا حالت اصلا خوب نیست ببین بهتر از این نمیشه می گویم لیلی جونم زیادی شارژ هستی یک وقت ... وسط حرفم پرید بریم سلف از راهرو بیرون آمدیم . وارد محوطه دانشگاه شدیم حیاط بزرگ با درختان سربه فلک کشیده درختان چنار سایه خوبی برای ما ایجاد کرده بود بعد از وارد شدن به سلف لیلی نگاهی به من انداخت خوب امروز نوبت شما هست چی ؟! مهمان تو هستیم 😄 بی خیال بابا من اصلا پول نیاوردم ببین چطور می زنی، زیرش به طرف یکی از میز ها رفتیم ،میز درست انتهای سلف قرار داشت کنارش طاقچه ی کوچکی با گل های پتسو تزیئن شده بود خوب چ خبر ! یا خدا تاره بعد از این همه حرف می گویی چه خبر ؟ خوب از محیط کار جدیدت بگو لبخند از چهره اش محو شد آه سردی کشید چی بگم 😢 نویسنده :تمنا
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
بسم الله الرحمن الرحیم☘ به قول حاج قاسم 💔☔️..... اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام او
یک روز همسایه مان آمده بود خانه و در ایوان نشسته بودیم، من رفتم و از آشپزخانه چای آوردم 🫖موقع خوردن چای به همسایه گفت: طاهره خانم توی چای فوت نکنید از نظر اسلام درست نیست من مانده بود بچه پنج ساله این حرف را از کجا شنیده بود!😃🤨 به پدرش می‌گفت: پیغمبر (ص) گفته اند پای جلوی بزرگتر دراز نکنید پس من این کار را نمیکنم چون باید پیرو آنها باشم 😍 زمانی که ماه محرم فرا می رسید خودش را برای روضه امام حسین(ع) آماده میکرد کرد وقتی به روضه وارد می شد مودب با وقار در گوشه ای می نشست و مداحی گوش می کرد . به طوری که هر کسی این بچه را می دید کلی تعریف تمجید از او می کرد در روضه ها کمک می کرد مثلا استکان ها را می‌شست . یک جورایی با همان کوچکی خادم الحسین(ع) شده بود 🙏🏻به خاطر شرایط شغلی پدرش بیشتر وقت ها با خودم روضه می آمد، به حرف های سخنران خیلی گوش میکرد و گاهی به من می‌گفت : مامان یادته حاج آقا فلان حرف رو گفت؟ ابراهیم علاقه ی زیادی به مسجد رفتن داشت از همان هشت سالگی نماز خواندن را آغاز کرد بیشتر ، نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را میخواند . در مسجد موذن بود و بعد از نماز جماعت دعای سلامتی امام زمان (عج) را برای مردم با صدای رسا می خواند. همین اهل نماز بودنش باعث شده بود که خیلی نظم و ترتیب را در زندگی رعایت کند و همیشه کارهایش را مرتب انجام می داد 🕘 زمانی که قرار شد به مدرسه برود من او را در مدرسه نزدیک خانه خودمان ثبت نام کردم . مدرسه ی جلالی دقیقا کنار مسجد فاضل هندی بود📝 ابراهیم همیشه سر وقت به مدرسه می رفت و به موقع با پسر عموهایش از مدرسه بر می گشت همیشه یک عالمه دوست برای خودش پیدا میکرد و به خانه می آورد. در راه مدرسه شیطنت و بازی های خطرناک نمی کرد زمانی که از مدرسه به خانه بر می گشت . وقت خودش را تلف نمی کرد و مشغول درس خواندن می شد در مدرسه به دوستانش و به خصوص پسر عموهایش کمک می کرد. خیلی روی نظم و ترتیب کتاب📚 هایش حساس بود، هوش زیادی داشت و درس اش هم خوب بود. نویسنده :تمنا ☔️🍀
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
#طهورا #قسمت_اول حورا خانم عجله کن دیر شد ؟ باشه الان ؟ به سمت کشو رفتم کمی آن را جلو کشیدم ، چند
ماشین جلوی پیتزا فروشی توقف کرد ، طاها پیاده شد من هم از درب سمت چپ پیاده شدم چادرم را مرتب کردم. به سمت پیتزا فروشی رفتیم، نیم ساعت قبل از نماز در مسجد جامع شهر نماز خواندیم بعد هم برای سرو غذا به این مکان آمدیم.. وارو محوطه شدیم مکانی بزرگ با تعداد زیادی میز صندلی های قرمز رنگ در کنار میز های چوبی چیده شده بودند. مرد جوان مشغول تمیز کردن یکی از میز ها بود چند خانواده دیگر هم مشغول خوردن پیتزا بودند. آقا طاها به من نگاه کرد. خوب خانمی چه می خوردید ؟ فرقی ندارد هر چه شما بخوری نه دیگه هر چه شما بگویید خوب من پپرونی می خورم عالیه دو تا پیتزا پپرونی پیشخدمت نزدیک آمد چه میل دارید ؟ دو تا پیتزای پپرونی همراه با نوشابه ی لیمویی نگاهی به من کرد چطوره ؟ سری به نشانه ی تایید تکان دادم بعد از رفتن پیشخدمت به آقا طاها گفتم لازم نبود این قدر هزینه کنید ! طاها وسط حرفم پرید، نه عزیزم امروز یک روز فوق العاده هست این روزها خاطره می شود. ده دقیقه بعد پیتزا سر میز بود ،هر دو مشغول خوردن شدیم خوردن پیتزا همراه با عاشقانه ی دو نفره لذت آن را دو برابر کرد. بعد از خوردن پیتزا از رستوران بیرون آمدیم در حالی که آقا طاها دستش را دور من حلقه کرده بود . شروع به پیاده روی کردیم طاها نگاهی به من کرد. فاصله زیادی زیادی تا پایگاه نداشتیم ، دوست داری پیاده روی کنیم ؟ عالیه! بعد از یک ربع پیاده روی جلوی ساختمان سه طبقه ایستادیم. حورا خانم این هم پایگاه شما لبخندی زدم ممنون عزیزم از پله ها بالا رفتم ، فضایی کوچک با پله های سفید رنگ دو طبقه بالا رفتیم جلوی واحد در طبقه ی سوم ایستادیم و بعد از مکثی کوتاه وارد شدیم . نویسنده : تمنا 🥰🌱🌹
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
بسم الله الرحمن الرحیم🌱 تقدیم به مردم عزیز سرزمینم (رمان نوشته شده بر اساس واقعی😍)
در فکر فرو رفته بودم که مادرم گفت:غذایت سرد شد کجایی دختر؟! من هم با لبخندی گفتم: هیچی! بعد از ناهار به سراغ کتاب هایم رفتم تا درس های فردا را مرور کنم معمولا یک ساعت تا دو ساعت وقت خودم را برای مطالعه📚 می گذاشتم عصر دوستانم به دنبالم آمدند گفتند بیا در هوای پائیز به دشت برویم تا تفریح کنیم از مادرم اجازه گرفتم و با دوستانم حرکت کردیم. هوای پائیز🍂 خنک و دلپذیر شده بود دم غروب کمی باد می وزید که احساس سرما کردم کشاورزان گندم ها🌾 را درو کرده بودند با دوستانم به آرامی قدم در دشت گذاشتیم صدای پارس سگ ها از دور و نزدیک شنیده می شد گله گوسفند ها🐑 همراه با چوپان به طرف روستا می آمدند من و دوستانم از غروب🌤 دل انگیز خورشید لذت میبردیم خورشید رنگ سرخش را در دشت پهن کرده بود با غروب خودش اعلام می کرد که شب به زودی فرا می رسد! وقتی به خانه برگشتم بوی نان تازه خانه را پر کرده بود، مادرم معمولا عصر ها نان میپخت تا صبح ها بیشتر به کار هایش برسد. داخل اتاق رفتم بعد وضو گرفتم سجاده ام را پهن کردم چادر نمازی که مادربزرگم از مشهد آورده بود سر کردم ، مشغول خواندن نماز شدم در حال خواندن نماز بودم که صدای برادرم را شنیدم که همراه پدرم و دام ها از دشت به خانه باز گشتند . نمازم که تمام شد دویدم تا به آن ها خسته نباشید بگویم خوشحال بودم که برادرم را بعد یک روز تلاش می دیدم . پدر و برادم لباس هایشان خاکی شده بود لباس هایشان را عوض کردند و دستانشان را شستند. وقتی به اتاق آمدند سفره شام را پهن کردیم دورهمی غذا خوردیم ، گفتیم ، خندیدیم بعد از شام دورهم نشتیم کلی خاطره تعریف کردیم از روزی که گذشت ، تفریحی که با دوستانم در دشت رفتم و... برادرم می گفت امروز طبیعت دشت خیلی زیبا بود ، برگ درختان زرد و نارنجی خیلی منظره ی قشنگی بود. کم کم چشمانم خواب را به ماندن در کنار خانواده ترجیح می داد، بلند شدم رخت خواب را پهن کردم و در فکر آرزو های فردا به خواب رفتم تا صبحی تازه با خاطراتی زیبا را آغاز کنم. نویسنده :تمنا ❤️
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
شناسنامه کتاب نام کتاب :ویشکا 1 نام مولف :مائده افشاری #قسمت_اول #ویشکا_۱ وارد خانه شدم
با صداے بلند فریاد زد براے چے مزاحم دختر خانم شدین ؟! دو پسر در حالے ڪه به مرد نگاه مے ڪردند خودشان را ڪمے جمع جور ڪردند و با صداے بلند گفتند آقا به شما چه ربطے دارد ؟ در همین حین یڪ خانم چادرے با چهره ے نگران دست مرا ڪشید گفت: عزیزم بیا این جا همسرم داره سعے مے ڪند آن ها را دور ڪند من ڪه خیلے ترسیده بودم چیزے نگفتم خانم چادرے ادامه داد روے نیڪمت بشین تا ڪمے برایت آب بیاورم نگاهم را به آن سمت پارڪ بود دل شوره ی عجیبے داشتم ، نگران بودم اتفاقے براے آن آقا بیفتد ڪمے بعد مرد در حالے ڪه نفس نفس مے زد برگشت و رو به خانمش ڪه داشت لیوان آب را براے من مے آورد گفت قصد دعوا نداشتم فقط مے خواستم از مزاحمت شان جلو گیرے ڪنم آن دو سوار بر موتور شدند و رفتند خانم چادرے به آرامے به آرامے ڪنار من نشست و گفت این موقع شب توے این پارڪ چه مے ڪنے ممڪن بود خطرات بدترے تهدیدت ڪند ؟ اصلا متوجه گذشت زمان نبودم حالم خوب نبود گفتم ڪمے بیام تا هوایے عوض ڪنم خانم چادرے : به آرامے اتفاقے افتاده اگر مشڪلے دارے ؟! می خواهے ڪمڪت ڪنیم، ببین اسم من نرگس هست مے تونے راحت صدا بزنے به نظرم امشب برو خونه اگر دوست دارے فردا با هم صحبت ڪنیم احساس خاصے در وجودم مے ڪرد نمے دانست چرا شنیدن صداے آن خانم حس خوبے بهم مے داد قبول ڪردم نرگس : عزیزم این شماره ے من هست هر موقع دوست دارے باهام تماس بگیر راستے اسمت چیه ؟ ___________________________ سوار ماشین شدم حوصله ے خانه رفتم نداشتم اما مے دانستم الان کسی در خانه نیست. وارد خانه ڪه شدم چشمانم گرد شد سلام سلام پس چرا این قدر دیر آمدے نگرانت شدم خواهرے رفتم یکه دوری بزنم پس چرا تو نرفتے مهمانے ناسلامتے خسته بودم تازه از سفر برگشتم لبخندے زدم و از پله ها بالا رفتم وردشاد دوباره صدایم ڪرد نمے خوای یڪ قهوه با هم بخوریم خیلے وقت هست با هم صحبت نڪردیم باشه بگذار لباس ها را عوض ڪنم متنظرم وارد اتاق شدم چقدر بهم ریخته بود تازه چند روزے مے شد ڪه دستے به اتاق نڪشیده بودم لباس هایم را عوض ڪردم و از پله ها پائین رفتم وردشاد قهوه را آماده ڪرده بود هر دو شروع به قهوه خوردن ڪردیم چے شد تو یهو این قدر تغییر ڪردے ؟ چطور مگه ؟ بیخیال تو این طورے نبود ؟ راستش را بخواهی خودم هم دقیق نمےدانم اما دیگر علاقه اے به این جور مهمانے ها ندارم وردشاد سڪوت در ڪرد و قهوه اش☕️ را نوشید. به ساعت دیواری بزرگ سالن نگاه ڪردم وردشاد من سرم خیلے درد مے ڪنه میرم بخوام امروز خیلے خوابیدے باشه برو شب بخیر شبت تو هم بخیر وقتے رفتم توے اتاق شماره ے نرگس توے گوشیم ذخیره ڪردم. احساس ڪردم یڪ دوست جدید پیدا ڪردم متفاوت از بقیه دوستانم روے تخت دراز ڪشیدم و چشمانم را بستم سعے ڪردم به هیچ چیزی فڪر ڪنم. نویسنده :تمنا 🌹🤍
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
شناسنامه کتاب عنوان : ویشکا 2 مولف : مائده افشاری تاریخ 22/2/1402 برگرفته از از مستند های از لاک ج
قطرات سرم به آرامی وارد لوله می شود و جانی تازه در وجود نرگس ایجاد می کرد نرگس به آرامی چشمانش را باز کرد بیداری شدی عزیزم ؛نگران نباش دکتر گفت چیزی نیست علی کجاست ؟ چی ؟ ویشکا علی کجاست ؟ نرگس جان آرام باش عزیزم تو الان شرایط مناسبی نیستی ویشکا منو ببر پیش علی باشه اما علی توی این بیمارستان نیست تو حالت بد شده و با اورژانس آوردیمت اینجا علی نو بیمارستان شهید مطهری هست . نرگس شروع به اشک ریختن کرد برای علی اتفاقی افتاده تو به من نمی‌گویی نرگس جان آرام باش از دکتر اجازه می گیرم تو را منتقل کنند به بیمارستان شهید مطهری نیم ساعت بعد هر دو سوار آمبولانس به سمت بیمارستان در حرکت بودیم ویشکا چی شده چرا من حالم بد شد ؟! علی چه بلایی سرش آمده چ خبر است اینجا ؟😱 لبخندی زدم تو که باید خوشحال باشی خدا جمع دو نفرتون را سه نفره کرد اما واقعا از علی آقا خبر ندارم آمبولانس با سرعت زیاد خودش را به بیمارستان رساند از نرگس تعهد گرفتند که اگر حالش بد شد مسئولیتش با خودش است. نرگس در حالی که تلو تلو می خورد خودش را به ته راهرو رساند در اتاق عمل را باز و بسته می شد و پرستار ها در رفت و آمد بودند. نرگس خودش را به خانم پرستار همسرم حالش چطوره شما همسر آقای ناظری هستید بله چی شده ؟😨 فعلا در اتاق عمل هستند اما برایش دعا کنید تیر نزدیک قلبش خورده دکتر ها همه تلاش مان را می کنند اما ... حرفش را ادامه نداد و رفت نرگس دستش را به دیوار گرفت نرگس جان بیا عزیزم تو الان فقط نباید خودت را در نظر بگیری بچه هم مهم هست. نرگس در حالی که اشک می ریخت وقتی پدر بچه حالش خوب نیست بچه را چطور تنهایی بزرگ کنم ؟😭 دو ساعت بعد علی آقا از اتاق عمل بیرون آمد اما طولی نکشید که به کما رفت نرگس توان ماندن در بیمارستان نداشت خواهر شوهرش خودش را به بیمارستان رساند و من آن ها را به خانه نرگس رساندم ساعت هشت شب به خانه رسیدم بی حوصله نگران نرگس و همسرش بودم خبری از بچه های پایگاه نداشتم با فرشته تماس گرفتم . و ماجرا را گفتم خیلی نگران شده بود فقط تاکید کردم به بچه ها چیزی نفهمد چند روزی با این وضعیت پایگاه تعطیل است در اتاق را که باز کردم مثل همیشه با استقبال بی نظیرشان روبرو شدم و... نویسنده :تمنا 🥰🌹
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
بسم الله الرحمن الرحیم رمان انقلابی افق تقدیم به ساحت مقدس امام زمان (عج) و امام خم
صدای ضعیفی از حیاط می آمد به نظر می رسید زن ها مشغول بحث هستند یکی از آن ها با حالتی آشفته برای چی اجازه دادید یک فراری وارد خانه بشود ؟ این فرد به کمک ما نیاز دارد ما باید به او کمک کنیم تا شب صبر کنید مرد ها بیایند فکری می کنیم. در همین هیاهو گریه یکی از کودکان به گوش رسید کودک در حالی که مشغول بازی بود به زمین خورد زن با آشفتگی به سمت او می دود در حالی که قربان صدقه اش می رود او را آرام می کند صدای رفت آمد ها در حیاط بیشتر شد هر چه می گذشت صدا نزدیک تر می شد یکی از زن ها به آهستگی به فردی سلام می کند خسته نباشید. سلام چقدر آشفته به نظر می رسی ؟ زن با حالتی ناامید ادامه می دهد امروز یک فراری داخل حیاط آمد و کمک خواست من هم به او گفتم داخل زیر زمین پنهان شود،سکوتی بین زن مرد پدید آمد بعد از چند لحظه صدای پا نزدیک تر شد من خودم را به انتهای زیر زمین رساندم در حالی که نفس نفس می زدم نگاهم را به در دوختم ،مرد به آرامی در را باز کرد واردشد در حالی که با دست عرق پیشانی ام را پاک کردم. سلام آقا سلام بر مرد انقلابی بیا بنشین چرا گوشه ایستاد ای ؟ چند قدم بر داشتم کنار مرد صاحبخانه روی چهار پای نشستم. ماموران چطور تو را شناسایی کردند در کدام مرکز فعالیت می کنید ؟ به آرامی با صدای ملایم مرد جوان من و چند تا از دوستان هم سن سال خودم سخنرانی ها اعلامیه های امام رامینویسیم و شبانه داخل خانه های مردم می اندازیم هدف شما از فعالییت انقلابی چیست ؟ ما برای مبارزه با طاغوت و استقلال ایران مبارزه می کنیم ؟ چه برنامه هایی برای آینده کشور دارید که مشغول مبارزه هستید؟ برای این که دین اسلام پایه اساس کشور شود. با چه کسانی این فعالیت می کنید ؟ ما در مسجد نبی اکرم با حاج آقا موسوی و چند تن از دوستان مشغول فعالیت هستیم. من امروز در حالی که چند اعلامیه در دست داشتم تا به دست یکی از دوستان برسانم ماموران به صورت نامحسوس مرا تعقیب کردند به دنبال آمدند من هم به سرعت از دست آن ها فرارکردم و چاره ای ندیدم وارد حیاط شما شدم. مرد صاحبخانه در حالی داشت با دقت به صحبت های من گوش می داد زیر لب زمزمه کرد . افوض امری الله ان الله بصیر بالعباد نویسنده :تمنا
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
#طلوع_دل #قسمت_اول پرتوی خورشید چشمان فندقی رنگم را نوازش کرد ، عینک آفتابی دسته طلایی رنگ را برداش
وارد رستوران شدیم ، نگاهی به اطراف کردم صندلی های قهوه‌ای رنگ با تزئین گلدان های صورتی با گل های سفید که روی آن بود دیوار کوب های طلایی و با حاشیه قهوه‌ای ، پیش خدمت در حال تمیز کردن میز سمت راست بودند. پیش خدمت دیگر در حال سینی غذای بزرگی در دستش بود. به سمت یک خانم و آقای جوان می رفتند خانم در حالی چادرش را مرتب می کرد لبخندی زد و همسرش غذا را جلوی او چید عطر خوبی در رستوران پیچیده بود ،فضایی از عطر های شیرین و بوی چوب بود آیه مرا صدا کرد کجایی ؟ هیچ چند بار صدات کردم بی خیال کجا بنشینم . آیه اشاره به میز دو نفره کنار دیوار انداخت فضایی اختصاصی برای میهمانان دو نفره... چند دقیقه ... پیش خدمت نزدیک ما آمد سفارش تون چیه ؟ طنین چی می خوری ؟ نگاهی به پیش خدمت دو پرس سلطانی همراه با دلستر و ماست مخصوص آیه لبخندی زد سهم خودت را بگو دختر هر دو خندیدیم بعد از خوردن دلشوره عجیبی گرفتم ،آیه بلند شو برویم برای چی ؟ حس بدی در دلم ایجاد شده است ، هر دو بلند شدیم و بعد پرداخت هزینه از رستوران خارج شدیم . مسیر رفته را با سرعت بیشتری برگشتیم به ماشین نزدیک شدیم ،دلشوره ی بیشتری گرفتم. به سمت ماشین رفتم و... نویسنده :تمنا 🌹🥰