eitaa logo
🏴کانال گردان شهید ابراهیم هادی
527 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
13.9هزار ویدیو
30 فایل
https://eitaa.com/abasalehlabik. ارتباط با مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣4⃣2⃣ مدتی بود که حسین مثل سال‌های جنگ، کمتر به خانه می‌آمد. تا این‌که بچه‌ها توی تلویزیون دیده بودند که به عنوان جانشین فرمانده بسیج کل کشور مصاحبه می‌کند. این دومین بار بود که این مسئولیت را به عهده گرفته بود. دامادم امین، بیشتر از دخترها و پسرهام، شوق و ذوق نشان می‌داد و می‌گفت: « آقا عزیز فرمانده کل سپاه شده و چه کسی رو پخته‌تر از حاج آقا داره که این اندازه با اقشار مختلف مردم ارتباط صمیمی داشته باشه. حاج آقا استاد به کارگیری بدنه عمومی جامعه با یگان‌های رزم سپاهه و کاری رو که توی لشکر ۲۷ کرده و مناطق شهری تهران بزرگ رو از سه چهار منطقه به بیست و دو منطقه گسترش داده، در سایر استان‌ها اجرایی می‌کنه. » من خیلی با این موضوعات کاری نداشتم و فقط دوست داشتم، حسین مثل گذشته منشأ خدمت باشد و البته نسبت به کار وهب توی بانک کمی نگران بودم. وهب چند سال بود که در شعبه‌ای در شهرستان ورامین کار می‌کرد. ساعت پنج صبح می‌رفت و هفت شب می‌آمد. می‌ترسیدم توی این رفت وآمد طولانی مبادا اتفاقی توی جاده برایش بیفتد. اتفاقاً وهب تا چند سال سرش را پایین انداخت، رفت و آمد و هیچ درخواستی نکرد. اما من مادر بودم و نگران. فکر می‌کردم که پدرش عقبه‌ای ندارد و کسی در بانک او را نمی‌شناسد که سفارشش را نمی‌کند تا این‌که خبردار شدم معاون وزیر، رفیق اوست. سرانجام با کلی احتياط، پیش وهب حرف جابه جایی را پیش کشیدم و گفتم: « هفت ساله که وهب این راه رو میره و میاد. نمی‌خوام پارتی بازی کنی حق قانونی بچه‌اس که بعد از اين مدت بیاد تهران. اگه ممکنه به معاون وزیر... » حسين نگذاشت ادامه بدهم. برافروخته شد و صدایش را بالا برد: « دفعه آخرت باشه که چنین درخواستی رو از من داری. » جا خوردم. انتظار چنین برخوردی را نداشتم. رگ مادری‌ام جنبید و با یک لحن حق به جانب گفتم: « مگه من برای این بچه چی بیشتر از حقش می‌خوام. اگه به غریبه بود براش کاری می‌کردی؟ » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣4⃣2⃣ خودم را آماده کرده بودم که پاسخ تندتری بشنوم اما جوابم را با نرمی توأم با لبخند داد: « فامیلی من توی شناسنامه، همدانه و فامیلی وهب، متنی نیاست. پس غريبه‌اس و می‌بینی که برای غریبه هم اگه شائبه داشته باشد، کاری نمی‌کنم. » پاسخ هنرمندانه‌ی حسین، مُهر سکوت بر لبم زد. سکوت من به شکل آشکاری لحن او را عوض کرد. شنیده بود که ما از مسئولیتش در بسیج کشور خبردار شدیم. از بحث وهب گریز زد به موضوعی دیگر که بی‌ارتباط با موضوع بالا نبود: « آقا عزیز فرمانده کل سپاه، از نورعلی شوشتری، جعفراسدی و من خواست که مسئولیت نیروی زمینی و بسیج را بپذیریم. سردار اسدی شد فرمانده نیروی زمینی، سردار شوشتری شد جانشین نیروی زمینی و من جانشین بسیج. حالا می‌خوام یه خاطره از یکی از این دو نفر بگم: « برای یک دوره‌ی فرماندهی به اصفهان رفته بودم. من یه پیکان داشتم که خودم رانندگی می‌کردم. وقتی دوره تموم شد، دیدم سردار شوشتری میخواد بره ترمینال اتوبوس‌ها. پرسیدم مگه ماشین نیاوردی؟ گفت نه. این جوری راحت‌ترم. با اصرار سوارش کردم که با هم به تهران بريم. توی راه فهمیدم که از مشهد تا اصفهان، تیکه تیکه، آمده بود. این خاطره رو گفتم که بدونی من به گرد امثال نورعلی شوشتری نمی‌رسم. قراره سپاه جدید رو ما درست کنیم نه این‌که با اسم و اعتبارمون، مشکلات خودمون رو حل کنیم. » وهب خواست که بگوید با پدرش هم رأی و هم نظر است با لبخندی که نشانه رضایتش بود، گفت: « آقای همدانی، درخواست مامانو نشنیده بگیرین. از فردا بازم میرم ورامین. » حسین پیشانی وهب را بوسید و گفت: « بسیج‌ها از زمان جنگ مظلوم‌ترن، بسیاری‌شون از هیچ سازمانی حقوق نمی‌گیرن. با این حال وفادارترین نیروها به نظام و رهبری هستند و ما باید شبانه روز براشون کار کنیم. برام دعا کنین بتونم خدمتگذار صدیقی براشون باشم. » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣4⃣2⃣ آقای جعفری فرمانده سپاه، با حفظ سِمَت، فرمانده بسیج کشور هم بود ولی تمام اختیارات را در بسیج به حسین واگذار کرده بود. حسين هرهفته به یک استان می‌رفت و مثل یک جوان بیست ساله جنب وجوش داشت و از کارش راضی بود. من هم سعی می‌کردم جای خالی او را میان بچه‌ها پر کنم. زندگی روال آرام و خوبی پیدا کرده بود که موسم انتخابات ریاست‌جمهوری رسید. پس از یک مناظره تلویزیونی، زمینه برای اعتراض باز شد. اعتراضی که به اغتشاش انجامید و حسین به جای رفتن به استان‌ها، تمام وقتش را روی تهران گذاشت. دیگر نیاز نبود حوادث و درگیری‌ها را از طریق رسانه‌ها و جراید دنبال کنم یا از طریق این و آن بشنوم. شعله‌های درگیری به خیابان‌های اصلی تهران کشیده شده بود و بیم آن می‌رفت که هزینه‌های انسانی سنگینی روی دست نظام بماند. در بحبوحه‌ی درگیری‌ها، حسین سراسیمه آمد. ساعتی توی اتاق با خودش خلوت کرد. از این آمدن ناگهانی و مکث طولانی شستم خبر داد که اتفاقی افتاده و ذهن حسين درگیر این اتفاق است و شک نداشتم که این خلوت با خود، بی‌ارتباط با حوادث و درگیری‌های خیابانی نیست. وقتی بیرون آمد. از این رو به آن رو شده بود. انگارنه انگار حسین ساعت پیش است. خودش سر صحبت را باز کرد و گفت: « خوب اومد. » پرسیدم : « چی؟ » گفت: « استخاره. » و ادامه داد: «آقا عزیز ازم خواست که مسئولیت سپاه تهران بزرگ رو در این وضعیت نابسامان بپذیرم. گفتم، استخاره می‌کنم. آیه‌ای آمد که دستمو گرفت و راهو نشونم داد. » آیه را خواند و رفت. وهب و مهدی و امین هر کدام اخباری را از بیرون می‌آوردند که حاکی از گسترش درگیری‌ها بود. موبایل‌ها قطع بودند. اما حسین یک موبایل مخصوص داشت که گاهی تماس می‌گرفت و تاکید می‌کرد که به مراکز درگیری نزدیک نشوید. روز عاشورا رسید و دخترها اصرار داشتند که حداقل برای زیارت به امامزاده صالح برویم. مردم توی پیاده‌روها و خیابان‌ها توی هم وول می‌خوردند و خبری از ترافیک همیشگی تهران نبود. بوی سوختن سطل‌های پلاستیکی زباله، دماغ را می‌آزرد و شیشه‌های بعضی از ادارات، بانک‌ها شکسته شده بودند. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣4⃣2⃣ از میدان ونک به سمت بالا که رد شدیم، زن و مرد قاطی هم شعار می دادند: « نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران » و عده‌ی زیادی که نقاب به صورت زده بودند با سنگ و چوب هرچه را که دستشان می‌رسید، می‌شکستند و با بنزین، همه چیز را آتش می‌زدند، حتی بیرق های سرخ و سیاه عزاداری روز عاشورا را‌. بغض کردم و غمی به حجم یک کوه بزرگ بر روح و جانم سنگینی کرد. به امامزاده صالح که رسیدیم، پای روضه ظهر عاشورای سیدالشهدا نشستم و از غصه، خالی شدم و برای سلامتی همه مردم و موفقیت حسين در بازگردان آرامش به تهران، دعا کردم و زیارت عاشورا خواندم. روز سوم عاشورا شد. همان روزی که حسین پابرهنه می‌شد، لباس بلند سیاه هیئت عزاداری ثارالله سپاه را می‌پوشید و می‌رفت داخل بسیجی‌ها. حالا حتم داشتم که اگر او هم مثل ما، صحنه آتش زدن بیرق‌های حسینی را ببیند، غیرتش به جوش می‌آید. مهدی و امین به عنوان نیروی بسیجی نزدیک‌تر از من به او بودند. روز چهارم به خانه آمدند. امین گفت: « حاج آقا، مصوبه شورای امنیت ملی رو گرفت که نیروهای نظامی و انتظامی و مردمی از سلاح گرم استفاده نکنن. وقتی که درگیری‌ها اوج می‌گرفت و بسیجی‌ها کارد به استخوان‌شون می‌رسید، باز حاج آقا اجازه شلیک نداد. اگه کسی غیر از حاج آقا بود، کم می‌آورد یا از کوره در می‌رفت و حکم تیر می‌داد. » مهدی هم که وقت ورود حسین برای مدیریت بحران تهران به باباش گفته بود که این کار ترکش زیادی داره، از ورود پدرش اظهار خرسندی می‌کرد و می‌گفت: « کنار بابا بودم که یه جوان که صورتش رو پوشونده بود، سنگ برداشت و به طرف ما پرتاب کرد و خورد روی سر بابا. بلافاصله چند تا بسیجی رفتند و اونو از بین دوستاش بیرون کشیدن. به حضرت آقا، فحش داد. یکی از بسیجی ها، گرفتش زیر مشت و لگد... .‌ » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣5⃣2⃣ « ... بابا با صدای بلند نهیب زد که " نزنش، نزنش. " اما بسیجی که حسابی غیرتش به جوش اومده بود، طرف رو کَت بسته آورد پیش بابا. بابا با ترش‌رویی به بسیجی گفت: " مگه نگفتم ولش کن؟ " بسیجی گفت: " همین بود که با سنگ زد توی سرشما. " بابا گفت: " نه این نبود، بذار بره. " طرف خجالت زده سرش رو پایین انداخت. وقتی داشت می‌رفت رو کرد به بابا و گفت: " می‌دونستی که کار من بود، اما آزادم کردی! هیچ وقت این کارت رو فراموش نمی‌کنم، حاج آقا. " وقتی رفت بابا رو کرد به جمع متعجب ما و گفت: "جوونه! خدا جوونا رو دوست داره. " » غبار فتنه خوابید و حسین پس از چند شبانه روز بی‌خوابی، با قیافه‌ای خسته به خانه آمد. یک آلبوم بزرگ عکس زیر بغلش بود. عکس‌های جوان‌های آش ولاش با سر و صورت‌های خونین، چشمان از حدقه درآمده و بدن‌های چاقو خورده. چند تا رو که دیدم حالم خراب شد. گفت: « این بسیجی‌ها، دستشون تفنگ نبود. قمه و چاقو هم نبود. جرمشون دفاع از نظام و رهبری بوده که اینجوری شدن. » گفتم: « حالا این عکسا رو برا چی آوردی خونه؟ » گفت: « میخوام به هر کس که گفت جمهوری‌ اسلامی جواب اعتراض مردم رو با گلوله داد، نشون بدم که برخورد ما با این ماجرا، در اوج رعایت و رأفت بود که بچه‌هامون اینجوری شدن. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣5⃣2⃣ و یک خاطره گفت: « توی اتاق کنترل بحران، از طریق دوربین‌های سر چارراه، تصویر یکی از این جون.های بسیجی رو دیدم که چند نفر با چاقو و قمه دوره‌اش کردن و یه عکس از حضرت آقا دادن دستش و گفتن، پاره‌اش کن. بسیجی، عکس رو به سینه چسبوند. اول زدنش و بعد یکی با قمه گذاشت وسط کمرش و قطع نخاع شد. » هرچه از ماجرای فتنه، فاصله گرفتیم به نقش هوشمندانه با صبر و خویشتن‌داری حسین واقف‌تر شدیم. رسانه‌های بیگانه طرح پنهان براندازیشان، آشکار شده بود. حسین را عامل سرکوب مردم تهران معرفی می‌کردند. مسئولین عالی رتبه کشوری و نظامی به ویژه فرمانده کل سپاه در مصاحبه‌هایشان اذعان می‌کردند که اگر کسی جز حسین، بالای سر این کار بود، نظام هزینه‌های جانی سنگینی از دو طرف می‌پرداخت. حسین مرز مردم معترض را با کسانی که در زمین دشمن، نقش آفرینی می‌کردند، جدا می‌کرد و هجوم تبلیغاتی رسانه.های غربی و صهیونیستی را نشانه درستی راه خود می‌دانست. بعد از این ماجرا، گفتم: « حساب کردم شما دو ساله که از زمان بازنشستگی‌تون گذشته، همکارات اکثرا بازنشسته شدن. شما نمی‌خوای بازنشسته بشی؟ » گفت: « از خدا خواستم که یه اربعین خدمت کنم یعنی چهل سال، می‌دونی که چهل عدد کماله. » اسم اربعین، حس خوبی را در من زنده کرد. حسی مثل گرفتن کارنامه قبولی پس از آزمایش و امتحانات سخت. مثل امتحانی که حضرت زینب داد و با پیامش حماسه عاشورا را جاودانه کرد یا مثل رسیدن یک میوه و افتادن از درخت. گفتم: « این روزها مردم برا پیاده روی اربعین آماده می‌شن. کمتر از یه ماه تا اربعین مونده، دست بچه‌ها رو بگیریم و بریم کربلا. » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣5⃣2⃣ گفت: « به روی چشم سالار، فکر می‌کنم یه سفر خانوادگی دیگه باید بریم و بعد خودمون رو برا اربعین سال آینده آماده کنیم. » پرسیدم: « دوباره راهیان نور. » گفت: « حج عمره. » دید که از شادی بال در آورده ام گفت: « البته چند ماه دیگه. » آن قدر خبر خوشحال کننده ای بود که صبر برای رسیدنش هم لذت داشت. من و حسين هر کدام جداگانه به حج رفته بودیم و حج خانوادگی، آرزوی شب‌های قدرم از خدا بود. رفتیم توی هواپیمایی که چند نماینده مجلس و تعدادی از مسئولین بودند. ته هواپیما نشستیم. میهماندارها حسین را شناختند و گفتند، جای مناسبی را پشت کابین خلبان برای او خالی کرده‌اند. حسین تشکر کرد و گفت: « اینجا پیش خونواده‌ام، راحتم. » هواپیما بلند شد، دقایقی بعد تیم امنیت پرواز آمدند و گفتند: « خلبان اصرار داره که شما برید جلو. » حسین چند دقیقه پیش خلبان رفت و خوش و بشی کرد اما نماند و برگشت. حتی اگر تنها هم بود، جلو نمی رفت. برای این حج خانوادگی و زمان سفر، برنامه‌ریزی کرده بود و می.گفت: « منتظر رسیدن ماه های رجب وشعبان بودم که بهترین اوقات برای حج عمره‌اس. آرزو داشتم، سوم شعبان، تولد آقا امام حسین، همه باهم تو سفر حج باشیم که خداروشکر برآورده شد. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣5⃣2⃣ مدیر کاروان، یک پیرمرد به اصطلاح اهل کاروان " داش مشتی تهرونی " بود که برای نظم دادن و انجام به موقع و صحیح اعمال حج، با هیچ کس تعارف نداشت. گاهی با تحکم و حتی تشر با زائران حرف می‌زد. همه زائران سعی می‌کردند خودشان را با جدول برنامه‌ریزی مدیر هماهنگ کنند الا یک پیرزن ایرانی الاصيل مقیم آمریکا که با هفتاد سال سن، تک و تنها توی کاروان ما که بیشتر جوانان فرز و چابک بودند، برخورده بود. مکث‌های طولانی از یک طرف، ظاهر و سر و شكل کاملا متفاوت با موهای رنگ کرده و ناخن‌های لاک زده‌اش یک طرف، مدیر را کلافه کرده بود. عده‌ای از خانم‌ها هم به نگاه انکار به او می‌نگریستند و به هم می‌گفتند: « مسجدالنبي خانمی با این سر و شکل و قیافه تا به حال به خودش ندیده. » زهرا و سارا خیلی دوستانه به این خانم احکام حج را می‌گفتند. اما خانم گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود. در طواف دور چهارم که شد، گفت: «بسه» و طواف را رها کرد. یکی دو نفر چُغلی پیرزن را به مدیر کردند، مدیر بالاخره از کوره در رفت و حرفی را که نباید می‌گفت، زد: « خانم مگه اومدی تفریح، خیال کردی اینجا لوس‌آنجلسه، برو اول یه فکری واسه ناخن‌هات کن. » حسین از این شیوه تذکر و امر به معروف مدیر کاروان ناراحت شد و چون جمعیت خانوادگی ما در کاروان زیاد بود، این پیرزن با ما همراه شد. حسين همه را نگاه می‌داشت تا پیرزن برسد. پیرزن از حسن رفتار و حسن خُلق حسین به حدی خوشش آمد و با جمع ما خودمانی شد که به حسین می‌گفت: « پسرم دستمو بگیره. » حسین می‌خندید و به من می‌سپردش. وهب و خانمش و نوه‌ام فاطمه هم با یک کاروان دیگر به ما ملحق شدند. خواهر کوچکم افسانه و شوهرش هم در کاروان ما بودند. به نیابت از خواهر بزرگمان ایران، اعمال عمره مفرده را انجام دادیم. همه جا با ما بود. درست مثل روزهای کودکی‌مان که شب‌ها با آن دست‌های مهربانش دست من و افسانه را می‌گرفت، تا لبه‌ پشت بام می‌برد. وقتی از نردبان چوبی بالا می‌رفتیم، هوامان را داشت که نیفتیم. دراز می‌کشیدیم. ستاره‌ها را مال خود می‌کردیم. با دست و دلبازی ستاره دنباله دار را به من می‌داد و ستاره‌های روشن و درشت و براق را به افسانه و مثل مامان‌ها برای خودش چیزی نمی‌خواست. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣5⃣2⃣ حالا روزهای آخر سفر حجمان بود. بنا به درخواست ما، مدیر کاروان، مجلس دعایی برای شفای ایران برپا کرد. اول زیارت عاشورا خواندیم. با التماس دست به دعا برداشتیم. حال و روزم به قدری برگشت که احساس کردم کنار ایران نشسته‌ام و صدای مرا می شنود. زیر لب خطاب به او نجوا کردم: « ایران جان، می‌دونم که صدای منو می‌شنوی. خودت از خدا بخواه که شفا پیدا کنی یا خدا از تو راضی بشه. عذاب می‌کشم که چهار سال ساکن و صامت یه گوشه افتادی و داری مثل شمع، بی‌صدا می‌سوزی و آب می‌شی. خواهر مظلومم یا شفات رو از خدا بخواه یا بخواه که ازت راضی بشه. » هنوز دعا به «امن یجیب» خواندن نرسیده بود که تلفن امین زنگ خورد و رفت یک گوشه، نگاهش کردم. او هم نگاهی به من انداخت. به دلم بَرات شد که خبری در مورد ایران شنیده و دلم راست گفته بود. پرسیدم: « ایران؟ » گفت: « رفت. » گفتم: « حتما خودش خواست که برود. » فردا صبح به تهران برگشتیم. بچه‌ها و شوهرش نظر داشتند که در بهشت‌زهرا دفن شود. حسین جلو افتاد که ترتیب کارهای کفن و دفن ایران را بدهد. شوهرش آقا محسن که مردانه در سال‌های خانه‌نشینی ایران، جورش را کشیده بود به حسین گفت: « برا ما قبر دو طبقه بخر. » و از خدا خواست که بعد از مرگ ایران، زنده نماند و چنین شد. خوابم نمی برد. از زاویه‌ی درِ نیمه باز اتاق حسین، به او نگاه می‌کردم. غرق در انس با خدا بود و من غرق در او که در قنوت نماز شب، سعی می‌کرد آهسته گریه کند تا خواب من بهم نخورد اما نمی‌دانست که حال روحانی او خواب را از سرم پرانده و از لذت دیدنش سیر نمی‌شوم. صبح که شد، چای گذاشت، صبحانه را هم آماده کرد. سرسفره برایم لقمه نان، پنیر و گردو گرفت و گفت: « پروانه! من خیلی به تو مدیونم. » هنوز تصویر قنوت نماز دیشبش جلوی چشمم بود. این حرف را که زد بدجوری شکستم، اشک تا پشت چشم‌هایم هم آمد. اما برای این‌که خودم را بزنم به راه دیگری، به شوخی ازش پرسیدم: « باز چه خوابی برام دیدی؟ » گفت: « خواب دیدم، اما نه برای تو، برای خودم، خوابی که وحشت و امید را با هم داشت، مثل همون خواب قبلی که از پل صراط می‌خواستم رد شم. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣5⃣2⃣ فکر کردم که من هم یک گوشه این خواب باید باشم، با اشتیاق پرسیدم: « خب چی دیدی؟ » گفت: « خواب دیدم توی یه کانال تاریک و دراز بودم که اکسیژن نداشت. داشتم خفه می‌شدم. می‌دویدم که به انتهای کانال برسم. اما مسیر اونقدر طولانی بود که هرچه می‌دویدم، نمی‌رسیدم. داشتم خفه می‌شدم که در دورترین نقطه کانال، نوری دیدم. فریاد یاحسینی کشیدم و به طرف نور دویدم. هرچه جلوتر می‌رفتم، نور بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد تا جایی که اون نور همه جا رو گرفت و دیگه احساس کردم خبری از تاریکی و خفگی نیست. از خواب که بلند شدم، به معنای این خواب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که سعادت و عاقبت بخیری من در گرو همراهی توئه. » گفتم: « من که هیچ کجای خواب تو نبودم. » گفت: « آره، ظاهراً نبودی ولی من حضورت رو حس می‌کردم. » اگرچه از تعریفش احساس شادمانی داشتم ولی معما همچنان برایم نامکشوف ماند. حرف‌های این چند وقته‌اش برایم تبدیل به یک معمای پیچیده شده بود؛ خدمت تا چهل سال و این خواب و همراهی سایه‌واره من. این‌ها باید ربطی به هم می‌داشت اما چه ربطی؟ این معمایی بود که به نظرم کلیدی جز صبر نداشت. چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی سپاه تهران بزرگ و لشکر۲۷ محمد رسول الله را واگذار کرده بود. چند پیشنهاد کار داشت اما نمی‌پذیرفت. حتماً برای خودش دلایلی داشت. من کنجکاوی نمی‌کردم که چرا نمی‌پذیری. تا این‌که یک روز آمد. ساکش را برداشت و گفت: « باید برم یه مأموریت خارج از کشور. » ⬅️ ادامه دارد..
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣5⃣2⃣ بی‌درنگ یاد آن خواب و حس همراهی‌ام با او افتادم، ناخودآگاه گفتم: « خدا پشت و پناهت. » شاید انتظاری غیر از این پاسخ نداشت چون بلافاصله گفت: « ان‌شاءالله » پرسیدم: « باز هم آفریقا؟ » آهی از ته دل کشید و گفت: « می‌رم به کشوری که خودش یه تاریخه. تاریخی که توش هم تزویر هست، هم زنجیر اسارت، هم کاخ سبز معاویه، هم حرم خانم زینب. که توش هم تزویر هست، هم زنجیر اسارت، هم کاخ سبز معاویه، هم حرم خانم زینب.» حسین حتماً منظوری داشت که به جای گفتن نام سوریه، ترجیح داد از زنجیر اسارت حضرت زینب و تزویر و ریاکاری معاویه، در کنار هم، یاد کند. حرفی نزدم. یعنی حرفی نداشتم که بزنم. می‌خواست به هر صورت نظرم را بداند. با لبخندی شیرین، گفت: « یادش بخیر، زمانی که با هم رفتیم سوریه. » اسم سوریه که آمد، مرغ دلم تا آسمان حرم حضرت زینب اوج گرفت. منتظر بود که حرفی بزنم و چیزی بگویم. سکوت کردم. باز ادامه داد: « قراره با حاج قاسم بریم دمشق برای بررسی اولیه. » اصلا انگار دیگر آنجا نبودم و چیزی نمی‌شنیدم که بپرسم: « چی رو بررسی اولیه می‌کنین؟ یا لااقل بگویم خوش به سعادتت. » فقط مات و مبهوت، ساکت ماندم. فردا صبح، سبکبار، ساک دستی‌اش را برداشت و رفت. زهرا و سارا وقتی شنیدند که حسین به مأموریت خارج از کشور رفته، جاخوردند. دلشان می‌خواست پدرشان، بازنشسته شود و بیشتر در کنارشان باشد. بعد از یک هفته، تلفن زد. سارا گوشی را گرفت و پرسید: « کجایی بابا؟ » گفت: « حدس بزن. » پرسید: « کنگو؟ » جواب داد: « بیا نزدیک‌تر » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣5⃣2⃣ پرسید: « مسکو؟ آلمان؟ چه می‌دونم اروپا؟ » شنید: « نزدیک شدی بازم بگو. » مثل مسابقه‌های بیست سؤالی شده بود. سارا یکی می‌گفت و یکی می‌شنید تا رسید به لبنان. حسین راهنمایی کرد: « همسایه لبنانه. » سارا با هیجان تکرارکرد: « سوریه، سوریه. » سریک هفته، حسین آمد. از این‌که مرتب جلسه می‌رفت و یادداشت می‌نوشت، متوجه شدم که این آمدن مقدمه یک مأموریت طولانی است. یکی دوبار با حاج قاسم، خدمت آقا رسیده بودند و گزارش داده بودند. با آمدن حسین، گرمی دوباره به خانه برگشت. وهب و مهدی و زهرا را دعوت کردم. هرکس چیزی از حسین می‌پرسید. بچه‌ها درحالی که سریال می‌دیدند، پرسیدند: « بابا تو سوریه چکاره شدی؟ » حسین به پیرمرد بامزه‌ای که توی سریال بود اشاره کرد و گفت: « این بابا رو چی میگن بهش؟ » دخترها گفتند: « مستشار » گفت: « آره، همين مستشار، کار من مستشاريه. » زهرا، سارا، وهب و مهدی، حتی داماد و عروس‌هایم به جواب دادن‌های آمیخته با شوخی و مزاح حسین، خو کرده بودند اما همه دوست داشتند که بیشتر بدانند. حسین که این اشتیاق را دید، گفت: « سوریه آبستن یه بحرانه، یه بحران که به دنبال اختلاف بین شیعه و سنیه و از بیرون مرزهای سوریه داره زمینه‌سازی میشه، سوریه چون توی جبهه مقاومته اگه دچار جنگ داخلی بشه و مسلمونا به جون هم بیفتن، اسرائیل نفعش رو می‌بره. » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣5⃣2⃣ پرسیدم: « با این اوضاع، زیارت حرم میشه رفت؟ » گفت: « نه مثل گذشته، حرم به جای زائر، مدافع می‌خواد اگه ما توی شام، مدافعین حرم نداشته باشیم... » مکثی کرد، نمی‌خواست حتی در قالب کلمات هم از اسارت دوباره حضرت زینب صحبت کند. سارا کنجکاوانه پرسید: « چی میشه؟ » حسین دیگر نمی‌خواست زیر بار جواب دادن برود، با کمی چاشنی شیطنت گفت: « فعلا شام رو بکشید که داره سرد میشه. » سارا دستش آمد که بابا مایل به ادامه‌ی صحبت نیست و دنباله حرف را گرفتن، فایده‌ای نخواهد داشت. سفره انداختیم و شام را توی یک سکوت پرسئوال خوردیم. یکی دو روز بعد حسین رفت و من که حالا خیلی تنهاتر از قبل بودم، از صمیم قلب سپردمش به زینب‌کبری سلام‌الله‌علیها. اوايل، هفته‌ای دو سه مرتبه تماس می‌گرفت. صدایش را که می‌شنیدم، زنده می‌شدم و تا مدتی بار تنهایی از دوشم برداشته می‌شد. هر بار که تلفن همراهم زنگ می‌خورد بی‌درنگ، چشم می‌دوختم به صفحه نمایشگر گوشی‌ام تا بلکه اسم «باباحسین» روی آن نقش بسته باشد. باباحسین را از زبان بچه‌ها روی گوشی ذخیره کرده بودم اما با تمام وجود احساس می‌کردم که او نه فقط بابای بچه‌هایم که پدر و تکیه‌گاه خودم هم هست. روزهای عجیبی بود. تلفن همراهم شده بود همدم همیشگی‌ام. لحظه‌ای آن را از خودم جدا نمی‌کردم، نکند او زنگ بزند و متوجه نشوم. باباحسین بعد از چند هفته، تماس‌هایش کمتر هم شد. پای تلویزیون می‌نشستم و به دقت خبرها را دنبال می‌کردم. اخبار خوبی از سوریه به ویژه دمشق و اطراف آن نمی‌رسید. گزارش‌ها دلم را می‌لرزاند. دولت قانونی سوریه داشت سقوط می‌کرد. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣5⃣2⃣ تحلیل یکی از کارشناسان تلویزیونی این بود که: « مخالفين در آغاز از یک منطقه کوچک شروع کردند. دولت هوشمندانه با آنها برخورد نکرده و همین تدبیر نادرست به یک آشوب فراگیر تبدیل شده و پای بازیگران خارجی را به سوریه باز کرده است. » اخبار آن شب، چیزی در مورد حرم نگفت و فکرم را مشغول کرد. چند دقیقه بعد با حسین تماس گرفتم. آرام وخونسرد حرف می‌زد. پیدا بود که می‌خواهد روحیه بدهد. من از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه می‌پرسیدم اما او حرف را عوض می‌کرد و احوال بچه ها را می‌پرسید یا نهایتا می‌گفت به خدا توکل داشته باشید. داشتم خداحافظی می‌کردم که صدایی مثل زوزه خمپاره از توی گوشی آمد. انگار که صدا را نشنیده باشم. صدایم را صاف کردم و گفتم: « خوش به حالت حسین که رفتی خدمت خانم حضرت زینب. » یک‌دفعه گفت: « می‌دونستم دلت اینجاس. به خاطر همین می‌خوام شما، زهرا و سارا بیاید اینجا. » انتظار این دعوت ناگهانی و زودرس را نداشتم. ذوق‌زده و درحالی که داشتم از شدت اشتياق پر می‌کشیدم، پرسیدم: « كی؟ » + « فعلا باشید تا یه خونه تو دمشق براتون پیدا کنم. » پرسیدم: « وهب و مهدی؟ » گفت: « نه فقط شما و دو تا دخترا. » آمدم که بگویم خانه را نزدیک حرم حضرت زینب بگیر که خداحافظی کرد. بلافاصله به سارا گفتم. باور نمی‌کرد. گوشی را برداشت و به زهرا هم خبر داد. همان شب زهرا و شوهرش، امین اعلام آمادگی کردند. هر روز منتظر خبر خوش رفتن به سوریه بودیم. روزها به کندی می‌گذشت و خبر از تشدید بحران و جنگ در سوریه شنیده می‌شد. تا این‌که حسین در تماس با همکارانش توی تهران، مقدمات سفر را آماده کرد. ساک‌هایمان را بستیم. وهب و مهدی که مثل ما مشتاق سفر به سوریه بودند، برای بدرقه آمدند اما قرار شد خداحافظی‌ها را توی خانه انجام بدهیم و امین که همسرش با ما بود، آماده شد تا ما را به فرودگاه امام خمینی برساند. بعد از نماز صبح از زیر قرآن رد شدیم و از خانه زدیم بیرون تا خودمان را به پرواز ساعت ۱۱ صبح تهران - دمشق برسانیم. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣6⃣2⃣ امروز یازدهم دی سال۱۳۹۰، نگارش خاطرات زندگی‌ام با حسین به پایان رسید و قلم و کاغذ را کنار گذاشتم. اولین کسانی که یادداشت‌هایم را خواندند، زهرا و سارا بودند. شاید فارغ از احساس وظیفه‌ای که برای انجام رسالتم بر دوش داشتم، جرقه نوشتن این خاطرات، قبل از تأکید حسین، درخواست آن دو بود. درخواستی که با خواب حسین شروع شد، همان خوابی که در آن، زینب ۲۰ روزه‌مان را دیده بود و برای زهرا و سارا سؤال شد که مگر ما خواهر بزرگتر از خودمان داشته‌ایم؟ زهرا و سارا خاطرات مرا با ذوق و شوق برای هم تعریف و حتی تحلیل می‌کردند. برایشان جالب بود که حتی خاطره سپر شدن‌شان را در مسیر زینبیه، برای این که تیر تکفیری‌ها به من نخورد، ثبت و یادداشت کرده‌ام. حالا بعد از آن سفر پرمخاطره به دمشق و دیدن غربت حرم، فصل جدیدی از زندگی برای من شروع شده است. شروعی که سِرّ آن جمله پر رمز و راز حسین، شاید در همین سال‌ها آشکار شود. آن جمله که گفت: « من بازنشسته نمیشم. از خدا خواسته‌ام تا چهل سال خدمت کنم. » روزهای آخر ماه صفر است. برف همه جای تهران را پوشانده و مردم از سراسر ایران و عراق مثل سیل به سمت نجف روانه‌اند تا در راهپیمایی اربعین با تاول‌ها، زخم‌ها و سختی‌هایی که بر اهل‌بیت در آن چهل روز اسارت از شام تا کربلا رسید همراهی کنند. تلویزیون هر روز تصاویری از زائران اربعین نشان می‌دهد. این‌ها زائران اربعین‌اند اما بقای مرقدِ قافله سالار کاروانِ ،اربعین، زینب کبری در گرو جانفشانی حسین و مدافعان حرم است. امین می‌گفت: « سید حسن نصرالله به حاج آقا خیلی علاقه و ارادت داره. » پرسیدم: « شما از کجا می‌دونی؟ » گفت: « حاج آقا خودش برام تعریف کرد. » با تعجب پرسیدم: « من که نزدیک چهل سال باهاش زندگی می‌کنم تا به حال نشنیدم از ارادت کسی به خودش حرف بزنه؟ » امین گفت: « سید حسن نصرالله در اولین دیدار به ایشون گفته بود تا به حال همدیگر رو ندیدیم اما خیلی وقته که شما رو می‌شناسم. شما سردار امام خامنه‌ای هستین و من سرباز ایشون. رزمندگان مقاومت، فرمانده جا افتاده و ریش سفیدی مثل شما رو کم داشتند. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣6⃣2⃣ راستش در نقل قول صادقانه و بی‌کم و کاست امین تردیدی نداشتم ولی دوست داشتم که نتیجه‌ی اخلاص و تلاش بی‌هیاهوی او را طی سه سال کار در سوریه بشنوم. حالا نه تنها از امین که از زبان افراد مرتبط با او که به سوریه رفت و آمد داشتند، می‌شنیدیم که دفاع وطنی سوریه در همه‌ی استان‌های سوریه به بار نشسته و نیروهای داوطلب مردمی بعد از آموزش در قالب گردان‌ها و تیپ‌ها نه تنها از حرم و دمشق که از تمامی شهرها در مقابله با تکفیری‌ها دفاع می‌کنند. تماس که می‌گرفتیم من و بچه‌ها اصرار می‌کردیم: «می‌خوایم به سوریه بیاییم. » مثل گذشته می‌گفت: « اگه لازم باشه میگم بیاین. » نسبت معکوسی بین رفتن ما با شرایط سوریه بود او در بحرانی‌ترین وضعیت از ما خواست به سوریه برویم. حالا که حرم نسبتا امن شده بود چندان تمایلی به رفتن ما نداشت. این رفتن یا نرفتن در نگاه حسین، دلیلی عاشورایی داشت. همان دلیلی که برای رئیس جمهور سوریه از بردن ما به دمشق بیان کرده بود: « من شیعه و پیرو حسین بن علی هستم. امام حسین علیه‌السلام در سخت‌ترین شرایط، خانواده‌اش را به کربلا برد من هم در شرایط بحرانی دمشق خانواده‌ام را آوردم. » ماه صفر و شنیدن روضه‌های حضرت زینب، گویی با کاروان اسرای کربلا، همراهم کرد و حتی فراتر از همراهی با کاروان، خودم را همرزم و همراه حسین به دفاع از حرم می‌دیدم. تماس که می‌گرفت احوال بچه‌ها را می‌پرسید و من احوال حرم را. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣6⃣2⃣ یک روز خانم حاج‌آقا سماوات از همدان زنگ زد و گفت: « پروانه خانم، عروسی دخترم فاطمه است. شما دعوتید به حسین آقا هم زنگ زدم. ایشون هم گفت سعی می‌کنم بیام. » راستش تعجب کردم. چند ماه از رفتن حسین به دمشق می‌گذشت. بارها من و بچه‌ها اصرار کردیم که دلمون تنگ شده بیا و جواب شنیدیم که: « سرم شلوغه نمی‌تونم بیام. » موعد عروسی رسید و ظهر همان روز حسین با یک پرواز از دمشق به تهران آمد. گفتم: « باورم نمیشه اومده باشی. » گفت: « بچه‌های حاج‌آقا سماوات مثل بچه‌های خودم هستن، باید می‌اومدم. » بچه‌ها از دیدن حسین به وجد آمده بودند و رفتن با او به عروسی این شادی را دو چندان می‌کرد و جالب‌تر این‌که عروسی دختر دکتر باب‌الحوائجی نیز همان شب بود. از تهران به همدان رفتیم توی هر دو مراسم شرکت کردیم. رفقای حسین از دیدنش سیر نمی‌شدند. همه می‌دانستند که مدتی است به سوریه رفته ولی کسی جز ما نمی دانست که او همین امروز از سوریه آمده است. فقط دلمان خوش بود که حداقل یک هفته پیش ماست. اما خیلی زود این شادی نیم روزه تمام شد. همان شب حسین گفت: « بریم تهران. » بچه‌ها جا خوردند. با تعجبی که چاشنی ناراحتی داشت، پرسیدم: « چرا اینقدر زود؟ » گفت: « فردا با یه پرواز ترابری باید برگردم دمشق. » غمی به مراتب سنگین‌تر و بیشتر از این شادی نیم روزه به دلم نشست اما دم بر نیاوردم، مبادا بچه ها غصه بخورند و به پدرشان اعتراض کنند. حتی برای این‌که زهر این غم را بگیرم، برای حمایت از او گفتم: « با این مشغله‌ای که شما داری، یه روزم غنیمته. » کسی حرفی نزد. بچه ها هنوز گرم لحظات حضور بودند. فردا صبح وقت بدرقه، دور از چشم بچه‌ها گفتم: « مثل یه خواب بود، کوتاه ولی شیرین. حیف زود تموم شد. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣6⃣2⃣ گفته بود: « برای میلاد حضرت زهرا و روز زن به تهران میام. » بچه‌ها کیک بزرگی برای من سفارش دادند که به دست حسین، بریده شود. جمع شدیم و چشم به راه ماندیم اما به جای زنگ در، زنگ گوشی، به صدا درآمد و اسم " باباحسین " افتاد. فهمیدم که آمدنی نیست. و عذرخواهی کرد و گفت: « نتونستم بیام ولی به یادت بودم. نشون به اون نشون که یه سکه طلا از لبنان برات خریدم، سالار. » گلایه‌ای نکردم. گوشی را به تک‌تک بچه‌ها دادم و صدایش را شنیدند و غم نبودنش برایشان تازه شد. زهرا و سارا نگاه به چشم‌های من دوخته بودند و منتظر عکس‌العمل بودند، خواستم خونسرد نشان بدهم. کیک را وسط گذاشتند و شمع‌ها را روشن کردند و چراغ‌ها را خاموش، که بغضم ترکید. مدتی بعد، نوبت سارا می‌شد که برایش جشن تولد بگیریم. صلاح ندانستم که موضوع جشن تولد سارا را درتماس‌هایم با حسین مطرح کنم. ترسیدم مثل دفعه قبل، قول بدهد و نتواند بیاید. روز تولد سارا جمع شدیم که زنگ در به صدا درآمد. فریاد زدم: « بچه‌ها باباس. » عادت نداشت کلید بیندازد. زنگ می‌زد. ریتم زنگ زدنش را می‌شناختم. اصلا این بار قبل از زنگ، بوی آمدنش را حس کردم و قیافه‌اش را پشت در دیدم. ساک و چمدان در دست داشت. وارد حیاط که شد، زهرا و سارا غرق بوسه کردندش. من نگاهش کردم. وارد اتاق شد، اول سکه لبنانی را داد و گفت: « روزت مبارک. » و بعد دست گل طبیعی را که برای سارا خریده بود، هدیه کرد. روی ردیف گل‌ها، چند کفش دوزک پلاستیکی زده بودند که چشم نوازی می‌کرد. سارا بیشتر از شادی تولد و دیدن این دسته گل قشنگ، از دیدن بابا ذوق زده شده بود. پرسید: « از کجا می‌دونستی که امروز تولد منه که اومدی؟ » + « مگه آدم، تولد عزیزش رو فراموش می‌کنه؟ اتفاقا دو سه تاریخ رو برای آمدن در نظر گرفتم دوتاش قبل از این تاریخ بود. اما گذاشتم که روز تولد تو بیام. » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣6⃣2⃣ زهرا پرسید: « بابا تاکی پیش ما هستی؟ » گفت: « تاوقتی که شماها رو سیر ببینم. » و پرسید: « پسرها و عروس‌ها و نوه‌ها کجان؟ » وهب به غیر از فاطمه پنج ساله، محمد حسین شش ماهه را داشت و ریحانه‌ی یکسال و نیمه هم چراغ خانه مهدی را روشن کرده بود. حسین، عروس،ها و پسرهایش را در منزل خودش سیر دید و بوسید و نوه‌ها را یکی‌یکی بغل کرد. یک آن نگاه به من کرد و دوباره با نوه‌ها گرم گرفت. شاید می خواست با آن نگاه بگوید که: « این دفعه باید همه رو به دمشق بیاری، حتی بچه‌ها رو. » چند روزی ماند و بدون این‌که از بردن ما به سوریه حرفی به میان بیاورد، برگشت. سال ۱۳۹۲، از سوریه به عراق رفت و خودش را به راهپیمایی اربعین رساند. چند نفری که او را دیده بودند، برای پسرها گفته بودند که: « حاج آقا، با یکی دو نفر از دوستانش بدون محافظ، در مسیر نجف به کربلا، پیاده‌روی می‌کرد. » مراسم اربعین که تمام شد به تهران آمد. ما از وضعیت سوریه می‌پرسیدیم و او از حماسه باشکوه راهپیمایی روز اربعین تعریف می‌کرد. سارا پرسید: « یعنی ما نمی‌تونستیم یکی از اون چند میلیون زائر اربعین باشیم؟ چرا ما رو نبردی؟ » و از حسین جواب شنید که: «می‌برمتون پیش خود خانم حضرت زینب کبری؟ زیارت. آماده‌اید؟ » همه‌ی اعضای خانواده آماده بودیم اما وهب و مهدی بخاطر محدویت کاری، علی‌رغم اشتیاق‌شان، مجبور شدند بمانند و قرار شد زهرا، امین، سارا و من آماده‌ی سفر شویم. با وجود آن سفر پر مخاطره قبلی از شوق زیارت در پوست خود نمی‌گنجیدیم. با تجربه‌ای که داشتیم، خیلی بار و توشه نبستیم. پیش از سفر وسایل‌مان را جمع و جور کردیم و کارهایمان را راس و ریس. موعد سفر رسید و با حسین عازم فرودگاه امام خمینی شدیم. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣6⃣2⃣ توی سالن خروجی پرواز تهران - دمشق، به غیر از ما خانواده‌های زیادی بودند. تقریبا همه، مردان‌شان با حسین احوال‌پرسی می‌کردند بهش گفتم: « سه سال پیش که برای اولین بار، می‌اومدیم دمشق، توی پرواز به غیر از من و سارا و زهرا، هیچ خانمی نبود. حالا این خانواده‌ها، زائرن یا مدافع حرم؟ » حسین یادش آمد که به حرف گذشته خودش که گفته بود: حرم مدافع می‌خواد، اشاره می‌کنم. گفت: « نمیگم تا خودت از نزدیک ببینی. » سوار هواپیما شدیم، به غیر از ما ایرانی‌ها، خانواده‌هایی از سایر کشورهای اسلامی بودند که حدس زدم، برای زیارت می‌روند. شاید این حضور، حاکی از تغییر شرایط سوریه نسبت به گذشته بود. هواپیما دم غروب از باند فرودگاه برخاست. سارا و زهرا و امین کنار هم نشسته بودند و من و حسین کنار هم.. حالا هیچکدام از سؤالاتی که سه سال قبل از رفتن به سوریه در ذهن داشتم، فکرم را مشغول نمی‌کرد. خوشحال بودم که سه سال صبوری کردم و کنار حسینم و در شرایطی به سوریه می‌روم که اوضاع با تلاش‌های حسین و دوستانش، که یکی از هزاران آن را نمی‌دانم، به نفع جبهه مقاومت عوض شده است. در سفر از زبان همسر یکی از فرماندهانی که شوهرش با حسین در ارتباط بود، شنیدم که گفت: « آقای همدانی، ۱۵۰ هزار نیروی داوطلب مردمی را طی سه سال سازماندهی کرده و آموزش داده. چند قرارگاه عملیاتی تشکیل داده و حتی پای مدافعان حرم از افغانستان و پاکستان و عراق را به سوریه باز کرده است. » بی‌آنکه بگویم که می‌دانم وضعیت سوریه رو به تثبیت و آرامش است، پرسیدم: « کمی از اوضاع سوریه بگو. » یک کلمه گفت: « خوبه. » پرسیدم: « اگه خوبه ما میریم چکار؟! مگه نگفتی، حرم مدافع می‌خواد، نه زائر. » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣6⃣2⃣ سری به علامت تائید تکان داد و گفت: « حالا هم میگم که مدافع میخواد اما وضع خوبه. » - « مثلا چطور؟ » + « سه سال پیش که شما اومدید، ۷۰ درصد کشور به دست مسلحين و تکفیری‌ها افتاده بود اما الآن کاملا برعکسه، یعنی فقط ۳۰ درصد خاک سوریه دست اوناست. از این جهت میگم خوبه. الآن فقط ما و حزب‌الله لبنان از حرم دفاع نمی‌کنیم، جوانان افغانی، پاکستانی و حتی عراقی میان. با این‌که خودِ عراقی‌ها با همین تکفیری‌ها توی عراق درگیرن. » از دهنم پرید و ناخواسته گفتم: « اینا رو گوشه و کنار شنیده‌ام، خدا رو شکر که زحماتت نتیجه داد. می‌دونم که خیلی خسته شدی و وقت بازنشستگی رسیده، فکر می‌کنم این سفر آخر تو به سوریه باشه، برمی‌گردی و بازنشسته می‌شی، اینطور نیست؟ » نخواست شیرینی امیدم را تلخ کند: « یادته که گفتم از خدا خواسته‌ام که چهل سال خدمت کنم؟ » گفتم: « خب آره. حساب کردم از روزهای مبارزه با حکومت طاغوت از سال ۵۶ تا جنگ تو کردستان بعد از پیروزی انقلاب و بعد ۸ سال دفاع مقدس و تا حال، چند ماه بیشتر نمونده که بشه چهل سال. » دید که خیلی دو دوتا چارتا می‌کنم، شگردش را در تغییر موضوع بحث به کار برد: « راستی پروانه، خاطراتت رو نوشتی؟ » - « آره از کودکی تا سال ۹۰ رو نوشتم؛ تا همون روزی که با زهرا و سارا از دمشق به تهران برگشتیم. » + « میخوای با این سفر تکمیلش کنی؟ » با شگرد خودش، پاسخ را پیچاندم: « شاید توی این سفر رفتیم و قسمتمون شهادت شد و کار به نوشتن نرسید. » با خونسردی گفت: « ان‌شاءالله. » زمان خیلی زود گذشت و میهماندار از طریق بلندگو، اعلام کرد که آماده نشستن در فرودگاه دمشق هستیم. شب بود حتی چراغ‌های روی بال هواپیما که چشمک می‌زد، خاموش شدند. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣6⃣2⃣ هرچه از پنجره هواپیما به زمین نگاه کردم، چراغی ندیدم. هواپیما به زمین نزدیک شد و یک آن رديف چراغ‌های باند فرودگاه خاموش و روشن شد تا خلبان باند را ببیند. دقایقی بعد هواپیما به زمین نشست. با تعجب از حسین پرسیدم: « شما که گفتی وضعیت بهتر شده؟ » گفت: « خلبان هواپیما رو چراغ خاموش نشوند، چون می‌دونه خانم پروانه چراغ نوروزی تو هواپیماست. تکفیریا هم می‌دونند، خانم چراغ نوروزی اومده که شهادت قسمتش بشه، مجهز شدن به ضدهوایی. » هردو خندیدیم. دستم آمد که تکفیری‌ها اگرچه در جنگ زمینی کم آورده‌اند ولی امکانات پیشرفته‌ای دستشان رسیده است. وارد سالن ترانزیت شدیم و باز چهره‌ی نجيب ابوحاتم، آن جوان پرانرژی و همراه همیشگی حسین را دیدم که منتظرمان بود. زائرین و مسافرین که کم نبودند، در کمال آرامش، سوار اتوبوس‌ها و سواری‌ها شدند و بدون این‌که خطری تهدیدشان کند، به طرف دمشق حرکت کردند. از سروصدای تیر و تیربار و شلیک تانک وتوپ - برخلاف دفعه قبل - خبری نبود. جاده فرودگاه از تیررس تکفیری‌ها در امان بود و ما خوشحال از این وضعیت، به اطراف جاده و خانه‌هایی که چراغ‌هایشان در دوردست‌ها روشن بود، نگاه می‌کردیم تا به دمشق رسیدیم و به خانه‌ای که ابوحاتم از پیش برایمان تهیه کرده بود رسیدیم. تیرهای شکسته و افتاده‌ی برق، سرپا شده بودند و شهر از یک وضعیت جنگی به یک محیط آرام برای زندگی تغییر چهره داده بود. هنوز داخل خانه مستقر نشده بودیم که حسین با ابوحاتم رفتند دنبال کارشان. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣6⃣2⃣ با کمک امین و سارا و زهرا وسایل را چیدیم. زهرا و سارا یاد گذشته کردند که: « سه سال پیش وقتی اومدیم. توی خونه زندانی بودیم اما حالا شب هم میشه رفت بیرون. » آن شب، راحت و بی دغدغه‌ی تیر و انفجار، خوابیدیم و بعد از نماز، ابوحاتم طبق قرار، آمد سراغمان و به زینبیه رفتیم. زهرا و سارا دیگر سر سمت چپ نشستن دعوا نمی‌کردند، هر دو طرف جاده‌ی منتهی به زینبیه امن بود. نزدیک حرم تابلوی بزرگی که نشانگر حریم حرم بود، چشم‌نوازی می‌کرد. ابوحاتم و امین هم گرم تعريف بودند و می‌شنیدم که ابوحاتم می‌گفت: « بسیاری از مردم آواره، به خانه‌هایشان برگشته‌اند. جنگ به اطراف شهر حلب و جاده‌ها و شهرک‌های منتهی به مرز ترکیه رفته است. » ابوحاتم این تغییر شرایط و پیروزی جبهه مقاومت را بیشتر مرهون تلاش و برنامه‌ریزی وهدایت به قول خودش " ابووهب " می‌دانست. وارد محوطه بیرونی حرم شدیم. دیوار محقر و سوراخ سوراخ بیرونی حرم، بازسازی شده بود و نزدیک صحن، مسیر زن‌ها و مردها جدا می‌شد و مأموران تفتیش که قبلا بدون روسری و با موی باز، بازدید بدنی می‌کردند حالا روسری و چادر پوشیده بودند. همان‌ها که حسین به شوخی اسمشان را گذاشته بود؛ " واحد بسیج خواهران. " به محوطه داخلی آستانه نزدیک شدیم. مردم میان شبکه‌های ضریح، دست توسل انداخته بودند و مرقد حضرت‌زینب مثل نگین میان حلقه انبوه جمعیت پنهان بود. احساس غرور و شعف، با هم در جانم نشست. آیا این همان حرم بی‌زائر غریبی بود که سه‌سال پیش دیده بودیم؟ ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣6⃣2⃣ مدتی با خواندن دعا و زیارت‌نامه و نماز مستحبی مشغول شدیم تا ظهر شد. روز جمعه بود و صف نمازجمعه، خیلی زود مرتب شد. نماز جمعه ده، پانزده نفری قبل، به حدی شلوغ شده بود، که مردم تمام محوطه بیرونی صحن را پرکرده بودند. منتظر بودم، مفتی اهل‌تسنن که سه سال پیش نمازجمعه می‌‌خواند، بیاید. همان روحانی سُنی که بالای منبر از مناقب حضرت زهرا سخن گفت و همه شیعبان، شیفته‌اش بودند. اما به جای او، روحانی سُنی دیگری آمد. پرسیدم: « امام جمعه قبلی کجاست؟ » گفتند: « تکفیری‌ها به جرم ارادت به اهل بیت، شهیدش کردند. » بعد از زیارت و نماز جمعه، سری به بازار زدیم. کرکره‌های پايين، و راسته بازارهای تعطیل، باز و پر رونق بودند. برای من شیرین‌تر از بازگشت زندگی و کار میان مردم، تغییر نگاه آن‌ها به ما ایرانی‌ها بود. عده‌ای از مردم کوچه و بازار قبلا حضور مستشاران ایرانی را نوعی دخالت یک کشور بیگانه به امور داخلی کشورشان می‌دانستند. نگاه‌شان، عصبی و بغض‌آلود بود. ولی حالا بعد از سه سال، عکس حضرت‌آقا و سیدحسن‌نصرالله در هر مغازه‌ای، حاکی از ارادت عمیق و شناخت دقیق همه‌ی مردم به نقش تعیین کننده‌ی ایران در بازگشت آرامش و امنیت به سوریه بود. آنقدر با جغرافیای شهر دمشق آشنا بودیم که نیازی به راهنمایی ابوحاتم نبود. خودمان هر بار به سمتی می‌رفتیم. به پست‌های ایست و بازرسی که می‌رسیدیم، امین به مأموران سوری می‌گفت: « خانواده ابووهب هستیم. » عکس‌العمل مأموران این پست‌ها هم در نوع خودش جالب بود. تا اسم " ابووهب " می‌آمد به علامت احترام و البته قبول، خبردار می‌ایستادند و همراه با لبخندی که حاکی از الفت و ارادتشان بود، دست روی چشمان‌شان می‌گذاشتند و به عربی می‌گفتند: « علی عینی. » گاهی دست به قلم می‌شدم و مشاهداتم را از شهری که با ریختن خون صدها جوان سوری، لبنانی، افغانی، پاکستانی، عراقی و ایرانی به آرامش رسیده بود می‌نوشتم. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣7⃣2⃣ برای ما شرایط آرام و عادی بود اما حسین با همان، جنب و جوش سابق، دنبال هدایت عملیات در سایر استان‌های آلوده به حضور تکفیری‌ها و به قول خودش مسلحین بود. گاهی هم که به دیدن ما می‌آمد، آنقدر فکرش درگیر شرایط بود که بیشتر حرف‌هایش در مورد وضعیت مردم سوریه بود و جنگی که به آنان تحميل شده. یک روز در خلال حرف‌هایش تعریف کرد که: « بعضی از مناطق شعیه نشین مثل نبل و الزهرا، سال‌هاست که در محاصره مسلحينه. و اگه دست مسلحين به اونا برسه، حمام خون به راه می‌اندازن. » دو سه هفته به همین منوال گذشت. زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه دوری از اقوام و فامیل، به ویژه پسرها و نوه‌ها را قابل تحمل می‌کرد. قرار شد شب جمعه، برای خواندن دعای کمیل برویم حرم حضرت رقیه. آن‌طور که حسین گفته بود، قرار بود آن شب تمام خانواده‌های فرماندهان ایرانی و لبنانی، برای دعای کمیل به حرم بیایند. حسین هم آمد. شب‌ها حرم حضرت رقیه بسته بود و باید برای ورود به حرم از در پشتی وارد می‌شدیم. شب غریبی بود و حس وحال عجیبی داشتم. شاید ورود از در پشت و سکوت مرموز اطراف حرم، این حس سؤال‌برانگیز را به من داده بود و با خودم می‌گفتم که مگر هنوز حرم و اطراف آن ناامن است؟ آن شب از میان محله‌های قدیمی، متراکم و تودرتو گذشتیم. عجله همراه با شوق زیارت، دلشوره تجربه نشده‌ای را توی دلم انداخته بود. اما به محض ورود به حرم و دیدن محفل صمیمی ایرانیان، آرامشی دلنشین بر جانم حاکم شد. فکر می‌کردی نشسته‌ای توی حیاط حرم شاه‌عبدالعظيم و دعای کمیل را می‌شنوی. این فقط احساس من نبود و حال بکایی که بر این جمع حاکم بود، این را نشان می‌داد. پایم درد می‌کرد و ناچار بودم روی صندلی بنشینم. صندلی را کنار پنجره‌ای گذاشتم که رو به کوچه‌ی پشت حرم باز می‌شد. مداح دعا را شروع کرد، به اواسط دعا که رسید به رسم خودمان و به فارسی، شروع کرد به روضه خواندن، حال عجیبی کل مراسم را گرفته بود و جماعت غرق در اشک و سوز بودند که ناگهان صدای شلیک چند تیر در فضا پیچید. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣7⃣2⃣ حواس‌ها پرت شد و آن حال هم از بین رفت اما مداح باز هم ادامه داد. کم‌کم سروصدای تیراندازی بیشتر و بیشتر شد. از کنار پنجره رد تیرها را می‌دیدم که توی تاریکی خط سرخی می‌انداختند. همهمه‌ای توی جمع افتاد و مداح هم ناچار شد تا دعا را قطع کند. بیشتر خانم‌ها که تا این لحظه به رسم خودمان و برخلاف عرف مراسم سوری، جدا از مردها و در گوشه‌ای دیگر نشسته بودند به طرف مردانشان دویدند. یاد حرفی که توی هواپیما به حسین زده بودم افتادم که: « خدا رو چه دیدی. شاید این بار توی سوریه قسمتمون شد و با هم شهید شدیم. » همهمه و سروصدا جای ذکر و دعا را گرفته بود. اما من بی خیال به محل درگیری نگاه می‌کردم که زهرا با نگرانی و التماس گفت: « مامان تو رو خدا، بیا پایین بنشین. » خیلی آرام بودم. درست مثل آرامش دخترانم در آن روز درگیری سه سال پیش در "کَفَرسوسه" که توی محاصره‌ی مسلحين بودیم. با خودم فکر می‌کردم که چه سعادتی بالاتر از اینکه داخل حرم حضرت رقیه در کنار حسین و دخترانم به شهادت برسم. به تدریج صدای تیراندازی‌ها کم شد. حسین و چند نفر دیگر که ظاهرا در حین دعا، طوری که کسی متوجه نشود خودشان را به محل درگیری رسانده بودند لحظاتی بعد وارد حرم شدند. یک مرتبه همه به سمت آنها حرکت کردند. تقریبا همه منتظر شنیدن خبرهایی بودند که طبیعتا حسین و دوستانش باید می‌داشتند. عده‌ای به بقيه على‌الخصوص خانم‌ها روحیه می‌دادند و عده‌ای با هیجان آمیخته با ترس می‌پرسیدند: « میشه از حرم خاج شيم؟ » خادمان حرم زودتر به حرف آمدند و گفتند: « چیز مهمی نیست، به تیراندازی عادی جلو یکی از پست‌های بازرسی، پشت حرم بود. یکی دو نفر اسلحه داشتند با نگهبان‌ها درگیر شدن. اتفاقی نیفتاد و کسی آسیب ندید. » انتظار داشتم که مداح بنشیند و دعا را تمام کند اما چند تا " امن یجیب " خواند و سر و ته مراسم را به هم آورد. وقتی برمی‌گشتیم زهرا به حسین گفت: « بابا! بیشتر خانم‌ها ترسیدند، منم ترسیدم. فقط مامان نشسته بود کنار پنجره و نمی‌ترسید. » حسين خوشش آمد و با احساسی آمیخته با غرور گفت: « سالار اگر بترسه که دیگه سالار نیست. » نزدیک یک‌ماه در سوریه بودیم. با حسین آمدیم و با حسین برگشتیم. سفری که خستگی چندسال دوری حسين را با دعا و زیارت از تنمان ریخت. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣7⃣2⃣ حسین کارش را در سوریه به فرمانده دیگری تحویل داد و به ایران آمد. برایم قابل پیش‌بینی بود که از تجربه او در جهت استمرار حرکت مقاومت استفاده کنند. فرمانده کل سپاه مسئولیت راه‌اندازی قرارگاه تازه‌ای را به او واگذار کرد تا جبهه مقاومت بیش از گذشته تقویت شود. در کنار این کار پرتحرک، خادم حرم امام‌رضا هم شد. انگار خدمت پنهان او در یک گوشه از حرم امام رضا، مایه آرام دل دور شده او از حرم حضرت زینب بود. بی سروصدا دو هفته یکبار به مشهد می‌رفت و می‌آمد. چند باری هم به سوریه رفت. یک روز وقتی از مشهد برگشت، گفت: « پروانه! نوکری حرم آقا امام رضا، یه لذت معنوی داره که دنیا رو از تن آدم می‌تکونه. » گفتم: « شما که دنیا رو سه طلاقه کردی. » خنديد: « حداقل شما میدونی که هنوز دلم یه جاهایی گیره. » زیر و بم روح و جانم را بهتر از خودم می‌شناخت. چیزی گفت که حرف دلش بود و مجبور به سکوتم کرد. حتی سؤالی که فکرم را مشغول کرده بود را از ذهنم بیرون کشید: « می‌خوای بپرسی که بعد از تشکیل دفاع وطنی سوریه چه نیازی به سازماندهی نیرو تو ایرانه؟ » و خودش جواب داد: « دشمنان بیرون مرزها بیکار ننشسته‌ان. همه جوره اومدن پشت سر مسلحین و تکفیری‌ها. با سلاح، پول، امکانات و حتی نیروی انسانی. دیروز در سوریه، امروز تو عراق و شاید فردا بخوان نزدیک مرزهای ما شیطنت کنن. آمادگی مردمی یعنی تضمین امنیت، پیش از وقوع بحران و جنگ. » پرسیدم: « کاری هس که منم بتونم کمک کنم؟ » گفت: « آره، سرکشی به خونواده‌های شهید مدافع حرم. » انگار این پیشنهاد را از قبل آماده کرده بود. یکی دو بار از مظلومیت شهدای مدافع حرم که تعریف کرد. لابه لای صحبت‌هاش حرف‌هایی زد که سوختم. می‌گفت: « به خاطر یه سری محدودیت‌ها، تعدادی از شهدای افغانی و پاکستانی توی ایران دفن میشن. شاید اونا یکی دو تا فامیل توی ایران داشته باشن. باید شما با اونا ارتباط داشته باشین، اما می‌تونین کارتون رو از سرکشی به خونواده شهدای ایرانی شروع کنین. این یه کار اداری نیس. دولتی نیس، یه کار زینبیه. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣7⃣2⃣ به حرمت نام مبارک حضرت زینب، کار سرکشی را شروع کردم. وقتی پای درددل بازماندگان شهدا می‌نشستم، به ژرف‌اندیشی حسین می‌رسیدم و به رسالت زینبی که او بر دوشم گذاشته بود. بیشتر خانواده شهدا، نام حسین همدانی را از زبان شهیدشان شنیده بودند. یکی‌شان قبل از شهادت، تعریف کرده بود که: « کارم دیده‌بانی و هدایت آتش بود. دیدگاه جایی قرار داشت که اگر سرم را دو بار از یک نقطه بالا می‌آوردم تک تیراندازهای تکفیری با قناصه می‌زدند توی سرم. سردار همدانی وقتی به خط سرکشی می‌کرد، کنارمان می‌نشست. با آمدنش، بچه‌ها، روحیه می‌گرفتند. ترس را نمی‌شناخت. شجاع بود و خاکی. با ما غذا می‌خورد. توی همان خط مقدم که بیشتر، ساختمان‌های مسکونی بود، یک روز دیدم که نهارش را تا نصف خورد و بقیه غذایش را که برنج ساده بود توی پلاستیک ریخت و با من خداحافظی کرد. کنجکاو شدم و با دوربین دیده‌بانی از بالای ساختمان تا جایی که رفت، نگاهش کردم. باید از جایی عبور می‌کرد که زیر دید و تیر قناصه‌زن‌ها بود. از آنجا هم رد شد و به جایی رسید که مرغی پا شکسته، نشسته بود. برنج را ریخت جلوی مرغ و از همان مسیر برگشت. » این خاطره را وقتی همسر شهید از زبان شوهرش تعریف کرد، تازه فهمیدم که یک سینه حرف ناگفته از حسین در تک‌تک رزمندگان جبهه مقاومت وجود دارد. محرم سال ۹۴، حسین طبق سنت دیرینه‌اش به هیئت ثارالله سپاه همدان رفت. من و بچه‌ها در تهران ماندیم. یکی از کسانی که در هیئت بود، چند قطعه عکس و فیلمی از حسین به ما نشان داد که لباس سیاه هیئت پوشیده و ظهر عاشورا برای مردم که بیشتر جوانان بودند، سخنرانی و مداحی می‌کند و مثل یک طفل يتيم و بی پناه، با صدای بلند گریه می‌کند و به پهنای صورتش اشک می‌ریزد. وقتی به تهران آمد، خودش از حال خوشی که در محرم امسال داشت تعریف کرد و از این‌که برای اولین بار مداحی کرده بود، گفت. و من نگفتم که فیلم و عکس این مداحی را دیده‌ام. پرسیدم: « توی هیئت چی خوندی؟ » ⬅️ ادامه دارد..
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣7⃣2⃣ گفت: « روضه که بلد نبودم. فقط پشت سر هم مثل میاندارها تکرار می‌کردم حسین آرام جانم، حسین روح و روانم، حسین دوای دردم، حسین دورت بگردم. » هر دو با ته مایه‌ای از شوخی با هم حرف می‌زدیم. خندیدم و گفتم: « حسین به قول بچه های جبهه، بدجوری نور بالا میزنی. » گفت: « ناقلا، حالا که از سوریه اومدم و از معرکه دور شدم داری از این حرفا می‌زنی؟ » گفتم: « نه، واقعا میگم، یه جور دیگه‌ای شدی. » گفت: « یه مأموریت ناتمام دارم که باید تمومش کنم. » نباید عیان حرف دلم را می‌زدم. فکر کردم که آمادگی‌ام را دیده و می‌خواهد به سوریه برگردد. زانوهایم سست شد و صدایم لرزان: « کجا؟ شما که تازه اومدی؟ » فهمید که فکرم به سوریه رفته، غبار تردید را از ذهنم کنار زد: « خانوادگی میریم راهپیمایی اربعین. » از این بهتر پاسخی را نمی‌توانستم بشنوم. جان به تنم بازگشت. همان جمعی بودیم که دفعه قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم. زهرا، سارا، حسين، من به اضافه برادر حسین، اصغرآقا و خانمش. چهار روز مانده به اربعين، سوار پرواز تهران به نجف شدیم. حسین اسم این سفر و حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣7⃣2⃣ شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علی علیه‌السلام رفتیم. چه صفایی داشت. من که در زینبیه در مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده بودم، احساس کردم در امن‌ترین نقطه روی زمین ایستاده‌ام. شب منزل یک طلبه عراقی خوابیدیم که رسم میزبانی را با اخلاق و ادب و حسن خلقش، تمام کرد. صبح کوله‌هایمان را برداشتیم. تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم. توی کوله من فقط پنج کیلو آجیل بود. سارا و زهرا هم بار اضافی آورده بودند. حسین وسایل غیرضروری را کنار گذاشت و وسایل مورد نیاز ما سه نفر را توی کوله خودش جا کرد و کوله تقریبا نصف قد خودش شد. ماندیم که این کوله بلند و سنگین راچگونه می‌کشد. مقداری از بار را اصغرآقا به اصرار ازش گرفت و حرکت کردیم. همه کفش کتانی پوشیده بودیم. فقط حسین دمپایی به پا داشت. گفتم: « مگه میشه ۹۰ کیلومتر رو با دمپایی رفت؟ » گفت: « نگاه کن به این پیرمردا و پیرزنا و بچه‌های عرب، بیشترشون دمپایی پاشونه، اگه ما از نجف شروع کردیم، اونا از بصره راه افتادن. یعنی ۷۰۰ کیلومتر راه میرن، فقط به عشق حضرت زینب. » جلوتر از ما حرکت می‌کرد که گم نشویم. شال بلند و سیاهی روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد. با این حال، گاهی صید نگاه دوستانش می شد. دعا می‌خواندیم و راه می‌رفتیم و هراز گاهی به نیت یکی از رفتگان، گام می‌زدیم. سیل جمعیت میلیونی و حرکت روان آنها رو به کربلا، خستگی را از پاها به در می‌برد. هر طرف که نگاه می‌کردی، دیدنی بود. زنی را دیدم که دختر بچه‌اش را توی جعبه‌ی میوه گذاشته بود و با طناب روی زمین می‌کشید. پیرمردی که با دو پای قطع شده، چهار دست و پا روی زمین راه می‌رفت. کاروان جانبازانی که از ایران آمده بودند و با ویلچر این مسیر طولانی را طی می‌کردند. جوانان پرشور عراقی و لبنانی که با بیرق‌های بلند، شعر حماسی می خواندند و هروله کنان، صف مردم را می شکافتند تا به کربلا برسند. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣7⃣2⃣ روی بیشتر عمودها، عکس شهدای عراقی مدافع حرم بود و عده‌ای از بسیجیان ایرانی، روی کوله پشتی‌هایشان، عکس حاج قاسم سلیمانی را زده بودند. دیدن این همه شور و شعور، هر زائری را به عمق تاریخ می‌برد و با کاروان اسیران کربلا، همراه می‌کرد. خسته که می‌شدیم، کنار هر موکبی که می‌خواستیم، می‌ایستادیم و از هر نوع غذایی که دوست داشتیم، می‌خوردیم. حسین جمعمان می‌کرد و می‌گفت: « فکر کنید که زینب کبری و کاروان اسرای شام تو این مسیرها چه کشیدن، چه تازیانه‌هایی خوردن، چه توهین‌هایی شنیدن، چه تلخی‌هایی چشیدن. اما زینب کبری مثل کوه مقاوم و محکم تا آخر ماند تا پیام برادرش رو به گوش تاریخ برساند. » حسین که حرف می‌زد، خودم را در زینبیه و دمشق می‌دیدم. کنار او و همپای او. اصلا ما را آورده بود که مفهوم رسالت زينبی را با گوشت و پوست و استخوانمان، احساس کنیم. دمدمای غروب ، بیشتر مردم به داخل موکب‌ها می رفتند، تا شب را صبح کنند. کمی دیر شده بود و اکثر جاهای مسقف پر بود. ناچار شدیم روی موکت، در محوطه باز بخوابیم. هوا کمی سرد بود. حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار جمع کرد و سر و سامان‌مان داد. خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند. خوابم نمی‌برد. حس پنهانی به من می‌گفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است. خوب تماشایش کن. نصف شب، روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود، نگاه کردم. نخوابیده بود. زل زدم به او که اصلا با خواب بیگانه بود و نمازشب را برای خودش مثل نماز واجب می‌دانست. زل زدم تا این لحظه‌های بی‌تکرار را خوب در خاطرم ثبت کنم. بعد از نماز صبح، همان جا خوابش برد. زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد. چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژه خوبی بود. نزدیک‌شان شدم. یکی‌شان، حسین را شناخت و با تعجب گفت: « ا نیگا کن، سردار همدانی هستن. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣7⃣2⃣ حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود، کنار زد و گفت: « چه سرداری، سردار کارتن خواب. » عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند. حسین رفت وضو گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن مصاحبه می‌کرد. صدایش را نمی‌شنیدم اما می‌توانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب می‌گوید و از رنج‌هایی که کشید. روز دوم مثل روز قبل، یکسره راه رفتیم. هر چه به کربلا نزدیک‌تر می‌شدیم، جمعیت متراکم‌تر می‌شدند. ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها، قرار بگذاریم. قرار آخر دم غروب، زیر عمود شماره ۶۵۰ بود. همه رسیدند الا برادر حسين. منتظر شدیم. خانمش خیلی نگران شد. حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت، توی یک موکب، سامان داد و خودش دنبال اصغرآقا گشت. اما پیدایش نکرد. شب کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند، نشست. جوراب‌هایش را کند. پاهایش تاول زده بود. حس خوبی داشت. تاول‌ها را بهانه کرد و سر تعریف را باز : « وقتی با محمود شهبازی، قبل از فتح خرمشهر، جاده اهواز - خرمشهر را شناسایی می‌کردیم، پاهایمان مثل حالا تاول زد. تاول‌ها رو می‌ترکانديم. پوستش رو قیچی می‌کردیم. جاش حنا می‌گذاشتیم و با باند می‌بستیم. حالا هم همون احساس رو دارم. لذت می‌برم. انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول هامون رو مرهم می‌ذاریم. » طاقت نیاوردم. از یک خانم توی موکب پماد گرفتم و به حسین دادم. گرفت و زد به کف پایش. به این فکر کردم که چرا میان ما فقط پاهای حسین تاول زد؟ روز سوم، روز آخر راهپیمایی بود. او باید با همان پاها تا کربلا می‌آمد. به خانم اصغرآقا دلداری می‌داد که شوهرش همین دوروبر است و پیدا می‌شود. سر قرار زیر هر عمود تا جمع شویم، می‌گشت تا اصغرآقا را پیدا کند. عمودهای آخر، همه کم آوردیم. بریدیم. عضلاتمان گرفته بود. اما حسین از جنب وجوش نمی‌افتاد. به هر سختی که بود تا عصر راه آمدیم و مثل روز گذشته دنبال جای استراحت گشتیم. موکب‌ها کمتر شده بودند و جمعیت متراکم‌تر و بیشتر. حسین هر چه گشت، جا نبود. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣7⃣2⃣ زهرا داخل یک سوله که گوش تا گوش خانم‌ها نشسته بودند، رفت و زن موکب دار را راضی کرد که ازش چند پتو بگیرد و گوشی‌اش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند. پتو کم بود. پسرش با عصبانیت آمد و پتوها را گرفت. به حسین برخورد و غیرتی شد. رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بینمان تقسیم کرد و با خنده گفت: « یه کم به حس و حال جبهه نزدیک شدیم. » دخترها خوششان آمد. رفتند و یک گوشه خوابیدند. نصف شب باران گرفت. می‌آمد و روسری دخترها را مرتب می‌کرد و حصیرها را رویشان می‌کشید. و مثل نگهبان‌ها تا پاسی از شب کنار آتش نشست. فردا صبح، بعد از نماز به طرف کربلا حرکت کردیم و نزدیک ساعت ۱۱ چشمانمان از دور به بين‌الحرمين افتاد. اول به زیارت قمربنی‌هاشم رفتیم و بعد غرق در جذبه روحانی حرم سیدالشهدا شدیم. در این مدت حسین فقط یک بار داخل حرم آمد. با زن برادرش می‌گشت تا اصغرآقا را پیدا کند که بالاخره پیدا کرد. وقتی به ایران برمی‌گشتیم زهرا ازش پرسید: « بابا، امسال بهت خوش گذشت یا اربعین سال گذشته؟ » گفت: « این راه رو باید مثل حضرت زینب با خونواده اومد. خوشی اون در زیبا دیدن سختی‌هاس. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣7⃣2⃣ این اواخر پیش عروس‌ها، پسرها، دخترها، دامادم و نوه‌ها، حسین صدایش نمی‌زدم. او هم به من پروانه و سالار نمی‌گفت. برای هم شده بودیم حاج آقا و حاج خانم. یکشنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد. خیلی خوشحال بود. خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمی‌داد، من به تجربه چهل سال زندگی با او از چهره‌اش می‌خواندم. این بار نشاط، هم از چهره‌اش می بارید و کم از کلماتش: « حاج خانم، طرحی رو که برای سوریه دادم، باهاش موافقت کردن. ان‌شاءالله ، فردا میرم سوریه . » جا خوردم. توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه، به این رفتن های طولانی و آمدن‌های کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد، گفت: « حاج قاسم، یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرد و توفیق دفاع‌ازحرم بعد از چهارسال ازم سلب شد. » گفتم: « شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی. یعنی دوباره به این زودی می‌خوای برگردی؟ » پرانرژی گفت: « با طرحی که برا آینده سوریه داده بودم، موافقت شد. میشه خودم نرم؟ » بق کردم و سرم را پایین انداختم. سکوتم را که دید، گفت: « اما این بار، دو سه روزه برمی گردم. » شنیدن این حرف از کسی که عادت نداشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند، متعجبم کرد. انگار می‌خواست همه نبودن‌ها و دیر آمدن‌ها را جبران کند. گفت: « حاج خانم، به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان، ببینمشون. » اول به وهب زنگ زدم. قبول نکرد. خانه‌اش به خانه ما خیلی دور بود. دیر از سرکار می‌آمد و صبح زود می‌رفت. حق داشت که نیاید. به حسین گفتم: « وهب نمیتونه بیاد. » حسین در چنین مواردی جانب پسر و عروسش را می‌گرفت. انتظار داشتم بگوید: « اشکالی نداره. نذار به زحمت بیفتن. اذیتشون نکن. » اما گفت: « دوباره زنگ بزن، بگو بابا می خواد بره سوریه، حتماً بیا. » دوباره به وهب زنگ زدم. مثل من از خبر رفتن حسین به سوریه جا خورد و گفت: « الآن راه می‌افتیم. » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣8⃣2⃣ بعد به مهدی که خانه‌اش نزدیک خانه ما بود، خبر دادم. حسین هم تا بچه‌ها برسند، آلبوم عکس‌های دوران جنگ را که کمتر سراغ‌شان می‌رفت، باز کرد. جوری روی بعضی از عکس‌ها توقف می‌کرد که انگار بار اول است آنها را می‌بیند. او غرق در عکس‌ها بود و من غرق در او، تا وهب و مهدی رسیدند. محمدحسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهارساله بودند و هم بازی. دنبال هم می‌کردند. حسین وارد بازی‌شان شد. گاهی می‌پرید و محمدحسین را می‌گرفت تا ریحانه قایم شود و برایشان شکلک درمی‌آورد. کوچولوهای وهب و مهدی، درست مثل بچگی‌های خودشان بودند، از سرو کول او بالا می‌رفتند و ازش آویزان می‌شدند، تا خسته شدند. حسین رفت سراغ فاطمه که نوه بزرگمان بود و حانیه دختر چهارماهه مهدی و هردو را چسباند سینه‌اش و به وهب و مهدی گفت: « از ما عکس بگیرین، این عکس‌ها، خاطره میشه. » دلشوره به جان همه، حتی عروس‌ها افتاده بود. وهب گفت: « خانمم وقتی ازم شنید بابا میخواد بره سوریه، توی دلش خالی شده. » خانم مهدی هم محو در پدر بزرگِ بچه‌هایش بود. پدر بزرگی که خودش را با نوه‌ها مشغول کرده بود ولی از نگاه و سکوتمان بو برده بود که نگرانیم. اول وهب را برد توی اتاق و تنهایی با او صحبت کرد. بهش گفته بود که توی سوریه کار گره خورده و باید برگردد. بعد با مهدی جداگانه صحبت کرد. حتما مثل حرف‌هایی که با وهب زده بود. از توی اتاق که پیش جمع آمد خونسرد و عادی نشان داد. حتی رفت توی آشپزخانه، سالاد درست کرد. بعد سفره را انداخت و آمد کنار من، کمک کرد که غذا را بکشم. کمک کردن توی خانه، کار همیشگی‌اش بود. طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود. اما این بار متفاوت با همیشه به نظر می‌رسید. نمی‌گذاشت عروس‌ها کمک کنند. انگار قرار بود، او کار کند و ما تماشایش کنیم. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣8⃣2⃣ وقت رفتن، عروس‌ها و نوه‌ها را بوسید. وهب و مهدی را محکم در آغوش گرفت و با مهربانی تا جلوی در بدرقه‌شان کرد. پسرها که رفتند، گفتم: « از اینکه چشم انتظار رفتند، ناراحتم. » و با صدایی گرفته پرسیدم: « یعنی واقعا، دو سه روزه برمی‌گردی؟ » گفت: « آره حاج خانم جان. » خندیدم: « چند وقته که دیگه سالار صدام نمی‌کنی. » به جای این‌که جوابم را بدهد، مثل مداحان ذکر گرفت و زمزمه کرد: « حسين، سالار زینب. » شاید حسین می‌خواست با این پاسخ کوتاه و چند لایه به اینجا برساندم که از حالا، نه تو سالاری و نه منِ حسین. داشت همچنان می خواند که تلفنش زنگ زد. برای چند لحظه ساکت شد و بعد، برق شادی میان چشمانش جهید. گفت: « فردا نمیرم، سوریه. » هردو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم اما نمی‌دانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسیدم: « خیر باشه، چی شنیدی؟ » گفت: « از این خیرتر نمیشه، فردا قرار ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم. بعد از دیدن ایشون میرم. » بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم: « چه کار میکنی؟ مگه فردا صبح زود نمی‌خوای بری دیدار آقا؟ » با خوشرویی جواب داد: « سارا خانم، صبحونه گردو با پنیر دوست داره، میخوام برای این چند روزی که نیستم، براش گردو بشکنم. » سارا خوابیده بود وگرنه با دیدن این صحنه، مثل من، آشوبی به جانش می‌افتاد که خواب را از چشمانش می‌گرفت. خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او، حكم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی‌اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سر می‌زدم، عبا به دوش روی سجاده‌اش نشسته بود و مناجات می‌کرد و گاهی، گریه. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣8⃣2⃣ صبح که صبحانه را آوردم. توی چشمانش نمی‌توانستم نگاه کنم. تا نگاه می‌کردم، سرم را پایین می‌انداختم، از بس صورتش یکپارچه نور شده بود. ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد. وقتی برگشت سر از پا نمی‌شناخت. گفت: « حاج خانم نمیخوای ساکم رو ببندی؟ » گفتم: « به روی چشم حاج آقا، اما شما انگار توشه‌ات رو برداشتی. » لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت: « آره، مزد این دنیایی‌ام رو امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند: * آقای همدانی، توی چهارسالی که شما توی سوریه بودين، به اسم دعاتون می‌کردم.* » و در حالی که جای وصیت نامه‌اش را نشان می‌داد، گفت: « حس می‌کنم که خدا هم ازم راضی شده. » دلم هری ریخت، پرسیدم: « یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟ » حرف را برگرداند: « حاج خانم، یه زنگ بزن، زهرا و امین بیان ببینمشون. » زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود اما چرا اصرار داشت، آنها را دوباره ببیند؟ هنوز ذهنم درگیر آن جمله‌ی " حس می‌کنم خدا هم ازم راضی شده " بودم. حرفی که او از سر یقین گفته بود. اما دل من را می‌لرزاند. گفتم: « زنگ می زنم، بعدش چی؟ » گفت: « بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه‌ام. » رفتم توی آشپزخانه، اما تمام هوش و حواسم به او بود. نهار را کشیدم. دستم به غذا نمی‌رفت. غصه‌ای گلوگیر راه نفسم را بسته بود. حسین زیر چشمی نگاهم می‌کرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا، بسته بود. گفتم: « تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان، شما برو به چرت بخواب. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣8⃣2⃣ ساکش را برداشتم و مثل همیشه، از قرآن و مفاتيح تا حوله و لباس‌های اضافی، داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم دراز کشیدم اما خوابم نمی‌برد. از این دنده به آن دنده میچرخیدم، می‌نشستم. آية‌الكرسی می‌خواندم، اما باز بلند می‌شدم. کمردرد اذیتم می‌کرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو می‌کرد که گفت: « حاج خانم، فکر می‌کنم حاج آقا رفته پایین و داره کار می‌کنه. » گفتم: « نه، حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت می‌کنن. » با این حال به طبقه پایین که حکم انباری داشت، سر زدم. توی طبقه پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک می‌زد. دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش، فریزر را تمیز می کند. پرسیدم: « شما اینجا چکار می‌کنی؟ مگر قرار نبود استراحت کنی؟ » همین طور که برفک‌ها را آب می‌کرد، گفت: « چون شما کمردرد دارین، فکر کردم که کمکتون کنم. » کار تمیز کردن طبقه پایین که تمام شد، زهرا و شوهرش رسیدند. امین رفت خشکشویی سر کوچه و زهرا و سارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان. حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد: « بابا شما قند دارین، سوهان براتون خوب نیس. نخورين.» حسين نرم و صمیمی به سارا گفت: « بابا جان، قند رو ولش کن، کار از این حرفا گذشته. » زهرا پرسید: « ولی شما همیشه پرهیز می‌کردین و به ما هم سفارش، که چیزی که براتون خوب نیس، نخورین. » حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، امتداد داد و یک باره گفت: « برای کسی که چند روز دیگه، شهید می‌شه، فرقی نمی‌کنه که قندش بالا باشه یا پایین. » ⬅️ ادامه دارد..
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣8⃣2⃣ چای را سر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه. گفتم: « حاج آقا، بازداری برای بچه‌ها روضه میخونی؟ به خاطر این گفتی صداشون کنم؟ » خونسرد و متبسم گفت: « آره حاج خانم، واسه این گفتم بچه‌ها بیان که خوب نگاهشون کنم. » صدای گریه زهرا و سارا بالا رفت. گریه‌ای معصومانه که داشت آتشم می‌زد. من و حسین فقط به هم نگاه می‌کردیم. نیازی به سخن گفتن نبود. با نگاهش به من می‌گفت پروانه خوب نگاهم کن، این آخرین دیدار است. باید سیر نگاهش می‌کردم؛ فقط نگاه، بدون گریه و آه. چرا که اگر احساساتی می‌شدم، دخترانم سر به دیوار می‌کوبیدند. گفتم: « بچه‌ها، بابای شما، نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده. اما رفته و خداروشکر، برگشته. » حسین سکوت را شکست: « نه حاج خانم جان، این دفعه ... » و جمله‌اش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوش‌هایشان گرفته بودند و گریه می‌کردند. وقتی دید که همه بال بال می‌زنند، حتما دلش سوخت و به روایتی در باب آمادگی حضرت زینب برای روزهای سخت پرداخت: « روزی زینب کبری قرآن می‌خواند. پدرش علی علیه‌السلام رسید و گفت دخترم می‌دانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده؟ زینب علیهاالسلام فرمود: مادرم زهرا همه قصه زندگی‌ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین در کربلا می‌رود تا اسارت خودم و قرآن می‌خوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم. » روایتی که حسین خواند، مرا به حرم زینب کبری برد و دلم را تکان داد. با دست اشک‌های چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم: « حاج آقا اگر شهید شدی، شفاعتم می‌کنی؟ » نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش برمی‌خواست، گفت: « بله » غم دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم: « حاج آقا، اگه شهید شدی، من جنازه شما رو برای خاکسپاری به همدان نمی‌برم. » خندید و گفت: « حتما می‌بری. » گفتم: « برای من دردسر درست نکن. من و این بچه‌ها باید، هی بریم همدان و بیایم تهران. » گفت: « واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت‌هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم، دفنم کنید. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣8⃣2⃣ اسم دوستان شهیدش را که آورد، کمی بغض کرد. همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان می‌سوختند، او برای دوستان شهیدش می‌سوخت. گاهی به من می‌گفت: « من شاهد شهادت هزاران دوست تهرانی، همدانی، گیلانی بوده‌ام. هر کدام از این شهادت‌ها، داغی بر دلم نشانده. » حرف‌های حسین، زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بی‌کلام به پدرشان نگاه می‌کردند. تنهایشان گذاشتم و سری به اتاق شخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیه وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم، بیرون گذاشته بود. عبایش همیشه روی گیره جالباسی آویزان بود و سجاده‌اش همیشه روی زمین، پهن. عبا و سجاده‌اش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد. برگشتم پیش زهرا و سارا، که امین از خشک‌شویی رسید. او هم مثل زهرا و سارا، چشمش سرخ و پلک‌هایش باد کرده بود. اما او چرا؟ نگاهی به چهره‌ی گرفته و صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت: « حاج آقا که نرفته؟ » زهرا بی حوصله جواب داد: « نه هنوز. » و پرسید: « گریه کردی امين؟ » امین که از سکوت سرد خانه فهمیده بود چه گذشته، پاسخ داد: « رفتم از خشک‌شویی عباس‌آقا لباس بگیرم، عباس آقا منو که دید، گریه‌اش گرفت. پرسیدم چی شده؟ گفت: حاج آقا همدانی اومد اینجا، ازم حلالیت خواست. » امین به اینجا که رسید، بغضش ترکید و گفت: « حاج آقا داره میره حلب برای هدایت عملیات. » تا تلخی وداع را کم کنم، زورکی خندیدم و گفتم: « به حاج آقا بگم که عملیات رو لو دادی امین آقا؟ » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣8⃣2⃣ دل ودماغ پاسخ نداشت. ساعت ۶ عصر شد. حسین ساکش را برداشت. دستانش را دور گردن زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه‌اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوسید. خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشتری سرخی که داشت، متوقف شد و برای بار سوم رفت توی اتاقش. حلقه انگشتری را که سال‌های سال توی دستش داشت و جز برای وضو درنمی‌آورد، درآورد. دخترها جلوی در، معطل و منتظر بودند. اما من تا اتاق دنبالش کردم. عقیق را قبل از این‌که مقابل آینه بگذارد، به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود. حسین می‌گفت: « محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمی‌خواست هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشته باشد. » از کنج اتاق نگاهش می‌کردم. وقتی انگشتری را کنار آینه گذاشت، یک آن سرم گیج رفت. به صورت پر نورش که توی آینه بود، خیره شدم تا حالم خوب شد. پشت سرش تا آستانه در آمدم. اما پایم روی زمین نبود. برای بار سوم خداحافظی کرد. سارا یک کاسه آب آماده کرده بود که پشت سرش بریزد. گفتم: « نریز دخترم. » مثل مادران و همسرانی که در سال‌های جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه می‌کردند، همراهی‌اش کردیم. دست تکان داد و رفت. از بلندگوی مسجد انصارالحسین صدای بلند اذان میآمد. دست زهرا و سارا را گرفتم و برگشتم و نماز مغرب و عشا را روی سجاد حسین که از دمشق آورده بود، خواندم. سجاده‌ای که بوی اشک‌های حسین را می‌داد. زهرا شام درست کرد. بی‌میل بودم. وهب و مهدی هم رسیدند و جای خالی بابا را دیدند. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣8⃣2⃣ رفته بود اما خانه پر از او بود. به هرجا نگاه می‌کردم، می‌دیدمش و صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: « سالار شدی برای این روزها. » گفته بود، دو سه روزه برمی‌گردم. اما حالا برای او و من، همه پرده‌ها کنار رفته و می‌دانستم که سال‌هاست منتظر رسیدنِ همین دو سه روز بوده است. از همان روز که می گفت: « همه کار من به زینب حسین ، گره خورده تا من امتحانی حسینی بدهم و تو امتحانی زینبی. » از همان روز که خواب دید از یک معبر تنگ و تاریک به سختی می‌گذرد و به یک کانون نور می‌رسد. دلم داشت توفانی می‌شد. قرآنی را که سیدحسن نصرالله به سارا هدیه کرده بود، باز کردم و سوره "ياسين" را خواندم. قلبم آرام‌تر شد. عقربه ها، ساعت ۹ را نشان می دادند یعنی وقت پرواز تهران به دمشق که از گوشی‌ام صدای دریافت پیامک آمد. اسم باباحسین افتاده بود. با این پیامک: « خداحافظ. » سه روز از رفتنش به سوریه گذشته بود. هر روز، دو سه بار زنگ زد. احوال بچه‌ها را پرسید و آخر سر، تأکید کرد که حتما برای عروسی برادر یکی از دوستانش به شمال برویم. شمال و عروسی برای من و بچه‌هایی که دلمان با حسین بود، زندان به حساب می‌آمد اما نمی‌توانستم حرف و تأکید چندباره او را زمین بگذارم و عملی نکنم. حتما این تأكيدها، علتی داشت که من متوجه آن نبودم. با امین و زهرا و سارا راهی شمال شدیم. همان جمعی که چهار سال پیش در آن شرایط بحرانی به سوریه رفته بودیم. حالا حسين، تنها در سوریه بود و ما بی‌حوصله و دل گرفته در شمال. امین پشت فرمان بود. زهرا و سارا هم دمق و کم حرف، چپ و راست من نشسته بودند و شاید که نه، حتما به حرف‌های روز آخر بابایشان فکر می‌کردند. حرف‌هایی که یادش از درون، آتشم می‌زد و مدام در ذهنم تکرار می شد: « این دفعه‌ی آخره که میرم. »، « میرم اما خیلی زود برمی‌گردم. »، « یک کار ناتمام دارم که باید تمامش کنم » و « کار از نخوردن قند گذشته »، « منو پیش دوستان شهید توی گلزار شهدای همدان دفن کنید. » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣8⃣2⃣ هر چقدر با خودم کلنجار می‌رفتم، خودم را مهیای رفتن به عروسی نمی‌دیدم. آخر چه دلیلی داشت که بعد از آن وداع تلخ، از سوریه زنگ بزند و اصرار کند که: « برید شمال، عروسی پسر دوستم. » و آدرس بدهد و هی زنگ بزند تا مطمئن شود که رفته‌ایم به عروسی یا نه. غروب روز سومی که حسین رفته بود، به ساری رسیدیم. شمال سرسبز و همیشه زیبا در هجوم پاییز، رنگ باخته بود و از آن گرفته‌تر آسمان بود که در توده‌هایی از ابرهای خاکستری و سیاه به هم می‌پیچید که شاید ببارد. به سالن محل برگزاری عروسی رسیدیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و بعد بی‌حوصله با نگاه‌مان با هم حرف زدیم، حرف‌های بی‌کلامی که پر بود از یاد "بابا حسين" داشتیم آماده رفتن به سالن می‌شدیم که عقده دل آسمان باز شد و بدون این‌که ببارد، چند رعد و برق به جان ابرها افتاد. سارا گفت: « مامان اومدیم اینجا که چی؟ وقتی بابا نیست. » جوابی ندادم. یعنی جوابی نداشتم که بدهم. آسمان درباره صاعقه زد و توفان روی زمین خودی نشان داد و آنسوی دشت، گردبادی عظيم و چرخان ساخت که تنوره می‌کشید و مثل هیولا همه چیز را در خود می‌بلعيد. خودمان را جمع و جور کردیم و باز غبار تردید و این بار از زبان زهرا: « مامان برگردیم تهران، شاد بابا امشب بیاد.‌ » غم تلنبار شده وجودم را جنگ می‌زد و بغضی گلوگیر داشت خفه‌ام می‌کرد. امین به جای من جواب زهرا را داد: « اگه برگردیم خیلی بد میشه. حالا که تا اینجا آمدیم. امشب رو بمونیم، فردا برگردیم.. » تا آن روز به این اندازه خودم را مضطر و درمانده ندیده بودم. نه دل رفتن به مهمانی داشتم و نه میل برگشتن به خانه‌ای که حسین در آن نبود. بچه‌ها منتظر او بودند. نگاهی به ساعت انداختم. از شش عصر گذشته بود و عقربه ثانیه شمار انگار مثل نبض من می‌تپید و می‌ایستاد. آمدم به دخترها بگویم که بابا اصرار داشته که بیاییم اینجا، که رعدوبرقی تند و تیز میان ابرها دوید و پشت بندش با غرش آسمان زلزله‌ای به جان زمین افتاد و بارش شلاقی باران، به جای همه ما حرف زد. چاره‌ای نداشتیم که آن شب را در شمال بمانیم. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣8⃣2⃣ مثل آدم‌های ماتم زده، رفتیم یه گوشه سالن نشستیم. میزبان هم فهمیده بود که دل ما آنجا نیست. توی مراسم متوجه شدم که ما به نیابت از حسین در این عروسی شرکت کردیم. اینجا بود که علت اصرار او برای حضور در مراسم عروسی را فهمیدم. برادر داماد یکی از صدها جوانی بود که حسین با جاذبه شخصیتی خود او را به سوریه برده بود و می‌خواست با فرستادن ما به عروسی جای خالی خودش را پر کند. شب به پیشنهاد میزبان برای استراحت به جایی رفتیم. اما دلشوره و نگرانی بی‌قرارمان کرده بود. دنبال بهانه‌ای بودیم که برگردیم. تلفن امین زنگ خورد. امين چند ثانیه گوش کرد و دستش را جلوی دهانش به طوری که ما نشنویم گرفت و کجکی ایستاد و یکی دو بار هم به من نگاه کرد. قیافه نگران امین دلم را ریخت. این قیافه‌ی نگران را یک‌بار هم، وقتی که در مکه بودیم و خبر مرگ خواهرم ایران را به او دادند، دیده بودم. نخواست یا نمی‌توانست حرف بزند فقط رنگ از رخسارش پریده بود. آمدم بپرسم: « کی بود؟ چی گفت؟ » که گوشیش دوباره زنگ خورد. چند قدم رفت و دورتر شد و مثل آدم‌های قهر پشت به ما کرد. می‌خواستم بدوم، گوشی را بگیرم و از کسی که نمی‌دانستم کیست، بپرسم چه اتفاقی افتاده؟ که گوشی خودم زنگ خورد. یکی از دوستان حسین بود با صدای لرزان سلام داد. زبانم از خشکی داشت به سقف دهانم می‌چسبید. حتی نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بی‌مقدمه پرسید: « از حاج آقا چه خبر؟ نیومده ایران؟ » فقط توانستم بگويم: « نه. » او خداحافظی کرد و قلب من به کوبش درآمد. سریع‌تر و بیشتر از ثانیه شمار، شروع کرد به تپیدن. چیزی از درونم مثل شعله، زبانه کشید و بالا آمد و راه نفسم را بست. احساس کردم لب‌هایم مثل کویری که سالیان سال، طعم باران را نچشیده باشد، قاچ و ترک خورده شده. نمی‌توانستم خودم را برای خبری که حسین مقدماتش را سه روز پیش، هنگام وداع داده بود، آماده کنم. حتی نمی‌توانستم به زهرا و سارا که کم‌کم از تماس‌های مشکوک امین و تغییر حال من، حس بدی پیدا کرده بودند، نگاه کنم. فکر می‌کردم که اگر نگاه به نگاه‌شان بیندازم، بغض گلوگیرم باز می‌شود و آن وقت با گریه من قلب مهربان و بابایی آنها خواهد شکست. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣9⃣2⃣ کلافه و درمانده دنبال مفرّی بودم که از خودم رهایی پیدا کنم و حالم را طبیعی نشان بدهم. همان را گفتم که آنها دوست داشتند بشنوند: « بهتره برگردیم تهران » دخترها سکوت کردند و آماده رفتن شدند. دلم برایشان سوخت بیشتر به خاطر سکوتشان، و حتم داشتم علی رغم یک سینه سؤال، برای مراعات حال من سکوت کرده‌اند. امین پشت فرمان نشست و بی‌هیچ اشاره‌ای به آن تماس‌های مشکوک، پا روی گاز گذاشت. و سکوتی گزنده و جانکاه میان ما حاکم شد. ساعت دو نیمه شب بود و ما هنوز به نیمه‌ی راه نرسیده بودیم. هر چقدر می‌رفتیم، جاده دورتر می‌شد. انگار که در بی‌انتهاترین جاده‌ی دنیا هستیم. نمی‌دانستم که این ثانیه‌های دیرگذر و این جاده کشدار، کی به پایان می‌رسد. نه می‌توانستم حرف بزنم و نه سکوت کنم و نه جاده به مقصد و انتها می رسید. هلال سفید و کمانی ماه هم که وسط سینه آسمان نشسته بود، نمی‌توانست ذهنم را حتی برای یک لحظه از حسین دور کند. باید به زینب کبری متوسل می‌شدم. این تنها راه برای بیرون آمدن از این آوار غم بود. با خودم گفتم: « زینب جان کمکم کن. دستم را بگیر. توانم بده، تا تحمل کنم شهادت حسینم را، عزیزم را، تکیه گاه یک عمر زندگی ام را. » و همین طور که بازینب کبری درددل می‌کردم برای خودم روضه خواندم. حواسم به دخترانم نبود. انگار توی ماشین، خودم بودم و خودم. زیرلب تکرار می‌کردم: « امان از دل زینب. امان از دل... » که با هق‌هق گریه زهرا و سارا تکان خوردم. مثل ابر بهار می‌باریدند و شیون کنان می‌پرسیدند: « مامان چی شده به بابا؟ » دیگر نمی‌توانستم به چشمان اشک‌بارشان نگاه نکنم. هنوز کسی به صراحت نگفته بود که حسین شهید شده اما دل‌هایمان به ما دروغ نمی‌گفت. زهرا و سارا مثل کودکی‌هایشان، خودشان را توی بغلم انداختند و زارزار گریه کردند. امین هم، بی‌قرار بود. فقط من برخلاف دل‌آشوبی‌ام، صورتی آرام داشتم و اشک نمی‌ریختم.ّ ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣9⃣2⃣ حالا زنگ تلفن هم یک ریز می‌خورد، بی‌جواب می‌ماند، قطع می‌شد و دوباره می‌زد. انگار هیچ کس دوست نداشت خبر آن طرف خط را بشنود. منتظر بودم که وهب یا مهدی زنگ بزنند اما دوست حسین، به امین زنگ زد. امین که تا آن لحظه توداری می‌کرد باز سعی کرد بر احساساتش غلبه کند، اما بغض کرده بود. به یاد آوردم که در سال‌های جنگ، وقتی با خواهران بسیجی و مادران شهدا برای دادن خبر شهادت رزمنده‌ای می‌رفتیم اول از مجروحیت حرف می‌زدیم و کم‌کم به خانواده می‌گفتیم: « حال بچه شما خوب نیست و توی بیمارستانه و بعد که آمادگی خانواده را بیشتر می‌دیدیم، می‌گفتیم فرزندتان شهید شده. » حالا تمام آن غم‌هایی که آن لحظات در دل و جان خواهران، همسران و مادران شهدا می‌آمد در درونم جمع شده بود. زهرا با التماس پرسید: « امین بگو چه اتفاقی برای بابا افتاده؟ » سارا هم با گریه همین درخواست را از امین داشت. امین گفت: « میگن حاج آقا یه کم مجروح شده. » زهرا با گریه گفت: « اما هر وقت که بابا مجروح می شد، کسی به مامان زنگ نمی‌زد. » و معصومانه با اشکی که روی چشمش پرده شده بود، نگاهم کرد و پرسید: « می زد؟ » جوابی ندادم. امین یک گام جلوتر گذاشت و گفت: « این مجروحیت با مجروحیت‌های دفعه قبل فرق می‌کنه، احتمالاً حاج آقا رفته توی حالت كما. » سارا با لحنی که از آن معصومیت می‌بارید، گفت: « فقط زنده باشه، براش نذر می‌کنیم که خوب شه. » و به من خطاب کرد: « مامان چی نذر کنیم که بابا از کما بیاد بیرون؟ » صدای اذان از مسجدی کنار جاده می‌آمد. جواب سارا را ندادم. امین کنار مسجد ایستاد. نماز را خواندیم. نمازی که پر بود از استغاثه برای صبر بر این مصیبت. بعد از نماز چادرم را روی صورتم کشیدم. آرام گریه کردم تا کمی خالی شدم و دوباره سوار ماشین شدیم و افتادیم در آن مسیر کشدار و جاده بی‌انتها، تا کی برسیم. زهرا و سارا آرام‌تر شده بودند و من به وهب و مهدی و عروس‌ها و نوه‌ها فکر می‌کردم و با خودم حرف می‌زدم: « الآن در چه حالی‌ان؟ بیدارن یا خواب؟ شاید مثل این تلفن‌های گنگ و مبهم به اون‌ها هم زنگ زده‌ان و ته ماجرا رو نگفته‌ان. شاید هم خبر رو زودتر از من شنیده‌ان و دارن خونه رو برای آمدن مردم سیاهپوش می‌کنن. اما اگر خبر رو شنیده بودن که حتما وهب یا مهدی زنگی به من می‌زدن. بهتر نیست خودم به وهب زنگ بزنم؟ و... آره باید به وهب زنگ بزنم. اما این وقت صبح؟ حداقل صبر کنم تا آفتاب دربیاد. نه. تا اون موقع خیلی دیره... » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣9⃣2⃣ حرف زدن‌های با خود و فکرهای جورواجور تمامی نداشت. باید تصمیم می گرفتم. دستم به گوشی رفت. دخترها پرسیدند: « مامان می‌خوای به کی زنگ بزنی؟ » گفتم: « به وهب. » بالاخره زنگ زدم. فاطمه نوه بزرگم که حتما برای نماز صبح بلند شده بود، جواب داد. صدایش صاف بود و زلال. گفتم: « اگه بابات نرفته سرکار گوشی رو بده بهش. » فاطمه تا وهب را صدا کند، برای ثانیه‌هایی لال شدم که خبر را چطوری بدهم. عکس‌العمل وهب هم مثل فاطمه، عادی بود. شاید فقط زنگ زدن آن وقت صبح، برایش غیرمنتظره بود. سلام کردم و گفتم: « چطوری وهب جان؟ » گفت: « خوبم مامان. خدای نکرده اتفاقی براتون توی جاده افتاده؟ » گفتم: « برای ما نه، ولی مثل اینکه با بارفته توی حالت کما. » وهب آن طرف ساکت شد. نخواستم بچه‌ام را بیشتر از این توی هول و ولا بیندازم یک دفعه گفتم: « وهب، بابا شهید شده. » داشتم می‌گفتم به مهدی هم خبر بده که گریه‌اش گرفت و گوشی را قطع کرد. تا چند دقیقه در خودم بودم که وهب زنگ زد. اولش گفت: « بابا خیلی مظلوم بود. » و بعد ادامه داد: « شهادت حقش بود. ناز شصتش که به اون چیزی که می‌خواست، رسید. » لحن مؤمنانه وهب، حرف ناگفته من بود. راست می‌گفت. از عدالت خدا دور بود که حسین پس از این همه سختی و رنج از رفقای شهیدش جا بماند. ما او را برای خودمان می‌خواستیم و او خودش را برای خدا. پرسیدم: « مهدی خبر داره؟ » گفت: « زودتر از من خبردار شده . گوشی من هم تا صبح چند بار زنگ خورده اما روی حالت بی‌صدا بوده. خبر رفته روی سایت‌ها. » گفتم: « با مهدی و بچه‌ها برو خونه. ما هم داریم میایم. » از کنار مسجد انصارالحسین رد شدیم. مسجدی که حسین بعد از نماز شب توی خانه، نماز صبحش را به جماعت آنجا می‌خواند. به سرکوچه که رسیدیم، دوباره غم سرمان آوار شد. وهب را از دور دیدم که به طرف خانه می‌رفت. چند بسته دستمال کاغذی دستش بود و مهدی جلوی در ایستاده بود با پیرهن سیاه. تا متوجه ما شدند، ایستادند. نگاه‌هایمان در هم گره خورد. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣9⃣2⃣ تصمیم گرفتم مثل بسیاری از مادران و همسران شهدا در زمان جنگ، پیش کسی گریه نکنم. هنوز کسی نیامده بود. با زهرا و سارا و امین که گریان بودند، نزدیکشان شدیم. گفتم: « وهب ، دیدی که بابات شهید شد؟ » و دیدم که دانه‌های اشک از زیر عینک وهب سرازیر است. مهدی مظلوم و غریب تکیه به در داده بود و دستش را جلوی صورتش گرفته بود و گریه می‌کرد. گفتم: « به خدا شهادت حقش بود. مزد زحماتش بود. آرزوی دیرینه‌اش بود. دلتنگ نباشید بابا به حقش رسید. » اینها را با گریه گفتم و رفتم داخل خانه. خانه که نه غمخانه. غمخانه‌ای که همه جایش پر بود از یاد حسین و یک جای دنج و خلوت که تا مردم نیامده‌اند، راحت گریه کنیم. از میان نوه‌هایم فاطمه که بزرگتر بود برای حسین گریه می‌کرد. ریحانه و محمدحسین چهارساله متعجب بودند که چرا بزرگترهایشان توی بغل هم گریه می‌کنند و حانیه چهار ماهه از سر ترس گریه می‌کرد. حتما به خاطر صداهایی که می‌شنید. اولین کسی که برای تسلیت آمد، آقا محسن رضایی بود. از همان لحظه ورود با گریه وارد شد. وقتی که رفت امین به وهب داشت می‌گفت، آقامحسن در تمام طول جنگ به شکل آشکار فقط برای شهید مهدی باکری گریه کرده بود. کم‌کم همسایه ها آمدند. نفهمیدم دقایق چگونه گذشت. از دم در تا سر کوچه پر از جمعیت بود؛ از وزیر و نماینده مجلس تا فرماندهان سپاه و خانواده‌های شهدا. همسایه‌ها می‌گفتند خبر شهادت حسین را از طریق شبکه‌ها شنیدند. از شبکه‌های داخلی تا خارجی و حتی رسانه‌های وابسته به جریان های تکفیری. عکس حسین را گوشه اتاقش گذاشتم و تا ثانیه‌هایی محو در لبخندش شدم. زنگ صدایش گوشم را نواخت که می گفت: « سالار شدی برای این روزها. » تمام مسئولین آمدند و رفتند و من مثل أم‌وهب شده بودم؛ محكم و با صلابت. ورودی پایگاه هوایی قدر، گوش تا گوش، جمعیت ایستاده بود. به حدی که ماشین ما حرکت نمی‌کرد. پیاده شدیم و گم شدیم میان انبوه مردمی که منتظر بودند تا حسین را بیاورند. تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند و مقابلمان پرده بزرگی نصب شده بود که رویش نوشته بود: « یار دیرین احمد متوسلیان و ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست. » آن طرف، تاریک بود. جایی که تابوت حسین را می‌آوردند. رویش پرچم ایران زده بودند و چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت می‌کردند و عکس بزرگ حسین دستشان بود، همان عکس خندان. تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارش نظامی زدند. همه ساکت بودند و من صدای گریه آرام نوه‌ام فاطمه را می شنیدم. یک آن بغضم گرفت، ولی فرو بردم و به رنگ زیبای پرچم خیره شدم.
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣9⃣2⃣ صدای مارش نظامی که افتاد جمعیت دور تابوت نشستند و راه را باز کردند که ما هم نزدیک‌تر شویم. آقاعزيز - فرمانده کل سپاه - سرش را به تابوت چسبانده بود. به جای صدای مارش، صدای گریه تمام محیط باز فرودگاه را برداشته بود. هنوز من و بچه‌هایم کنار ایستاده بودیم. اصلا حسین مال ما نبود که جلو برویم. هر کس حتی یک بار حسین را دیده بود او را پدر، برادر، یا رفيق خودش می‌دانست. تابوت را حرکت دادند و به معراج شهدا بردند. آنجا محدودیت بیشتر بود و کسی نمی‌توانست به غیر از خانواده بیاید و ما می‌توانستیم سیر ببینیمش. در تابوت را که باز کردند همان صورت پر از نور لحظه وداع، به چشمانم نور داد. قطره‌های اشک از صورتم می‌غلتیدند و روی گونه سرد و خاموش او می‌افتادند. گوشه چشمش كبود بود. یک آن دلم حال روضه گرفت. اما فقط گفتم: « حسین جان شفاعت یادت نره. » کسی جلو آمد. از دمشق آمده بود. انگشتری به من داد و گفت: « حاج قاسم توی دمشق، صورت روی صورت شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم. » انگشتری را گرفتم و انبوهی از خاطرات جلوی چشمانم صف کشید؛ از نگین سرخی که شهید محمود شهبازی به حسین داده بود تا روز وداع که انگشتری شهبازی را درآورد و گفت: « نمی خواهم چیزی از دنیا با من باشد. » انگشتر حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم: « بکن تو دست بابا. » وهب انگشتر را گرفت. از بچگی حسین را کم می‌دید. یاد ۳۰ سال پیش افتادم. وقتی که ترکش از کمر حسين خورده بود. وهب اصرار داشت، بغلش کنند و ببردش پارک. اما حسین از شدت درد نمی‌توانست روی پا بایستد. همان جا توی اتاق، انگشت کوچک وهب را گرفت و آهسته و به سختی توی اتاق چرخاند. حالا وهب باید دست بابا را می‌گرفت و انگشتر را در انگشت او می‌کرد. می‌فهمیدم برایش چقدر سخت است با نگاهش به من می‌گفت که این‌کار را به مهدی بسپار. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣9⃣2⃣ دوباره گفتم: « وهب انگشتری حاج‌‌قاسم را بکن توی دست بابات. » وهب پارچه کفن را کنار زد و دستِ سرد را بیرون آورد. گریه نمی‌کرد اما حسرت در چشمانش موج می‌زد. همان لحظه همسر شهید همت کنارم آمد و گفت: « حاج‌خانم الان وقت استجابت دعاست. » و من برای نصرت اسلام و مسلمین دعا کردم. گفته بود ببریدم همدان کنار همرزمان شهیدم. اما نمی‌دانستیم کدام نقطه از گلزار شهدا. وهب خبر داد که مسئولین در همدان، یک بلندی مشرف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گنبد و بارگاه بسازند. حسین همیشه ساده‌زیستی را دوست داشت و همه جا در متن مردم بود. پس مزارش هم باید ساده می‌شد. پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گنبد و بارگاه بسازید. برای محل تدفین با بچه‌ها مشورت کردم. مهدی حرف تازه‌ای گفت: « با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شهید حسن ترک به من نشان داد و تأکید کرد اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید. » بارها از حسین شنیده بودم که حسن ترک نمونه یک انسان کامل تربیت شده قرآن است. با این حال از روی احتیاط گفتم: « کیف شخصی بابا رو باز کنید. » نه من و نه بچه‌ها رمز کیف را بلد نبودیم. مهدی با پیچ گوشتی کیف را باز کرد. ورقه‌ای با دست خط حسین روی آن بود زیرش نوشته بود: « وصیت نامه بنده حقیر حسین همدانی... » به تاریخ آن نگاه کردم. ۱۸ روز پیش، وصیت را نوشته بود. همان روزی که خبر شهادت رکن آبادی - سفیر ایران در لبنان - را شنیدیم، آن روز همه ما افسوس خوردیم اما حسین گفت: « خوش به حالش. » مقابل عکس حسین نشستم و به وهب گفتم: « وصیت رو بخون. » وهب با لحنی وصیت‌نامه را خواند که من صدای حسین را می شنیدم و در آینه نگاهش، وهب و مهدی را می‌دیدم. وصیت نامه را تا زدم و لای دفتر خاطرات حسين گذاشتم. همان دفتری که سال‌ها پیش گوشه‌اش نوشته بود؛ من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز شرم میل بریدن دارد ⬅️ پایان