eitaa logo
🏴کانال گردان شهید ابراهیم هادی
532 دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
15هزار ویدیو
33 فایل
https://eitaa.com/abasalehlabik. ارتباط با مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 ‏یکی از نزدیکان مهسا امینی: مهسا سه روز قبل بهم گفته بود شاید برای چند روزی بیمارستان بستری شوم ، ولی‌ وقتی برگردم ادم مشهوری هستم. که روز سوم شنیدم به کما رفته. 🔺این نشان می‌دهد که عاملین کومله بهش گفته بودند با تزریقی که روی تو انجام می‌شود فقط حالت غشی و بی‌حالی بهت دست می‌دهد... 🔺 و نشان از یک نقشه ی از پیش طراحی شده است تایید یا رد نمیشود... 🇮🇷
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اربعینی ها! محرم و صفر تمام شد ... 🔻یک پیشنهاد تا محرم سال بعد
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دعای خروج از ماه صفر ؛همه را دعا کنید بسم الله الرحمن الرحیم یا سَیّدُ یا سَیّدُ یا صَمَدُ یا مَنْ لَهُ الْمُسْتَنَدُ اِجْعَلْ لی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مَمّا اَنا فیهِ وَاکْفِنی فِیهِ وَ اَعُوذُ بِکَ بِسْمِ اللهِ التّامّاتِ یا اَللهُ یا اَللهُ یا اَللهُ یا رَحْمنُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ یا خالِقُ یا رازِقُ یا بارِیُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا ظاهِرُ یا باطِنُ یا مالِکُ یا قادِرُ یا واهِبُ یا وَهّابُ یا تَوّابُ یا حَکیمُ یا سَمیعُ یا بَصیرُ یا غَفورُ یا رَحیمُ یا غافِرُ یا شَکُورُ یا عالِمُ یا عادِلُ یا کَریمُ یا رَحیمُ یا وَدودُ یا غَفورُ یا رَؤفُ یا وِتْرُ یا مُغیثُ یا مُجیبُ یا حَبیبُ یا مُنیبُ یا رَقیبُ یا مَعیدُ یا حافِظُ یا قابِضُ یا حَیُّ یا مُعینُ یا مُبینُ یا جَلیلُ یا جَمیلُ یا کَفیلُ یا وَکیلُ یا دَلیلُ یا حَیُّ یا قَیّومُ یا جَبّارُ یا غَفّارُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا دَیّانُ یا غُفْرانُ یا بُرْهانُ یا سُبْحانُ یا مُسْتَعانُ یا سُلْطانُ یا اَمینُ یا مُؤمِنُ یا مُتَکَبّ‍ِرُ یا شَکُورُ یا عَزیزُ یا عَلیُّ یا ‍وَفِیُّ یا قَویُّ یا غَنیُّ یا مُحِقُّ یا اَمینُ. (آمین یا رب العالمين) التماس دعا 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/gordanshidhadi
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـ♡ـدايا بعد از دو ماه عزاداری خالصانه برای سیدالشهداء علیه‌السلام و اهل بیتش و بر خاندان پیامبرت بر قامت امام عصر حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف لباس فرج و بر تن عزاداران لباس تقوا و ایمان کامل بپوشان و ما را از شیعیان راستین و از منتظران امام زمان عج قرار ده 🍃اَلّلھُمَّ ؏َجِّلْ لِوَلیِّک الْفَرَج🍃 https://eitaa.com/gordanshidhadi
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
🎥 دیشب در شب شهادت امام رضا(ع) به و بهانه سالمرگ مهسا کومله، شادمهر عقیلی بیشرف کنسرت گذاشته تو ترکیه! یه مشت هرزه پست فطرت هم شرکت کردند که اوایل کنسرت، مشکلی برای باندها پیش میاد و نمیتونه اجرا رو ادامه بده، وحوش ززآ هم فکر می‌کنند اونجا هم ایرانه که وحشی‌گری کنن و کسی باهاشون کاری نداشته باشه پلیس ترکیه‌ام با اسپری فلفل و گاز اشک‌آور افتاده به جون این هرزه های وحشی و حسابی از خجالتشون در اومده😂😂😂 سالگرد مرگ مهسا کومله و برگزاری کنسرت و بزن و برقص و عیاشی برای حامیان جنبش و پول میلیاردی به جیب زدن برای امثال شادمهر و فراخوان آشوب و اغتشاش برای جوانها و نوجوانهای بیگناه در داخل کشور
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣3⃣1⃣ هنوز سبزه‌ها از دل خاک قد نکشیده بودند که رادیو مارش حمله زد. و خبر یک حمله‌ی بزرگ سراسری به نام عملیات فتح‌المبین را داد. حاج‌آقا سماوات نبود که از حسین و بچه‌های همدان خبری بدهد. او هم به خوزستان رفته بود. ایام نوروز بود و بدون حسين، سفره‌ی هفت‌سین لطفی نداشت فقط قرآن می‌خواندم و از رادیو اخبار عملیات را دنبال می‌کردم. پیام امام که پخش شد، دلم آرام گرفت. ظاهرا بخش وسیعی از خوزستان از اشغال دشمن خارج شده بود. رادیوی استان، زمان تشییع شهدا را اعلام می‌کرد. چشمم به در بود که کسی از سپاه یا بنیادشهید بیاید و خبری را که نمی‌خواستم بشنوم، بدهد. روزها از پی هم می‌گذشت و خبری از حسین نبود. خبرهای داغ و پرالتهاب از تلویزیون پخش می‌شد؛ اخبار و تصاویر عملیات برای آزادسازی خرمشهر. پس از دو هفته، آمبولانسی با چراغ قرمز گردون، دم در خانه ایستاد. ریختم. قلبم به کوبش افتاد. راننده آمبولانس، دوست حسین، حاج‌آقا مختاران بود. سراسیمه جلو رفتم چشمانم حسین را می‌جست. دیدمش. روی برانکارد دراز کشیده بود و دست تکان می‌داد، کمی آرام شدم. دو نفر سر و ته برانکارد را گرفتند و به خانه آوردنش. تیر به پایش خورده بود. زخم را در ماهشهر بسته بودند. اما هنوز لباس خاکی و شوره‌زده‌ی جبهه تنش بود و شلوارش خونی، صورتش سوخته و سیاه و کف پاهایش پر از تاول‌های ترکیده. باور نمی‌کردم زنده ببینمش. لال شده بودم. وهب با ریش‌هایش بازی می‌کرد و مواظب بودم که روی پایش نیفتد. حاج آقا مختاران وقت رفتن، به شکلی که حسين نشنود، گفت: « گلوله تیربار خورده به پاهاش، نمی‌خواست بیاد عقب، به زور آوردیمش. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣3⃣1⃣ هر روز از بهداری سپاه می آمدند و زخم را ضدعفونی می‌کردند. تب داشت ولی به روی خودش نمی‌آورد. مبادا نگران شوم. پرسیدم: « چرا بیمارستان نموندی؟ » گفت: « یه زخم سطحيه. تیر به گوشت خورده و بیرون رفته، زود خوب میشه. » به حاج آقا مختاران تلفن زد. ۷ ماهه بودم وهب هم نحسی می‌کرد. انتظار داشتم تا به دنیا آمدن فرزند دوم‌مان بماند. ابرو گره کردم: « کجا؟ یعنی نیومده میخوای برگردی با این زخم؟‌ » برعکس من، تبسم کرد و گفت: « بچه ها رسیدن پشت دروازه خرمشهر. حاج احمد متوسلیان هم مثل من از پا ترکش خورده ولی برگشته. » - « تو با این پای زخمی حتی نمی‌تونی بایستی، حداقل بمون، زخمت که خوب شد برو. » آهی کشید که از ته وجودش بالا آمد: « شاید اون وقت دیر شده باشه، حاج محمود تنهاس. » همان روز حاج آقا مختاران با همان آمبولانس آمد با دو تا عصا به جای آن دو نفر که آورده بودنش. حسین عصاها را زیر بغل زد. سیر نگاهم کرد و کشان‌کشان تا پای آمبولانس رفت. و رفت. « خرمشهر، شهر خون آزاد شد. » این خبر را از تلویزیون شنیدم و دیدم تصویر هزاران هزار عراقی را که زیرپوش‌هایشان را درآورده بودند و دست‌هایشان به علامت تسلیم بالا بود. مردم همدان توی خیابان‌ها آمده بودند و ماشین‌ها توی روز با چراغ روشن می‌رفتند و بوق شادی می‌زدند. بوی اسپند و بانگ صلوات در همه جا پیچیده بود. سر چهارراه‌ها شیرینی پخش می‌کردند و به هم تبریک می‌گفتند. ⬅️ ادامه دارد....
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣3⃣1⃣ وهب را بغل کرده بودم و توی خیابان می گشتم که چشمم به پلاکاردی افتاد که میخکوبم کرد. نوشته بود: «پرواز ملکوتی فرمانده سپاه همدان و جانشین تیپ ۲۷ محمد رسول الله حاج محمود شهبازی بر مردم شریف و انقلابی...» چشمانم سیاهی رفت و یک گوشه نشستم. حاج محمود و حسین مثل یک روح در دو بدن بودند. می‌توانستم حدس بزنم که حسین چه حال و روزی دارد. دیگر نه به فکر زخم پای او بودم و نه در اندیشه بچه توراهی‌ام. فقط از خدا می‌خواستم، او را زنده ببینم. تا یکی از بچه‌های سپاه را که از خرمشهر آمده بود، دیدم و ازحسين پرسیدم ، گفت: « حالش خوبه، عصا رو هم کنار گذاشته. » پرسیدم: « پس چرا نمیاد؟! » سکوت کرد و رفت. چند روز بعد پیکر محمودشهبازی و سایر شهدای فتح خرمشهر را برای تشییع به همدان آوردند. پشت سرتابوت او از میدان امام تا خیابان شهدا رفتم. احساس می‌کردم پشت تابوت حسین می‌روم. همسر حاج آقا سماوات که نگرانی‌ام را می‌دید، گفت: « نگران نباش، حسین آقا حالشون خوبه اما چون مسئولیت دارن، ناچارن بمونن. » محمود شهبازی را برای تدفین به شهرش اصفهان بردند. تعدادی از خواهران سپاهی هم به اصفهان رفته بودند و می‌گفتند: « پدر و مادر شهید شهبازی تا روز تشییع نمی‌دونستن، فرزندشون، فرمانده سپاه همدان و جانشین تیپ محمد رسول اله بوده. » شهادت شهبازی داغی سنگین بر دل حسین بود. این را در لابه‌لای، نامه‌ای که برایم نوشت، فهمیدم. نوشته بود: « محمود شهبازی رفت. دنیا براش کوچیک بود، خیلی کوچیک! » و در انتهای نامه احوال وهب و بچه‌ی توراهی‌ام را پرسیده بود. فرزندمان پسر بود و قرار بود اسمش مهدی باشد. پابه ماه بودم. خواهرم ایران از وهب مواظبت می کرد. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣4⃣1⃣ عمه هم تهران بود و چند ماهی می‌شد که پدرم، پس از سال‌ها تنهایی، به اصرار بزرگ ترها، زن گرفته بود. وقتی مهدی به دنیا آمد از بیمارستان به خانه آمدم. نه همسری، نه مادری و نه مادرشوهری، تنها ایران بود که مثل پروانه دورم می‌چرخید. دلم داشت از غصه می‌ترکید. انگار نه انگار که مهدی به دنیا آمده است. اما باید غصه و دلتنگی‌ام را پنهان می‌کردم. سر بیشتر کوچه‌ها، حجله شهید گذاشته بودند. شهدای عملیات جدیدی به نام رمضان. حالا فهمیدم که چرا حسین نمی‌توانست بیاید. کم‌کم جای خالی حسین را برای ما حاج اقا سماوات و همسرش پر کردند. حاج آقا هر روز دم غروب برایمان نان سنگک می‌آورد. ماه رمضان بود، وهب زولبیا بامیه می‌خواست، تهیه می‌کرد و به خانه می‌داد. پیغام‌های حسین را هم می‌رساند که دارد نیروی‌های تیپ محمدرسول‌الله را برای مقابله با اسرائیلی‌ها که به جنوب لبنان حمله کرده‌اند، از مهرآباد به سوریه می‌فرستد. پرسیدم: « حسین هم میره؟! » جواب داد: « اگر بخواد بره حتما سری به شما می‌زنه. » روز آخر ماه رمضان بود، روز جمعه و روز قدس. سر ظهر داشتم مهدی را شیر می‌دادم که انگار زلزله شد. ساختمان لرزید و صدای انفجاری مهیب شهر را لرزاند. رفتم سر پشت بام و توده عظیم و سیاهی که مثل قارچ از وسط شهر به آسمان می‌رفت را دیدم. محل نماز جمعه در استادیوم ورزشی بمباران شده بود. آن روز بیش از ۱۲۰ زن و بچه که روی سجاده نماز نشسته بودند، قطعه قطعه شدند. بمب وسط‌شان خورده بود. خواهران حسین، منصور و اكرم شاهد این صحنه بودند و قطعه‌های گوشت را از گوشه و کنار جمع کرده بودند. و عصر همان روز با حالت رنگ پریده آمدند ⬅️ ادامه دارد....
۲۵ شهریور ۱۴۰۲