طوری زندگی و رفاقت کن
که احترامت را داشته باشند
بی دلیل از کسی چیزی نخواه؛
عزت نفس داشته باش ..
• شهید ابراهیم هادی🕊•
#شهیدانه
🍃
🌸
🔰تو از قرآن دفاع کنی و صاحب قرآن به کشورت برکت نده؟
خیلی امیدوارم که خدا گشایش اقتصادی رو برای ایران به دست این سید رقم بزنه
📸 تصویر دوم: نماز سید ابراهیم رئیسی در هواپیما در مسیر نیویورک
عزیزم کجایی!؟
دقیقاً کجایی!؟😁😁
پارسال اینموقعها داشتی خودت رو میکشتی و کمپین میذاشتی علیه حضور رییس جمهور در مجمع سازمان ملل و...
ولی امسال...
بهت گفتند گم و گور شو..!
گم و گور شدی!؟
رفتی پارکینگ!؟
به زباله دان تاریخ پیوستی!؟
هر چی که هست، بدون به این راحتی ها نمیتونی قسر در بری و باید تاوان تمام خباثتها و خیانتهاتو پس بدی!
🖤 اولین جرقّۀ هدایت در دل ساحران فرعون زمانی زده شد که دیدند حریف مؤدبانه میدان رقابت را به آنها واگذار کرد. یادمان باشد ادب همیشه دست بالاست.
📖#شعرا آیه ۴۳
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹...یاد یاران خمینی یاد باد
یاد یاران جبهه ها یادش بخیر...🌹
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣5⃣1⃣
پرسیدم:
« چطور؟ »
+ « سال گذشته از حج تمتع جا موندم. امسال قراره با تعدادی از بچههای جبهه، اگه قسمت بشه، عازم شیم. »
گفتم:
« خوش به سعادتت. »
مردان همسایه، اعضای شورای فرماندهی تیپ بودند. با همسرانشان رفت و آمد داشتیم. همدیگر را میفهمیدیم اما سفره دلمان را پیش هم وا نمیکردیم. گاهی از زبان شوهرانشان از مدیریت و اخلاق حسین تعریف میکردند. تعدادی از آنها قرار بود همان سال عازم حج شوند. پس از چند ماه حسین از جبهه جزیره مجنون آمد و گفت:
« قسمت نیست چشم من به گنبد خضرای پیامبر، منور بشه باید بمونم. اما سهم من محفوظه و قراره یه نفر جای من بره. »
و طاق ابروهایش را بالا انداخته و بدون کلام به من اشاره کرد، یعنی که شما. ذوق زده شدم:
« آخه بدون تو...؟ »
+ « من با توأم، شک نکن! اگه خواستی یادم بیفتی، فقط چشماتو ببند و باز کن، کنارت هستم. »
کمتر از ده روز تا زمان پرواز باقی مانده بود. نه لوازم احرام داشتم و نه گذرنامه. حسين از آن کارها که دوست نداشت، کرد. چارهای نداشت. اگر به آقامحسن - فرمانده کل سپاه - نمیگفت، ظرف دو سه روز گذرنامهام صادر نمی شد.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣5⃣1⃣
نیاز به باز و بسته کردن چشمها نبود. زیر برق آفتاب مسجدالحرام، حين طواف، کنار مزارهای بینشان بقیع و در جوار حرم رسولخدا. همه جا حسین را کنارم میدیدم. حتی وهب و مهدی را فراموش کرده بودم. او فرسنگها آن طرفتر، انصارالحسین را برای عملیات عاشورا در جبهه میمک آماده میکرد و این را حاج حسن یوسفی از دوستان او که همسفر حج ما بود، گفت. به نیت حسین، محرم شدم و اعمال را برای او انجام دادم. شب به خوابم آمد و با چشمهای گریان و با التماس گفت:
« پروانه، پشت دیوار بقيع، از خدا بخواه مرگ من رو شهادت تو راه خودش رقم بزنه تو اوج گمنامی مثل مادر شهدا، فاطمهزهرا علیهاالسلام »
برای سلامتی و توفیق بیشترش دعا کردم. وقتی برگشتم با یک پیکان قدیمی به فرودگاه مهرآباد آمده بود. از راه گردنه آوج آمدیم و سرظهر، نهار کنار یک غذاخوری تو راهی، لب یک حوض روی نیمکت نشستیم و کباب برگ خوردیم. پرسیدم:
« از بچهها چه خبر؟! »
گفت:
« یک عملیات ناموفق توی میمک داشتیم، خیلی بمباران میشدیم بچهها رو از منطقه به عقب آوردیم. »
خندیدم، بعد اخم کردم:
« وهب و مهدی رو میگم، فرمانده! »
حسین لب گزید و سرجنباند:
« از منطقه که اومدم وهب پیش مامانم بود و مهدی پیش خواهرت افسانه خانم. مامان میگفت چند روز از رفتنت گذشته بود که وهب چند تا کله معلق زد و رفت زیر رخت خواب و بنا کرد گریه کردن. خانمها برات آش پشت پا پخته بودن. وهب با یک لنگه دمپایی دنبالشان کرد و با گریه گفته بود وقتی که مامانم نیست شما اینجا چکار میکنید. مهدی طفلی آرام بود. وقتی آمدم، بردمشان پارک. اما باز وهب بیتابی کرد، تا اینکه مادرم او را با کاروان پیرزنها برد شیراز. حالا برگشته و مثل بقیه منتظر حاج خانمه. »
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣5⃣1⃣
به سرکوچه رسیدیم. بوی اسپند میآمد. جلوی پایم قربانی کشتند و با سلام و صلوات وارد خانهای شدم که بیشتر از یک ماه ازش دور بودم. پسربچهها توی حیاط بازی میکردند. وهب تا مرا دید. دوید و به پایم چسبید. بغلش کردم و بوسیدمش، مهدی کوچولو هم یک گوشه ایستاده بود و گوسفند سر بریدهای را که قصاب به درخت بسته بود، تماشا میکرد. خون از گلوی گوسفند شُرشُر میریخت. وهب را گذاشتم زمین و چسبیدم به مهدی. عمه هم گریهکنان آمد و توی ظرف اسپند فوت کرد و دور سرم چرخاند. پدرم را دیدم، یاد مادرم افتادم اما بغضم را خوردم. هوا سرد بود و از دهان هرکسی که چاق سلامتی میکرد و زیارت قبول میگفت، بخار درمیآمد. تا سه روز میهمان داشتیم و دنیا بیشتر به کام بچهها بود که با سروصدا بازی میکردند. روز چهارم حسین با میهمانها رفت. آنها به خانههایشان و حسین به جبهه و من ماندم و دو تا پسربچه که از دیدنشان سیر نمیشدم. گرمی و شور میهمانی، خیلی زود جایش را به سردی زودرس زمستان داد. آن روزها عصای دستم، افسانه خواهر کوچکترم بود که بعد از ازدواج سرزندگی و خانهی خودش رفت. میماند خانم حاج اقا سماوات که از او هم دور شده بودیم و نبود که هوایم را داشته باشد. همه چیز از ارزاق عمومی، کوپنی بود. از مرغ و تخم مرغ و گوشت تا روغن و پنیر و قند و شکر و چای. با وهب و مهدی میرفتیم و کوپنها را میدادیم و با ساک یا زنبیل برمیگشتیم. مهدی هم ناچار بود راه بیاید.
گرفتن ارزاق نسبت به تهیهی نفت برای بخاری، تفریح به حساب میآمد. سرمای زمستان، زیر ۳۵ درجه رسیده بود. از آن سرماهایی که مثل برگ خزان، آدمهای بیخانمان را میریخت. آنها که مثل ما خانه داشتند اگر نفت نمیرسید حال و روزشان با گداها فرقی نمیکرد. مردم با بمباران خانههایشان راحتتر کنار میآمدند تا با بینفتی.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣5⃣1⃣
اواسط زمستان نفتمان تمام شد. مدت زیادی از رفتن حسین میگذشت. دوستانش کم و بیش به خانوادههایشان سر میزدند و خبر سلامتیاش را میدادند. غرورم اجازه نمیداد که به آنها بگویم، نفت نداریم.
مهدی را بغل کردم و یک بیست لیتری دست دیگرم گرفتم. سه تا کوپن بیست لیتری سهمیه داشتیم. اما نمیتوانستم بیشتر از یک پیت، با خودم ببرم. چرخیها توی بیشتر کوچهها میچرخیدند و نفت جابهجا میکردند. رسیدم سر خیابان، جایی که نزدیکترین شعبه توزیع نفت بود. صف طويل مردمی که با طناب، پیتهای نفتشان را بسته بودند، نشان میداد که حالاها نوبت من نمی شود. پیت را داخل صف گذاشتم و نفر آخرشدم. آفتاب بیرمقی به برفها میخورد. پولکهای سفید برف، چشمها را میزد. وهب و مهدی سردشان بود. باوجود شال و کلاه و دستکش و چکمه، لبهایشان از سوز سرما سرخ شده بود. نیم ساعت بعد، همان آفتاب کم رمق هم رفت. بچهها میلرزیدند. اول مهدی به گریه افتاد و بعد وهب. تنها کسی که توی آن صف طولانی با دو بچه ایستاده بود، من بودم. پیرمردی که با لباس خاکی، هیئت یک رزمنده را داشت، از جلوی صف بیرون آمد و گفت:
« حاج خانم شما جای من بیا نفتت رو بگیر و برو. »
حلب خالی را از طناب درآورد و برد جلوی صف. سه تا کوپن را دادم و دو تا پیت هم از صاحب شعبه گرفتم. حالا میتوانستم به سه تا پیت بیست لیتری پر از نفت فقط نگاه کنم. پیرمرد لطفش را کامل کرد و رفت چرخی از صاحب شعبه امانت گرفت و بیست لیتریها را، شانه به شانه هم چید و به زور چرخ را از میان برف و یخها به طرف خانه حرکت داد. وهب با گریه میخواست او را هم مثل مهدی بغل کنم. یکی دوبار بغض کردم اما پیش پیرمرد که هرازگاهی به عقب سر می چرخاند، بغضم را خوردم.
⬅️ ادامه دارد....