🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣3⃣1⃣
وهب میتوانست روی پای خودش بایستد. اما همچنان ناآرام بود. یک نفر میخواست که ۲۴ ساعته مراقبش باشد. و حسین که همیشه میخواست مرا برای روزهای سخت آماده کند، هر روز به منزل یکی از همرزمان شهیدش میبرد. دستم را خوانده بود. میدانست که خسته و دلتنگ شدهام و دنبال فرصتی هستم که از او بخواهم تا مدتی در شهر بماند و پیش ما باشد. وقتی از منزل خانواده شهدا برمیگشتیم میگفت:
« این شهید، زن و چند تا بچه داشت، بسیجی بود و با اختیار این راه رو انتخاب کرد و بعد از شهادتش، بار مسئولیتِ امثال من رو سنگینتر کرد. »
وقتی حسین از غربت و مظلومیت شهدا و تنهایی خانوادهشان حرف می زد، به فکر فرو میرفتم به خودم نهیب میزدم که اعتراض نکن، اما سختی زندگی وسوسهام میکرد که خیلیها مثل حسین، سپاهی هستند و مسئولیت دارند اما اینقدر درگیر جبهه نیستند. بالاخره لب باز کردم و گفتم:
« باردار شدم، یه بچه دیگه شاید مثل وهب. »
با شنیدن این خبر، برق شادی توی چشمانش درخشید. گونههایش گرد شد و با مهربانی گفت:
« زهرا باشه یا مهدی، فرقی نمیکنه. بچهی سالار، مثل خودش سالاره. »
من زورکی خندیدم و او ادامه داد:
« محمود شهبازی سپاه همدان رو ول کرد و رفت. »
با تعجب پرسیدم:
« کجا؟ »
گفت:
« پیش فرمانده سپاه مریوان، احمد متوسلیان و فرمانده سپاه پاوه، ابراهيم همت. »
گیج و سردرگم پرسیدم:
« یعنی کسی که اون همه ازش تعریف میکردی، سپاه همدان رو رها کرده و رفته مریوان و پاوه؟ »
گفت:
« نه، سه نفری رفتن دوکوهه. »¹
داشتم قاطی میکردم که حسین آرامم کرد:
« این سه نفر توی حج امسال کنار حرم پیامبر هم قسم شدن که یه تیپ درست کنن به اسم تیپ محمدرسولالله (ص). »
و صلوات فرستاد.
___
۱. دو کوهه، پادگان لشکر ۲۷ محمد رسولالله در اندیمشک
⬅️ ادامه دارد..
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣3⃣1⃣
پرسیدم:
« اونا هم قسم شدند که تیپ درست کنن، شما... »
نگذاشت ادامه بدهم گفت:
« شهبازی رو قسم دادم که اگه منو به دوکوهه نبری، فردای قیامت، سر پل صراط يقهات رو میگیرم. »
بغض کردم:
« پس من، وهب، و این بچه، چی میشیم؟ »
با طمأنینه جواب داد:
« خدا وعده کرده که وقتی رزمندهای به سمت جبهه حرکت میکنه، همراهشه. وقتی شهید میشه، وعده کرده که جای خالی شهید رو توی خونه پر میکنه. »
به حرفهایش ایمان داشتم اما دلم میخواست بعد از به دنیا آمدن فرزندمان برود. نمیتوانستم در مقابل صحبتهایش که وعده خداست، صحبتی کنم. سرم را پایین انداختم تا محبتی که نسبت به او داشتم، سکوتم را نشکند. دست زیر چانهام برد و آرام سرم را بالا آورد، نگاهش را به نگاهم گره زد و گفت:
« بعثیها، زن و بچه مردم رو تو خرمشهر، بستان، هویزه و سوسنگرد به اسارت بردن. دار و بارشونو تو این شهرها غارت کردن، با یه خیز دیگه به دزفول و اهواز میرسن. پس غیرت من و امثال من کجا رفته و چرا ضجه مادران بارداری رو که آواره بیابان شدند، نمیشنویم؟ »
سرم را پایین انداختم. بوسهای از روی سرم زد و گفت:
« به خدا میدونم که زجر میکشی، شرمنده توام، اما باید برم. محمود شهبازی پیغام داده که نیروهای زبدهی سپاه همدان رو فردا ببرم دوکوهه. »
حرفی نزدم و با وهب که گریه میکرد، خودم را مشغول کردم. حسین رفت و از من خواست در مورد حرفهایی که شنیده ام حتی با نزدیک ترین دوستان و خویشانم، درددل نکنم.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣3⃣1⃣
زمستان سرد و سختی بود. برف تمام پشتبامها، کوچهها و حتی خیابانها را پوشانده بود. چند روزی از رفتن حسين به دوکوهه میگذشت که یکی از دوستانش با خانواده از بندرعباس به همدان آمدند و میهمان ما شدند.
مردشان گفت:
« هوای بیرون سرده، حسین آقا هم که نیست، خیلی به زحمت نیفتید، یه غذای ساده درست کنید. »
عمه هم آمده بود خانهی ما. آش بار گذاشت و با میهمان ها سرگرم شد. یادم آمد که کشک نداریم. وهب را پیش عمه گذاشتم و جوری که میهمانها متوجه نشوند، از خانه بیرون زدم. تمام دکانهای نزدیک به چاله قام دين، از سرما بسته بودند. برف تا زانوها بالا آمده بود. و ناچار بودم تا میدان اصلی شهر بروم. ماشینها به سختی از بلندی چاله قام دين، بالا میآمدند. بالاخره یکی پیدا شد و سوارم کرد. رفتم و از سبزه میدان کشک خریدم. اما برای برگشتن به مشکل خوردم. بارش برف شدت گرفته بود و ماشینها با زنجیر جابه جا میشدند. حتی بین لاستیک تا گلگیر ماشین ها یخ زده بود.
نزدیک یک ساعت، برای تاکسی معطل شدم. باد سرد هوره میکشید و به پیشانیام شلاق میزد. سرم شده بود مثل قالب یخ. تا یک تاکسی خالی میرسید، هنوز نایستاده، مردم هجوم میآوردند و پنج، شش نفر، دوان دوان ، پشت سرش میدویدند و با زور و گاهی دعوا خودشان را توی ماشین، جا میکردند. چرخ ماشین ها، لیز میخوردند و به یخها چنگ میزدند، و یکباره حرکت میکردند. بقیه مردم با حسرت به تاکسیهایی که دور میشدند، نگاه میکردند و انتظار میکشیدند تا تاکسی بعدی برسد و باز تکرار آن صحنه قبل. کفشهایم خیس بود و جورابهایم از آن خیستر.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣3⃣1⃣
انگشت پاهایم از سرما گزگز میکرد. پوست صورتم میسوخت. احساس میکردم خون توی رگهایم، یخ زده که یکباره گره پلاستیک کشک از دستم شل شد و افتاد. به سختی انگشتانم را به هم رساندم و کشک را برداشتم. نه یارای راه رفتن داشتم و نه ماشینی میایستاد. یک آن دلم برای خودم و بچهای که توی شکم داشتم سوخت. گریهام گرفت. یک راننده تاکسی، جلویم ترمز کرد. شاید او هم برای یک زن یکه و تنها توی این یخبندان، دلش سوخت. از سرما دندانهایم به هم میزد. با اشاره دست پرسید:
« کجا؟ »
گفتم:
« چاله قام دین. »
شیشه بالا بود. راننده نشنید. به اندازه یک بند انگشت شیشه را پایین آورد و کلافه از اینکه هوای گرم داخل تاکسی دارد خارج میشود، با اخم دوباره پرسید: « کجا؟ »
کلمات به زور از لابهلای دندانهای به هم چفت شدهام، بیرون آمد:
« چا..له قا..م دین. »
انگشتانم نا نداشت، در را باز کنم. راننده خم شد و در را باز کرد. یک کپسول گاز کوچک جلوی پایش، روشن کرده بود. وقتی پلاستیک کشک را دستم دید گفت: « خانم چه دل خوشی داری. توی این سرما که ریش و سبیل مردا قندیل میبنده، از چاله قام دين تا سبزه میدون اومدی برا خرید کشک؟ »
به خانه رسیدم، عمه دست و پایم را مالید و دلداریام داد. به بخاری نفتی چسبیدم تا لپهایم از حرارت گل انداخت. عمه گفت:
« پروانه جان، وقتی بقالی سر کوچه بسته بود، باید برمیگشتی، نه اینکه بری تا سبزه میدان. »
هیچی نگفتم. میهمانها رفتند، عمه هم به تهران برگشت و زمستان هم با همهی سختیهایش گذشت.
⬅️ ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ چشم روشنی نماز شب خوان ها در بهشت
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#برکت_زندگی
چهارشنبههای تقویم
▪️برکت نام تو همه جا را فراگرفته
کافیست حضورت را در زندگی احساس کنیم.
و چه خوشبخت است آنکه قدمی برای تو بر میدارد.
#همه_خادم_الرضاییم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥استاد شجاعی :چه کمک کنید به این نظام چه نکنید وعده خداست پیروز خواهد شد.
💥انشاءالله پرچم انقلاب به امام زمان خواهد رسید .
.
🏝آجرکاللهیاصاحبالزمان🏝
🏴 شهـادت جانسوز امام الرئـوف، بضعـة الرسول، غریب الغربـا،
رضا، عالِمِ آلِ محمّد، صابِر، فاضِل، رَضیّ، زَکیّ، وَلیّ، وَفیّ، صِدّیق، سِراجُالله، قُرَّةُ عَیْنُ الْمُؤْمِنین، مَکیدَةُالْمُلْحِدین، ثامِنُ الْاَئِمّه، ضامنِ آهو، امامِ غریب، سُلطان حضرت سلطان علے بن موسے الرضا(عَلیه آلافِالتحیة والثناء)، خدمت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) و همه شیعیان و محبّین اهلبیت(ع) تسلیت و تعزیت باد.
"اللهم العن هارون و المامون"
"اللهم عجّل لولیّک الفرج بحق علی بن موسی الرضا"
#شهادت_امام_رضا
#امام_رضا
#همه_خادم_الرضاییم
اے فطرسفردوس
در ایݩ صُبحِحسینــى
از مـا برساݩ
محـضراربابسلامـى
#صلیاللهعلیڪیاسیدالشهدا✋
#صبحتوݩڪربلایی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۵ شهریور ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 16 September 2023
قمری: السبت، 30 صفر 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت حضرت سلطان ابالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام، 203ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️8 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️9 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️17 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام
▪️34 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
✅ التماس دعای فرج