eitaa logo
🏴کانال گردان شهید ابراهیم هادی
527 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
13.9هزار ویدیو
30 فایل
https://eitaa.com/abasalehlabik. ارتباط با مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 7⃣6⃣1⃣ 🇮🇷 در منزل نيمه‌های شب بود. ساعت سه نيمه شب چهارم محرم، خواهر سيدميلاد هراسان از خواب پريد. كمی كه به اطراف نگاه كرد گفت: « الان خواب مادر رو ديدم. مادر گفت که نگران نباشيد. ميلاد اومده پيش من و به شهادت رسيده. من دارم ميرم که پيکرش رو بيارم. » دو شب بعد دوباره خواهر شهيد خواب ديد که سيد ميلاد مراسم عروسی گرفته! خبرها خيلی ضد و نقيض بود. لحظات بسيار سختی گذشت. هر لحظه منتظر خبر بوديم. كسی چيزی نمی‌گفت. اما چند روز بعد تمام رزمندگان همدانی برگشتند. مجتبی کرمی و مجيد صانعی دو شهيد مدافع حرم همدانی هم تشييع شدند. اما از سيد ميلاد خبری نبود! بالاخره بعد از يک هفته، فرمانده تيپ همدان تماس گرفتند و خبر شهادت سيد رو به ما اعلام کردند. گفتند که پيکر شهيد هم به زودی وارد کشور می‌شود. ما خودمون را آماده کرديم. همه‌ی کارهای مراسمات را انجام داديم که دوباره گفتند که اون پيکر متعلق به يکی از شهدای سادات قم بوده. روزها همين طور سپری شد. چند روز بعد، سردار پاکپور فرمانده نيروی زمينی سپاه، همراه سردار فرجی به منزل آمدند و شرح ماجرا رو برای خانواده توضيح دادند. محرم ۹۴ در شهرستان بهار فضای عجيبی رقم خورد. همه‌ی مردم از شهادت سيد شوکه بودند. همه‌ی هيئت‌ها بوی سيد رومی‌داد. عشق سيد به اربابش سيدالشهدا بر هيچ کس پوشيده نبود. همه‌ی مردم اذعان داشتند که سيد هم به مولايش حسين عليه السلام اقتدا کرد و شهادتش تو ماه محرم رقم خورد. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 8⃣6⃣1⃣ اما اوج وفاداری سيد به مولايش اين بود که پيکرش بعد از مراسم محرم آمد تا عزاداری محرم به خاطر سيد ميلاد تحت الشعاع قرار نگيرد.تو اون چند روز، از همه‌ی کشور برای ما مهمان آمد. صبر پدر خيلی تحسين‌برانگيز بود. حتی سردار فرجی گفت: « برای من سخت بود که بيام خبر شهادت رو بدم. اما صبر و استقامت خانواده رو که ديدم روحيه گرفتم. » وقتی خبر شهادت سيد ميلاد رو گفتم، پدرش حرف زيبائی زد و گفت: « سيد ميلاد مهمان عمه‌اش شده. مونده پيش عمه‌اش. خودش هم دوست داشت گمنام بمونه. با من كه سرويس می‌اومد، تو هر مسير، شهيد گمنام می‌ديد، می‌رفت سر مزارش و فاتحه می‌داد. » بالاخره زنگ زدند و بازگشت پيکر رو تائيد کردند. دو نفر از دوستان رفتند تهران و از روی زيرپوش و استيل بدن سيد شناسائی‌اش کردند... يک روز توی کوچه عمه را ديدم. مادر شهيد رحيمی که ميلاد او راعمه صدا ميزد.‌ با گريه و نگاه مادرانه و مظلومش با زبان ترکی برايمان با اشک تعريف کرد: « شب در عالم خواب ديدم پدر بزرگ آقا سيد ميلاد که از افراد اهل نفَس شهر بودند به خوابم آمد و دو جعبه انار خيلی درشت و شيرين برايم آورد و در خواب به من گفت سيد ميلاد شهيد شده... » ايشان گفتند: « از خواب پريدم. حالم خيلی بد بود تا صبح گريه کردم. صبح چادرم رو پوشيدم و رفتم سمت مسجد. بيقرار بودم می‌ترسيدم به کسی چيزی بگويم. دم در مسجد چند تا از دوستای سيد رو ديدم. اومدن طرفم و گفتن عمه جان چيزيشدهزدمزير گريهپيش اونا گفتم همچين خوابی ديدم. يه دفعه اونا هم گريه کردن گفتن عمه حقيقتش سيد شهيد شده ولی چون پيکرش افتاده دست داعشيان لعنتی پيش پدرش و مردم شهر فعلا چيزی نگفتيم. يازهرا علیهاالسلام. اون لحظه‌ها نمی‌دونستم شبه يا روزه. گريه امان نمی‌داد. » عمه گفت: « در همين صحبت‌ها بوديم که ديديم پدر آقا سيد اومد از پيش ما رد شد. داشت می‌رفت سر مزار همسرش. ما سريع اشکمون رو پاک کرديم تا ايشان چيزی متوجه نشه. » خبر افتادن پيکر مطهر سيد در دست داعشيان لعنت شده رو کسی جرات نمی‌کرد به ايشان بگه تا يواش‌يواش توسط بزرگان شهر به ايشان گفته شد... 🎤 راویان: خانواده و جمعی از دوستان ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 9⃣6⃣1⃣ 🇮🇷 بازگشت عاشق شهدای گمنام بود. تو مناطق عملياتی که می‌رفت، سرش رو می‌گذاشت روی خاک و تو سجده زار ميزد. ما به زور بلندش می‌کرديم. اين قدر گريه می‌کرد كه بی‌تاب می‌شد. بعدها از دوستانش شنيدم که سيد گفته: « تو خواب امام حسين عليه السلام را ديدم. به آقا عرض كردم: آقا جان به فدايت شوم، آيا زمان بريدن سرتان، درد شوم داشتيد؟ امام فرموده بودند: اصلا وابدا.... سيد در همان عالم خواب گفته بود: آقا جان پس من هم دوست دارم بی‌سر شهيد شوم. » با تنی مجروح و قلبی شکسته وارد شهر شدم. همه‌ی دوستان از ما سراغ سيد را می‌گرفتند و ما فقط شرمنده بوديم که نتونستيم پيکر عزيزترين دوست‌مون رو بياريم عقب. خيلی توسل کردم تا يک شب در عالم رويا ديدم كه دقيقا تو همون منطقه‌ی درگيری هستيم. از صدای تير و ترکش هم خبری نبود. فضای آرامی بود. سيد، خيلی راحت نشسته بود کنار يک خانه باغ کوچک. درست در همان جايی که بچه‌ها پيکرش رو مخفی کرده بودند. گفتم: « سيد چه خبر اين جا چرا نشستی؟ » گفت: « نادر جان، دوست داشتم همين جا پيش عمه جانم حضرت زينب علیهاالسلام بمانم اما بابام خيلی اذيت ميشه. فقط و فقط به خاطر بابا ايشالله خيلی زود برمی‌گردم. به بچه‌ها بگيد پيکرم به فاصله‌ی نزديکی از اين خانه باغ افتاده... » هراسان از خواب بيدار شدم. نمی‌دونستم چيکار کنم. منتظر بودم صبح بشه و به مسئولين خبربدم. تو اين روزهايی که سيد مفقود شده بود، هر لحظه‌اش برام سال‌ها گذشته بود. هيچ وقت تصوير سيد از ذهنم دور نمی‌شد. سراغ يکی از فرماندهان رفتم و خوابم رو گفتم. او هم به دوستانی که در منطقه بودند خبر را رساند. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 0⃣7⃣1⃣ چند روز بعد خبر رسيد که پيکر سيد ميلاد پيدا شده. دقيقا تو همون نقطه‌ای که من در خواب ديده بودم! پيکر شهيد به زادگاهش منتقل شد. يک شب نيز مهمان مردم شهر بود. همه برای وداع با پيکر شهيد آمدند. در شهر همه جا صحبت از سيد میلاد بود. هفده آبان ماه همه آمدند تا قهرمان شهرشان را بدرقه کنند. تشييع بسيار بی‌نظيری از سيد صورت گرفت. همه مردم اذعان می کردند كه در همه جای شهر، مردم در ماتم سيد می‌سوختند. تمام شهر از تصاوير سيد معطر شده بود. نماز شهيد رو آيت الله محمدی امام جمعه همدان قرائت کردند. بعد از آن برادر شهيد متن وصيت نامه‌ی شهيد رو قرائت کردند و پيکرپاره پاره‌ی سيد ميلاد در کنار مادرش دفن شد. برادر علی غيبی می‌گفت: « يک ماه قبل از شهادت سيد، بزرگان فرهنگی شهر جلسه ای را در خصوص انجام کارهای فرهنگی و جذب جوانان برگزار کردند. همه‌ی دوستان دغدغه اين رو داشتند که در فضای خاص شهرها، آسيب‌های بسيار زيادی دامن جوان‌های ما را گرفته و خيلی راحت اين جوان‌ها را از دامن اهل‌بيت علیهم‌السلام جدا می‌کنند و در دامن دشمن می‌اندازند. لذا ما بايد دنبال چاره باشيم. من و سيد هم جزو افراد جلسه بوديم. هر کدام از دوستان نظرات مختلفی دادند. اما سيد در عالم ديگری بود، فقط لبخند ميزد! خيلی از طرح‌ها روهم نقد می‌کرد. منتظر شدم ببينم سيد خودش چه طرحی ميخواد ارائه بده. نوبت به سيد رسيد، با حالت خاصی صحبت‌هاش رو شروع کرد: « بسم الله الرحمن الرحيم. ضمن عرض سلام محضر همه‌ی رفقا و دوستان عزيزم. با عرض معذرت، بنده با همه‌ی احترامی که به نظرات رفقادارم، اما هيچ کدام از نظرات دوستان رو در شرايط فعلی کارگشا نمی‌دانم، الان در شرايط خاصی قرار داريم. به نظر من اگر بخواهيم فضای معنوی و سالمی رو در جامعه ايجاد کنيم بايد خون بدهيم! اگر در زمان جنگ فضای شهرهای ما پاک بود به برکت خون‌های مطهر شهدا بود. به اعتقاد من الان هم ما احتياج به اين خون‌ها داريم و در شهر ما هم بايد مجدد عطر شهادت بوزد تا شهر معطر بشه. بنده نظر خاص ديگه‌ای ندارم. والسلام... » با شناختی که از سيد داشتم حرفش رو تأئيد کردم. اما باور نمی‌کردم که اين قدر زود، سيد حرف خودش رو عملی کنه. يک ماه بعد خبر شهادت سيد در شهر پيچيد. ⬅️ ادامه دارد....
کتاب زندگینامه شهید مدافع‌حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 1⃣7⃣1⃣ شهادت سيد، ده سال من رو پير کرد. سيد به ظاهر شاگرد ما بود اما استادم شد. من هشت سال جبهه بودم. بهترين دوستانم مقابل چشمانم شهيد شدند، تکه تکه شدند، سرهاشون قطع شد و.. اما هيچ کدوم‌شون به اندازه‌ی سيد من رو اذيت نکرد. شب عمليات خيبر، تو هور داشتم می‌رفتم. رسيدم بالای سر يکی از شهدا. لباس غواصی تنش بود. ديدم سرش قطع شده!! مشخص بود که تازه شهيد شده. نشستم بالای سرش. هيچ علامتی نداشت تا شناسائي شود! از رگ‌های گردنش خون گرمی جاری بود! هر چه گشتم سر مبارک شهيد پيدا نشد! ۲۹ سال از شهادت عجيب دوست غواص گذشت و هنوز هم از يادآوری آن صحنه جگرم می‌سوزد! اما بعد از ۲۹ سال اتفاق عجيب‌تری افتاد. خبر رسيد پيکر سيد برگشته. همراه يکی دو نفر از رفقا رفتيم معراج شهدای تهران جهت شناسائی پيکر. وقتی بالای پيکر رسيدم، پاهايم سست شد. پيکر رو نشناختم. نشستم بالای سرش. خيلی تلاش کردم تا بالاخره پيکر سيد رو از روی لباس‌هايش شناختم. يادم افتاد که آخرين بار همين زيرپوش را پوشيده بود. وقتی که پيکر سيد جا موند، دل ما هم اونجا ماند. سيد را امانت سپرديم به خانم حضرت زينب علیهاالسلام و هر لحظه که می‌گذشت و از پيکر سيد خبری نمی‌شد، ما ذره‌ذره آب می‌شديم. خانواده اومدند پيکر رو ببينند، من اجازه ندادم. گفتم: « بگذاريد از سيد همون چهره‌ی زيبا تو ذهن شما بمونه. » بعد از شهادت سيد ميلاد، مرتضی ترابی هميشه می‌رفت منزل شهيد و به پدر سيد ميلاد می‌گفت: « ان‌شاءالله ما ميريم انتقام سيد رو می‌گيريم. » مرتضی اومد پيش من و به من گفت: « حاجی ريش‌هامون سفيد شد و شهيد نشديم. نکنه با تصادف و سرطان و سکته بميريم؟ دعا کن عاقبت به خير بشيم. سی سال با لباس سپاه خدمت کرديم و هشت سال تو جنگ بوديم، اما سيد ميلاد گوی سبقت رو از ما ربود. ما سال‌ها تو جبهه بوديم و جامونديم، اما سيد دير اومد و خيلی زود به خدا رسيد. » مرتضی ترابی هم تلاش كرد و رفت. او فرمانده يکی از گردان‌های يگان فاطميون شد. عمليات آنها به اتمام رسيد و مرتضی پيروزمندانه همراه نيروهاش به عقب برگشت. خبر رسيد چند نفر از نيروهاش تو محاصره‌اند. دوباره به خط برگشت و پس از نجات نيروهايش با اصابت تير به پهلويش به شهادت رسيد... 🎤 راویان: حاج امير فرجام، نادر پناهی و جمعی از دوستان ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 2⃣7⃣1⃣ 🇮🇷 شهيدان زنده‌اند بعد از شهادت سيد، همراه خادمين اردوگاه شهيد درويشی رفتيم مشهد پابوسی آقا. تقريبا اولين سفر دسته جمعی دوستان بعد از شهادت سيد ميلاد بود. جای خالی سيد خيلی احساس می‌شد. بچه ها با سوز عجيبی زيارت می‌رفتند. يک رو‌ز تو صحن با صفای آقا نشسته بودم که صدای گوشی تلفن همراهم، من رو از خلوتم جدا کرد. جواب تلفن رو دادم. يکی از رفقام بود كه گفت: « علی جان کجايی؟ » گفتم: « جات خالی الان روبروی حرم امام رضا علیه‌السلام ايستادم. » گفت: « تو رو خدا من رو هم دعا کن. خيلی درگيرم؛ مشکل دارم. فعلا که دست ما از زيارت آقا کوتاهه؛ ما رو هم ياد کن. » گفتم: « حتما. » از دوستم خداحافظی کردم وصورتم رو به سمت گنبدطلائی ونورانی آقا کردم و گفتم: « آقا جان، دوستان التماس دعا گفتن. » بعد با سيد ميلاد خلوت کردم. گفتم: « سيد جان، من که پيش خدا و اهل‌بيت علیهم‌السلام آبرويی ندارم. شما پيش ارباب آبروداری، سادات هستی دعا کن برای اين دوست ما. » دلم شکست. ياد روزهای قشنگی که با سيد بوديم افتادم و کلی گريه کردم. فردا دوباره گوشی‌ام زنگ خورد. همون دوستم بود. گوشی رو برداشتم، صدای لرزان دوستم پشت تلفن نگرانم کرد. گفتم: « چيه چت شده؟ » گفت: « علی آقا راستش ديشب خواب عجيبی ديدم! » گفتم: « چه خوابی؟ » گفت: « ديشب خواب يک جوانی رو ديدم، اومد سراغم و گفت رفيق نگران نباش، علی سفارشت رو به من کرده. ان‌شاءالله به برکت آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام مشکلت حل ميشه! » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 3⃣7⃣1⃣ گفتم: « اون جوان کی بود كه تو خوابت اومد؟ می‌شناختيش؟ » گفت: « تا حالا نديده بودمش. » گوشی رو قطع کردم. تو دلم می‌دونستم سفارش‌هام به سيد کار خودش رو کرده. عکس سيد رو تو فضای مجازی براش فرستادم. گفتم: « رفيق راستش رو بگو، اين عکس رو می‌شناسی؟ » گفت: « به خدا قسم خودِ همين جوان بود که تو خواب اومد سراغم. » با اين که اون دوستم هيچ شناختی از سيد ميلاد نداشت، اما عکس سيد رو که برای اولين بار ديد شناختش.. تو همين سفر، قبل از اين که بريم مشهد به پيشنهاد دوستان رفتيم شمال که بعد از اونجا بريم زيارت. به تعبيری اول سياحت کنيم بعد بريم زيارت! کناردريا، بچه‌ها تنی به آب زدند و خسته و کوفته اومديم استراحت کنيم. تا چشمانم روبستم، سيد ميلاد رو ديدم. کنار درب اتاق ايستاده بود. پيراهن چهارخانه‌اش به تنش بود و گفت: « بچه‌ها بلند شيد، بلند شيد. الان چه وقت استراحته؟ امام رضا علیه‌السلام منتظرتونه. » هراسان از خواب پريدم. بی‌اختيار گريه کردم. همه‌ی بچه‌ها متعجب بودند. پسر عموی سيد اومد سراغم و گفت: « چی شده؟ » گفتم: « الان ميلاد رو تو خواب ديدم. گفت زود بياييد مشهد امام رضا علیه‌السلام منتظرتونه شمال چيکار داريد می‌کنيد! » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 4⃣7⃣1⃣ سيد هميشه تو هيئت هوای ما رو داشت. به ما خيلی توصيه می‌کرد می‌گفت: « بچه‌ها سر به زير باشيد. » به من می‌گفت: « اميرحسين، داداش من، با موتور تند نرو، خطر داره، بلائی سرت مياد. » اما گوشم بدهکار اين حرف‌ها نبود. تا اين كه يك بار با سرعت می‌رفتم تعادلم به هم خورد و محکم به درخت کنار خيابان خوردم و ضربه‌ی مغزی شدم. هفته‌ها در کما بودم. تو حالت کما بودم که يک‌دفعه ديدم سيد ميلاد اومد بالای سرم، خم شد و پيشانی‌ام رو بوسيد. باهام صحبت کرد. نصيحتم کرد. آروم شده بودم. مقداری که با من صحبت کرد گفت: « من ديگه بايد برم. » داشت می‌رفت كه داد زدم: « سيدجان نرو، تو رو خدا بمون پيشم... » همان لحظه برادرم با عجله آمد بالای سرم و گفت: « سيد کيه؟ منم داداشت‌. چی شده؟ خدا رو شكر به هوش اومدی. » من بعد ازهفته‌ها که در کما بودم، به هوش آمده بودم. همه شوکه بودند. من مدام سيد ميلاد رو صدا ميزدم. دکتر اومد بالای سرم. اون‌ها فکر می‌کردند که اثر ضربه‌ای است که به سرم خورده اما من مطمئن بودم که سيد اومده بود به عيادتم. من هنوز خبر نداشتم که سيد شهيد شده!! می‌گفتم بگيد سيد ميلاد باز بياد پيشم. اطرافيان فکر می‌کردند که من هذيان ميگم. داداشم گفت: « امير جان، سيد ميلاد شهيد شده. » اما من باور نمی‌کردم. - « سيد کجا شهيد شده؟ » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 5⃣7⃣1⃣ پسر دائی‌ام رفت از بنرهای سيد ميلاد عکس گرفت و برام آورد. گفتند: « اونی که الان اومده بود پيشت اين عکس بود؟ » گفتم: « آره به خدا اين سيد ميلاد خودمونه، مگه من دروغ ميگم؟ » دکترها تعجب می‌كردند و حرف‌های مختلفی می‌زدند. بالاخره بعد از چند روز که آزمايش‌های مختلفی از من گرفتند و سلامتی من رو تأئيد کردند، من رو از بيمارستان مرخص کردند. هيچ کدوم از دوستان و آشنايان باورشون نمی‌شد که من خوب شدم. همه می‌اومدند بهم تبريک می‌گفتند. * بعد از شهادت سيد تو مسيری داشتم پياده می‌اومدم. صدای بوق ممتد ماشينی، من رو به سمت اون ماشين متوجه کرد. راننده به من اشاره کرد که نزديک‌تر بروم. جلو رفتم و سلام دادم. راننده گفت: « بفرما بشين تو ماشين. » بعد رو کرد به من وگفت: « شنيدم شما يکی از صميمی‌ترين رفقای سيد بودی. » گفتم: « بله چطور مگه؟ » تا اين رو گفتم زد زير گريه و گفت: « اهل يکی از روستاهای اطراف هستم. من خيلی آدم فاسقی هستم. هر گناهی که بگی از من سر زده. طعم همه نوع گناه زير زبونم چرخيده. تا اين که سال گذشته با سيد تو خريد و فرش محصولات کشاورزی آشنا شدم. سيد من رو از اين رو به اون رو کرد. دستم رو گرفت. خيلی‌ نصيحتم کرد. کمکم کرد تا گناهام رو کنار بذارم. داشتم با كمك سيد آدم می‌شدم. مدتی ازش خبر نداشتم. اومدم شهر ببينم سيد کجاست که يك دفعه خبر شهادتش رو شنيدم. » به من گفت: « خوش به حالت که با سيد چند سال بيشتر رفيق بودی. » با گريه خودش رو لعن و نفرين می‌کرد. ⬅️ ادامه دارد....
کتاب زندگینامه شهید مدافع‌حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 6⃣7⃣1⃣ اما روايت حضور معنوی سيد، بارها بعد از شهادتش اتفاق افتاد. اين يکی از پيام‌هايی بود که همون دوران برای من اومد: اسفندماه، اردوی راهيان نور، شب شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام تو شلمچه، حاج آقای فرجام راوی عزيز، آخر مراسم تو تاريکیِ شبِ شلمچه با نور گوشيشون عکس پيکر بدون سر شهيد سيد ميلاد مصطفوی رو نشون دادند. از همون جا همه‌ی فکرم و شهيد شاخص سفرم سيد بود. آخه سيد از هر نظر نمونه بود. باورم نمی‌شد اون پيکر بدون سر، پيکر همون مهندس و قهرمان باشه. آنقدر با سيد ميلاد مأنوس شده بودم که داداش ميلاد صداشون می‌کردم. اولين بار كه رفتم سر مزار سيد، پارچه‌ی سبز دور مزارشون خيلی برام خاص بود. روز تولد سيد، به پدر بزرگوار وخواهر عزيز سيد گفتم: « از وقتی با سيد آشنا شدم زندگيم خيلی بهتر شده و داداش ميلاد شده سنگ صبور زندگيم. » پدر آقا سيد عکس ايشون رو بهم هديه‌ دادند. چندين ماه بود که منتظر يه نشونه از سيد ميلاد بودم و خيلی التماسش می‌کردم که سيد ميلاد اگه از من راضی هستی که اون قدر مزاحم شما ميشم به خوابم بيا. تا اين که در عالم خواب ديدم يه جای غريب، اسير فردی که ظاهرش شبيه داعشی ها بود شدم. هيچ کسی کم‌کم نمی‌کرد. يک دفعه سيد ميلاد رو ديدم که يه پارچه‌ی سبز دور گردنش بود و چند نفر اطرافشون بودند. داد زدم: « داداش ميلاد.... » سيد‌ نگاهم کرد و گفت: « بريد کمکش کنيد. » بعد سيد به يه چادری که شبيه موکب بود اشاره کرد و گفت: « برو داخل اونجا، امنه و کسی اذيتت نمی‌کنه. » در همون عالم خواب گريه می‌کردم و می‌گفتم: « سيد فدای پيکر بی‌سرت که اين قدر شهامت داشتی. من نمی‌تونم هيچ وقت مثل شما بشم. » از خواب پريدم و واحسرتا که داداش سيد ميلاد رو فقط چند ثانيه در عالم خواب ديدم. من آقا سيد ميلاد رو هرگز نديده بودم، ولی اونقدر بهشون مأنوس شدم كه انگار چند ساله می‌شناسمشون. 🎤 راویان: علی غیبی و یکی از دوستان شهید ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 7⃣7⃣1⃣ 🇮🇷 دانشجو آخرين روزهای اسفند ماه بود. تو دانشگاه زمزمه‌هايی شنيدم برای ثبت‌نام راهيان نور. " راهيان نور يعنی چی؟ " چند تا پوسترش رو هم ديدم. با اين كه با اين حركت‌ها موافق نبودم اما نمی‌دونم چی شد که جذبه‌ای، من رو نا خوداگاه کشوند به اين سمت که بابا شما هم برو ببين اونجا چه خبره؟ با بچه‌ها دور هم ميگيم می‌خنديم و... رفتم ثبت‌نام کردم. برای اين که تنها نباشم چند تا از دوستانم رو هم نوشتم که دور هم صفا کنيم. اون‌ها نمی‌دونستند که کجا می خواييم بريم. بهشون گفتم: « بچه‌ها اردوی شمال داريم ميريم وسايل‌ها رو جمع و جور کنيد بياييد. » روز حرکت رفتيم پای اتوبوس. گروه ما تنها چيزی که بهشون نمی‌خورد اين بود که زائر شهدا باشند! هيچ کدوم ما نه ظاهرمون به اين جور چيزها می‌خورد، نه اصلا بقيه‌ی بچه‌ها باورشون می‌شد که ما ميخوايم بريم راهيان نور. يکی از بچه‌ها يه دنبک بزرگ با خودش آورده بود!! تا مسئول اتوبوس دنبک ما رو ديد دو دستی زد تو سرش و گفت: « وای به حال‌مون با اين همسفرهامون. » تا رفقا فهميدند که سفرمون به جای شمال، جنوبه، خيلی ضد حال خوردند! ولی گفتند چون شما ميايی فاز خندست، ما هم به عشق تو ميايم. شمال و جنوبش برامون فرق نمی‌کنه. دور هم ميگيم و می‌خنديم. تو اتوبوس تا برسيم اهواز همه اش تو سر و کله‌ی همديگه زديم و هيچ اعتنايی به تذکرات مسئول اتوبوس و بعضی دانشجوها نداشتيم. يکی دو روز اول اردو تو فاز ديگه‌ای بوديم تا اين که رفتيم شلمچه. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 8⃣7⃣1⃣ راوی اين قدر قشنگ و زيبا از شهادت رفقاش برامون گفت كه حالم دگرگون شد. از شهادت مظلومانه‌ی شهيد يونسی برامون گفت. شهيد هادی يونسی اهل شهرستان بهار بود. تازه خداوند بهش دختر داده بود. از رشادت شهيد عبدالحسين خلج برامون گفت که با حالت مجروحيت تا آخرين نفس جنگيد. از شهيد محمد مهربان که لحظه‌ی آخر دوربين مادون قرمز رو از گردنش درآورد و گفته بود: « اين برای بيت الماله، نبايد به راحتی از بين بره. » از شهيدی برامون گفت که هنگام نوشتن وصيت نامه خمپاره خورده بود به سنگرش و تکه تکه شد. از رشادت شهيد حاج ستارابراهيمی برامون گفت و اين که ما در شلمچه‌ای نشستيم که دوازده هزارنفر شهيد شدند و ما الان روی پوست و گوشت بچه‌ها نشستيم. من خيلی تو حال خودم رفتم. من که خيلی سخت اشک چشمام می‌اومد، اونجا کم کم چشمام خيس شد. خيلی گريه کردم. حال و هوای شلمچه من رو دگرگون کرد. اونجا اولين باری بود که من اسم شهيدی به نام سيد ميلادمصطفوی را شنيدم. مسئول اتوبوس ما بلند شد گفت: « بچه‌ها اينجا شلمچه‌است. هنوز هم شهدا اينجا نَفس می‌کشند. از بين همين خادم‌ها ما شهيد مدافع حرم داشتيم. پارسال مهندس سيد میلاد همين جا خادم بود. اما امسال نيست. شهيد شده. » بعد شروع کرد خاطراتی از سيد ميلاد رو گفت که وضع ماليش خوب و مهندس بود‌. اما ميره سوريه شهيد ميشه. پيکرش ميمونه و رفقاش برمی‌گردند. پدرش خيلی بيتابی می‌کرده و... من خيلی جا خوردم. از خودم خجالت کشيدم. همين طور اشکم سرازير بود. بچه‌ها سر به سرم می‌گذاشتند. می‌گفتند: « بابا تو چت شده؟ چرا اين‌قدر جو گير شدی؟ » همون شبی که از راهيان نور برگشتيم، يکی از بچه‌های محل، حال من رو که ديد گفت: « ميخوای يه جای خوب ببرمت؟ » گفتم: « کجا؟ » گفت: « سر مزار سيد ميلاد. » قرار گذاشتيم و رفتيم. باران می‌اومد. خودم رو انداختم روی قبر. تا جايی که تونستم گريه کردم و خودم رو خالی کردم. از راهيان نور برگشتم خيلی حس گرفته بودم. رفتم نشستم روبروی مادرم با گريه براش داستان سيد ميلاد رو گفتم. مامانم هم با اکراه گوش کرد چون روحيات من رو می‌دونست خيلی جدی نگرفت. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 9⃣7⃣1⃣ صبح مادرم خيلی پريشان بود. گفت: « پسرم يه خواب عجيبی ديدم! خواب يک بسيجی رو ديدم موهاش رو تراشيده بود. داشت برای يک جمعی صحبت می‌کرد. تو هم کنار اون بسيجی نشسته بودی و داشتی جمع رو ساکت می‌کردی. بعضی‌ها که با اين جمع خيلی سنخيت نداشتند تو می‌خواستی اون‌ها رو بيرون کنی اما اون بسيجی نگذاشت. گفت بذار همه بمونند. اون بسيجی می‌گفت: " آی مردم ما به خاطر حرف آقامون رفتيم. به عشق رهبرم رفتم.... " » خلاصه فهميدم كه سيد ميلاد من رو انتخاب كرده. اما كمی از خودم بگويم. من خواننده‌ی موسيقی بودم. همه چيزم خلاصه شده بود در خوندن سبک‌های جديد رپ و... نمی‌دونم چی‌ شد كه زد به سرم يک آهنگی هم از شهدا بخونم. گفتم همش اينوری خوندم، بذار يه بار هم آهنگ اونوری بخونم. آهنگ‌هام تو تلگرام تا پنج هزار تا بازخورد داشت. اما آهنگ شهدايی من دوازده هزار تا دانلود داشت. فهميدم که شهدا خيلی خاطرخواه دارند. بعد از اون اتفاق‌ها کم کم نمازم رو شروع كردم و هيئتی شدم. دوستانم رو هم تغيير دادم. الان اعلام می‌کنم که در گذشته هر عملی انجام داده‌ام چه در زمينه‌ی موزيک و موسيقی و چه در زندگی روزمره، پشيمان هستم. هم از آهنگ‌های بی‌محتوايی که در گذشته خوانده‌ام و هم اعمالی که انجام داده‌ام. اينجانب با مدرک و سند اعلام می‌کنم از زمانی که يک آهنگ برای شهدا خواندم، ديگر هيچ آهنگی حتی به صورت غيرحرفه‌ای بر خلاف و برعکس راه شهدا نخوانده‌ام و ان‌شاءالله نخواهم خواند. بنده بعد از تک آهنگ شهدا تحول کمی داشتم اما شلمچه زندگی‌ام را به کلی تغيير داد. سيد ميلاد مصطفوی تمام زندگی من شده است. هر جا می‌رفتم ناخوداگاه تو مسير من قرار می‌گرفت و دست من رو می‌گرفت.. نصيحت من به جوان‌ها اين است که نمازشان را بخوانند. چون نماز انسان را از بلاها و گناه‌ها بازمی‌دارد. ادامه‌ دهنده‌ی راه شهدا باشيد. من و راهی که رفته‌ام را عبرت خود کرده و بدانيد که مطمئنا يک روز مثل من پشيمان می‌شويد و برمی‌گرديد... ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 0⃣8⃣1⃣ خاطره‌ای از يك دختر دانشجو: بنده اصلا با اسم شهيد و شهادت مأنوس نبودم. مانتويی بودم و هميشه با آرايش در محيط دانشگاه ظاهر می‌شدم. تا اين که برای اردوی راهيان نور در دانشگاه ثبت نام می‌کردند. با کمی فرازونشيب از سمت دوستان و خانواده ثبت‌نام کردم. وقتی سوار اتوبوس شدم ديدم جلوی اتوبوس ما عکس و نام شهيد سيدميلاد مصطفوی رو زدن. اصلا اين شهيد رو نمی‌شناختم. از لحظه‌ی سوار شدن تا خود جنوب اصلا متوجه نبودم كه داخل اتوبوس کدوم شهيد نشستم و کجا دارم پا می‌گذارم. يادمه اولين مکان، محل شهادت شهدای غواص بود. آنجا لحظه‌های غريبی بود. بعد از اون رفتيم شلمچه. وای شلمچه.... امان از غربت و مظلوميتش... وقتی پا گذاشتم رو خاکش، فقط خدا میدونه حس من چی‌ بود. نشستيم. نزديک غروب بود. حاج‌ امير فرجام يکی از بهترين‌های جنگ و روايتگری، شروع کردند و از شهدا گفتن. وقتی داشت حرف ميزد گفت: « بزاريد از شهيدی براتون بگم که دشمن پاها و دست‌هاش رو قطع کرد و با خودش برد. بزارين از شهيدی بگم که اينجا، همين جايی که شما نشستين خادم‌الشهدا بود و با پای برهنه اينجا راه رفته. شهيد سيد ميلاد مصطفوی. » گفتم: « ياحسين اين حاج‌آقا چی‌داره ميگه... اينجا کجاست كه منِ بی‌لياقت قدم گذاشتم؟ » گفت: « شهدا اون‌قدر شما رو دوست دارند حتی دوست ندارند اينجايی که نشستيد چادرتون خاکی بشه... اون لحظه از خودم خجالت کشيدم. آخه من چادری نبودم. نمی‌دونم چی شد فقط می‌دونم اونجا صورت خودم رو غرق در اشک ديدم، به خاطر همه‌ی اشتباهاتم. فقط می‌تونستم اون لحظه‌ها گريه کنم و از خدا طلب بخشش کنم. برگشتيم شهرمون. تو راه واقعا حال پريشانی داشتم. ولی نمی‌دونم چرا اون پريشانی رو دوست داشتم. گفتم: خدايا كمك کن كه من بتونم حجاب برتر که همون چادر هست رو انتخاب کنم. وقتی برگشتم تصميم گرفتم چادر بپوشم خيلی از دوستان شايد باحرفاشون داشتن من رو منصرف می‌كردن. ولی من تصميمم رو گرفته بودم. چادری شدم، بدون هيچ آرايش و در اون حد که حضرت زهرا علیهاالسلام بپسنده. از همون دوستا که شايد معنی چادر رو درک نکرده بودن دور شدم و دوست‌های جديدی در بسيج دانشگاه پيدا کردم که واقعا هديه‌ی راهيان نور بودند. الان شهيد سيد ميلاد مصطفوی شده برادری که من رو از ظلمت به روشنايی کشوند و چادری شدنم رو مديون شلمچه و شهيد سيد ميلاد مصطفوی می‌دونم. حضور در شلمچه رو از دست ندين... دانشجوی رشته‌ی رياضی ⬅️ ادامه دارد....
کتاب زندگینامه شهید مدافع‌حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 1⃣8⃣1⃣ 🇮🇷 زيارت چند وقت بعد از شهادت سيدميلاد، ما را به سوريه جهت زيارت خانم حضرت زينب علیهاالسلام بردند. آن زمان دقيقا مصادف شد با ايام محرم و اولين سالگرد شهادت سيد ميلاد. دلتنگی و غروب عجيبی در حرم خانم بود. بعد از زيارت حرم مطهر به ما گفتند که راس ساعت ۳ همان روز پرچم حرم خانم حضرت زينب علیهاالسلام را به مناسبت محرم تعويض می‌کنند. خواستند ما هم حضور داشته باشيم. نماز ظهر را خوانديم. آمديم در جايی که مستقر بوديم، ناهار را خورديم. بعد خواستم کمی استراحت کنم كه خوابم برد. در خواب سيد ميلاد را ديدم آمد و گفت: « باباجان، مگر‌ نمی‌خواهی برای تعويض‌ پرچم حرم مطهر بروی؟ » از خواب پريدم. ديدم دقيقا چند دقيقه به ساعت سه مانده. سريع حاضر شدم و با سرويسی که‌ برای حرم گذاشته بودند رفتيم حرم مطهر. راس ساعت رسيدم. پرچم را پايين آوردند. من بوسيدمش. حتی يک ثانيه سيدميلاد از جلوی چشمانم کنار نمی‌رفت. حضورش رو دقيق حس می‌کردم. سيد نگذاشت من از اين مراسم جا بمونم... ٭٭٭ عاشق‌ ولايت و حضرت آقا بود. هر وقت می‌رفتم زيارت، سيد به جای اين که بگه برای من دعا کن می‌گفت: « حتما برای آقا دعا کنيد، خيلی دشمناش زياده، متأسفانه بين دوستانش هم غريبه. خيلی از حرف‌های آقا روی زمين مونده. » سيد حتی تو وصيت نامه‌اش هم روی اين موضوع تاکيد کردند. يکی دو بار با دوستانشون رفتند بيت حضرت آقا. يک بار ماه مبارک رمضان بود که بعد از افطار رفتند. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 2⃣8⃣1⃣ دی ماه ۹۴ بود که از بيت حضرت آقا تماس گرفتند و خبر ملاقات برخی از خانواده‌های شهدای مدافع رو باحضرت آقا به ما دادند. باورم نمی‌شد. يکی از مهمترين و بهترين اتفاقات برای خانواده‌ی ما بود. همراه خواهر و برادر شهيد راهی تهران شديم. صبح وارد بيت حضرت آقا شديم. منتظر شديم تا نماز ظهر شد. حضرت آقا تشريف آوردند و نماز رو به امامت حضرت آقا خوانديم. بعد حضرت آقا شروع کردند با خانواده‌های شهدا صحبت کردند. هفت تن از خانواده‌های شهدا حضور داشتند. چهار خانواده از همدان، يکی از مشهد و يكی از اهواز. نفس‌ها تو سينه‌هامون حبس بود. جذبه و چهره‌ی ملکوتی آقا در جلوی چشمان ما بود. آقا از خانواده‌ها در خصوص شهيدشان سؤال می‌کردند و اون‌ها جواب می‌دادند. نوبت به پدر ميلاد رسيد. آقا خوش و بشی کردند و گفتند: « آقا سيد، پسر شما مهندس بود؟ » گفتم: « بله. آقا جان. » گفت: « ۲۹ ساله‌شون بود؟ » گفتم: « بله درسته. » بعد فرمودند: « ازدواج نکرده بودند؟ » گفتم: « خير. » آقافرمودند: « شنيدم که فرزندتون بی‌مادر بودند و ظاهرا مادر شهيد اخيرا به رحمت خدا رفته. » گفتم: « بله آقا جان، يک سال پيش همسرم از دنيا رفتند. » آقا مجدد سؤال فرمودند: « در حال حاضر چند تا فرزند داريد؟ » گفتم: « آقا جان يک دختر و يک پسر دارم. » آقا نگاهی كردند و فرمودند: « آقا سيد، الان ناراحت نيستيد فرزندتون شهيد شده؟ » با افتخار و غرور گفتم: « آقا جان خير، سيد ميلاد فدائی عمه جانش شده، مهمان عمه‌اش شده. اصلا ناراحت نيستم. ميلادم عاشق شهادت بود و به عشقش رسيد. » بعد گفتم: « آقاجان، من هم برای اعزام ثبت‌نام کردم. هر وقت احتياج باشه من هم ميروم. » آقا فرمودند: « احسنت به اين روحيه. احتياجی به حضور شما نيست. الحمدلله شما دِين خودتون رو ادا کرديد. خدا رو شکر جوان‌های زيادی رو ما برای دفاع از حريم اهل‌بيت علیهم‌السلام داريم. احتياجی‌ به امثال من و شما نيست. » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 3⃣8⃣1⃣ بعد از اين که آقا با تک‌تک خانواده‌ها صحبت کردند، صحبت‌هايی در خصوص ثمره‌ی کار بزرگ شهدای مدافع حرم عنوان کردند و فرمودند: « اين شهيدان حقيقتا حق بزرگی بر گردن همه‌ی ملت ايران دارند. اگر اين‌ها نمی‌رفتند و دفاع نمی‌کردند، امروز دشمنان اهل‌بيت علیهم‌السلام، حرم حضرت زينب علیهاالسلام را با خاک يکسان کرده بودند. سامرا را با خاک يکسان کرده بودند و اگر دست‌شان می‌رسيد کربلا و کاظمين و نجف را هم با خاک يکسان می‌کردند. اما فقط دفاع از حرم نيست که به آنها جلوه‌ی ديگری داده. امتياز ديگرشان کوتاه کردن دست متجاوزان از خاک ايران اسلامی است. آن هم نه در مرزهای کشور، بلکه کيلومترها دورتر از کشور. اين‌ها با دشمنی مبارزه کردند که اگر مبارزه نمی‌کردند اين دشمن می‌آمد داخل کشور. اگر جلويش گرفته نمی‌شد، ما بايد در کرمانشاه و همدان و در بقيه‌ی استان‌ها با اين ها می‌جنگيديم و جلوی اين ها رو می‌گرفتيم. امتياز ديگر اين شهيدان که حکايت از مظلوميت آنها دارد شهادت در غربت است. اين هم يک امتياز بزرگی است و پيش خدای متعال فراموش نمی‌شود. » از حضرت آقا امام خامنه‌ای بگم که ميلاد واقعا عاشق آقا بود. ميلاد دو دستی به سرش ميزد و داد ميزد: « آقاجان عاشقتم. » می‌گفت: « ما قدر حضرت آقا رو بايد بدونيم. آقا تنهاست... » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 4⃣8⃣1⃣ 🇮🇷 شهدا گاهی نگاهی از ميان دست نوشته‌های شهيد جبهه دانشگاهی است که کنکورش تقواست. درسش ايثار و مدرکش شهادت است. سلام بر رفيق گلم: محمد جواد جان، عزيزم اميدوارم توی لحظه لحظه‌ی زندگی با برکتت هميشه به خدا نزديک بشی و تو لباس اسلام به امام زمان (عج) برسی و هميشه تو تبليغاتت موفق و سربلند بشی. حلال کن اگه اذيتت کردم ولی خدايی دوست دارم. يه وصيت: تو زندگيت و مخصوصا تو تبليغاتت هيچ وقت شهدا رو فراموش نکن. چون با اونا خيلی سريع‌تر ميشه به خدا و اهلبيت علیهم‌السلام برسی. سيد محمد مصطفوی ۹۳/۱/۹ شهرستان بهار ساعت10:20 از خيابان شهدا آرام‌آرام در حال گذر بودم! اولين کوچه به نام شهيد همت است. محمدابراهيم باصدايی آرام و لحنی دلنشين نامم را صدا زد! گفت: « توصيه‌ام اخلاص بود! چه کردی؟ » جوابی نداشتم؛ سر به زير انداخته و گذشتم. دومين کوچه شهيد عبدالحسين برونسی؛ پرچم سبز يازهرا علیهاالسلام بر سر اين کوچه حال و هوای عجيبی رقم زده بود! انگار مادر همينجا بود. عبدالحسين آمد! صدايم زد! گفت: « سفارشم توسل بود به حضرت زهرا علیهاالسلام و رعايت حدود خدا... چه کردی؟ » جوابی نداشتم و از شرم از کوچه گذشتم. به سومين کوچه رسيدم! شهيد محمدحسين علم الهدی... به صدايی ملايم، اما محکم مراخواند! گفت: « قرآن و نهج‌البلاغه در کجای زندگی‌ات قرار دارد؟ » چيزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه‌اش نمناک شد، سر به گريبان؛ گذشتم... ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 5⃣8⃣1⃣ به چهارمين کوچه رسيدم! شهيد عبدالحميد ديالمه. برخلاف ظاهر جدی‌اش در تصاوير و عکس‌ها، بسيار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: « چقدر برای روشن کردن مردم مطالعه کردی؟ برای بصيرت خودت چه کردی؟برای دفاع از ولايت؟ » همچنان که دستانم در دستان شهيد بود، از او نيزمثل بقيه شهدا جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم. پنجمين کوچه و شهيد مصطفی چمران... صدای نجوا ومناجات شهيد می‌آمد! صدای اشک و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه‌اش نکردم! شرمنده شدم، از رابطه‌ام با پروردگار. از حال معنو‌ی‌ام. گذشتم... ششمين کوچه و‌ شهيد عباس بابايی... هيبت خاصی داشت... مشغول تدريس بود! مبارزه با هوای نفس، نگهبانی دل... اينجا بيشتر از بقيه کم آوردم... زود هم گذشتم... هفتمين کوچه انگار کانال بود! بله؛ شهيد ابراهيم هادی... انگار مرکز کنترل دل‌ها بود. هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل‌های دختران و پسرانی بود‌که در دنيا خطر لغزش و غفلت تهديدشان می‌کرد! ايثارش را که ديدم از کم کاری‌ام شرمنده شدم و گذشتم... هشتمين کوچه؛ رسيدم به شهيد محمودوند شهيد تفحص... انگار شهيد پازوکی هم کنارش بود! آنجا نيز پرونده‌های دوستداران شهدا را تفحص می‌کردند. آنها که اهل عمل به وصيت شهدا بودند، شهيد محمودوند پرونده شان را به شهيد پازوکی می‌سپرد، برای ارسال نزد ارباب... پرونده‌هايی روی زمين باقی ماند! ديدم شهدای گمنام وساطت می‌کردند برايشان. اسم من هم بود. ديگر وساطت هم فايده نداشت... ازحرف تا عمل، فاصله خيلی زياد بود... ديگر پاهايم رمق نداشت! افتادم... خودم ديدم که با حالم چه کردم! تمام شد...تمام... اما... اما اين را فهميدم که از کوچه پس کوچه‌های دنيا بی‌شهدا، نمی‌توان گذشت... با همه‌ی فاصله ام از شهدا زير لب زمزمه کردم: « شهدا گاهی، نگاهی... » ⬅️ ادامه دارد.....
کتاب زندگینامه شهید مدافع‌حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم 🇮🇷 وصيت نامه متن کامل آخرين وصيتنامه‌ی شهيد مدافع حرم؛ سيد ميلاد مصطفوی: دوستان، هم هيئتی‌ها، هم شهری‌ها و تمام مردم، دوست و آشنايان حلالم کنيد. عاجزانه از شما تقاضا دارم که در انجام امور دينی خود به خصوص حضور فعال در مساجد کوشا باشيد و خمس و زکات خود را ساليانه حساب کنيد تا روزی حلال داشته باشيد. بسم رب الشهدا و الصديقين با سلام به خدمت آقا و ولی‌نعمت خودم، آقا حجت ابن الحسن (عج) و ولی امر مسلمين جهان آقا سيد علی خامنه‌ای (حفظ الله) و با ياد شهدای هشت سال دفاع مقدس. خدايا من کجاو شهدا کجا؟ خدايا کاری کن ما هم به قافله‌ی شهدا برسيم. اينجانب سيد محمد مصطفوی فرزند سيد هاشم با سلامت کامل متن وصيتنامه‌ی خود را می‌نويسم و از خداوند متعال خواستارم که به من توفيق دهد کارهای خود را برای رضای خدا و برای تقرب به سوی او انجام دهم و دمی از ياد خدای خود غافل نباشم. باعرض سلام به خدمت پدر عزيز و بزرگوارم: 1- اولين وصيتم اين است که برادران و دوستان، رهبر انقلاب و گل سرسبد کشورمان را تنها نگذاريد و پشتوانه و حامی ايشان باشيد. همچنين پدرعزيزم من را حلال کن که خيلی بی مهابا و بدون دريغ، زحمت من را کشیدی. خیلی عزیزی پدر جانم خیلی. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم ۲- برادر و خواهر گرامی‌ام از شما شرمنده‌ام بخاطر همه‌ی آزار و اذيت‌ها، تقاضای بخشش دارم. اميدوارم حلالم کنيد. ۳- دوستان عزيز شما را قسم به خدا که راه امام حسين عليه السلام را که راه عاقبت به خيری و مهمترين کار است را ادامه دهيد. حسين‌گونه زندگی کنيد که تمام عاقبت به خيری را در همين راه است و هميشه ياد و خاطره شهدا را زنده نگهداريد. چون شهدا هميشه زنده اند و من وجود آنها را در زندگی خود هميشه احساس می‌کردم. ۴- دوستان، هم هيئتی‌ها، هم شهری‌ها و تمام مردم دوست و آشنايان حلالم کنيد. عاجزانه از شما تقاضادارم که در انجام اموردينی خود به خصوص حضور فعال در مساجد کوشا باشيد و خمس و زکات خود را ساليانه حساب کنيد تا روزی حلال داشته باشيد. در آخر هم بايد اشاره کنم که الان من در شهر حلب سوريه هستم و آماده‌ی رزم با گروه‌های تکفيری می‌باشم. اميدوارم که در اين راه استوار و پر اميد و با تکيه بر اهلبيت علیهم‌السلام به خصوص عمه جانم زينب علیهاالسلام وارد صحنه‌ی نبرد شوم. خدايا کمکم کن که اين بنده‌ی حقير از تمام ماديات دنيا دل بکنم فقط و فقط به خودت فکر کند که سعادت دنيا جز در اين نيست. می‌روم تا به مادرم برسم با تمام شرمندگی. الحقير سيدمحمد (ميلاد) مصطفوی. ⬅️ پایان