🕊#برات_شهادت
خیلی امام رضایی❤️ بود
مے ﮔـفتم عارفم از خوزستان تامشهد و با این شرایط سخت و دوری راه اینهمـہ تلاش و برنامـہ ریزے مے ڪـنے واسـہ زیارت؟!
قبلا سالی یکبار میرفتی.. الان سالی چندبار میری
میگفت نه فقط هرررسال...بلکه هررر فصل... و اگرهم براتم رو ندن هرررماه میرم...
اینقدر میرم تا مرادم رو بدن😔
گفتم حاجت روا باشی امیدم❤️
براتت چیه؟!
از دعایی که کردم خیلی خوشش اومد
با خوشحالی و ذوق بغلم کرد و محکم پیشانی مو بوسید و گفت ممنونم مامان جونم😍
برات من شهادته...💔
و در آخر هم به آرزوش رسید🕊
شهید_عارف_کاید_خورده
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
جوانی که در اوج شور و هیجان، افتاده و خاکی و فقط برای خدا بود،پهلوانی باتمام ویژگیهای پهلوانی؛ جوانی که هرگاه از او حرف میزنند به یاد علی اکبر امام حسین(ع) می افتیم.
#یادش_با_صلوات🌹
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھــیـــدانه
👈سال آخر دبیرستان ڪه با احمد هم ڪلاسی بودم قرار شد دختر خانم ها را بیاورند و ڪلاس ها را به صورت مشترک برگزار ڪنند.
📛وضع ظاهری شان خوب نبود.
ما به این مسأله اعتراض ڪردیم.
البته خیلی از بچه های ڪلاس هم بدشان نمی آمد!
🌻احمد خیلی جدّی و محڪم به معلم ریاضی ڪه این ڪار را ڪرده بود ، اعتراض ڪرد و گفت : « بچه های مردم به گناه می افتند ...»
⏪معلم ریاضی هم رفته بود دفتر و گفته بود : « اگر رحیمی توی ڪلاس باشه من دیگه درس نمی دم .! »
👌خلاصه قرار شد احمد این درس را غیرحضوری بخواند. اینقدر پشتڪار داشت ڪه همان سال در رشته پزشکی دانشگاه تهران با رتبه عالی پذیرفته شد ...
#شهید_دڪتر_سید_احمد_رحیمی🌷
#یادش_با_صلوات
💠 مــادر 💠
● برای ابراهیم بسیار احترام قائل بود. جور دیگری او را دوست داشت.
● ابراهیم هم سوای مادر و فرزندی، به مادرش خیلی علاقه داشت. مادری که با سختی فرزندانش را به خوبی تربیت کرد.
● وقتی خبر شهادت ابراهیم را شنید خیلی بی تابی کرد. ناراحتی قلبی داشت و هیجان برایش خوب نبود. این اواخر قلبش میسوخت. حرارت بدنش بالا می رفت.
● مادر میرفت سر یخچال و یخ میخورد تا بلکه کمی آرام شود. سه سال بعد از بازگشت آزادگان و یقین به اینکه ابراهیم شهید شده، دیگر نتوانست دنیای بدون ابراهیم را تحمل کند و از دنیا رفت.
#یادش_با_صلوات 🍃🌼
https://eitaa.com/gordanshidhadi
💜 #عاشقانه_های_شهدایی
همسر سردار شهید عباس کریمی:
تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند میشد و به قامت
می ایستاد.
یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده اید؟
من همیشه جلوی تو بلند میشوم. امروز خسته ام. به زانو ایستادم».
میدانستم اگر سالم بود بلند میشد و
می ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است.
🌷۲۴ اسفند سالروز شهادت🕊🌷
#شهید_عباس_کریمی
#یادش_با_صلوات
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi