وقتی دلشون تنگ میشد
برای مادر ؛ پدر ؛ عشقشون و ...
نامه مینوشتند ؛ بعضی نامهها
قبل از اینکه برسه به دست گیرندهش؛
دیگه خبری از نویسنده نبود ....
#نامه_نگاری
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
Aghaz Bahar.mp3
8.99M
"آغاز بهار"
شادمانه ازدواج رسول اكرم ﷺ و حضرت خديجه سلام الله عليها
باصداي: حسين حقيقي
🌷دهم ربیع الاول سالروز ازدواج حضرت محمد (ﷺ) و حضرت خدیجه (سلام الله) مبارک باد.🎉🎉
🌱سرباز امام زمان(عج)باشید.
🍃نشر دهید وباما همراه باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پهلوان ایرانی مرام شهید ابراهیم هادی عزیز را انتخاب کرده است
در اوج قدرت مرد باش مرد
درود بر کشتی گیران با اخلاق ایران اسلامی سرافراز 💐💐💐🌷🌷🌷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣7⃣1⃣
میدانست که این آشفتگی از بمباران نیست. بمباران بخشی از زندگی ما و بقیه مردم شده بود و به آن عادت داشتیم. بدون سلام با بغضی که داشت خفهام می کرد، گفتم:
« وهب رو دکتر... »
و نگاهم به نگاه مظلوم وهب افتاد. نخواستم بگویم دکتر جوابش کرده و بغضم ترکید. حسین زهرا را بغل کرد، دست روی پیشانی گرگرفته وهب گذاشت و گفت:
« میبرمش همدان، پیش دکتر ترابی. »
پرسیدم:
« کی؟ »
گفت:
« همین الآن. »
شبانه سوار ماشین شدیم و به همدان آمديم. تشخیص دکتر ترابی، برخلاف پزشک هندی بود. برایش روزی سه بار، آمپول پنیسیلین نوشت و گفت:
« اگه آمپولها رو به موقع بزنه، سر یه هفته خوب میشه. »
با شنیدن این حرف، جان به تن مردهام برگشت. سابقه نداشت که حسین یک هفته کامل، کنار بچهها باشد. وهب را برمی داشت و روزی سه مرتبه به درمانگاه میبرد. بعد از یک هفته، وهب خیلی ضعیف شد، اما نگران درس و مشقش بود و همین نگرانی نشانه خوب شدن کامل او بود.
از کرمانشاه به اهواز اسبابکشی کردیم. هنوز نیم سال اول تحصیلی به پایان نرسیده بود که وهب کلاس اول ابتدایی را در سه شهر تجربه کرده بود؛ همدان، کرمانشاه و اهواز.
خانهی ما در محلهی " کیانپارس " اهواز بود. عمه هم پیش ما آمد. آنجا برخلاف کرمانشاه با خانوادههای رزمندگان همدانی مثل خانواده علی چیتسازیان، ماشاءالله بشیری و سعید صداقتی همسایه شدیم. همسر علی چیت سازیان - خانم پناهی- تازه عروس بود. یک تازه عروس مهربان که مثل خواهرم افسانه، برای هم درد دل میکردیم. او قبل از آمدن پیش ما، در دزفول زندگی میکرد. دوست همسرش، سعیدصداقتی او را به خاطر موشک باران شدید دزفول به اهواز آورده بود. تازه عروس می گفت که همسرش نمیداند که به اهواز آمده.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣7⃣1⃣
گاهی وهب و مهدی را میبرد توی حیاط خانهاش و سوار تاب میکرد. میگفتم:
« خانم پناهی دردسر برای خودت درست نکن. بچههای من بازیگوشان و بدسابقه تو تابسواری. »
می گفت:
« این کار رو دوست دارم. »
پس از مدتی خبردادند که علی چیتسازیان مجروح شده و خانم پناهی هم به همدان برگشت. وقتی رفت خیلی زود دلتنگش شدم.
دور جدید بمبارانها به خاطر عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ شروع شده بود. اهواز نزدیکترین شهر به این دو منطقه عملیاتی بود. حسین گفته بود هروقت هواپیماهای صدام، مردم پشت جبهه را بمباران کردند، بدانید که توی جبهه، مشت محکمی از رزمندگان خوردهاند. بمبارانهای اهواز مثل همدان و حتی کرمانشاه نبود. روزی چند وعده بمباران میشدیم.
یک روز بمباران که تمام شد، عمه گوهر گفت:
« پروانه بیا بریم پرس وجو کنیم، ببینیم حسین کجاست؟ »
گفتم:
« عمه جان ، بریم کجا توی این شهر غريب؟ چی بپرسیم؟ از کی بپرسیم؟ »
گفت:
« از بیمارستانا بپرسیم اونا میدونن، زبانم لال کی شهید شده، کی مجروحه. »
و منتظر جواب من نشد. گوشه چادرش را به دندان گرفت و گفت:
« اگه تو هم نیای، خودم میرم. »
چه میتوانستم بگویم، اگر نمیرفتم، دلم پیش عمه میماند. مادر بود و حالش را میفهمیدم. اگر میرفتم، میدانستم که این کار بیفایده است. با این وجود، زهرا را بغل کردم و با وهب و مهدی، پشت سرعمه راهی بیمارستان شدم.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣7⃣1⃣
از جلوی در تا داخل محوطه بیمارستان از ازدحام مجروحین بمباران پر بود. مجروحینی که اگر هر کدام را میتکاندی، یک دو کیلو از سرو لباسشان خاک میریخت. خانوادههایی هم مثل ما بيمارستان را شلوغتر کرده بودند و شاید دنبال بستگانشان میگشتند. صدای ناله مجروحین و صدای گریه مردم، دلم را میسوزاند. عدهای بیمارستان را گذاشته بودند روی سرشان، از بس که دادوهوار میکردند. کف راهروها، پهلو به پهلوی هم مجروح، سرم به دست، خوابیده بود. اتاقها پر بودند. آنها را که زخمشان سطحیتر بود، توی راهرو حتی محوطه زیر آفتاب گذاشته بودند. نمیخواستم که بچهها چشمشان به دیدن مجروحان بیمارستان عادت کند. اما اگر با عمه همراهی نمیکردم، ناراحت میشد. خودم هم تا آن زمان این همه مجروح لت و پار ندیده بودم. باد گرمی میوزید و بوی خون را به هر طرف میبرد. برخلاف عمه که دوست نداشت حسین را حتی مجروح ببیند، من در دلم دعا میکردم که:
« خدایا اگر قراره اتفاقی برای حسین بیفته، اون اتفاق، مجروحیت باشه نه شهادت. »
و هر لحظه منتظر بودم که خبر این اتفاق برسد اما نه در این بلبشوی بیمارستان. عمه هم که هر چقدر چشم چرخاند، کسی را در شکل و شمایل حسین ندید، بعد از ساعتی به برگشتن رضا داد. به خانه رسیدیم اما به حدی مجروح دیده و صدای ناله شنیده بودم که هنوز خودم را توی فضای بیمارستان میدیدم.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣7⃣1⃣
آمبولانسی جلوی خانه ایستاده بود. عمه از عمق جانش فریاد زد:
« یا اباالفضل »
و قلب من تندتر زد. حسین کنار آمبولانس خم شده بود روی دو عصا به همان شکل مجروحیت سه سال پیش. چهار پنج نفر، دوروبرش بودند. من، عمه، وهب و مهدی قدمهایمان را تند کردیم. حسین یکی دو گام به طرف ما آمد ولی به قدری آهسته که انگار ایستاده است. وهب با لحنی بغض آلود سلام کرد. لبخندی محو، روی صورت رنگ پریده حسین نشست و به همه سلام کرد. من آرام اشک ریختم و نگاهش کردم و عمه میبوسیدش و قربان صدقهاش میرفت. نمیتوانست حتی زهرا را بغل کند. خواست که داخل خانه بیاید. برایش صندلی چرخدار آوردند. عصا را برای روحیه ما در لحظه دیدار زیر بغل گرفته بود وگرنه نمیتوانست روی پایش بایستد. پایش را آتلبندی کرده بودند. اینها نشان می داد که او مدتی تحت درمان بوده و مثلا بهتر شده که به خانه آمده است.
همراهان حسين پاسداران گیلانی بودند. تعارف کردیم و برای ساعتی میهمانمان شدند. عمه به حسین گفت:
« به دلم برات شده بود که یه اتفاقی برات افتاده. »
حسین نگاه پرمهری به او کرد و گفت:
« مال اون دل صافته. »
عمه ادامه داد:
« خیلی تو بیمارستان دنبالت گشتيم. توی کدوم بیمارستان اهواز بودی؟ »
یکی از همراهان به جای حسین جواب داد:
« حاج آقا رو برای جراحی پا، بردیم رشت. آخه تیرکالیبر خورده بود زیر کاسه زانوش، اما توی اتاق عمل به جراحها اجازه نداد بیهوشش کنن. مبادا در حال بیهوشی اطلاعات مربوط به عملیات رو لو بده. بعد از عمل وقتی دید مردم رشت، برای عیادتش به زحمت میان و میرن، گفت راضی به زحمت مردم نیستم. ببریدم اهواز. »
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣7⃣1⃣
بهار زودرس اهواز در بهمنماه رسیده بود. ما که سرما و برف و بخبندان همدان را در این ماه دیده بودیم، ذوق میکردیم که در این هوای مطبوع بهاری حسین کنارمان هست. کمکم صندلی چرخدار را کنار گذاشت و با عصا راه رفت. هر روز چند نفر از فرماندهان سپاه به خانه میآمدند و با حسین جلسه میگذاشتند. هنوز بهمن به روزهای آخر نرسیده بود که حسین خداحافظی کرد و رفت و همه سرسبزی و طراوت بهارانه اهواز، پیش چشمم بيروح شد. نزدیک عید از همدان برایمان میهمان آمد. اکرم خانم بود و دخترش که برای احوالپرسی حسین آمده بودند. تعریف میکردند که همدان از بس بمباران شده مردم به باغات و روستاهای اطراف رفتهاند و عدهی کمی ماندهاند که کارشان تشييع شهدای جبهه و بمباران شده است. به محض ورودشان اهواز هم بمباران شد. با تعجب گفتند:
« مثل اینکه اینجا اوضاع از همدان بدتره. »
حداقل روزی یکبار سروکلهی هواپیماهای عراقی توی آسمان اهواز پیدا میشد. وقت بمباران باید همه به چاله بزرگی که گوشه حیاط کنده بودند، میرفتیم. چاله، حکم سنگر اجتماعی را داشت که اگر بمب روی سقف خانه خورد، ساختمان روی اهالی آوار نشود. این جانپناه در مقابل یک نارنجک هم مقاومت نداشت چه برسد به بمب و موشک چند صد کیلویی. اما وقتی رادیو اعلام وضعیت قرمز میکرد و آژیر قرمز کشیده میشد، داخل همین چاله که میرفتیم، احساس امنیت میکردیم. تعدادمان زیاد بود و جانپناه کوچک و تاریک. عمه، اکرم خانم و دخترش و بچهها در هم مچاله میشدیم. وقتی از جان پناه بیرون میآمدیم، کفِ جانپناه به خاطر نم خاک پر میشد از قورباغه و مارمولک و حتی بچه مار. جانورها سرگرمی وهب و مهدی شده بودند. یک بار وهب بیرون از جانپناه برای خزندگان لانه ساخت. روی جعبه چندان محکم نبود. دختر اکرم خانم پا روی جعبه گذاشت و جعبه شکست. نوه عمه، جیغ کشید. با وهب داشتم دعوا میکردم که یک هواپیما مثل یک هیولا از میان ابرها به سمت شهر شیرجه زد. آن قدر پایین آمد که فکر کردیم دارد سقوط میکند. بمبهایش را روی خانهها رها کرد و اوج گرفت.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 8⃣7⃣1⃣
هنوز گردوخاک نخوابیده بود که به جای یکی، چند هواپیما میان آسمان چرخیدند. همه به طرف جان پناه دویدند. اکرم خانم و دخترش، وهب و مهدی و من که زهرا را بغل کرده بودم شانه به شانه هم نشستیم و تنها عمه بیرون بود، صدایش میزدیم: « بیا تو، سنگ و شیشه میریزه رو سرت. »
عمه هم انگار که از همه سروصدا گوشش کیپ شده باشد، صدای ما را نمیشنید. وسط حیاط ایستاده بود و با مشت گره کرده، رو به آسمان، صدام و خلبانهایش را خطاب و عتاب و نفرین میکرد. آنقدر جدی و محکم که انگار خلبانهای صدام روی پشت بام نشستهاند و دادوهوار او را میشنوند. بالاخره خسته شد و آمد کنار ما و یک گوشه کز کرد.
تا این حد از بمباران، سهمیه هر روز و برایمان عادی بود. ما هم طبق معمول تا آژیرسفید اعلام شود، بلندبلند حرف میزدیم یا صلوات میفرستادیم. ولی آن روز، صدام تصيمم داشت، آب چشم مردم اهواز را به حدی بگیرد که اگر زنده ماندند، شهر را خالی کنند. بمب از پی بمب، فرود میآمد و جانپناه با انفجار هر بمب، مثل گهواره میجنبید و چپ و راست میشد. گویی زلزله به جان زمین افتاده بود. زلزلهای که پایان نداشت.
هواپیماها بمبهایشان را روی شهر میریختند و میرفتند. بلافاصله چند تای دیگر میآمدند. جان.پناه روباز بود و تودهی عظیم دود که از هر طرف شهر به آسمان میرفت، پیدا.
زهرا را محکم توی آغوش گرفتم. وهب و مهدی به پاهایم چسبيدند. سکوت سرد و سنگین داخل جانپناه، فقط با انفجار بمبها شکسته می.شد. یک لحظه به این فکر کردم که الآن چه مادران و کودکانی که با هم تکه.تکه میشوند و شاید مقصد یکی از این بمبها، خانه ما باشد. بچهها را بغلم چسباندم و زیر لب شهادتینم را گفتم. چشمانم را بستم و صورت خاک خورده حسين، در خاطرم زنده شد و طنین صدای مهربانش در گوشم پیچید:
« پروانه، صبور باش. »
هواپیماها همچنان مثل لاشخور توی آسمان میچرخیدند و تا آژیر سفید زده شود، اهواز زیرورو شد.
⬅️ ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 شهیدی که به خاطر نماز شب، بین راه از اتوبوس پیاده میشد و سوار اتوبوس بعدی میشد.
🎙سردار دلها سلیمانی
12.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥اندر حکایت محبوبیت شاهزاده:))
.
4_6019119472449684253.mp3
2.39M
🏝دهم ربیع الاول،سالروز ازدواج نورانی رسول خدا صلی الله علیه و آله با حضرت خدیجه سلام الله مبارک
⏪ فضائل حضرت خدیجه سلام الله علیها
🎤 استاد معاونیان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج