🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣0⃣1⃣
یک روز داخل حیاط مشغول شستن ظرفها بودیم. حسین با مادرم خداحافظی کرد؛ که یکباره دیدم مامان با پشت دست، به شیشه میکوبد و حسین را که در حال رفتن بود، صدا میزند. حسین برگشت و با تعجب گفت:
« آجی جان چرا بلند شدی برات خوب نیست! »
ما همه مانده بودیم که چه چیزی به پاهای رنجور مادر، توان راه رفتن داده است. رو کرد به حسین و گفت:
« حسین جان، این راه رو به خاطر من این قدر نیا، جاده خطرناکه مبادا خسته باشی و توی رانندگی خوابت ببره. »
مامان سفارش دیگری داشت که نخواست پیش ما بزند. به ما گفت برگردیم به حیاط. برگشتیم. از دور میدیدم که حسین سرش را پایین انداخته و مامان من را نشان میدهد. حالا آنقدر بزرگ شده بودم که میتوانستم حدس بزنم چه میگویند. حسین به سمت حیاط، سر چرخاند و یک آن نگاهمان به هم گره خورد و بلافاصله هردو سرمان را پایین انداختیم. دقایق بعد، حسین راهی تهران شد و مامانم از همان پشت پنجره با چشمهای خیس، بدرقهاش کرد.
عمه خجالت میکشید که بگوید برای خواستگاری آمدهام. با اینکه سالها وِرد زبانش، عروس خانم بود. اما به حرمت داییام، خیلی نجیبانه با مادرم برخورد میکرد. حرف که میزد سرش پایین بود. حسین را نیاورده بود و از طرف او یک حلقهی گران قیمت و قشنگ آورده بود. عمه جوری از حسین پیش مادرم حرف میزد که گویی مادرم او را نمیشناسد. میگفت:
« حسین مرد زندگیه، روزی سه شیفت کار میکنه، اهل حلال و حرومه، اهل بریز و بپاش هم نیست. »
مادرم سکوت کرده بود. سکوتی که به ذائقهی من، خیلی خوش نیامد. عمه، اوصاف حسین را با آب و تاب همچنان میشمرد و مادرم فقط گوش میکرد:
« از قدیم گفتن، حلالزاده به داییش میره. حسين مثل دامُلا، دست و دل بازه، مهربونه، خونواده دوسته. »
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣0⃣1⃣
مادر پس از ماهها، لبخندی شیرین زد. عمه که تبسم و خوشرویی را روی صورت مادرم دید، خودمانیتر شد و حرف آخر را زد:
« همهی حرفا که زدم یه طرف این حرف هم یه طرف که، حسین پروانه رو میخواد. »
سرانجام مادرم به حرف آمد وگفت:
« شاواجی، یه جور از حسین حرف میزنی انگار نه انگار خونه یکی بودیم و بچههامون با هم بزرگ شدن. من به داداشت گفتم که دو رکعت نماز حسین به دنیا میارزه. »
عمه صورت رنگ پریده مادرم را بوسید و با لحنی امیدوارانه پرسید:
« دامُلا هم که حرفی نداره، داره؟ »
مادرم گفت:
« من و داداشت، حسین رو از تخم دوتا چشمامون بیشتر دوست داریم ولی پروانه هنوز سن و سالی نداره ، درسم که میخونه. »
عمه میدانست که پیش کشیدن سن و سال و درس، حرف دل مادرم نیست و شاید فهمیده بود که به حرمت نظر آقام، نمیخواهد زودی جواب مثبت بدهد. با خوشحالی گفت:
« حالا این حلقه بمونه تو دست پروانه تا دامُلا از سرویس بیاد و ایشالله عقدش کنیم. »
بعد بلند شد. مرا هم بوسید و حلقه را توی دستم کرد و با مهربانی گفت:
« هر چی خدا بخواد همون میشه؛ و خدا تو رو برای حسین خواسته. »
من هم عمه را بوسیدم و رفتم سرمشق و درسم. آقام با عقد مخالف بود. میگفت:
« این نشانی که گوهر آورده برای ما، مثل قسم حضرت عباسه، پروانه تا وقتی که مامانش خوب بشه، صبر میکنه و بعد میره خونه حسین. »
حسین از انبار گمرک رفته بود و در تولید دارو کار می کرد. اما همیشه به خاطر مادرم یک پایش همدان بود.
همچنان نامزد مانده بودیم که برای اولین بار حرفهای شخصی با من زد. میخواست با من اتمام حجت کند.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣0⃣1⃣
گفت:
« پروانه خانم، خوب فکر کن، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و ما فقط یه حلقه آوردیم، شما توی خونه دایی، خیلی راحت زندگی کردی اما اگه با من زندگی کنی، خیلی سختی میکشی. »
حرفی نزدم و نپرسیدم چه سختی، سرم پایین بود. ادامه داد:
« من رابط همدان و تهران هستم، تو یه گروه انقلابی ضد شاه کار میکنم. هر آن ممکنه، گیر بیفتم، یا حتی اعدام بشم. »
چون و چرایی نداشتم. باز سکوت کردم و حسین سعی کرد به حرفم بیاورد. گفت:
« راهی که من انتخاب کردم توش راحتی و رفاه نیست این برای شما مهم نیست؟! »
یک کلمه بیشتر نگفتم:
« نه »
خودمانی شد و گفت:
« بیخودی نیست که دایی بهت میگه سالار. »
تصمیمم جدی بود. در سیمای نجیب و نورانی حسین، آیندهای بود که سعادت و خوشبختی من در آن موج میزد. ذرهای تردید نداشتم و مدت زیادی بود که منتظر این اتفاق بودم. چقدر دوست داشتم، آن لحظه تمام نشود.
چند ماه بعد عمه و حسین اسبابکشی کردند و به همدان آمدند. همه فکر میکردند که او برای سروسامان دادن زندگی من به همدان آمده است. مامان به آقام اصرار میکرد که:
« تا من زندهام، پروانه رو بفرست سر خونه و زندگیش، حسین هم از این دربه دری نجات پیدا کنه. »
بالاخره آقام قبول کرد و به عمه پیغام داد که:
« گوهرجان بيا دست عروست رو بگیر و ببر اما خیلی خودت و حسین را به زحمت ننداز. »
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣0⃣1⃣
قضیه برعکس شده بود. حسین سنگ تمام گذاشت. یک سرویس طلای عالی خرید، لباس عروسی را که همه کرایه میکردند، خرید. خانه مَشقنبر را هم توی کوچه خودمان در چاله قام دين، اجاره کرد و من در هجده سالگی، به خانه بخت رفتم. خانه مشقنبر ساده و یک طبقه بود. دو تا اتاق برای خانواده مشقنبر بود و دو تا اتاق هم برای ما. از این دو تا یکی را عمه مینشست و دیگری را حسین و من. یک آشپزخانه کوچک مشترک هم برای همه بود. خانه نه آب داشت و نه حمام. سرحوض با آب سرد، لباسها و ظرفها را میشستیم. سخت، اما شیرین بود. برای اولین وعده، برنج با مرغ درست کردم. یک گاز کوچک داشتیم که با کپسول، کار میکرد. خانه مامانم آشپزی نکرده بودم و نازپرورده بودم.
حسین که آمد، آن قدر شاد و سرحال شدم که یادم رفت مرغ روی گاز دارد میسوزد. بوی مرغ سوخته خانه را برداشت. سفره را انداختم اما مرغ به حدی سوخته بود که از قابلمه جدا نمیشد. برنج هم شفته و خمیر شده بود. خجالت کشیدم. حسین گفت:
« به به چه غذایی! »
و چنان اشتهایی برای خوردن نشان داد که من هم دستم به قاشق رفت، دیدم اصلا خوردنی نیست. گفتم:
« خجالت میکشم. که اولین دستپختم سوخت و خراب شد. »
خندید و در حالی که مرغهای سوخته را به دندان میکشید گفت:
« باور کن، تا به حال غذا به این خوشمزگی نخوردم. »
غذا را با میل تمام خورد و گفت:
« پروانه، من اینجا رو اجاره کردم. چون نزدیک خونه مامان توئه. باید بری بهش سر بزنی، بمونی، کمکش کنی. اصلا به فکر من نباش. ناراحت نمیشم، اگه بیام و ببینم، صبح تا شب پیش مادرت بودی و غذا درست نکردی، ناراحت نمیشم. فقط فکر مادرت باش. »
⬅️ ادامه دارد....
❇️نماز شب
👤#مرحوم_شهید_دستغیب (ره):
🔸وقت سحر، دعا مستجاب است. هرچند بعضی از شرایط اجابت هم نباشد. چون همه را راه می دهند. ساعتی هست که خدا دوست دارد او را یاد کنند.
#صبحتبخیرمولایمن
بحریستبحرِعشقکههیچشکنارهنیست
آنجاجزآنڪہجانبسپارند،چارهنیست..
هرگہکہدلبهعشقدهے،خوشدمےبُوَد
درکارِخیر،حاجتِهیچاستخارهنیست
"حافظشیرازے"
🏝تشنه
همه جا را پی آب ميدود
ما تشنهی شما نيستيم
نمیدويم
فقط نقش تشنهها را بازی میكنيم...
درد واقعی كمبود شماست
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا داعِيَ اللهِ وَرَبّانِيَ آياتِهِ...
✨سلام بر تو ای
مولایی که
دلهای گمکرده راه را
به سوی خدا میخوانی!
و راهیافتگان را
در مسیر خدایی شدن،
میپرورانی...🏝
#اللهمعجللولیکالفرج
#روزتونمهدوی
▪️لا يَوْمَ كَيَوْمِكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ویا لَا يَوْمَ كَيَوْمِ الْحُسَيْنِ
اَلسَّلامُ عَلیٰ مَنْ اُريقُ بِالظُّلْمِ دَمُه
سلام بر آقایی كه خونش را
به ناحق و با ستمكاری ریختند..!
السلام علیک یاابا عبدالله الحسین
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۶ شهریور ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 07 September 2023
قمری: الخميس، 21 صفر 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️9 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️14 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️17 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️18 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
✅ التماس دعای فرج
گر بنا باشد
دلم را جز تو آبادش کنم
این دل ویران بماند
بهتر است...
#رفیق_شهیدم
صبحتون شهدایی🌷🌷🌷