💔🌷💔
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
💔🌷💔
#امام_زمان
#ربیع_الاول
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مژده که ربیع آمد آن ماه بدیع آمد
✨دل را بهاری کن ناشکری قبیح آمد
🌸بلبل به چمن آمد گل عشوه گری آمد
✨جویبار به رقص آمد دل را شفیع آمد
🌸فرا رسیدن ماه #ربیع_الاول مبارک
🎙یسنابلندگرای
#ماه_ربیع
#امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️➖️مرض خودتحقیری➖️❌️
💥یعنی جوون ایرانی توی ایران باشه،
کار وزندگیشو ارتزاقش توی ایران باشه،
ولی هوش وحواسش به آمریکا
وانگلیس وغرب وحشی باشه...
📌کاش الان که غرب داره به اسلام وحجاب علاقه نشون میده ، جوونهای ایرانی هم بیش از پیش اسلام ناب
محمدی رادرک کنن...🤲
#ربیع_الاول
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بَه بَه شیرمادر ونان پدرحلالت شیرمرد👏
ترک باغیرت که میگن یعنی این💚
💥غیرت را اگه بخوای معنا کنی یعنی این،
نه امثال ظریف وروحانی وخاتمی و...
که کلمه آمریکااز زبونشون نمیفته واگه گیرنباشن آب خوردن مردم راهم ربط میدن به آمریکا
تف به شرف نداشته اون مسؤول بی غیرتی که پاروی خون شهدا میذاره و
برکرسی تکیه میزنه که هفتاد وسه شهید براش داده شده واون داره خیانت میکنه
الهی به دلهای داغدار مادران شهدا هرکس داره به این نظام وشهدا ومردم خیانت میکنه رسوا وسرنگون بشه🤲
#ربیع_الاول
#امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
📚 تقدیر
قسمت چهلم
✍️وقتی رسیدم، به اسم کافه نگاه کردم و لبخندی رو لبم اومد. «کافه رویا»! واقعا اسم قشنگی بود. از رضوانه هم کمتر از این توقع نمی رفت!
اون واقعا با سلیقه و فعال و تلاشگره و حتما نتیجه ی تلاش هاش رو می گیره!
وارد کافه شدم و بعد از سلام علیک با عمو زن عموی رضوانه و خاله، دسته گلی که خریده بودم رو به همراه پاکت هزینه های یلدا و نیم ست اناری که از اون شب تو خونه ام مونده بود، دادم به رضوانه و با صدای آرومی گفتم: «مبارک باشه خانم! این امانتی هات تو خونه جا مونده بود!»
لبخندی زد و قهوه جوش مسی خودم رو که یادگاری اولین مسافرت تنهاییم به زنجان بود و فقط یبار رضوانه توش قهوه درست کرده بود رو هم دادم بهش و گفتم: «اینم پیش تو باشه که قهوه های خوشمزه درست می کنی»
خندید و ازم تشکر کرد، گذاشتش تو دکوری خوشگلی که گوشه ی پیشخونش بود و گفت: «مرسی که اومدی و ...»
به گل و کادوها اشاره کرد و ادامه داد: «...و انقدرم زحمت کشیدی...»
بعد دستش رو گذاشت روی قهوه جوش و گفت: «اینم باشه برای قهوه های اختصاصی خودت، هر موقع اومدی اینجا!»
در جوابش لبخندی زدم و همون لحظه داریوش و آزاده اومدن و رفتیم سمتشون.
اون روز بر خلاف همیشه، با میل و علاقه ی خودم به رضوانه کمک کردم و خوشبختانه همه چیز خیلی خوب گذشت.
وقتی برگشتم خونه، انگار بار بزرگی از رو دوشم برداشته شده بود و خیلی بیشتر از قبل، برای رضوانه خوشحال بودم اما وقتی چند روز بعد همگی خونه ی مامانینا جمع بودیم و از ساناز شنیدم رضوانه بر خلاف تصور من، بعد از تموم شدن رابطه مون، دچار افسردگی شده بوده و سر همین حالش و برنگشتن به تهران، خاله بلاخره رضایت زدن کافه و قبول کمک از عموش رو داده بوده؛ تمام حال خوبم پر کشید رفت و همه چی وقتی بدتر شد که مامان دوباره از روی ناراحتی آه کشید و از حیف بودن رابطه مون که بهم خورد و اینکه رضوانه عروسش نشده گفت و فهمیدم این قصه سر دراز داره و قرار نیست به این زودی ها تموم شه! منم سعی کردم صبور تر باشم که گذشت زمان باعث بشه مامان، بیخیال این قضیه بشه!
هفته ی آخر سال هم شروع شد و چند روزی بود که مرادیان حسابی کلافه و عصبی بود و همگی این رفتاراشو گذاشته بودیم پای فشار کار دم عید و هرچی می گفت گوش می کردیم. تا اینکه منو صدا کرد اتاقش و وقتی وارد شدم متوجه شدم بازم گریه کرده. هم چشماش قرمز بود و هم وقتی شروع به حرف زدن کرد، صداش گرفته بود.
این مدت فهمیده بودم که خیلی با پدرش مشکل دارن و اصلا آبشون تو یه جوب نمیره!
با لبخند بهش خسته نباشیدی گفتم و رفتم نزدیک میزش که از پشتش اومد بیرون و اشاره کرد بشینم و خودش هم رو به روم نشست و با لحن مظلومی گفت: «بازم به کمکتون احتیاج دارم!»
آهی تو دلم کشیدم و در ظاهر با لبخندی گفتم: «خواهش می کنم، بفرمایید»
مشغول بازی با انگشتاش شد و گفت: «راستش این حرفی که میخوام بزنم، گفتنش برای خودم هم خیلی سخته ولی یه جورایی مجبورم!»
«راحت باشید»ی گفتم که بعد از نفس عمیقی گفت: «اون شب رو یادتونه که ما رو سوار کردید؟»
عجیب بود که سرشو بالا نمی آورد. «اوهوم»ی گفتم که بعد از چند ثانیه سکوت، گفت: «شاید براتون سوال شده بود که چرا گریه می کردم، شایدم نه نمی دونم ولی خوب قبل از اینکه درخواستم رو بگم بهتره دلیلش رو بدونید»
«بله»ی آرومی گفتم و اون ادامه داد: «گریه ام به خاطر دلتنگی دوستم نبود، یجورایی میشه گفت از سر حسادت بود! آیدا، همونی که اون شب رفتیم بدرقه اش، یه دخترِ بدون استعدادی خاص از یه خانواده با سطح مالی متوسطِ رو به پایینه که بر خلاف من، حمایت صد در صدیشون رو داره، که با وجود مشکلات مالی، تمام تلاششون رو کردن و اونو به خواسته اش که مهاجرت بود رسوندن»
اشکی که دوباره سرازیر شده بود رو گرفت و با فین فین و صدای لرزونی ادامه داد: «در مقابل، بابای منِ که فقط برای اینکه فکر می کنه هدفم و اینهمه اصرارم برای مهاجرت، فقط اینه که برم پیش مادرم و چون با این کار، باعث بی ارزش شدن حرفش که گفته بوده اگر مامانم جدا بشه، «آرزوی دیدن منو به دلش میذاره» بشم، هزینه ی رفتنم رو نمیده!»
با تعجب نگاهش کردم هرچند که سرش پایین بود و متوجه نشد.
یعنی مادر پدرش جدا شدن؟ روم نشد اینو بپرسم اما باید یه چیزی می گفتم. گلومو صاف کردم و آروم گفتم: «خوب مگه خودتون کار نمی کنید؟»
سرشو بلند کرد، وسط گریه تک خنده ای کرد و گفت: « داستانش مفصله ولی فقط در این حد بدونید که من بابت کارام حقوقی نمی گیرم! فقط همین خرج های معمول زندگیمو بهم میده، هیچ چیزی هم به نامم نیست حتی اون ماشین که نمی دونم چرا همیشه خرابه و مهمون تعمیرگاه!
در ضمن، تهدیدمم کرده که اگر به هر طریقی، برم، از ارث محرومم میکنه!»
ابروهام از تعجب بالا پرید و گفتم: « واقعا؟! خوب تا کِی؟ یعنی باید برای همیشه وابسته شون باشید؟»
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
📚 تقدیر
قسمت چهل و یک
✍️دستی به چشماش کشید و دوباره سرشو انداخت پایین، دستاشو قفل هم کرد و بعد از یه مکث طولانی گفت: «نه! اگر ازدواج کنم، با این پیش فرض که دیگه اختیارم دست اون نیست و اگرم به دیدن مامانم برم، حرفش زمین نمی افته، تمام حق و حقوقم رو بهم میده!»
دوست نداشتم باور کنم که منظورش از کمک، اون چیزیه که تو ذهنمه!!
آب دهنم رو قورت دادم و تو سکوت به موهای بِلوندش چشم دوختم که یهو سرشو آورد بالا، نگاهمو دستگیر کرد و گفت: «اون آقایی که اخراجش کردم رو یادتونه؟»
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم که ادامه داد: « اون هم قرار بود.. یعنی.»
نفس کلافه ای کشید، از روی صندلی بلند شد، به میزش تکیه داد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: «ببینید، گفتنش برام خیلی سخته، به خصوص به شمایی که متوجه شدم اصلا مثل اون آقا و امثالش، دنبال پول نیستید. ولی می تونم این تضمین رو بکنم که می تونیم با پولی که بابام بعد از ازدواج بهم میده، با هم از ایران بریم و قطعا شما هم اونجا بهتر و بیشتر جای پیشرفت دارید!»
یهو ساکت شد و احساس کردم باید چیزی بگم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «از کجا مطمئنید که این پول رو بهتون میدن؟»
انگار با سوالم یکم آروم شد که دوباره نشست روبهروم و با هیجان گفت: «خوب چون همین الانش هم اگه بحث زمین افتادن حرفش نبود، اون پول رو بهم می داد که منو از سرش باز کنه و بتونه با همسر جدیدش راحت زندگی کنه!»
تمام تلاشم رو کردم که چهرم حالت تعجب نگیره و با لبخندی گفتم: «راستش، نمی دونم چی بگم.»
با صدای زنگ گوشیم، هردو به اسم بابا که روی صفحه اش افتاده بود نگاه کردیم. با لبخندی گفت جواب بدم و منم از خداخواسته و با این فکر که بابا چه به موقع زنگ زده، گوشی رو جواب دادم ولی وقتی لحن بابا برعکس همیشه خالی از هر آرامشی بود و گفت حال مامان بد شده و بردنش بیمارستان، کم مونده بود همونجا از ترس و ناراحتی بمیرم!
مرادیان که متوجه حالم شد، سریع از اتاق رفت بیرون و با یه لیوان آب برگشت ولی فرصت نشد لیوانو ازش بگیرم و با گفتن ببخشیدی از شرکت زدم بیرون!
وقتی رسیدم بیمارستان وضعیت مامان به ظاهر خوب بود و میخواست با رضایت خودش مرخص بشه ولی همه ی بچه ها که اومده بودن، داشتن اصرار می کردن که حرف دکتر رو جدی بگیره و قلبشو عمل کنه! به محض اینکه رسیدم متوجه شدم همه دارن با اخم نگاهم می کنن و پیش خودم دنبال دلیلش بودم!
مگه من چیکار کرده بودم؟
رفتم کنار مامان و سرش رو بوسیدم، با چشمای اشکی نگاهم کرد و زیر لب «ماشاالله»ی گفت ودوباره از بابا خواست مرخصش کنه!
بابا بدون توجه به حرفش،آروم منو از اتاق بردبیرون و برام توضیح داد که چه اتفاقی افتاده و من نمی تونستم باور کنم، مامان که تاهمین چند ساعت پیش حالش خوب بود یهو اینجوری راهی بیمارستان و به تشخیص دکتر عمل لازم بشه و بعد هم مقاومت کنه و بگه تا عروسی منو نبینه زیرتیغ جراحی نمیره! یعنی به خاطر ناراحتی های جریان من و رضوانه اینطور شده بود؟ واقعا میخواد تا من ازدواج نکنم عمل نکنه؟اونم چنین عمل مهمی رو؟اصلا چجوری می خوان اجازه بدن مرخص شه؟باید به زور هم که شده عملش کنن وقتی انقد ضروریه دیگه!
دست خودم نبود که تعادلم رو از دست دادم و افتادم زمین. به بابا نگاه کردم و خواستم بپرسم خاله و رضوانه هم در جریانن یا نه که از دور دیدمشون.
به کمک بابا از جام بلند شدم، سلام کوتاهی به هم دادیم و اونا همراه بابا رفتن تو!
مامان مجبور شد اون شب رو بمونه بیمارستان و آزاده موند پیشش! رضوانه برگشت کافه و من خاله رو رسوندم خونه شون، بدون اینکه کلمه ای باهم حرف بزنیم.
باید یه کاری می کردم! مامان به خاطر خودخواهی من اینجور شده پس خودمم درستش می کنم!
مستقیم رفتم سمت کافه ی رضوانه. وقتی رسیدم، داشت با یه آقایی صحبت می کرد و فقط این تیکه ی صحبتشون رو شنیدم که آقاهه می گفت از روز اول افتتاحیه تو کافه بوده و انگار اگه هر روز بعد کار اینجا نیاد یه چیزی تو زندگی اش کم داره! رضوانه هم داشت با لبخند گوش می کرد که ببخشیدی گفتم، گوشه ی مانتواش رو گرفتم و گفتم: «میشه حرف بزنیم؟»
با تعجب نگاهم کرد، با لبخند خجالت زده ای از اون آقا عذرخواهی کرد و همراه هم رفتیم یه گوشه و نشستیم، رضوانه خواست چیزی برام بیاره که نذاشتم و گفتم: «ببخشید مزاحم کارت شدم ولی به خاطر مامانه!»
سرشو تکون داد و با ناراحتی گفت: «آره، واقعا ناراحت شدم و برام عجیب بود که چرا قبول نمی کنه زودتر عمل شه!»
سرم رو انداختم پایین و گفتم: «به خاطر من، یعنی فکر کنم ما!»
سرم رو بلند کردم و وقتی تعجب رو تو چهرش دیدم ادامه دادم: « میگه تا عروسی ماهان رو نبینم زیر تیغ جراحی نمی رم!»
رضوانه با اخم گفت: «این دیگه چجور لجبازی کردنیه؟داره با جون خودش بازی می کنه»
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم و گفتم «ببین، دکتر گفته، هر ثانیه دیر کردن هم به ضررشه، میشه کمکمون کنی؟»
ادامه دارد
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥تلنگر
"ایستگاه آخر... چوب زیتون"
💠ای کاش بتونیم توی انجام واجبات
وترک منکرات به وظیفه مون عمل کنیم،
چون به اینجا که رسید دیگه راه برگشتی
وجود نداره...😔
هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا،
اموات مؤمنین ومومنات وتعجیل در
فرج آقا #امام_زمان صلوات 🌷
#ربیع_الاول
#شب_جمعه
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید حاج قاسم سلیمانی :
جبههها مملو از بهشتیانی بود که بهشت
افتخار میکرد به وجودشان و مشتاق دیدار وزیارتشان بود...
🌷کجاییدای شهیدان خدایی🌷
شب جمعهس حتما از شهدا یاد کنید و
شک نکنید اونها یادتون میکنن وهواتون
را دارن...🌷
#ربیع_الاول
#امام_زمان
#شب_جمعه
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمایشات امیرالمؤمنین علی(ع)💚
«یکی ازفرمولهای کلیدی نهجالبلاغه»
#ربیع_الاول
#امام_زمان
#شب_جمعه
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اثرات دل شکستن چیه؟
🎙از زبان حاج آقا عالی
💥یکی از حق الناسهایی که خیلی
راحت انجام میشه دل شکستنه،
مواظب باشیم دلی رونشکنیم چون
صدای شکستن دل تاآسمانها میره...
#ربیع_الاول
#امام_زمان
#شب_جمعه
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
هدایت شده از 🌹قرار عاشقی(دعای فرج) 🌹
🌺 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز
ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲
🌷 #شهید_گمنام
🌹 هدیه به پیشگاه مقدس و نورانی مادر پهلو شکستهٔ شهیدان گمنام ، حضرت فاطمه الزهراء (س) ، ارباب بی کفن حضرت سیدالشهداء (ع) و جمیع شهدا بالاخص شهدای جنایات اخیر رژیم صهیونیستی و ان شاء الله نابودی هر چه سریع تر استکبار جهانی و منابع شرارت و شیطنت در جهان صلوات
🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#شب_زیارتی_ارباب
#انتشار_حداکثری_اش_با_شما
هدایت شده از 🌹قرار عاشقی(دعای فرج) 🌹
4_5945291574496723226.mp3
12.99M
#حتما_بشنوید
🎧 زیارت عاشورا حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) با نوای حاج میثم مطیعی
🌹بخوانیم به نیت امام زمان
(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
التماس دعا 🤲
#شب_زیارتی_ارباب
#انتشار_حداکثری_اش_با_شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
مرد چای ریز و ابی عبدالله (ع)
در هنگام مرگ...💔
🎙صابر خراسانی
السلام علیک یااباعبدالله💔
#ربیع_الاول
#امام_زمان
#شب_جمعه
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
💔🌷💔
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
💔🌷💔
#امام_زمان
#جمعه
#ربیع_الاول
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
💠كودكي كه امام حسين (ع) را
به اسباب بازي نفروخت...💔
💠معرفت و محبت اين بچه به
امام حسين (ع) ديدنيه...💚
امام صادق (ع):
مَنْ وَجَدَ بَرْدَ حُبِّنَا عَلَي قَلْبِهِ فَلْيُكْثِرِ
الدُّعَاءَ لِأُمِّهِ فَإِنَّهَا لَمْ تَخُنْ أَبَاهُ
💠هر كس خنكاي محبت ما را در قلب خويش احساس مي كند، براي مادرش زياد دعا كند،
زيرا اين محبت ما را مرهون پاكدامني مادرش است.💚
📘من لا يحضره الفقيه، ج3، ص: 493
#ربیع_الاول
#جمعه
#امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠فضائل ونحوه خواندن نماز جعفر طیار
از زبان حجتالاسلام فرحزاد
💠خواندن نماز جعفر طیار قبل از ظهر روز جمعه بسیارسفارش شده
#ربیع_الاول
#جمعه
#امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تهاجم فرهنگی یعنی.....
ساخت ایران🇮🇷 مادرِ_مسلمان
&&&
ساخت انگلیس🇬🇧 مادرِ_سگ
#غربزدگی
#ربیع_الاول #امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
📚 تقدیر
قسمت چهل و دوم
✍️موی بیرون زده از شالش رو مرتب کرد و با لبخندی روی لبش گفت: «آره حتما! با خاله صحبت می کنم!»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نه! منظورم صحبت نبود»
با تعجب نگاهم کرد، سرش رو به معنی «پس چی بود؟» تکون داد که گفتم: «من حس می کنم حال مامان به خاطر تموم شدن رابطه ی ما بد شده، خوب مقصرشم من بودم. در حقت کوتاهی کردم، ببخشید. بیا دوباره شروع کنیم، من حاضرم همه ی پس اندازم رو بدم بهت که کافه ات رو ارتقا بدی، هرچند زیادم نیست. دیگه هم آرامش زندگی تنهاییم برام مهم نیست، یعنی حاضرم به خاطر مامان نادیده اش بگیرم، یعنی...»
با صداش به خودم اومدم که گفت: «چی داری می گی واسه خودت؟ مگه بچه بازیه که دوباره شروعش کنیم؟ مگه فقط تو مهمی، که بخوای از خود گذشتگی کنی و آرامشت رو نادیده بگیری؟ چرا یجور حرف می زنی که انگار جز خودت هیچ کسی مهم نیست؟...»
حرفشو قطع کردم و گفتم: «نه من منظورم...»
دستشو آورد بالا و گفت: «صبر کن حرفم تموم شه!»
هردو چند ثانیه تو سکوت به هم نگاه کردیم که شکستش و گفت: «ببین! قبلا هم بهت گفتم، رَوند زندگیت اشتباهه. این که برای راحتی دیگران و نشکستن دلشون تن به هر کاری بدی غلطه! البته، نمی دونم چرا جدیدا اینجوری شدی، چون یادمه سر خونه ی جدا گرفتنت چطور سر حرفت موندی. یا حتی همین تا الان مجرد موندنت! ولی حالا میخوای ازدواج کنی که مامانت راضی شه عمل کنه؟ میفهمی چی میگی؟ متوجهی که ازدواج چقدر مهمه؟ روح و جسم و آینده خودت و نسل های بعدت رو تحت تاثیر قرار میده؟»
تکیه داد به صندلی اش و گفت: «نه! با اینکه خاله رو اندازه ی مامان خودم دوست دارم ولی نه! نمی تونم قبول کنم. من دنبال یه زندگی آروم پر از عشقم! اینکه همسرم دوستم داشته باشه، بچه هام عشق رو از نگاه مامان باباشون به هم بشناسن، نه اینجوری...»
پریدم وسط حرفش و گفتم: «من اون عشقی که میخوای رو بهت میدم! هرچی که بخوای، فقط لطفا قبول کن که ازدواج کنیم. ببین ما از بچگی باهم بزرگ شدیم، همدیگه رو میشناسیم من دوستت دارم فقط، فقط اون موقع شوکه بودم، ببین من که هیچوقت بهت بی احترامی نکردم، من... یعنی اگرم کردم عذرخواهی می کنم، بیا دوباره شروع کنیم، بذار مامان بره عمل کنه، من قول می دم که بچه هامون عشق رو از ما یاد بگیرن، ببین من آدم احساساتی و آرومی هستم... یعنی منظورم اینه که...»
«منظورم اینه که...»
ماهان گوش کن!
این لحن و صدای تقریبا بلندش یعنی موفق نبودم که راضیش کنم؟ یعنی مامان...
نفهمیدم چی شد که بغضم شکست و نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم! رضوانه اشاره کرد برام آب بیارن و با صدای آرومی گفت: «ماهان، مطمئن باش که عمو علی مامانت رو برای عمل راضی می کنه، من اگر می تونستم حتما قبول می کردم که دوباره شروع کنیم ولی من و تو مناسب هم نیستیم. متوجهی؟!»
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم، اشکامو پاک کردم، بلند شدم و بعد از گفتن ببخشید و خداحافظی کوتاهی از کافه اش اومدم بیرون. به آزاده زنگ زدم که گفت مامان خوابه حالش هم خوبه نگران نباشم. چطوری می تونستم نگران نباشم؟ اون به خاطر من حالش بد شده. چطور انقدر خودخواه بودم که برق خوشحالی رو تو چشماش ندیدم و سعی نکردم به زندگی با رضوانه فکر کنم؟ اگه مامان نباشه! این زندگی به چه دردی می خوره. اصلا اگه نباشه مگه آرامشی می مونه؟ خدایا خودت کمکم کن!
می خواستم برم پیش بابا ولی انقدر حالم بد بود که وقتی به خودم اومدم، تو پارکینگ خونه ام بودم.
می دونستم امشب قرار نیست خوابم ببره و فقط لباسام رو ریختم تو لباس شویی و رفتم زیر دوش! باید رضوانه رو راضی می کردم! آره باید راضیش می کردم.
وقتی اومدم بیرون نگاهی به گوشیم انداختم. کلی علامت تماس از دست رفته و پیام رو گوشیم بود که موقع زنگ زدن به آزاده هم دیده بودمشون ولی توجه نکردم.
همه ی تماس ها از سمت مرادیان بود و چند تا پیام که حالمو پرسیده بود. دوتا پیام آخر هم از طرف رضوانه بود، یه پیام عذرخواهی و یکی هم گفته بود وقتی رسیدم بهش بگم چون نگرانمه. می خواستم جوابشو ندم اما یادم افتاد که برای راضی کردنش، لازمه اخلاقمو عوض کنم. ازش تشکر کردم و گفتم رسیدم، بعد هم به مرادیان زنگ زدم و توضیح دادم حال مادرم بده و ممکنه نتونم چند روزی برم شرکت. یکم مکث کرد و بعد باشه ای گفت و قطع کرد.
چند بار برای رضوانه پیام نوشتم و پاک کردم و بلاخره بیخیالش شدم و گوشی رو انداختم کنار.
دوباره رژه رفتنم تو خونه شروع شد ولی دلم آروم نمی شد. راه می رفتم، دراز می کشیدم، می نشستم ولی آروم نمی شدم. فکر مامان و لجبازی زبون زدش از سرم بیرون نمی رفت، می دونستم اگر نخواد، هیچکس نمی تونه نظرش رو عوض کنه، حتی اگه پرستارا به زور دست و پاشو بگیرن و ببرنش اتاق عمل!!
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
📚 تقدیر
قسمت چهل و سوم
✍️خدایا باید چیکار کنم؟! چرا بعد از اون شب آرامشم بر نمی گرده؟
یهو یاد اون شب، مرادیان و حرف های نیمه کاره مون تو شرکت افتادم. داشت چی می گفت؟ ازدواج کنیم؟ آره آره همینو می گفت، اون لحظه تو فکر این بودم چجوری بهش بگم نه که ناراحت نشه و تو دردسر نیفتم اما حالا...
گوشیمو برداشتم بهش زنگ بزنم که دیدم ساعت یک و بیست دقیقه است و من نه شام خوردم و نه متوجه گذر زمان شدم.
نمی تونستم تا صبح صبر کنم و می ترسیدم دیر شه. بهش پیام دادم و فقط یک کلمه نوشتم: «قبوله»
گوشی رو گذاشتم کنار تخت و دراز کشیدم که صبح بتونم برم بیمارستان و تلاشمو بکنم مامان راضی شه که صدای پیام اومد. وقتی دیدم مرادیانه تعجب کردم. یعنی اونم بیداره؟
نوشته بود می تونی صحبت کنی؟
سریع شماره اش رو گرفتم که جواب داد و همون لحظه صدای بوق ماشین اومد. یعنی بیرونه؟ این موقع شب؟
جواب سلامشو دادم و طاقت نیاوردم نپرسم و گفتم: «بیرونید؟»
چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: «بله!»
این چه زندگی مزخرفیه که برا خودش درست کرده؟! نمی دونم چی شد که پرسیدم: «الان حاضر میشم میام دنبالتون، آدرس رو بفرستید»
میخواست چیزی بگه که بعد از خداحافظی خشکی، گوشی رو قطع کردم و سریع حاضر شدم.
یه جایی نزدیک خونه شون تو ایستگاه اتوبوس نشسته بود و وقتی سوار شد متوجه شدم لباس گرم هم نپوشیده، سریع بخاری رو زدم و راه افتادم سمت خونه!
با صدای گرفته اش گفت: «نمی خواستم مزاحمتون بشم!»
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: «نشدین! اینجوری می تونیم راحت تر صحبت کنیم»
با خنده ی بی جونی گفت: «چیشده که انقدر عجله دارید؟»
بی روح گفتم: «شما ندارید؟»
روشو برگردوند سمت پنجره و گفت: «خیلی زیاد»
با تک خنده ای از روی حرص گفتم: «کی بیایم خواستگاری؟»
سرشو تکیه داد به شیشه و گفت: «نمی دونم، فعلا که دعوامون شده، از خونه زدم بیرون!»
جوابی ندادم و تو سکوت تا خونه رفتم. اونم خوابش برده بود ولی به محض اینکه وارد پارکینگ شدم، پرید و با ترس گفت: «کجاییم؟»
لبخندی زدم و کلید خونه رو گرفتم سمتش و گفتم: «خونه ی من. برید طبقه ی اول، در رو هم از پشت قفل کنید، من تو ماشین می مونم»
نگاهی به کلید و بعد به من کرد و گفت: «من که بعیده خوابم ببره، شما هم اگه اینطورید، باهم بریم که صحبت کنیم!»
دختره ی دیوونه ی نترس!
با هم وارد خونه شدیم که برگشت سمتم و گفت: «خونه ی خودتونه؟»
با سر حرفشو تایید کردم که آروم زمزمه کرد: «چه مرتب!»
در جوابش لبخندی زدم و به بهونه ی چایی گذاشتن و در واقع برای اینکه احساس راحتی کنه، رفتم سمت آشپزخونه.
اون شب تا نزدیک صبح باهم صحبت کردیم و از شرایطم گفتیم، اولش از برخورد مامان تعجب کرد ولی بعد با لبخندی وسط گریه هاش که همچنان ادامه داشت گفت به نفع اون شده و حالا که منم عجله دارم، می تونیم برای فردا شب قرار خواستگاری رو بذاریم.
باز هم سر ازدواج و اسیر شدن من، زندگی رفته بود رو دور تند خودش!
نیمرویی که درست کرده بودم رو گذاشتم رو میز و گفتم: «مگه نگفتین دعواتون شده؟»
سریع یه لقمه برای خودش گرفت و گفت: «اون تقریبا همیشگیه و بحثش جداست»
دیگه چیزی نپرسیدم و بعد از شامی که بیشتر شبیه سحری بود بهش گفتم بره تو اتاق در رو قفل کنه بخوابه که از خدا خواسته قبول کرد و رفت. منم روی مبل دراز کشیدم و ساعت گذاشتم که خواب نمونیم ولی تا صبح خوابم نبرد و ساعت هفت صبح، چایی دم کردم، براش یه نامه گذاشتم که تعارف نکنه صبحونه بخوره و رفتم سمت بیمارستان!
از دیشب فکر کرده بودم چجوری به مامان بگم بریم خواستگاری که قبول کنهو دعا می کردم که موفق بشم.
وقتی رسیدم، به آزاده زنگ زدم و گفتم اگر می تونه با پرستار یا مسئولش هرکی هست صحبت کنه که من برم جاش و بتونم با مامان صحبت کنم!
یه ربع طول کشید که با اخم اومد بیرون و گفت حواسم باشه مامان رو حرص ندم و تاکید کرد که سریع حرفامو تموم کنم.
وقتی رفتم پیش مامان پیشونیشو بوسیدم که با خوشحالی گفت: « آزاده گفت می خوای باهام صحبت کنی، خبریه؟»
همین خوشحالیش به اسارت تا ابد تو بدترین زندان ها می ارزید، ازدواج که جای خود. لبخندی زدم و گفتم: «بعله زهرا خانم، قراره دوباره عروس دار شی!»
چشماش از خوشحالی برق زد و پرسید: «رضوانه؟ راضی شد؟»
لبخندی بهش زدم، دستشو بوسیدم و گفتم: «نه، اون که تموم شد قربونت برم، خیلی منطقی و عاقلانه! از سر لج و لجبازی نبود که دوباره بخواد شروع بشه!»
با اخم و سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم: «مدیر شرکتمونه! دختر جدی و خوبیه!»
قبل از اینکه جمله ی بعدم رو بگم تو دلم از خدا بابت دروغی که مجبوری و برای سلامت مامان می خواستم بگم، عذرخواهی کردم و با لبخندِ مثلا از روی خجالتی به مامان گفتم: «راستش، دنبال فرصت مناسب بودم بهتون بگم که دیگه اینجوری شد!»
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷