eitaa logo
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
2.7هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
8.2هزار ویدیو
81 فایل
💠بسم رب مهدی فاطمه💠 آغازمـون: خـیلی وقــت پایـانمـون:شھادت .. -کپےهمہ‌جوره‌حلالت‌رفیق، هدف‌ماچیزدیگری‌ست یکی از خادمین: @YA_Ruqiya315 انتقادات و پیشنهادات: https://daigo.ir/secret/4822606741
مشاهده در ایتا
دانلود
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
🦋این داستان، روایتی از شهید مهدی (ادواردو) آنیه‌لی پسر یکی از ثروتمندان و سران ایتالیاست که به اسلام
@audio_ketabمن ادواردو نیستم 4.mp3
زمان: حجم: 19.4M
🦋این داستان، روایتی از شهید مهدی (ادواردو) آنیه‌لی پسر یکی از ثروتمندان و سران ایتالیاست که به اسلام گرایش پیدا می‌کند و تمام دارایی‌هایش، از جمله شرکت خودروسازی فیات و باشگاه یوونتوس را با خدا معامله می‌کند... 💠 Ꭻ᥆Ꭵᥒ:⇩🇮🇷 ➳  [ @gordan_sarallah2 ]
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_سوم #روشنا صدای گوشی جهت فکرم را تغییر داد دستم را سمت کیف بردم، نگاهی به صفحه ی آن کردم ما
لیلی خودش را به مامان رساند سلام چی شده لیلی عزیز ببین چه بلایی سرمان آمد به طرف مامان برگشتم با لحنی جدی مامان این قدر شلوغش نکن هر چی هست زود خوب می شود سکوتی بینمان برقرار شد تا این که لیلی سکوت را شکست خانم شریف لطفاً بلند شوید بریم خانه باید استراحت کنید روشنک کنار پدرش می ماند اگر خبری ازشون شد به ما می گویند نه من پیش حسام باید می مونم 😫 مامان برو من هستم مامان در حالی که مرا به طرف عقب هل می داد به سمت پرستار رفت خانم پرستار👩 می تونم شوهرم ببینم آخه .... فقط چند دقیقه💁مامان به طرف اتاق رفت در حالی که با صدای بلندی وای حسام چه بلایی سرت آمده که خانم پرستار با صدای بلند تری از مامان خوب هست گفتم آرام باشید ... مامان بی توجه به صحبت پرستار خودش را کنار تخت بابا رساند بعد در گوشش زمزمه کردی و از اتاق خارج شد من مشغول تماشای صحبت عاشقانه زوج شدم ،که موبایلم شروع به لرزش کرد تماس را پاسخ دادم سلام چطوری ؟! چی شده؟! روشنک کوفت حالش چطوره ؟ سینا در حالی که داد می زد که انگار من این بلا را سرش آوردم؛پرسید کدام بیمارستان ؟ شهید رجایی من الان میام لازم نیست چرا ؟! به نظر میاد حالش خوبه مامان هم داره بر می گرده خانه گوشی را قطع کردم روی نیمکت طوسی رنگ فلزی بیمارستان نشستم و به فکر فرو رفتم مامان در گوش بابا چه زمزمه کرد!؟ که صدا لیلی مرا به خود آورد کجایی هیچی بابا انگار تو جای بابات روی تخت افتادی چقدر رنگت پریده خوب حالا چی میگی 👀 من مامانت می رسونم خونه خودتم زود بیا باش ؟ پس بابا را چه کنم خوب به سینا بگو بیاد امشب پیشش بماند آره فکر بدی نیست. تا آمدن سینا منتطر شدم بعد از چند کلمه صحبت از بیمارستان خارج شدم و به سمت خانه تاکسی گرفتم .... نویسنده :تمنا 🌱🌻
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_چهارم #روشنا لیلی خودش را به مامان رساند سلام چی شده لیلی عزیز ببین چه بلایی سرمان آمد به
لیلی خودش را به مامان رساند سلام چی شده لیلی عزیز ببین چه بلایی سرمان آمد به طرف مامان برگشتم با لحنی جدی مامان این قدر شلوغش نکن هر چی هست زود خوب می شود سکوتی بینمان برقرار شد تا این که لیلی سکوت را شکست خانم شریف لطفاً بلند شوید بریم خانه باید استراحت کنید روشنک کنار پدرش می ماند اگر خبری ازشون شد به ما می گویند نه من پیش حسام باید می مونم 😫 مامان برو من هستم مامان در حالی که مرا به طرف عقب هل می داد به سمت پرستار رفت خانم پرستار👩 می تونم شوهرم ببینم آخه .... فقط چند دقیقه💁مامان به طرف اتاق رفت در حالی که با صدای بلندی وای حسام چه بلایی سرت آمده که خانم پرستار با صدای بلند تری از مامان خوب هست گفتم آرام باشید ... مامان بی توجه به صحبت پرستار خودش را کنار تخت بابا رساند بعد در گوشش زمزمه کردی و از اتاق خارج شد من مشغول تماشای صحبت عاشقانه زوج شدم ،که موبایلم شروع به لرزش کرد تماس را پاسخ دادم سلام چطوری ؟! چی شده؟! روشنک کوفت حالش چطوره ؟ سینا در حالی که داد می زد که انگار من این بلا را سرش آوردم؛پرسید کدام بیمارستان ؟ شهید رجایی من الان میام لازم نیست چرا ؟! به نظر میاد حالش خوبه مامان هم داره بر می گرده خانه گوشی را قطع کردم روی نیمکت طوسی رنگ فلزی بیمارستان نشستم و به فکر فرو رفتم مامان در گوش بابا چه زمزمه کرد!؟ که صدا لیلی مرا به خود آورد کجایی هیچی بابا انگار تو جای بابات روی تخت افتادی چقدر رنگت پریده! خوب حالا چی میگی 👀 من مامانت را می رسونم خونه خودتم زود بیا باش ؟ پس بابا را چه کنم ؟ خوب به سینا بگو بیاد امشب پیشش بماند آره فکر بدی نیست. تا آمدن سینا منتطر شدم بعد از چند کلمه صحبت از بیمارستان خارج شدم و به سمت خانه تاکسی گرفتم .... نویسنده :تمنا 🌱🌻
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_سوم #جهاد_در_نوجوانی در آن زمان انقلاب به اوج خود رسیده بود و فعالیت های انقلابی در هر خان
زمانی که پیش حاج آقا رفتیم ایشان از من پرسیدند: بفرمائید سوالی دارید؟ من به ابراهیم اشاره کردم و گفتم: این پسرم دوست دارد درس شما را بخواند. منظورم این بود که حوزه برود و درس طلبگی شروع کند. آقای فقیهان گفت :پسر جان شما الان باید درس های مدرسه را بخوانی اما ابراهیم در این کار اصرار داشت ،حاج آقا که این اصرار را دید گفت: من که شما را می شناسم ولی خب باید سه نفر بیاند و شهادت بدهند که این پسر متدین هست و می توانند برود حوزه ماهم قبول کردیم و سه شاهد پیدا کردیم یکی از آنها پدر شهید بود ابراهیم در محله ،مسجدو حتی خانواده پسر فوق العاده ای بود و به با ایمان بودنش همه معتقد بودند حدود 13ساله بود که به حوزه رفت و در مدرسه ی ذوالفقار 1و2 مشغول کسب علم شد هر از گاهی برای امتحان یا درس خواندن در یکی از دو مدرسه جا به جا می شد. ابراهیم حدود سه سال در این مدرسه درس خواند 16 ساله شد -------------------------------------------------- تعطیلات ایام عید بود یک روز قرار شد من و پدرش و تمامی اهل خانواده به روستا برویم اما ابراهیم می گفت : من می خواهم بروم و دوره ی آموزشی جبهه شرکت کنم من و پدرش می گفتیم تو خیلی کوچک هستی و جنگیدن برای تو راحت نیست ابراهیم گفت :الان خیلی ها هم سن من هستند و جبهه می روند حتی اگر شده به جبهه بروم و یک بشکه آب دست رزمنده ها بدهم این کار را میکنم. من راضی بودم که پسرم به جبهه برود با خودم میگفتم همه میروند از نوجوان های 14 ساله که کوچک تر نیست برای ثبت نام آموزشی رفت به طوقچی (میدان قدس ) مسئولان ثبت نام قبول نمی کردند که اعزام شود او هم مانند بیشتر نوجوانان شناسنامه ی خودش را دست کاری کرد و سن خودش رابه نوزده سال رساند روز دیگر که رفت برای ثبت نام مسئولان قبلی نبودند و پذیرفتند که ابراهیم به جبهه اعزام شود حدود چهل روز دوران آموزشی طول کشید و پس از آن به مدت 15 روز به مرخصی آمد در تاریخ 17/2/1365 به همراه تعداد زیادی از رزمندگان به جبهه ها اعزام شد ابراهیم دو ماه در جبهه ماند و در این مدت خیلی در جبهه کار یاد گرفته بود فعالیت هایی از قبیل کمک های امدادی ،غواصی و... بعد از دو ماه به خانه آمد ، آمده بود برای طلب حلالیت می‌گفت :من دیگه برنمیگردم! به او می‌گفتیم این حرف ها را نزن تو را با این سن کم که به جا های خطرناک نمی برند. اما او می‌گفت : نه این بار آخر است! خیلی خوشحال بود و به قول خودش پیشرفت کرده بود و به خط مقدم رسیده بود می‌گفت: مامان من جلو رفتم! در جبهه سنگر می کند ،کمک امداد بود ، غواصی میکرد ، درس یاد میداد و...من می گفتم خیلی خول انشالله موفق باشید ، پیروز بشید. محسن یک هفته ای مرخصی داشت ولی سه شب بیشتر خانه نماند، دوباره به جبهه برگشت . من هر چه اصرار می کردم که بیشتر بمان می گفت: فردا شب قرار است حمله کنند و من هم می خواهم آن جا باشم . در مدتی که محسن جبهه بود نامه های زیادی برای من می نوشت گزارش کارهایش را به ما می داد ،سعی می کرد همیشه ما را راضی نگه دارد حدود شش ماه در جبهه ماند. نویسنده :تمنا 🥰☔️
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_سوم #طهورا واحد فضایی بزرگ با یک اتاق خواب بود در آشپزخانه هم یک گاز صفحه ای و ظرف شویی و
آقا طاها دارد واحد شد جلو رفتم، با هیجان زیاد گفتم ، پوستر ها را چاپ کردی؟ چهره اش گرفته بود ،با شنیدن حرفم آهی کشید ،سرش را به زیر انداخت چی شده چرا گرفته ای ؟ زینب به طاها سلام کرد ،طاها تازه متوجه زینب شده بود. احوال پرسی کوتاهی کرد و گفت ببخشید متوجه شما نشدم. رنگ از صورتم پرید بود، نگاهی به آقا طاها کردم چی شده خوب ؟ طاها با لحنی جدی گفت محسن تصادف کرده است، الان هم در بیمارستان هست چی ؟😱 زینب گفت حالش چطور هست؟ آقا طاها توضیح داد، من خبر نداشتم وقتی رفتم درب مغازه متوجه شدم بسته است از مغازه های کناری پرس و جو کردم و ... در راه محل کار تصادف کرده است و آلن در بیمارستان شریعتی بستری هست طاها مکثی کرد بعد گفت من میرم بیمارستان شما هم بعد از این که کارتون تمام شد، برید خونه با خروج طاها از واحد به سمت ستون کنار دیوار رفتم دیدم گرفتم با نگرانی گفتم اگر حالش خیلی بد باشه چی ؟ زینب گفت آرام باش خدا بزرگ هست بعد هم مشخص نیست تصادف او چقدر جدی باشد ممکن هست آسیب کمی دیده باشد بعد از ده دقیقه نگاهی به زینب کردم بیا برویم بیرون کمی قدم بزنیم فکرم درگیر آقا محسن هست نمی توانم به کارها برسم در حالی که از واحد خارج می شدیم گفتم کار ها در حال تمام شدن هست فقط باید میز صندلی سفارش بدیم وارد پیاده رو شدیم ، زینب رشته ی افکارم را پاره کرد حورا یک سوال بپرسم ؟ جانم ؟ از زندگی متاهلی راضی هستی ؟ آره خیلی 😂 نه جدی! خوب بین سختی های خاص خودش را دارد مثلاً توی مجردی تو تصمیم های زندگیت را معمولا فردی می میری یا حداقل با پدر و مادر مشورت می کنی. اما در متاهلی نظر هر دو خیلی مهم هست این طور نیست، که تو فقط مشورت بگیری و بعد کار خودت را انجام بدی راستی تو چرا از ازدواج نمی کنی ؟ زینب خندید خوب من می خوام تصمیم تصمیم های زندگیم را تک نفره بگیرم. 😁 نویسنده :تمنا🪞🎈
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_چهارم #طهورا آقا طاها دارد واحد شد جلو رفتم، با هیجان زیاد گفتم ، پوستر ها را چاپ کردی؟ چ
🧕🏻 نگاهم به آسمان آبی دوختم، یاد خاطرات تلخ مسجد گوهر شاد افتادم که قاصدکی گونه ام را نوازش کرد ، آه سردی کشیدم چقدر دردناک است، مردم برای اعتراض به ظلم قیام می کنند این طور پاسخ می ببیند . برادرم نیز همان روز به جمع شهدا پیوست ، در روز های گرم تابستان که خورشید نور افشانی می کرد ، صدای گلوله مسجد را پر کرده و مردم به خاک خون کشیده شدند با صدای مادر به خود آمدم ، اشک چشمانم را پاک کردم به طبقه ی پائین رفتم زن برادرم با بچه اش به خانه ی ما آمده بود سلام مریم بانو سلام زهرا سادات چرا چشمات قرمز شده !؟ هیچی کمی در فکر فرو رفتم بیا بنشین . وای عزیزم زینب کوچولو چطوره زینب نگاهی به من کرد لبخند ریزی زد من او را بغل کردم و به اتاق دیگر بردم تا با بچه برادرم بازی کنم . مریم بانو از وقتی شوهرش را از دست داد خیلی گرفته شده است نمی توان لبخند روی لبش دید . مادرم آمد مریم بنشین چه خبر توانستی به راحتی خودت را به خانه برسانی !؟ مریم آهی کشید به سختی مجبور شدم تمام راه را از پست بام های خانه ها بیایم تا این که نزدیک خانه شما از در یکی از خانه ها خارج شدم . صاحبخانه زمانی که مرا با بچه بغل دید کمی نرسید بعد جلو آمد زینب را از من گرفت تا بتوانم به راحتی از نردبان چوبی پائین بیایم . مادر سرش را تکان داد بدبختی هست رضا خان که برای مردم درست کرده است . نویسنده :تمنا☘👌🏻🧡
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_سوم #سالهای_نوجوانی تعمیر پشت بام خانه ساعت چهار بعد ظهر بود کم کم آفتاب چهره ی خودش را از
عروسی در راه هست...😍 دو روز بعد ازآن شب گذشت قرار بود با مادرم د ختر های فامیل برویم خانه ی مادر و پدر عروس تا زن پسر عمویم را ببینم و هم این که یکی از برزگتر ها چادر عروس را ببرد و چادر عروس آماده کند. عصر که شد به خانه ی پدر و مادر عروس رفتیم دورهم چای و شیرینی خوردیم خانم خیاط چادر عروس خانم را برش زد و آماده کرد. فردای آن روز زن عمو و مادر عروس خانم قرار گذاشتند تا برای جهیزیه چینی بروند افراد فامیل هم اعلام کردند تا سر ساعت مشخصی برای کمک بیایند. وقتی وارد خانه عروس داماد شدیم چند نفر ساز دهل می زدند وارد اتاق که شدیم تعداد زیادی جعبه باز نشده بود، همه ی خانم ها مشغول باز کردن و چیدن وسایل بودند. من هم همراه با دختر های فامیل چرخی در خانه زدیم و شیرینی خوردیم🧁 فردا عصر خانم های زیادی آمدند تا در مراسم حمام رفتن داماد شرکت کنند خانم های روستا همراه با سینی ای بزرگی که درونش را پارچه های قرمز رنگ پهن کرده بودند روی آن گلدان گل🌹، نقل رنگی ، پیراهن گذاشته اند راه افتادند و به سمت خانه یکی از اقوام رفتند تا داماد آنجا به حمام برود در این مدت عروس به آرایشگاه رفته بود تا برای مراسم شب آماده شود. امشب مراسم حنابدان برگزار می شود و همه ی فامیل دورهم جمع می شوند و کف دست عروس و داماد حنا می گذارند شب خانه عمو رفتیم مهمان ها در حیاط جمع شده بودند داخل اتاق رفتیم دو صندلی گذاشته بودند و سینی بزرگی خالی خیس شدع با تزئین آماده کردن همه خیلی شاد خوشحال بودند . بعضی از زن ها کل می کشیدند و بعضی شعر ها ترانه های محلی می خوانند بعد از نیم ساعت صدای کل و دست خیلی زیاد شد، عروس خانم همراه با آقا داماد داخل خانه آمدند. نویسنده : تمنا❤️
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_سوم #ویشکا_۱ صبح روز بعد دانشگاه کلاس نداشتم چشمانم را باز ڪردم خیلی خوابیده بودن بلند شدم و
نگاهے به ساعت اتاق ڪردم چقدر زمان زود گذشته است ساعت ۱۶ بود، بلند شدم و لباس هایے را ڪه آماده ڪرده بودم پوشیدم و سوار ماشین شدم درست یادم نمے آمد ،دیشب پارڪے ڪه رفته بودم در ڪدام خیابان بود با ڪمے جستوجو به پارڪ رسیدم ، نرگس زودتر از من رسیده بود. سلام ببخشید دیر رسیدم؟ سلام عزیز دلم درست به موقع رسیدے چقدر خوشحالم دوباره مے بیینمتان 😍☺️ ڪجا بنشینم ؟ به نظرم روے این نیڪمت خوب باشد منظره ی زیبایے دارد. نگاهے به اطراف ڪردم حق با نرگس بود منظره ے بسیار زیبا با حوض آب ، در حالی ڪه تصویر درختان در حوض افتاده بود حس خوبی در وجودم ایجاد مے ڪرد درختان بالاے سرمان هم سایه مناسبے ایجاد ڪرده بودند و هوا بسیار دلپذیر بود احساس مے ڪنم سبڪ زندگیم تغییر ڪرده دیگر مثل قبل نیستم از چه نظر می گویید ؟ خوب دیشب ڪه همو ڪاملا اتفاقے توے پارڪ دیدیم من دوست نداشتم به مهمانے بروم و با بے حوصلگے از خانه خارج شدم نرگس با دقت به صحبت هاے من گوش مے داد. علاقه ام نسبت به این جور مهمانے ها ڪم شده دیگر دنبال هیجانات زود گذر نیستم من قبلا عاشق این جور برنامه ها بودم اما الان حس خوبے بهشون ندارم نرگس لبخندے زد : خدا یڪ جمله ے خیلے زیبا به بنده هاش می گوید عاشقم بشوید🥰 عاشقتان می‌شوم اولین مرحله عاشق شدن این هست ،ڪه دلبستگے هامون عوض بشود. نویسنده : تمنا❤️🕊🪶
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_سوم #ویشکا_2 سلام دختر بابا 🥰 سلام بابا به به ویشکا خانم چه آشفته ای ! نگاهی به شایان کردم د
موبایلم چند بار زنگ خورد از روی مبل بلند شدم موبایل را برداشتم نگاهی به صفحه ی آن کردم تماس برقرار شد سلام خانم دهقان بله خودم هستم بفرمائید از بیمارستان خدمتون تماس می گیرم حال آقای ناظری خوب نیست پاهایم سست شد روی صندلی نشستم چه اتفاقی افتاده ایشان فوت کردند دنیا روی سرم چرخید نمی توانستم حرفی بزنم گوشی را کنار گذاشتم و شروع به گریه کردم چند دقیقه بعد آرام تر شدم لباس پوشیدم و خودم را به خیابان رساندم سر خیابان تاکسی گرفتم تا به خانه نرگس بروم هر چقدر با گوشی نرگس تماس می گرفتم جواب نمی داد دلشوره ام بیشتر شد با خواهر شوهرش تماس گرفتم هر چقدر تماس با نرگس می گرفتم گفت نرگس حالش خوب نبود بستری ایش کردیم بیمارستان نشانی بیمارستان را از (مریم) خواهر شوهر نرگس گرفتم به راننده گفتم مسیر عوض شد راننده غری زد 😏 کرایه دو برابر می شود باشه آقا فقط تند بروید بیمارستان ورودی بیمارستان با مریم تماس گرفتم مریم خودش با آسانسور به طبقه ی پائین آمد سلام مریم خانم سلام عزیزم چی شده ؟ چقدر آشفته ای ! مریم خانم از بیمارستان تماس گرفتند نتوانستم جمله ام را کامل کنم خودم را در بغل او انداختم و بی اختیار اشک می ریختم مریم هم شروع گریه کرد قطرات اشک روسری ام را خیس کرد مدتی بعد ..... ویشکا آرام باش نرگس وضعیت خوبی ندارد باید خودمان را کنترل کنیم به سمت اتاق رفتیم نرگس بی حال روی تخت خوابیده بود چشمش که به من افتاد لبخندی زد. ویشکا اینجا چیکار می کنی اما طولی نکشید لبخند اش محو شد چشمات قرمز هست اتفاقی افتاده نرگس جان آرام باش ویشکا راستش را بگو علی طوری شده 😱 سرم را زیر انداختم، اشک از چشمانم جاری شد نرگس که رنگ روی خوبی نداشت. دستانش را بر سرش کوبید وای خدایا نویسنده :تمنا 🤍🌹
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_سوم #افق مرد صاحبخانه از روی چهار پایه بلند شد حتما خیلی گرسنه هستید استراحت کن وقتی شام
نگاهم را به سقف دوختم ذهن آشفته ی من خواب را از چشمانم گرفته بود درست متوجه نشدم که چقدر زمان گذشت وچشمانم بسته شد با صدای اذان از گلدسته های مسجد بیدار شدم در زیر زمین را به آرامی باز کردم حیاط تاریک جلوی چشمانم نمایان شد ازشیرکنارحوض وضو گرفتم، دوباره به زیر زمین برگشتم نمازم را روی تکه حصیری که گوشه زیزمین وجود داشت خواندم دستانم را مقابل صورتم بالا آوردم و به خانم حضرت زهرا (س) توسل کردم که ناگهان صدای در حیاط چنان لرزه ای بر تنم انداخت بلند شدم صورتم را که از اشک خیس شده پاک کردم از پنجره ی کوچک زیر زمین به در حیاط نگاه کردم چند لحظه بعد .... مرد صابخانه در حالی که حسابی عرق کرده بود به سمت زیر زمین آمد خودم را جمع جور کردم و در حالی که مرد صابخانه از پله پایین می آمد به او سلام کردم ،به آرامی پرسیدم اتفاقی افتاده مرد صاحبخانه قبل آن که لب از لب بگشاید پرسید جوان اسمت چیست ؟ زیر لب مهدی چهره ی مرد گشاده شد و باصدای بلند یا صاحب الزمان گفت مرد صاحبخانه که محمد رضا نام داشت یکی از دوستان بود که در خانه با او صحبت می کردم گفت مآموران از دیشب تا بحال دنبال یک فراری می گردند احتمال زیاد ناامید بشوند و امروز بروند نفسم را در سینه حبس کردم با دقت به صحبت های محمد رضا گوش می دادم مردم بر علیه رژیم تظاهرات کردند قرار هست از یک ساعت دیگر به خیابان ها بیایند . تو تصمیت چیست ؟ چند لحظه بین ما سکوت بر قرار شد ،من گوش به فرمان حرف امام هستم اینجا ماندن من بی فایده هست من هم با شما می آیم. نویسنده :تمنا🌱😍
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#طلوع_دل #قسمت_سوم به سمت ماشین رفتم نگاهی به ظاهرش کردم که متوجه ی شکسته شدن آیینه ی سمت راننده ش
آیفون را زدم با باز شدن وارد شدم نگاهی به اطراف کردم مامان مشغول جارو کشیدن روی مبل ها بود بابا هم مشغول صحبت با گوشی بود مثل همیشه پاسخ گوی تماس های کاری اش بود ،به طرف مامان رفتم سلام سلام چقدر دیر برگشتی ؟! با آیه رفتیم رستوران بعد هم تا پاساژ او را رساندم مامان نگاهی به من کرد نگران به نظر می رسی ، تا خواستم پاسخش را بدهم بابا گفت : چی شده طنین ؟ سلام بابا سلام دختر بابا خوبی ؟ بد نیستم طلوع کجاست ؟ با بچه های دانشگاه قرار گذاشتند به کوه بروند بعد از ظهر ؟ آره به سمت اتاق رفتم تا لباس‌هایم رو عوض کنم ،قبل از ورود قبل از وارد شدن به اتاق رفتم تا لباس‌هایم عوض کنم با صدای بابا برگشتم امروز ماشین را برده بودی در حالی که قلبم به تپش افتاده بود عرق بر روی پیشانی‌ام نشست گفتم بله چطور سوئیچ را روی میز بگذار، ماشین را می‌خواهم باشه فقط! فقط چی ؟ فردا دانشگاه دارم با چی بروم؟ مامان قبل از آنکه بابا جواب بدهد گفت اتوبوس بقیه چه می‌کنند مثل بقیه😬 حرفی نزدم سوئیچ رو روی میز گذاشتم در اتاق را باز کردم کیف رو گوشه‌ای قرار دادم و خودم روی تخت نشستم عجب روز مزخرفی به خاطر یک بی‌احتیاطی ساده مشخص نیست چه اتفاقی بیفتد ! بابا بابا جانش به ماشین بسته است ، گفتن واقعیت به او کار آسانی نیست . گوشی را برداشتم و به آیه پیامک زدم سلام عزیزم کجایی؟! بعد بلند شدم و لباس‌هایم را عوض کردم بلوز و شلوار سر هم پوشیدم با دمپایی های گربه ی پشمالو 😻🩴 دمپایی ها برای من خاطرات دوران کودکی را زنده می کرد بعد از شستن دست و صورتم به سراغ گوشی رفتم پیام آیه را باز کردم چی شد بابات ماجرای ماشین را فهمید ؟ در حال نوشتن پیام بودم که صدای بابا از سالن شنیدم طنین بیا 😱 با دلهره گوشی را روی زمین گذاشتم و به سمت سالن رفتم .... نویسنده :تمنا🧡🍊