eitaa logo
🏴کانال گردان شهید ابراهیم هادی
528 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
14.4هزار ویدیو
31 فایل
https://eitaa.com/abasalehlabik. ارتباط با مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ تشنۂ چای عراقم ای اجل مهلت بده تا بیایم موکب به موکب ! 💚 تا 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعاً بعضی‌ها تخصص‌شان امر به معروف و نهی از منکر است. از جمله استاد فرهنگ! دوستان عزیز این کلیپ کوتاه را اصلاً از دست ندهند و به هر گروهی دارند، ارسال کنند احسنت👏👏
24.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴روایت عجیب و تکان دهنده از نحوه ی شهادت شهید حججی و سنگینی این خبر شش سال پیش در چنین روزی نحوه شهادت محسن حججی قلب میلیون ها ایرانی رو به درد آورد....
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
یا اباصالح المهدی: 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣ حسين حرفم را نشنیده گرفت، عادت داشت که وقت معرفی یک نفر به دیگران، از خوبی های طرف بگوید. دستش را روی شانه‌ی جوان گذاشت و گفت: « اسم این جوون عزيز ابوحاتمه! اصالتا لبنانيه اما خونه زندگیش تو دمشقه. ابوحاتم یک شیعه‌ی محب اهل بيته، خیلی هم عاشق خانم حضرت زینبه، فرزند شهید هم هست، پدرش رو به جرم عشق به حضرت زینب سر بریدن. » جوان سرش را پایین انداخت. حسین اضافه کرد: « من عربی یاد نگرفتم ولی ابوحاتم فارسی رو خوب بلده! » لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد: « پس حواستون باشه چی میگید! » من و دخترها بی صدا خندیدیم و ابوحاتم که خجالتی و باحیا به نظر می‌رسید، شاید برای اینکه از این فضا خارج شود فورا رفت سمت ساک‌ها و پشت ماشین جایشان کرد. برخلاف تصور ما که فکر می کردیم ابوحاتم باید رانندگی کند، حسین پشت فرمان نشست و حرکت کردیم. در طول مسیر به خاطر حضور جوان سوری جز چند کلمه ای معمولی، صحبتی بین‌مان رد و بدل نشد و بیشتر مشغول نگاه کردن فضای دمشق بودیم. به هرطرف نگاه می‌کردیم، ویرانه بود. همه جا، از روی دیوار ساختمان‌ها گرفته تا بدنه‌ی ماشین‌ها و حتی آمبولانس‌ها، نقشی از جنگ نشسته بود. زهرا و سارا کنجکاوانه، اطراف را ورانداز می‌کردند. این همه ویرانی و خرابی برایشان تازگی داشت اما برای من، نه! چرا که من ویرانی جنگ را سال‌های سال توی اهواز، دزفول، کرمانشاه و سرپل ذهاب، با گوشت و پوست و استخوانم درک کرده بودم و دیدن صحنه هایی این چنین برایم عادی بود. هرچه به مرکز شهر نزدیک تر می شدیم، ویرانه ها بیشتر می شد. دمشق به خرمشهر اولین روزهای آزادی از دست بعثی‌ها، شبیه تر بود تا به اهواز و دزفول و کرمانشاه. طبقات ساختمان‌های بلند بتونی مثل کاغذهای یک کتاب قدیمی و نم کشیده، خوابیده بودند روی هم، کج و معوج و چشم آزار. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣ یاد غربت و ماتم آن روزها افتادم، زیرلب شروع کردم به خواندن آیه الکرسی. دخترها اما هیجان زده از موقعیت مُسلّحین پرسیدند و پدرشان که می‌دانست دخترانش مثل خود او با ترس بیگانه‌اند، حرف آخر را همان اول زد: « تقریبا همه جا دست اوناست، تا پشت کاخ ریاست جمهوری بشار اسد هم اومدن! » به دخترها نگاه کردم تا ببینم تصور همیشگی ام در مورد آنها درست بوده است یا اینکه اشتباه می‌کردم و شرایط امن ایران بوده که باعث می شده هیچگاه ترس را در چهره‌ی آنها نبینم. اما باز هم مثل همیشه واهمه‌ای در وجودشان نبود. برعکس گویی شوقی برای ورود به صحنه های خطرناک تر در چهره‌شان نمایان بود. وارد شهر شدیم. شهر اگرچه خالی از سکَنه نبود اما شکل و شمایل یک شهر کاملا جنگ زده را داشت؛ تیرهای برق خمیده، سیم ها و کابل ها آویزان و بریده ، کرکره مغازه ها پایین یا مچاله، درختان اکالیپتوس خیابان ها هم با چترهای شکسته شان گویی که صاعقه خورده بودند. کمتر کسی در پیاده‌روها تردد می‌کرد واغلب خودروهایی هم که توی خیابان ها حرکت می کردند یا ماشین های نظامی بودند یا آمبولانس‌ها. وقتی ماشین ما از کنار خیابانی اصلی که نزدیک کاخ بشار اسد بود گذشت، صدای تیراندازی هایی ممتد از دور به گوش‌مان خورد. حسین پایش را روی پدال گاز فشار داد تا سریع‌تر از آن منطقه دور شویم و گفت: « بچه ها! می دونید این سر و صداها به خاطر چیه؟! » زهرا و سارا سکوت کردند، منتظر بودند تا پدرشان خبری از درگیری های اطراف کاخ بدهد. اما او با خنده‌ای که پنهانش می‌کرد خیلی جدی گفت: « مسلحين خبردار شدند که شما اومدید، می خوان بهتون خیرمقدم بگن، البته به زبون خودشون. » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣ دخترها که انتظار چنین جوابی نداشتند، از بودن جوان سوری توی ماشین غافل شدند و زدند زیر خنده! همان روحیه‌ی شجاعت و نترسیِ حسین مثل خون توی رگ و ریشه‌شان جاری بود. آنها بدون این‌که جنگ و سختی هایش را تجربه کرده باشند، خودشان را برای هر شرایطی آماده کرده بودند و حالا فارغ از همه خطرات اطراف، غرق در شادی بودند. رسیدیم سر کوچه ای که آن هم از خرابی‌ها در امان نمانده بود. حسین ماشین را نگه داشت و به ساختمانی سه طبقه در همان کوچه اشاره کرد و گفت: « خب رسیدیم، اینجا محل اسکان شماست. بهتره سریع بریم وسایلو توی خونه جاگیر کنیم که من حدود نیم ساعت دیگه یک جلسه مهمی دارم و باید برم. البته سعی می‌کنم بعدش زود برگردم پیش شما، ان‌شاءالله! » وقتی رسیدیم جلوی در خانه، حسین زنگ زد. سرایدار ساختمان که نگاه چندان مهربانانه ای به ما نداشت، در را باز کرد. ابوحاتم چند کلمه ای با او صحبت کرد، انگار داشت ما را به او معرفی می کرد. حرف های ابوحاتم که تمام شد، سرایدار نگاهی به ما انداخت که بغض و کینه ای پنهانی نسبت به ما در آن آشکار بود و می‌شد عمق آن را در ابروهای درهم رفته و گره زمخت چهره اش خواند! آنقدر این نفرت، آشکار و ناگهانی بود که سؤال بزرگی را در ذهنم ایجاد کرد: « علت این همه تنفر در دیدار اول چی می‌تونه باشه؟! » چمدان ها و چند کارتون مواد غذایی مثل برنج و خواربار را از پشت ماشین به زحمت تا طبقه سوم ساختمان بالا بردیم. آمدم بپرسم که این آقا چرا این قدر اخم کرده بود که حسین گفت: « حاج خانم! با این همه وسایل اومدید پیک نیک؟! » راستش قبل از آمدن، خودم هم باور نمی‌کردم که در شرایطی این قدر بحرانی پا به دمشق بگذاریم. تصورم این بود که لااقل پایتخت سوریه باید کمی در امان مانده باشد. حسین همان طور که وسایل را برمی داشت به ابوحاتم گفت: « بگو اینجا کجاست! » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣ جوان نگاهی همراه با اکراه به حسین انداخت تا بلکه معافش کند اما با اشاره‌ی حسين که اصرار می کرد تا بگوید، مجبور شد صحبت کند: « اسم این منطقه، کُفَر سُوسه سِ. یه منطقه پولدارنشین که با شیعه ها میونه خوبی ندارن، على الخصوص با ایرانی‌ها! » من که حسین را بعد از سال ها زندگی خوب می‌شناختم، فهمیدم او می خواست ما را متوجه کند که محل اسکان‌مان چندان هم امن نیست و باید مواظب باشیم، اما نمی‌خواست این مطلب را در همین لحظات اول دیدارمان، خودش بگوید به همین خاطر شرایط را طوری تنظیم کرد تا ما آن توضیحات ضروری را از زبان ابوحاتم بشنویم. خودش رفت کنج حیاط و با کسی تماس گرفت و بعد سرگرم مرتب کردن وسایل خانه شد. در این فاصله ابوحاتم اطلاعات بیشتری از " کفر سوسه " در اختیارمان گذاشت: « از اینجا تا سفارت ایران چندان راه نیست اما همه جا ناامنه، حتی خود سفارت! چند روز پیش مسلحين تا پشت دیوار کاخ ریاست جمهوری هم آمدند. » ابوحاتم هم مثل حسین از واژه مسلحین استفاده کرد، با وجود اینکه سر پدرش را همین ها بریده بودند. خواستم بپرسم: « چرا میگی مسلحين؟! مگه کسی که سر می‌بُره، تکفیری و وهابی نیس؟! » این سؤالی بود که می توانستم در فرصتی مناسب از حسین بپرسم. برای من وضعیت حرم حضرت زینب علیه السلام از هر سؤالی مهم تر بود. با لحنی که بوی نگرانی داشت، پرسیدم: « حرم خانم چطور؟ امنه؟ » ابوحاتم اما آه سردی کشید، سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. برای لحظه‌ای فکرهای مختلفی از ذهنم گذشت، اشک تا پشت پرده چشمم آمد اما در همان حال بارقه‌ای دلم را روشن کرد، خوشحال شدم که در این اوضاع و احوال غربت خانم، حسین را که برای دفاع از حرم آمده، تنها نگذاشته ام! ⬅️ ادامه دارد....
✅فواید پزشکی وضو ✍️وضو سبب رفع بسیاری از بیماریها می شود. دلیلش اثر آب سردبر روی نقاط حساس بدن در قسمتهایی است که وضو می گیریم. جالب این است که در دین اسلام نقاط طب سوزنی مخصوصا در وضو رعایت شده است. برای مثال، آقایان باید آب را از پشت آرنج بریزند. ولی خانمها باید آب را از قسمت تای دست بریزند. چونکه نقاط طب سوزنی در آقایان و خانمها در بعضی از نقاط فرق می کند. این را هم بدانید که با تحریک نقاط طب سوزنی بوسیله آب سرد وضو، خط سیر چهارده نصف النهار را تحریک می کنیم و باعث سرحالی، شادابی، تسکین دردها، نیروی جسمانی وروحی و معالجه بسیاری از بیماریها می گردد. و همچنین تمامی اعضاء داخلی بدن را تقویت می کند. از جمله: ریه ها، روده بزرگ، معده، قلب، کلیه ها، کبد و...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سینه‌ام‌زآتش‌دلْ‌درغمِ‌جانانہ‌بسوخت آتشےبوددرین‌خانہ‌کہ‌کاشانہ‌بسوخت تَنَم‌ازواسطہ‌ی‌دوریِ‌دلبربِگُداخت جانم‌ازآتشِ‌مِهْرِرُخِ‌جانانہ‌بسوخت حافظ‌شیرازے 🏝سلام مولای ما ، مهدی جان شکر خدا که در زلال روشن محبت شما ، سپیده‌دمان دیگری آغاز شد شکر خدا که امروز هم زبانمان با سلام بر آستان پرکبوترتان گشوده شد شکر خدا که قلبمان پر از عطر یاد زهرایی و معطر شماست شکر خدا که با شما زنده‌ایم🏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا