.
#امام_باقر
ادامه روایت نحوۀ شهادت امام باقر علیه السلام
فرمود: اگر به سخن آيد اين سنگى كه بر روى او ايستادهايم آيا قبول مى كنى حق با من است؟ گفت: بلى، پس سنگ از آن قسمت كه زيد بر آن ايستاده بود به حركت درآمد به شدتى كه نزديك بود شكافته شود، و از آن جانبى كه پدرم بر روى آن ايستاده بود حركت نكرد، آن سنگ به سخن آمد و گفت: اى زيد تو ستم مى كنى و محمّد باقر علیهالسلام اولى است بر جانشینی پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم پس دست از او بردار وگرنه تو را به قتل رسانم. باز زيد مدهوش شد و بر زمين افتاد. پدرم او را بهوش آورد و فرمود كه: اگر اين درختى كه نزديك ماست به سخن آيد و براى من گواهى دهد آيا باور خواهى كرد؟ گفت: آری، پس به خواست پدرم آن درخت به قدرت خدا زبان گشود و گفت: تو ستمكارى و محمّد بن علی علیهالسلام سزاوارتر است به حق از تو، دست از اين سخن بردار وگرنه تو را هلاك كنم، پس زيد مدهوش شد و افتاد، و پدرم او را بهوش آورد. زيد با دیدن این معجزات سوگند ياد كرد كه ديگر با پدرم دشمنی نكند، و حضرت برگشت، اما زيد در همان روز راهی شام شد و به نزد (هشام بن) عبد الملك بن مروان رفت و به او گفت: به نزد تو آمده ام از پيش جادوگر و دروغگوئى كه حلال نيست او را زنده بگذارى، و آنچه ديده بود نقل كرد و گفت: شمشير، زره، انگشتر، عصا و متروكات حضرت رسول صلیاللهعلیهوآلهوسلم نزد اوست، بفرست و آنها را از او بطلب، اگر آنها را نفرستد تو از براى كشتن او بهانه خواهی داشت، و نزد مردم معذور خواهى بود. پس عبد الملك به والى مدينه نوشت كه: هزار درهم براى محمّد بن على علیهالسلام بفرست و اسلحه و زره حضرت رسول صلیاللهعلیهوآلهوسلم را از او بطلب، پس والى مدينه به خانه پدرم آمد و نامه عبد الملك را بر او خواند، پدرم چند روز مهلت خواست اموالی تا همچون شمشير، زره، عصا، انگشتر و ... مهيّا كرد و براى والى فرستاد، والى مدینه هم آنها را براى عبد الملك فرستاد، و عبد الملك با ديدن آنها بسيار شاد شد ولی زيد گفت: تو را بازى داده است و هيچ يك از اينها از وسائل پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم نيست. پس عبد الملك به پدرم نوشت كه: مال ما را گرفتى و آنچه طلب كرده بوديم براى ما نفرستادى، پدرم در جواب او نوشت كه: آنچه من ديدم براى تو فرستادم، خواهى باوركن و خواهى باور مكن، پس به ظاهر عبد الملك تصديق آن حضرت كرد، و اهل شام را جمع کرد و گفت: اينها متاع هاى پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم است كه براى من فرستادهاند. و به حسب ظاهر زيد را گرفت و زندانی کرد و نامهاى نوشت به پدرم كه: پسر عمّت را براى تو فرستادم كه تو او را تأديب نمائى و در خدمت تو باشد، و زينى از براى آن حضرت فرستاد كه بر آن سوار شود. چون زيد را به خدمت امام علیهالسلام آوردند، حضرت به نور امامت دانست كه آنها همه مكر و حيله است، و آن ملعون زيد را فرستاده است كه آن حضرت را شهيد كند، پس آن امام مظلوم به زيد گفت: واى بر توگناه بزرگی را مرتکب می شوی، گمان میكنى كه من نمى دانم چه قصدی داری؟ من حتی میدانم اين زين را از چوب كدام درخت ساخته اند، و در آن چه چيز تعبيه كرده اند، و ليكن چنين مقدّر شده كه شهادت من به اين نحو باشد. پس آن زين را به امر خليفه ملعون بر اسب زدند و حضرت را سوار کردند، زهر تعبیه شده در زین به بدن امام علیهالسلام سرایت کرد و بدن مكرّمش ورم كرد و آثار موت در خود مشاهده نمود، پس فرمود كه كفن هاى آن جناب را حاضر كردند، و در ميان آن، جامه هاى سفيد بود كه حضرت در آنها احرام بسته بود، فرمود كه: آنها را در ميان كفن هاى من قرار بدهيد؛ و سه روز در درد و الم و مشقّت بود، و در روز سوّم دعوت حق را لبیک گفت: پس حضرت صادق علیهالسلام فرمود: آن زين نزد ما آويخته است، و هر وقت در آن نظر میكنيم، شهادت آن بزرگوار به خاطر میآوريم، و چنان آويخته خواهد بود تا طلب خون خود را از دشمنان خود بكنيم.( با اندکی تلخیص قطب راوندی، #الخرايج_ج۲_ص۲۳۰_بحارالأنوار_ج۴۶_ص۳۳۰
.