┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھـــــیدانه
#شهید_صدیقه_رودباری
🌷بعضی از بیمارای آسایشگاه طوری بودن که هیچکس حتی طاقت دیدنشون رو نداشت، چه برسه بہ اینکہ ازشون نگهداری کنه،ولی صدیقه میرفت اونا رو میشست و کاراشون رو انجام میداد و اصلاً هم از این کار ناراحت نمیشد.
همیشہ آخر هفتهها یا تو آسایشگاه کهریزڪ #پیداش مےکردیم یا تو بیمارستان معلولین ذهنی نارمک.
👌کلاً آدم پر دل و جرأتی بود، واسه همین هیچ وقت دنبال کارای کوچیک و راحت نمیرفت.
💚۲۸مرداد سال ۵۹ روزی بود که صدیقه ودوستانش خسته از مداوای مجروحین ودر حالی که پا به پای پاسداران دویده بودند،در اتاقی دور هم نشسته واستراحت می کردند.در همین هنگام دختری وارد جمع 3 نفره شان شد.صدیقه او را می شناخت.گاهی او را در کتابخانه دیده بود.آن دختر به بهانه ای اسلحه صدیقه را برداشت ومستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد.پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند.محمود خادمی خود پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند.او بیشتر از ۳ ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید.همانطور که در آخرین تماس تلفنی اش با خانواده اظهار داشت که "هیچ گاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است..."🕊
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨دلمون رو بدیم به خدا
همه چی خاص خدا باشه ✨
صحبت های دل نشین #شهید_ابراهیم_همت🌹🕊
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍هر چقدر مردم خدا پرست از دیدن ناهنجاری مدرسه ای در کرمان ناراحت شدید از آغاز سال نو در مدرسه ای در کاشان لذت ببرید.
اگر مدیر هنجار شکن کرمانی برکنار شد، باید از این مدیر کاردرست کاشانی تقدیر بشه🇮🇷🇮🇷
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
ماهواره نور ۳ با موفقیت پرتاب شد
🔹ماهواره نور ۳ لحظاتی پیش با ماهوارهبر قاصد و توسط نیروی هوافضای سپاه با موفقیت در مدار ۴۵۰ کیلومتری زمین قرار گرفت.
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
🔴این برعندازا مشغول عنقلاب تو سالمرگ مهسا و دعوا سر حضور رییسی تو نیویورک بودند، آخوندا از فرصت استفاده کردند و یک ماهواره فرستادند فضا 😂✌️
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
🔴شاید باورتون نشه ولی ارتش الهام علیاف در عملیات اخیر که هیچ کسی جلوشون نبوده و در واقع با دشمن فرضی جنگیدن ۱۹۲ کشته و ۵۰۰ زخمی داده 😂😂😂😂😂😂😂😂😂
https://eitaa.com/gordanshidhadi
11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معجزه عجیب قرآن کریم 👌
حتما ببینید و نشر دهید .
https://eitaa.com/gordanshidhadi
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این خاطره ۲ دقیقه ای رو از دست ندید
♦️خاطره ای شنیدنی از نوجوان چهارده ساله #دفاع_مقدس
😭 وقتی جعبه مهمات باز کردم فقط گریه کردم....
#هفته_دفاع_مقدس
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣8⃣1⃣
چند روز بعد، حاج آقا به رحمت خدا رفت. حسین میخواست تودار باشد اما غصه از صورتش میبارید. مهربانیهای حاج آقا سماوات از یادمان نمیرفت. او خیلی زود رفت و خاطرات شیرین زندگی با او و خانوادهاش با ما ماند هرچند برای حسین مرحله جدیدی از تعهد به فرزندان حاج آقا سماوات آغاز شد به حدی که نسبت به فرزندان او بیشتر از بچههای خودش احساس مسئولیت میکرد.
یک روز وهب با یاسر - پسر حاج آقا سماوات۔ دعوایشان شد. یاسر چغلی وهب را با آب وتاب و اشک و آه به حسین کرد. حسین اصلا تحمل دیدن اشک بچه یتیم را نداشت. یاسر را به نماز جمعه برد و برایش بستنی خرید و آوردش و از وهب خواست که از یاسر معذرتخواهی کند. وهب معذرت خواست و ماجرا تمام شد.
یک بار هم، وهب با مهدی دعواش شد و یک اسکناس پنجاه تومانی را پاره کرد. و باز از شانسش حسين رسید. توی کمد زندانیاش کرد و گفت:
« بگو که اشتباه کردی. »
وهب هم جواب داد:
« بابا، كاغذ و قلم بده. »
حسین از زیر در کمد، یک تیکه کاغذ و مداد برایش فرستاد. وهب روی کاغذ نوشت.
« چون بابا میگه، اشتباه کردی، میپذیرم. »
حسین وقتی دستخط را خواند، خندید و به وهب گفت:
« تو که حرف منو این قدر قبول داری، یادت باشه هیچ وقت دل به بچه یتیم رو نشکنی. »
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣8⃣1⃣
پرسیدم:
« حالا که جنگ تموم شده ، دیگه ما از این شهر به اون شهر نمیریم؟ »
با خونسردی گفت:
« جنگ آره، ولی دفاع که تمومی نداره، داره؟ »
گفتم:
« همین طوره. »
کف دست هایش را به هم مالید و با تبسمی که مثل کهرُبا مجذوبم میکرد، گفت:
« حالا باحوصله، نه مثل همیشه عجلهای، اثاث خونه رو جمع کن. میخوایم بریم تهران. »
و توضیح داد که قرار است، چهار نفر از فرماندهان سپاه اولین دوره فرماندهی و ستاد را طی کنند که او یکی از این چهار نفر است.¹
حسین زودتر از ما به تهران رفت. خانهای در خیابان هاشمی اجاره کرد. چند روز بعد، یکی از دوستانش به نام سعید اسلامیان² با یک خاور آمد وسایل را بار زدیم.
آقای اسلامیان مثل یک کارگر کار میکرد. عرق ریزان، وسایل را جابه جا میکرد و ما نمیدانستیم که او معاون لشکر بوده است.
به تهران رفتیم. حسین خانه را تحویل گرفته و آب و جارو زده بود. دو تا اتاق کوچک با یک آشپزخانه تنگ و تاریک و بدون آب گرم، بدون حمام و انباری با یک حوض قدیمی وسط حیاط و شرایطی مشابه چاله قام دين. پرسیدم:
« چرا اینجا؟ بچهها کجا حموم برن؟ لباساشونو با چی بشورم؟ »
گفت:
« توان مالی من بیشتر از این نیست. »
گفتم:
« این خونه، هیچی نداره. »
گفت:
« سیدالشهدا رو که داره. »
و با دست به مسجدی که دقیقا روبه روی خانه بود، اشاره کرد. سردر مسجد روی کاشی به خطی بزرگ نوشته بود:
« مسجد سیدالشهدا. »
-------------------------
۱. چهار نفر، سردار سلامی، سردار احمدی مقدم، سردار همدانی و سردار یزدان بودند که اولین دوره دانشکده فرماندهی و ستاد - دافوس - را در ارتش طی کردند.
۲. سردارشهید سعید اسلامیان، معاون عملیاتی لشکر۳۲ انصارالحسین که در همین سال ۱۳۶۷ در حین انجام ماموریت به شهادت رسید.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣8⃣1⃣
مهدی به کلاس اول میرفت و وهب به کلاس سوم. حسین هفتهای یکبار دست هردوشان را می گرفت و به حمام عمومی توی خیابان هاشمی میبرد. وهب و مهدی وقتی میآمدند، از جای زخمها و بخیههای بابا که روی کمر و پایش بود، برایم تعریف میکردند.
یک روز داییام عباس آقا، برای احوالپرسی آمد. زهرا کوچک بود، هر روز باید لباسهایش را میشستم. وقتی دید که آب گرم ندارم، بهش برخورد و رفت یک آبگرمکن خرید و با پسر صاحب خانه کشان کشان تا طبقه اول بالا آوردند.
پسر صاحب خانه گفت:
« نمیشه، جواب نمیده. »
و عباس آبگرمکن را برگرداند و گفت:
« میرم یه خونه پیدا کنم که آب گرم داشته باشه. »
گفتم:
« با همین میسازم. حسین آقا، توان مالیش بیشتر از این نیست. »
ظهر که حسین آمد. ماجرا را گفتم. گفت:
« تیکههای بزرگ لباس و شستنی رو بده، هر هفته ببرم لباسشویی بیرون، بقیه رو هم با هم میشوریم. »
میخواست کمک کند اما نمیگذاشتم. مثل یک دانشجوی سخت، درگیرِ خواندن و مطالعه بود. وقت خالیاش را هم با بچهها پر میکرد. وهب و مهدی را توی مسجد سیدالشهدا برای نماز جماعت میبرد و با آنها در جلسات هفتگی قرائت قرآن شرکت میکرد. میگفت:
« توی جلسه قرآن از پیرمردهای ۷۰ ساله تا بچههای مدرسه ابتدایی، کنار هم مینشینن و قرآن میخونن. وهب برای اولین بار سورۂ تکاثر رو با لرزش صدا و کمی دلهره خوند، تشویقش کردم و حالا با صوت و لحن میخونه، مهدی هم دوست داره مکّبر بشه. اگرچه گاهی اذکار رو جابهجا میگه و پیرمردهای مسجد، خوششون نمیاد. »
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 8⃣8⃣1⃣
نزدیک یک سال به همین منوال گذشت. تفریح ما مسجد بود و نماز جمعه. حسین داشت پایان نامهاش را پیرامون تجربیات نبرد در پایان جنگ، مینوشت و کمتر به خانه میآمد و با هم دورهایهایش درس میخواند. صبح روز چهاردهم خرداد، خواب و بیدار بودم که حسین کلید انداخت وارد خانه شد.
چشمانش سرخ و پلکهایش باد کرده بود. فکر کردم شاید اثر بیخوابی و درس خواندن باشد. پرسیدم:
« چرا چشمات این طوری شده؟ »
یکدفعه زد زیر گریه و به پهنای صورتش اشک ریخت. اولین بار بود که به شدت، مثل یک بچه یتیم پیش من گریه میکرد و نمیتوانست حرف بزند. با صدای بغض آلود و شکسته فقط یک کلمه گفت:
« امام ... »
و زانوهایش خم شد و دست روی سرش گذاشت و زار زد.
از صبح، راديو صوت قرآن گذاشته بود و شب گذشته مجریِ خبر از مردم خواسته بود که برای امام دعا کنند. من هم به گریه افتادم. وهب و مهدی که برای مدرسه آماده میشدند، نگاهمان میکردند. حسین پیراهن سیاهش را پوشید گفتم:
« ما رو هم برای تشییع ببر. »
گفت:
« میرم جماران و میام. »
رفت و من تن همه بچهها، لباس عزا پوشیدم. فردا صبح با یک پیکان قدیمی که تازه خریده بود، آمد. سوارمان کرد اما از هر کوچه و خیابان که میخواستیم عبور کنیم به سیل جمعیت میخوردیم. یکجایی رسیدیم که ناچار شد پیکان را یک گوشه رها کند و ما هم به دریای جمعیت بپیوندیم. از همه جا آمده بودند. سیاهپوش و گریان، از زن و مرد و پیر و جوان. چند کیلومتر راه تا بهشت زهرا زیر گرمای سوزان خرداد، پیاده رفتیم. تیزی آفتاب و گردوغباری که از اثر راه رفتن مردم به هوا برخاسته بود، همه را تشنه و عطش زده کرده بود.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 9⃣8⃣1⃣
زهرا بغلم بود. وهب و مهدی، گام به گام با بابایشان میرفتند. هرچند من و حسین مثل همه مردم در قیدوبند بچههایمان نبودیم. صحنهای مثل قیامت بود. گویی که همه فرزند و قوم و خویش را فراموش کردهاند. چشمها به هلیکوپتری بود که چندبار پیکر امام را به محوطه بهشت زهرا آورده بود و تعدادی از مردم، معلق میان زمین و آسمان از هلیکوپتر آویزان بودند. اشک روی صورتهای خاکیمان را شیار میانداخت و لبهایمان را خیس میکرد. آن روز سختترین روز تمام عمرم بود.
حسین دانشکده فرماندهی و ستاد را با نمره عالی برای پایاننامهاش گذراند و برای پایان دوره با بقیه برای مدتی کوتاه به پاکستان رفتند.
پاکستان اولین تجربه خارج از کشور او بود. از مردم مسلمان آنجا تعریف میکرد که عاشق امام هستند و از فقر و تنگدستیشان که هر روز صبحها مأموران شهرداری در شهر کویته، اجساد کارتن خوابها را جمع میکنند و از فاصله و شکاف عمیق جامعه میان فقیر و غنی.
و میگفت که ما باید قدر رهبری را بدانیم و چشممان به اشارهی او باشد.
حسین از پاکستان بازگشت و چند روز بعد، آیت الله موسوی همدانی، امام جمعه همدان و آقای محسن رضایی فرمانده کل سپاه به خانه ما آمدند. فکر کردم که برای دیدن حسین آمدهاند. اما امام جمعه همدان از فرمانده کل سپاه خواسته بود که حسین را برای فرماندهی سپاه استان همدان و لشکر انصارالحسین به همدان برگرداند. ظاهرا حسین تمایل داشت که دوباره به همدان برگردد. اما فرمانده کل سپاه برای او کار و مسئولیت دیگری در تهران در نظر گرفته بود. سرانجام، اصرار امام جمعه، کارگر افتاد و به همدان برگشتیم.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣9⃣1⃣
حسین تا قبل از معارفه، وردست بنا کار کرد تا جلوی خانهمان، یک دکان برای برادرش اصغر بسازد. پس از ۷ سال دوباره فرمانده سپاه استان و فرمانده لشکر انصارالحسین شد و برخلاف گذشته که خودش بود و خودش، ما را هم در بسیاری از کارها مشارکت داد.
به منزل شهدا سرکشی میکردیم.
به هیئت رزمندگان ثارالله سپاه میرفتیم. به گلزار شهدا سر میزدیم. به پارک هم میرفتیم. امام جمعه از حسین خواسته بود که خانوادهات را به پارک و مراکز عمومی هم ببر که بقیه هم یاد بگیرند. البته میرفتیم اما در وقت خلوت.
یک روز حسین با هیجان و شادی به خانه آمد و گفت:
« اُسرا دارن آزاد میشن، میخوام برم مرز قصرشیرین به استقبالشون. »
و لباس سپاه را که همیشه تنش بود، کَند و یک پیرهن و شلوار کهنه را که وقت باغبانی یا کار در خانه میپوشید، به تن کرد. با تعجب پرسیدم:
« با این لباسهای کهنه میخواهی بری سرکار؟ »
گفت:
« آره، لب مرز فقط راننده اتوبوسها میتونن به داخل عراق برن و قراره من و آقای قالیباف¹ بشیم راننده و کمک راننده. بریم اولین گروه دوستان اسیرمون رو تحویل بگیریم. »
گفتم:
« با یه دست لباس ساده هم میشه رفت. »
با دست خاک و لکهها را از روی آن تکاند و گفت:
« همینا خوبه. »
و رفت.
شهر آماده استقبال شده بود و کانون اصلی این استقبال سپاه همدان بود. چه خانوادههای چشم انتظار و چه مردم عادی، کیپ تا کيپ توی خیابان باباطاهر تا محوطه سپاه، میایستادند تا کاروان اسرا بیایند. حسين با اولین گروه آمد. دل دل میکردم که مبادا آن لباس کهنه تنش باشد که نبود. شاید لباسش را داخل ایران عوض کرده بود و لباس سبز سپاه را پوشیده بود.
-----------------
۱. سردار حاج باقر قالیباف، فرمانده لشکر ۵ نصر استان خراسان در سالهای دفاع مقدس و شهردار کنونی تهران.
⬅️ ادامه دارد..