eitaa logo
🏴کانال گردان شهید ابراهیم هادی
528 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
14.4هزار ویدیو
31 فایل
https://eitaa.com/abasalehlabik. ارتباط با مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️سعی کنیم لااقل نیم ساعت قبل از اذان بیدار باشیم مناجات و راز و نیاز شبهای جمعه با بقیه شبها فرق میکنه فرصت رو از دست ندیم ان شاءالله التماس دعا از همه شما عزیزان 🏴 https://eitaa.com/gordanshidhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍گفتگوی جالب دو بانوی تازه مسلمان دربارهٔ حجاب 🧕🏻خانم ادواردز مدیر فروش پروژه سینمایی جنگ ستارگان : حجاب، مفهوم زيباييه چون سبب ميشه خانمها بيشتر با ايمان و مغزشون ارزشگذاری بشن تا با قيافه شون! حجاب، زمینه را برای نقش آفرینی زن هموارتر می‌کنه! 🧕🏻خانم رزالی، بازیگر سابق هالیوود: حجاب، عمل صالحیه که یادآور خداوند به دیگرانه! 🏴 https://eitaa.com/gordanshidhadi
21.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃دلم به یاد حرم تا کربلا راهیه 🍃میخونه تو قتلگاه زیارت ناحیه 🎙 🏴 تا 🌷 🌙
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣1⃣ نگاهم افتاد به دخترها که گویی منتظر کلامی از جانب من بودند. هیچ دلم نمی‌خواست بی دلیل حرف چند لحظه قبلم را نقض کنم، به همین خاطر گفتم: « پدرتان بود، می گفت شرایط اصلا خوب نیست و باید توی طبقه بالا بمونیم! » بدون چون و چرا راه آمده را بازگشتند، به طبقه خودمان که رسیدیم، باقی توصیه های پدرشان را هم برایشان گفتم. آنها هم کاملا منطقی همه چیز را پذیرفتند. کف اتاق، پشت مبلی که نزدیک دیوار و از پنجره ها دور بود شانه به شانه هم نشستیم. فضا پر بود از صدای تیر و انفجار. هر از گاهی فریادهایی به زبان عربی به گوش می رسید. لحظات پر واهمه‌ای بود، از طرفی نگران حسین بودم که حالا هیچ نمی‌دانستم کجاست و چکار می‌کند و از طرف دیگر نگران جان دخترها که باز هم هرچه به آنها دقت می‌کردم اثری از ترس در چهره شان نمی‌دیدم. هردو، با هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شنیدن صدای درگیری‌ها. انگار آنها در دنیایی و من در دنیایی دیگر بودم اما نقطه مشترکی داشتیم و آن هم سکوت بود. حدود ساعت یازده شب، تقریبا صداها افتاد. در تمام این مدت دلشوره و اضطراب، لحظه‌ای رهایم نکرد. البته چیزی نبود که برایم تازگی داشته باشد، بارها و بارها در طول سال ها زندگی با حسین این احساس را تجربه کرده بودم. آن قدر که شاید بشود گفت دیگر جزیی از وجودم شده بود. هیچ شکایتی هم نداشتم. برعکس، همیشه آن را از جمله هدایای مخفی خدا برای خودم می دانستم چرا که همیشه بعداز هجوم این دلهره‌ها و اضطراب‌ها، پناه می‌بردم به آغوش گرم ذكر خدا تا در برابر همه آن ناآرامی‌ها، آرامم کند. شاید اگر این لحظات و این فشارهای درونی نبود، هیچ وقت این قدر با ذکر خدا انس پیدا نمی‌کردم. من این انس را در اصل مدیون یک چیز بودم و آن هم زندگی با حسین بود! ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣1⃣ زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سراسیمه و نفس زنان رسید. سر و رویش غرق در خاک بود. با همه‌ی این اوصاف از اینکه سالم و سرپا می‌دیدیمش، خوشحال شدیم. سلام که داد، دیدم خیلی خسته و پریشان است. هرچند خودم هم دست کمی از او نداشتم اما به رسم همسری و همسفری همراه جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنت آمیز گفتم: « عجب جلسه خوب و پرباری داشتید! مث اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بوده، فقط فکرکنم میوه هاشو نشسته بودن چون که بدجوری گرد و خاک، روی سرو صورتت نشسته! » زهرا و سارا ریز خندیدند اما حسین انگار که اصلا لبخندم را ندیده و لحن شوخی‌ام را نشنیده باشد، خیلی جدی پاسخ داد: « اصلا به جلسه نرسیدیم. اوضاع خیلی بهم ریخته. از اون لحظه‌ای که پامون رو از این منطقه گذاشتیم بیرون، مسلحين ريختن این دور و بر، همه جا رو محاصره کردن. ما هم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما. سه بار هم تا نزدیک کوچه اومدیم اما هرسه بار، عقب زدندمون. حتی یه گوله آر.پی.جی هم طرف ماشین‌مون شلیک کردن که البته به خیر گذشت. الآن اوضاع یه کمی آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه . الآن اونا دیگه همه جا هستن، اعلام کردن تا دوشنبه کل دمشقو میخوان بگیرن، با این شرایط اصلا صلاح نیست شما اینجا بمونید، باید برگردید! » جمله آخرش مثل پتک توی سرم خورد، گیج شدم، خواستم چیزی بگویم اما دخترها پیش‌دستی کردند و بلافاصله گفتند: « برگردیم؟ کجا برگردیم؟! » حسین اما باز هم خشک و رسمی، بدون این‌که نگاه‌مان کند گفت: « یه پرواز فوق العاده، فردا ایرانی‌ها رو برمی‌گردونه تهران! » هم از لحن و هم از اصل حرفش گُر گرفتم، این بار حتی نگذاشتم فرصت به بچه‌ها برسد، محکم و جدی گفتم: « ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقی به توقی خورد، برگردیم. اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالام برنمی‌گردیم! » زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند، پشت بند حرف‌های من گفتند: « حق با مامانه، ما می‌مونیم! » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣1⃣ وقتی به پشتیبانی دخترها دلگرم شدم، پرسیدم: « امروز صبح که ما از تهران می‌اومدیم، شما می دونستی اینجا چه اوضاعی داره با این حال گفتی بیاین. مگه نه؟ » سکوت کرد. خودم با لحنی اقناع‌آمیز گفتم: « حتما می‌دونستی. با این حال گفتی بیاین دمشق. » یک‌باره آن رسمیت و خشکی از چهره‌ی حسين محو شد، فکر کنم خیلی به خودش فشار آورده بود تا با گرفتن آن حالت جدیت، ما را مجبور کند که برگردیم تهران اما حالا که جدیت ما را بیش از خودش می‌دید و احساس می‌کرد شگردش برای مجاب کردن ما کارگر نبوده، دیگر حوصله این را نداشت که با آن ژشت ادامه دهد. کمی مکث کرد، انگار که دنبال چاره‌ای نو بگردد با لحن مهربان همیشگی‌اش، خیلی پدرانه طوری که من هم احساس کردم فرزند دلبند او هستم گفت: « باشه بمونید؛ اما لااقل چند روزی رو برید بیروت، اوضاع که آروم تر شد، برگردید! » تغییر یک باره و پایین آمدن ناگهانی او از موضع جدیت و از همه مهم‌تر لحن پدرانه‌اش که گویی ته مایه‌ای از خواهش هم داشت، همه مان را نرم کرد. وقتی یک مرد با همه ابهتش در مقابل خانواده می‌شکند و خواهشی دارد که لبریز است از مهر و عاطفه، ناخودآگاه هر انسانی را تسلیم خودش می‌کند و حسین در آن لحظات کاملا اینگونه بود. این‌که گفته بود، مسلحين اعلام کرده اند تا دوشنبه دمشق را می گیرند و اینکه یک پرواز اختصاصی ایرانی ها را فردا به تهران برمی‌گرداند، واقعیت داشت و برای محک زدن و امتحان ما نبود. می دانست که درست مثل خود او از دادن جان، واهمه‌ای نداریم اما ترجیح می داد ما را به جایی بفرستد که دغدغه‌ی ذهنی‌اش کمتر شود. من غرق در عمق مهر و عاطفه حسين شدم و راضی به رفتن، اما حسین برای راضی کردن زهرا و سارا دردسر بیشتری داشت. زهرا باوجود ۲۵ سال سن، خیلی به حسین وابسته بود و به التماس از او پرسید: « شمام با ما میاین؟! » حسین دستان زهرا را میان دست های خسته اش گرفت و گفت: « دخترم! کار من دست خودم نیست! ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣1⃣ سارا هم خواست پدر را به ماندنشان راضی کند، با جدیتی که التماس در آن موج می‌زد و نشان از آخرین تلاش‌های او برای ماندن داشت، گفت: « پس ما هم از اینجا، تکون نمی‌خوریم. » حسین که اصرار بچه ها را دید، اول سؤال بی‌جواب چند دقیقه قبل من را داد: « آره حاج خانم من می‌دونستم اینجا چه خبره. آگاهانه از شما خواستم بیايين دمشق. حالا هم یه جابه جایی تاکتیکی می کنید، درست مثل جابه جایی به رزمنده. » دخترها باز قانع نشدند و گفتند: « یا شما هم با ما بیا، یا همین جا می‌مونیم. » و حسین به ناچار گوشه‌ای از اتفاقات چند روز گذشته را بازگو کرد بلکه آنها را برای رفتن متقاعد کند: « هفته پیش، وقتی شما ایران بودين، توی کاخ ریاست جمهوری، یه انفجار انجام شد که چند نفر از مسئولین سوریه کشته شدن. مسلحين تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار، نتیجه همکاری یکی از کارمندان کاخ با مسلحين بود. بعد از این ماجرا نخست وزیر سوریه فرار کرد به اردن و کابینه از هم پاشید. مسلحين تا پشت کاخ اومدن و یه طرف کاخ رو گرفتن. همون روز من به آقای بشار اسد گفتم به مردمت اعتماد کن و در اسلحه خونه‌ها رو، به روشون باز کن، بذار اسلحه دس بگیرن و خودشون با دشمنشون بجنگن، ارتش سوریه که به تنهایی توان جنگیدن با مسلحين رو نداره! » زهرا سؤالی پرسید که نشان می داد حسین دارد کاملا در همراه کردن او با خود موفق می شود: « چرا نمیتونن؟! » حسین خنده تلخی کرد و جواب داد: « شما نباید فکر کنید اینجام مثل ایرانه و ارتش، یه ارتش کاملا وفاداره. درسته که بین.شون آدم های شجاع وطن‌دوستی وجود داره ولی ارتش سوریه، ارتشیه که توش شکاف ایجاد شده بخشی از اونا به اسم ارتش آزاد با دولت می‌جنگن. توی این وضعیت نابسامان و دودستگی ارتش، یه عده تکفیری از بیرون مرزهای سوریه برای تسویه حساب تاریخی وارد سوریه شده‌اند و هدف اصلیشون جنگ و کشتار شیعیان و علویون و حتی اهل سنته. » درست شنیده بودم حسین به جای مسلحين گفت «تکفیری» و من جواب سوالم را گرفتم اما زهرا پرسید: « چرا با اهل سنت میونه خوبی ندارن؟ » ⬅️ ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا تعطیلی دو روزه در ایران بخاطر تأمین برق عراق بود؟! ⭕️ ۱۶ میلیون بازدید برای یک کلیپ جنجالی در اینستاگرام! .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو زمزمه‌ی روز فرجی ایرانی جماعت یعنی کاش واسه ظهور آماده بشم من زاده شدم تا بشم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برآن‌نقاشِ‌بےڪِلڪ،آفرین‌باد ڪہ‌گِردِمَه‌ڪِشدخطِ‌هِلالے.. سُوِیداےدلِ‌من‌تاقیامت.. مَبادازشوق‌وسوداےتوخالے "حافظ‌شیرازے" 🏝سلام مهربان پدرم، مهدی جان آدینه‌ی مصفای من با نفس های گرم پدرانه‌ی شما دوباره طلوع کرد... دوباره من رو به خورشید یادتان ، قاصدک‌های سپید سلام را روانه می‌کنم دوباره در آرزوی دیدارتان، گلدان‌ها را، حیاط را، خانه را.... مهیا می‌کنم و سرانجام یکی از این آدینه‌ها، با نورافشانی ظهورتان، آیینه باران می‌شود🏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اول صبح به سمت حرمت رو کردم دست بر سینه سلامی به تو دادم ارباب سر صبحی شده و باز دلم دلتنگ است السلام ای سبب سینه تنگم ارباب... 💚 ❤️