eitaa logo
🏴کانال گردان شهید ابراهیم هادی
532 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
14.8هزار ویدیو
33 فایل
https://eitaa.com/abasalehlabik. ارتباط با مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣5⃣1⃣ پرسیدم: « چطور؟ » + « سال گذشته از حج تمتع جا موندم. امسال قراره با تعدادی از بچه‌های جبهه، اگه قسمت بشه، عازم شیم. » گفتم: « خوش به سعادتت. » مردان همسایه، اعضای شورای فرماندهی تیپ بودند. با همسرانشان رفت و آمد داشتیم. همدیگر را می‌فهمیدیم اما سفره دلمان را پیش هم وا نمی‌کردیم. گاهی از زبان شوهرانشان از مدیریت و اخلاق حسین تعریف می‌کردند. تعدادی از آنها قرار بود همان سال عازم حج شوند. پس از چند ماه حسین از جبهه جزیره مجنون آمد و گفت: « قسمت نیست چشم من به گنبد خضرای پیامبر، منور بشه باید بمونم. اما سهم من محفوظه و قراره یه نفر جای من بره. » و طاق ابروهایش را بالا انداخته و بدون کلام به من اشاره کرد، یعنی که شما. ذوق زده شدم: « آخه بدون تو...؟ » + « من با توأم، شک نکن! اگه خواستی یادم بیفتی، فقط چشماتو ببند و باز کن، کنارت هستم. » کمتر از ده روز تا زمان پرواز باقی مانده بود. نه لوازم احرام داشتم و نه گذرنامه. حسين از آن کارها که دوست نداشت، کرد. چاره‌ای نداشت. اگر به آقامحسن - فرمانده کل سپاه - نمی‌گفت، ظرف دو سه روز گذرنامه‌ام صادر نمی شد. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣5⃣1⃣ نیاز به باز و بسته کردن چشم‌ها نبود. زیر برق آفتاب مسجدالحرام، حين طواف، کنار مزارهای بی‌نشان بقیع و در جوار حرم رسول‌خدا. همه‌ جا حسین را کنارم می‌دیدم. حتی وهب و مهدی را فراموش کرده بودم. او فرسنگ‌ها آن طرف‌تر، انصارالحسین را برای عملیات عاشورا در جبهه میمک آماده می‌کرد و این را حاج حسن یوسفی از دوستان او که همسفر حج ما بود، گفت. به نیت حسین، محرم شدم و اعمال را برای او انجام دادم. شب به خوابم آمد و با چشم‌های گریان و با التماس گفت: « پروانه، پشت دیوار بقيع، از خدا بخواه مرگ من رو شهادت تو راه خودش رقم بزنه تو اوج گمنامی مثل مادر شهدا، فاطمه‌زهرا علیهاالسلام » برای سلامتی و توفیق بیشترش دعا کردم. وقتی برگشتم با یک پیکان قدیمی به فرودگاه مهرآباد آمده بود. از راه گردنه آوج آمدیم و سرظهر، نهار کنار یک غذاخوری تو راهی، لب یک حوض روی نیمکت نشستیم و کباب برگ خوردیم. پرسیدم: « از بچه‌ها چه خبر؟! » گفت: « یک عملیات ناموفق توی میمک داشتیم، خیلی بمباران می‌شدیم بچه‌ها رو از منطقه به عقب آوردیم. » خندیدم، بعد اخم کردم: « وهب و مهدی رو میگم، فرمانده! » حسین لب گزید و سرجنباند: « از منطقه که اومدم وهب پیش مامانم بود و مهدی پیش خواهرت افسانه خانم. مامان می‌گفت چند روز از رفتنت گذشته بود که وهب چند تا کله معلق زد و رفت زیر رخت خواب و بنا کرد گریه کردن. خانم‌ها برات آش پشت پا پخته بودن. وهب با یک لنگه دمپایی دنبال‌شان کرد و با گریه گفته بود وقتی که مامانم نیست شما اینجا چکار می‌کنید. مهدی طفلی آرام بود. وقتی آمدم، بردم‌شان پارک. اما باز وهب بی‌تابی کرد، تا این‌که مادرم او را با کاروان پیرزن‌ها برد شیراز. حالا برگشته و مثل بقیه منتظر حاج خانمه. » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣5⃣1⃣ به سرکوچه رسیدیم. بوی اسپند می‌آمد. جلوی پایم قربانی کشتند و با سلام و صلوات وارد خانه‌ای شدم که بیشتر از یک ماه ازش دور بودم. پسربچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردند. وهب تا مرا دید. دوید و به پایم چسبید. بغلش کردم و بوسیدمش، مهدی کوچولو هم یک گوشه ایستاده بود و گوسفند سر بریده‌ای را که قصاب به درخت بسته بود، تماشا می‌کرد. خون از گلوی گوسفند شُرشُر می‌ریخت. وهب را گذاشتم زمین و چسبیدم به مهدی. عمه هم گریه‌کنان آمد و توی ظرف اسپند فوت کرد و دور سرم چرخاند. پدرم را دیدم، یاد مادرم افتادم اما بغضم را خوردم. هوا سرد بود و از دهان هرکسی که چاق سلامتی می‌کرد و زیارت قبول می‌گفت، بخار درمی‌آمد. تا سه روز میهمان داشتیم و دنیا بیشتر به کام بچه‌ها بود که با سروصدا بازی می‌کردند. روز چهارم حسین با میهمان‌ها رفت. آن‌ها به خانه‌هایشان و حسین به جبهه و من ماندم و دو تا پسربچه که از دیدنشان سیر نمی‌شدم. گرمی و شور میهمانی، خیلی زود جایش را به سردی زودرس زمستان داد. آن روزها عصای دستم، افسانه خواهر کوچکترم بود که بعد از ازدواج سرزندگی و خانه‌ی خودش رفت. می‌ماند خانم حاج اقا سماوات که از او هم دور شده بودیم و نبود که هوایم را داشته باشد. همه چیز از ارزاق عمومی، کوپنی بود. از مرغ و تخم مرغ و گوشت تا روغن و پنیر و قند و شکر و چای. با وهب و مهدی می‌رفتیم و کوپن‌ها را می‌دادیم و با ساک یا زنبیل برمی‌گشتیم. مهدی هم ناچار بود راه بیاید. گرفتن ارزاق نسبت به تهیه‌ی نفت برای بخاری، تفریح به حساب می‌آمد. سرمای زمستان، زیر ۳۵ درجه رسیده بود. از آن سرماهایی که مثل برگ خزان، آدم‌های بی‌خانمان را می‌ریخت. آنها که مثل ما خانه داشتند اگر نفت نمی‌رسید حال و روزشان با گداها فرقی نمی‌کرد. مردم با بمباران خانه‌های‌شان راحت‌تر کنار می‌آمدند تا با بی‌نفتی. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣5⃣1⃣ اواسط زمستان نفت‌مان تمام شد. مدت زیادی از رفتن حسین می‌گذشت. دوستانش کم و بیش به خانواده‌هایشان سر می‌زدند و خبر سلامتی‌اش را می‌دادند. غرورم اجازه نمی‌داد که به آنها بگویم، نفت نداریم. مهدی را بغل کردم و یک بیست لیتری دست دیگرم گرفتم. سه تا کوپن بیست لیتری سهمیه داشتیم. اما نمی‌توانستم بیشتر از یک پیت، با خودم ببرم. چرخی‌ها توی بیشتر کوچه‌ها می‌چرخیدند و نفت جابه‌جا می‌کردند. رسیدم سر خیابان، جایی که نزدیک‌ترین شعبه توزیع نفت بود. صف طويل مردمی که با طناب، پیت‌های نفت‌شان را بسته بودند، نشان می‌داد که حالاها نوبت من نمی شود. پیت را داخل صف گذاشتم و نفر آخرشدم. آفتاب بی‌رمقی به برف‌ها می‌خورد. پولک‌های سفید برف، چشم‌ها را می‌زد. وهب و مهدی سردشان بود. باوجود شال و کلاه و دستکش و چکمه، لب‌هایشان از سوز سرما سرخ شده بود. نیم ساعت بعد، همان آفتاب کم رمق هم رفت. بچه‌ها می‌لرزیدند. اول مهدی به گریه افتاد و بعد وهب. تنها کسی که توی آن صف طولانی با دو بچه ایستاده بود، من بودم. پیرمردی که با لباس خاکی، هیئت یک رزمنده را داشت، از جلوی صف بیرون آمد و گفت: « حاج خانم شما جای من بیا نفتت رو بگیر و برو. » حلب خالی را از طناب درآورد و برد جلوی صف. سه تا کوپن را دادم و دو تا پیت هم از صاحب شعبه گرفتم. حالا می‌توانستم به سه تا پیت بیست لیتری پر از نفت فقط نگاه کنم. پیرمرد لطفش را کامل کرد و رفت چرخی از صاحب شعبه امانت گرفت و بیست لیتری‌ها را، شانه به شانه هم چید و به زور چرخ را از میان برف و یخ‌ها به طرف خانه حرکت داد. وهب با گریه می‌خواست او را هم مثل مهدی بغل کنم. یکی دوبار بغض کردم اما پیش پیرمرد که هرازگاهی به عقب سر می چرخاند، بغضم را خوردم. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣5⃣1⃣ نزدیک خانه یک دفعه ماشین " آریا " کنارم ترمز زد. حاج آقا سماوات بود که برای سرکشی به خانواده‌ی رزمنده‌ها به محله‌ی ما می‌آمد. وقتی صحنه را دید، فرو ریخت. پیرمرد حاج آقا سماوات را شناخت. از سر دلسوزی گفت: « احتمالا، شوهر این خانم رزمنده‌اس. اما ځب باید کسی یا کسانی باشن که نگذارن، این ضعیفه، توی این سرما با دو بچه بیاد، سر صف نفت. » حاج آقا صبورانه از او تشکر کرد و پیرمرد رفت. حاج آقا گفت: « من و امثال من باید، بمیریم که شماها... » و پیت‌ها را از سرپله‌ها بالا آورد. فردا برگشت با یک تانکر بزرگ نفت که دویست لیتر ظرفیت داشت. دو تا کارگر، تانکر را گوشه حیاط گذاشتند. گفتم: « حاج‌آقا نه من راضی‌ام و نه حسین‌آقا. » گفت: « نگران نباش، برای همه‌ی همسایه‌ها، تانکر سفارش دادم. » آرام شدم و دعایش کردم. زمستان نفس‌های آخرش را می‌کشید که حسین آمد. دم نزدم و از کمبودها و سختی زندگی، گلایه نکردم. گفت: « پروانه جان، ساکت رو ببند، بچه‌ها رو حاضر کن، بریم یه خونه دیگه. » گفتم: « از دربه‌دری و خونه به دوشی خسته شدم. همین امسال اومدیم توی این خونه، کجا بریم؟ » گفت: « خونه‌ای که به جای چند ماه یه بار، حداقل هفته‌ای یه بار به شما سر می‌زنم، خونه‌ای نزدیک جبهه سرپل ذهاب. » دید که رفتم توی فکر، پرسید: « هستی؟ » محکم گفتم: « آره تا هرجا که بخوای با تو میام. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣5⃣1⃣ دستش را به شانه‌ام زد و گفت: « پروانه، سالار حسین یعنی همین. » ساک را بستم با کلی لباس پشمی و زمستانی، حسین خنديد: « اینجا زمستونه و سرپل‌ذهاب، بهار. خبری از برف و یخ نیست. هوا اون‌قدر لطیفه که فکر می‌کنی آخر اردیبهشته و توی باغ‌های فخرآباد، قدم می‌زنی. » اسم قدم را که آورد یاد همسایه توی کوچه‌مان " قدم خیرخانم " افتادم. همسر یکی از فرمانده گردان‌ها به اسم ستار ابراهیمی. از او هم چند روز پیش شنیده بودم که همسرش بهش گفته که می‌خواهد او را به سرپل‌ذهاب ببرد. از این موضوع به حسین چیزی نگفتم و پرسیدم: « فقط ما می‌ریم؟ » گفت: « فعلا، بله، من باید از خودم و خونواده‌ام شروع کنم تا از بقیه هم بخوام خونواده‌هاشون رو به منطقه جنگی بیارن. » خندیدم و خنده‌ام کش آمد: « پس چندان هم باغ و بستان نیست. منطقه‌ی جنگی یعنی، توپ و تانک و بمباران. » پرسید: « پس نیستی. » گفتم: « ساکمو بستم، فقط پوتین نپوشیدم. »  اگر این گفت‌وگوها هم نبود، حسين واقف به فکر درونی من بود و می‌دانست که حاضر هستم هرجا برود با او باشم، حتی خط مقدم. سوار تویوتای جنگی فرمانده‌ی تیپ شدیم. راننده نداشت خودش پشت فرمان نشست. وهب و مهدی چپ و راست من، نشستند. صبح راه افتادیم و نزدیک غروب از تنگه‌ای که به طرف سرپل‌ذهاب سرازیر می‌شد، رد شدیم. طبیعت، همان بهشتی بود که حسین توصیفش کرده بود. سبزه‌ها تا زانو بالا آمده بودند و باد آنها را روی هم می‌خواباند. نه از سرما خبری بود و نه از برف و یخ‌. ساعتی پیش، نم بارانی روی دشت نشسته بود و به فرش سبز طبیعت، طراوت بهارانه داده بود. ⬅️ ادامه دارد....
فرزند شهید محسن حججی در دیدار امروز طلایه‌داران دفاع مقدس با رهبر انقلاب
♨️نمازشب علیه السلام فرموده‌اند: بر شما باد خواندن نماز شب؛ زیرا هیچ بنده اى نیست که در آخرِ شب برخیزد و هشت رکعت [نماز]و دو رکعت [نماز]شَفع و یک رکعت [نماز]وَتر بگزارد، سپس قنوت بخواند و در قنوتش هفتاد بار از خدا آمرزش بخواهد، مگر آن که از عذاب قبر و از عذاب آتش [دوزخ]، پناه داده مى شود. 📚الدعوات: ص۲۷۲ ح۷۷۸
🏴 پنجم ربیع الاول سالروز سلام‌الله‌علیها دختر امام حسین علیه السلام را محضر شریف عجل الله تعالی فرجه الشریف و عموم مسلمانان تسلیت عرض می‌ نماییم. ◾نامت سکینه باشد و محنت زدای ما ◾گریان بود برای غمت دیده‌های ما ◾ما غرق غفلتیم و اسیران «غیبت» ایم ◾ای غرق در خدا ، تو دعا کن برای ما .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝پناه من! صبحی را آغاز کردم با نام و یاد شما، که تمام وجودم سرشار از عشق و محبت نسبت به شماست ای ذخیره الهی! کی می‌شود که بیایید و تمام عوالم هستی را پر از عطر گل رویتان کنید مهدیا! وقتی که روایتی درباره‌ی توصیفات جسمانی و نورانی شما می‌خوانم، قلبم به طپش می‌افتد و از خود بیخود می‌شوم، و آهی از دل می‌کشم که یعنی این چشم های گناهکار لایق دیدار چهره ی شماست!! ابانا! وای بر من و تمام غفلت‌هایم نسبت به شما، که مولا و پیشوا و کهف و پناه من هستید... شما می‌آیید، به همین زودی ، به همین نزدیکی🏝 https://eitaa.com/gordanshidhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۳۰ شهریور ۱۴۰۲ میلادی: Thursday - 21 September 2023 قمری: الخميس، 5 ربيع أول 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام، 117ه-ق https://eitaa.com/gordanshidhadi 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️4 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️12 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام ▪️29 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️33 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ✅ التماس دعای فرج