eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷ماه وماه تولد پیامبر(ص) 💠خنده حلال 🎙حجت‌الاسلام قرائتی(حفظه الله) ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥جواب‌های دندان شکن آقاسید کاظم روحبخش به حرفهای پوشالی جواد هاشمی... 🚷برگرد سید... الهم عجل لولیک الفرج 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀السلام علیک یا سکینة بنت الحسین (ع) 🥀 ✨سکینه دختر امام حسین(ع) را از باهوش‌ترین، زیباترین، خوش اخلاق‌ترین، باتقواترین و بزرگ زنان زمانه خویش دانسته‌اند. ✨امام حسین(ع) سکینه را بنده‌ای غرق در ذات الهی معرفی کرده که نشان دهنده فضل و کمال اوست . 🥀وفات دردانه (ع) حضرت سکینه(س)تسلیت باد. 🎙یسنا بلندگرای ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت چهل و هشتم ✍️شب وقتی دوتایی وارد اتاق من شدیم، دست به کمر نگاهش کردم و گفتم: «چرااا؟» با اخم الکی نگاهم کرد و با لحن طلبکاری گفت: «چی چرا؟!» ابروم از تعجب این تغییر شخصیت یهوییش بالا پرید و گفتم: «همینکه شب رو موندیم!» شونه ای بالا انداخت، روشو برگردوند و با صدایی که سعی داشت محکم باشه اما من لرزشش رو حس می کردم گفت: «تمام روز می خندید ولی کاملا مشخص بود چقدر از نبودن مامانت ناراحته، با این حال انقدر تو همین یه روز باهام مهربونی کرد که برای اولین بار تو زندگیم حس کردم بابا دارم. به ظاهر به خاطر اون این پیشنهادو دادم ولی درواقع به خاطر خودم بود. حتی اگه روم می شد الانم می رفتم تو بغلش می‌خوابیدم!» چه بلایی سر این بچه آوردن که با وجود اینهمه غرورش اینطور داره اعتراف می کنه؟ لبخندی زدم و گفتم: «میخوای من بهش بگم؟» الکی لبخند زد و گفت: «نه بابا! نهایتا خودت جورشو می کشی دیگه! حالا من رو تخت بخوابم یا تو؟» انقدر سریع سوالِ «کی رو تخت بخوابه» رو مطرح کرد که اون لحظه متوجه تیکه ی اول حرفش نشدم و با ابرو بهش اشاره کردم و گفتم: «تو!» با سر حرفمو تایید کرد و رو تخت نشست و به قاب عکس دسته جمعیمون که رو میز کنار تخت بود خیره شد. اولین تشکی که تو کمد بود رو برداشتم و وقتی بازش می کردم متوجه اندازه ی بزرگش شدم و با فکر به اینکه آخرین بار کی روش خوابیده یکم مورمورم شد اما بوی تمیزیش نشون می داد مامان ملافه شو تازه شسته و خیالم راحت شد. یه پتوی زاپاس هم درآوردم که اگه شب سردم شد استفاده کنم. خواستم چراغو خاموش کنم که با «هین» از سر ذوق پوپک برگشتم سمتش و سوالی سرمو تکون دادم که گفت: «چه خوشگله! طرحش خیلی زنده است. ازینا که آدم روش بخوابه کلی خواب خوب می بینه. اصلا نظرم عوض شد. تو بیا رو تخت بخواب.» صبح وقتی چشمم رو باز کردم، خبری از پوپک نبود، حتی تشک رو هم جمع کرده بود. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدنش از جام پریدم. تا ده صبح خوابیده بودم؟ سریع تخت رو مرتب کردم و رفتم بیرون. آبی به دست و صورتم زدم و وقتی وارد حال شدم، پوپک رو دیدم که پشت لپ تاب و غرق کاره! یه لحظه با فکر به اتفاقات دیشب از خودم بدم اومد و بعد نگران شدم که نکنه واقعا بیدار بوده باشه؟! سرشو بلند کرد و با دیدنم، سریع گفتم: «سلام، صبحت بخیر!» اخمی کرد و جواب سلامم رو داد. معنی اخمش چیه؟ ضربان قلبم رفت بالا و برای آروم کردن خودم و فهمیدن دلیل اخمش پرسیدم: «صبحونه خوردی؟» بدون اینکه نگاهم کنه گفت: «آره با بابات خوردیم بعدش رفت بیمارستان که اگر بذارن مامانت رو ببینه! فکر کنم چایی هنوز گرم باشه!» نفس راحتی کشیدم و بی حرف رفتم سمت آشپزخونه که گفت: «ماهی!» گفتم: «بله پولک!» تک خنده ای کرد و گفت: «بدجنس!» بعد که سکوت و نگاه منتظرم رو دید ادامه داد: «اگه گرم بود، برای منم یه لیوان میاری؟» آخه مگه میشه یکی انقدر پررو باشه؟! مغزم با یادآوری دیشب جواب سوالمو داد. حق داشت، من دیشب داشتم در امانت خیانت می کردم! اگه بین ما دوتا کسی قرار باشه لقب پررو رو بگیره، اون منم! سرم رو به تایید حرفش تکون دادم و باز هم خدا رو شکر کردم که خوابش سنگین بوده! پوپک به اصرار خودش، ناهار رو درست کرد و نذاشت من هم کمکی بهش بکنم. درسته که از خیلی نظرها با هم فرق داشتیم، اما در این مورد که خیلی جاها تنهایی رو ترجیح می دادیم، هم نظر بودیم. بابا موقع ناهار و با حال خوبی برگشت خونه. تونسته بود مامان رو ببینه و حسابی سرحال به نظر می رسید و انگار این از خوش شانسی پوپک بود چون کلی مهربونی و تعریف، ازش گرفت! بعد از ناهار نذاشتم پوپک ظرفا رو بشوره و به بابا هم گفتم با خیال راحت استراحت کنه ولی ترجیح داد بره پیش پوپک بشینه و اونم برعکس همیشه که با همه مون بداخلاق بود، با مهربونی جواب سوالای بابا رو می‌داد. عجیب بود که دوتایی انقدر حرف برای گفتن داشتن. با صدای بابا که می گفت:« به جای اینکه زل بزنی به من و دخترم، چایی دم کن» از فکر بیرون اومدم و با لبخند «چشم»ی گفتم و رفتم سمت کتری! واقعا چقدر جای مامان خالیه! یعنی اونم می تونه همینجوری پوپک رو دوست داشته باشه؟ بعد از ناهار الناز و مَهدی اومدن پیش بابا و حدودا یک ساعت بعد هم مِهدی و مرجان رسیدن. اینکه هیچکدوم بچه هاشون رو نیاورده بودن یعنی قرار بود مِهدی و مَهدی فوتبال بازی کنن که واقعا از حوصله ی من خارج بود و یکم که پیششون موندیم، عذرخواهی کردم و برگشتیم خونه! پوپک با لپ تاب رفت تو اتاق و منم رفتم آشپزخونه که یه فکری برای شام بکنم. لباس خونه های پوپک رو هم از روی طناب آپارتمانی برداشتم، تا زدم و براش بردم! باید چند تا کشو و طبقه ی کمد براش خالی می کردم! بعید می دونم دیگه بخواد برگرده خونه شون! ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت چهل و نه ✍️موقع شام، خیلی عادی و جوری که انگار نه انگار منم تو این خونه هستم، اومد تو آشپزخونه. نگاهی به میز و غذا کرد و با خنده ی دوستانه ای گفت: «ببخشید، سرگرم کار شدم نفهمیدم زمان چجوری گذشت» در جوابش لبخندی زدم و سر تکون دادم و فکر کردم، مگه میشه رنگ زرد انقدر به یکی بیاد؟! داشتم با خودم فکر میکردم، پس باباش کِی پولشو می ده که بره؟! تا کی قراره عذاب بکشم؟! بعد از دوش فوری سردی که گرفتم برگشتم پشت میز و تا رسیدم دماغشو کشید بالا! سرشم پایین بود. گریه کرده باز؟ افسرده ای چیزیه؟ خواستم دستمو بذارم رو شونه اش که منصرف شدم و فقط اسمشو صدا کردم. سرشو آورد بالا و با چشمای قرمزش زل زد تو چشمام و گفت: «ببخشید که مزاحمت شدم، اتاقتو اشغال کردم، یه دوش راحتم نمی تونی بگیری!» تک خنده ای کردم و گفتم: «چجوری به این نتیجه رسیدی اونوقت؟ من فقط وقتی یه چیزی سرخ می کنم بدم میاد بوش رو بدن و لباسم بمونه! الکی واسه خودت داستان سرایی نکن» نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت: «چرا شبیه این زن وسواسیایی؟!» دیس پلو رو هل دادم سمتش و گفتم: «یعنی تو بدت نمیاد؟» شونشو بالا انداخت و همینطور که می کشید گفت: «من اصلا غذا درست نمی کنم!» با تعجب گفتم: «واقعا؟ ولی ناهارت که خیلی خوشمزه شده بود!» دستش چند ثانیه رو قاشق خورشت ثابت موند و بعد خیلی آروم گفت: «پارسال یه ماه رفتن استرالیا، تنها بودم مجبور شدم یه چیزایی یاد بگیرم!» چجوری تا الان زیر بار اینهمه بی مهری دووم آورده بود؟ با حالت خندونی گفتم: «پس به نفعت شده!» پوزخندی زد و گفت: آره! تو سکوت شاممون رو خوردیم که آخراش شکستش و گفت: «راستی، چیشد که برگشتیم؟ بابات امشب تنها می مونه؟» در جواب گفتم: «مِهدی و مَهدی، سرِ بازی خیلی سر و صدا می کنن من تحملشو ندارم. بعدم احتمالا امشب خودشون می مونن پیش بابا!» با بقیه ی غذاش بازی کرد و‌ خیلی آروم گفت: «کاش ما هم می موندیم!» نمی دونم چی شد که اون جواب احمقانه اومد به فکرم و گفتم: «دوست داری الان بریم؟» با سر «نه»ای گفت و منم دیگه ادامه ندادم! چه خوب که قبول نکرد! چه بد که من نمی تونم دهنم رو ببندم و حرف اضافه نزنم! وقتی شب رفت تو اتاق و فشار حضورش از روم برداشته شد، روی مبل دراز کشیدم و با یادآوری دیشب به این نتیجه رسیدم که بعضی وقت ها، تنها خوابیدن، حتی روی مبل کوچیک هم نعمت بزرگیه! صبح روز بعد، با فکر به اینکه دو روز از سال جدید گذشته و هیچ خبری از باباش نیست، پیشنهاد دادم باهاشون تماس بگیره که بریم خونه شون عید دیدنی! با اکراه قبول کرد ولی وقتی بعد از صحبت تلفنی، با چهره ی تو هم رفته، گوشی رو قطع و‌ پرت کرد رو مبل، بدون نگاه بهم گفت: «میگه تا آخر تعطیلات خونه نیستن!» و چند ثانیه بعد، با اخم نگاهم کرد و گفت: «دیگه هم به من نگو بهش زنگ بزنم فهمیدی؟» سرم رو به تایید حرفش تکون دادم که بلند شد وایساد و گفت: «اگرم مزاحمتم برم خونه دوستم!» رفتم رو به روش وایسادم و گفتم: «از کاه، کوه نساز. فقط گفتم زشت نباشه که نرفتیم خونه شون!» بدون جوابی، از کنارم رد شد و تا ظهر، خودشو با لپ تاب مشغول کرد،برای پرت کردن حواس خودش از مشکلاته که اینجور غرق کار میشه! چه اوضاع ناراحت کننده ایه که پناهت بشه کار! خیلی به این موضوع فکر کردم که چطوری می تونم حالشو خوب کنم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که شاید با دیدن بابام، حالش خوب شه. مامان که حالش بهتر شد، انگاری برای اینکه مطمئن شه همه چی واقعی بوده و حالا که عملش تموم شده، رابطه ام با پوپک هم مثل رضوانه نمی‌شه گفت که زودتر باید جشن عقد رو بگیریم و وقتی به پوپک گفتم، مثل آب زلالی که بهمش زدن، گل آلود شد و پناه برد به اتاق که احتمالا گریه کنه! پروسه ی ناراحتی و اخم و کم حرفی پوپک چند روزی ادامه داشت و بلاخره وقتی گفتم، «مگه برای رفتنت به پولی که بابات بعد عروسی بهت میده احتیاج نداری؟» یکم آروم گرفت و جشن عقد و عروسی ما، بیست و هشتم فروردین، یعنی دقیقا یک ماه بعد از عقدمون برگزار شد و بابا به عنوان هدیه عروسی یه پولی بهم داد که خونه رو بهتر کنم، ولی بابای پوپک مثل یه مهمون اومد و نه تنها کادویی نداد و به رسم معمول حرفی از جهیزیه نزد که حتی اشاره ای هم به پولی که قرار بود به پوپک بده نکرد و مثل بقیه ی مهمون ها زود رفت و تا دم خونه هم همراهمون نیومد. واقعیت، فامیل های زیادی هم نداشتن و عروسی، رو دست فامیل های ما می چرخید. خانواده ام تا دم در خونه باهامون اومدن و ما رو خیلی زود فرستادن تو خونه که بخوابیم و بتونیم صبح زود بیدار شیم و خودمون رو برسونیم فرودگاه که از مسافرت کیشمون که کادوی مهران و فرشته بود، جا نمونیم. همه ی خواهر برادرا برامون سنگ تموم گذاشته بودن و ممنونشون بودم، مثل همیشه! ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه حضرت سکینه(س)💔 🏴۵ وفات سکینه خاتون(س) دختر حسین (ع) 🎙استاد شیخ حسین انصاریان الهم عجل لولیک الفرج 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای عوض شدن ؛ هیچ وقت دیر نیست...!✨ 🌹🎙 استاد قرائتی(حفظه الله) الهم عجل لولیک الفرج🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردای قیامت مواخذه خواهیم شد اگر این آقا را به مردم معرفی نکنیم.... الهم عجل لولیک الفرج 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫آنتی شبهات ❌آیا آقای خامنه ای به مردم فلسطین بیشتر از مردم خودش اهمیت میده؟ ❌پاسخ به سیاه نمایی‌های اکبرنژاد رفتن به مناطق محروم و سیاه نمایی های زیاد برای اثبات دروغ های خودش ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌷 تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۶/۱۹ - جزیره مجنون ✍🏻 بخش‌هایی از وصیت‌نامه این شهید عزیز: ✅ فقط تقاضا دارم هدفم را دنباله رو باشید ✅ شما ای خواهرانم، چادر سیاه و حجاب اسلامی را بر سر بکشید و چشم دشمنان را کور و تن آنان را بلرزه در آورید، همانگونه که گفته اند «خواهرم سیاهی چادر شما کوبنده تر از سرخی خون من است» 🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
✍دست نوشته شهیده سیده فاطمه سادات حسینی از شهدای تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی سال ۱۳۹۸... خدایا آرزوم را نقاشی کنم با اجازه بسم رب شهدا یا زهرا الهی و ربی من لی غیرک یا مهدی شهید راه ولایت سیده فاطمه سادات حسینی...💔 فراق : ۱۳۷۴/۹/۲۲ وصال : ۱۳۹ / / 🌹هو شهید... یعنی من به آرزوم می‌رسم...😔 🌷شهیده‌سیده‌فاطمه‌سادات‌حسینی🌷 الهم عجل لولیک الفرج 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 الهم عجل لولیک الفرج 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🌷شهیدآیت الله مدنی🌷 الهم عجل لولیک الفرج 🤲 هدیه به روح دومین شهید محراب 🌷سید اسدالله مدنی🌷 ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن، امام شهدا، اموات واسیران خاک، وتعجیل در فرج آقا صلوات🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ارزش زن ایرانی را کیا میارن پایین؟ شرافت ، حیا ، حجاب ، آدم بودن کیلویی چند؟؟؟؟؟😡 🚷این آشغالی که اینا تولید میکنن دودش توی چشم اون پدر زحمتکش ومادرفداکار درخانواده ای میره که دختر وپسرشون این خزعبلات رو میبینه وتقلید میکنه... مسئولان فرهنگی چه غلطی میکنید؟ تو این مملکت با حقوقهای آنچنانی که میگیرید ، هی توی بوق وکرنا کردید که کار فرهنگی ، کارفرهنگی....😡 کدومه کارتووون ؟ جواب داد؟ بفرماییدتحویل بگیرید....☝️ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠کسی که آل یاسین میخونه مطمئن باشه که جوابش رو میدن.... 🌷اهمیت زیارت آل یاسین ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
✅️کارفرهنگی یعنی این☝️ 🌷 یکی از هموطنان عزیز سردر فروشگاه خود اطلاعیه زده‌‌اند که: 💠به حرمت خون شهیدان، این مجموعه پاسخگوی خواهران بی‌حجاب نمی‌باشد با این زیرنویس که « روزی_دست_خداست » شیرمادرت حلالت که به هر قیمتی درآمد کسب نمیکنی...🌷 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔔زنگ خطر ❌️در آخر الزمان همه نمازخوان ها بی نماز می شوند مگر... 🎙دکتر علی تقوی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت پنجاه ✍️ واقعا من دوماد شده بودم، الکی الکی... اومدیم خونه ی خودمون، یعنی خونه ی من با تمام لوازم مجردی من! حالا می تونستم با دقت نگاهش کنم. یه به قول خودشون گریم ساده جایگزین آرایش های زننده شده بود که خوب به نظر می رسید اما اینکه سنش رو بالا برده بودن به نظرم جالب نبود. هنوز خوب نگاهش نکرده بودم که چند قدم به سمت اتاق برداشت اما با سوال مسخره ام نگهش داشتم که بیشتر ببینمش. نمی دونم از سر کنجکاوی یا هیجان عروسی یا چیزی که نمی دونستم چیه! آروم گفتم: «اول تو میری حموم یا من برم؟» دور زد، شاید اونم از سر کنجکاوی، نگاهشو از بالا تا پایینم تاب داد و بعد پشتشو کرد بهم و با لحن تند و خسته ای گفت: «فعلا بیا این بندا رو باز کن من زره جنگیمو در بیارم، بعد ببینیم کی اول بره» با خنده گفتم: « به این زودی درش بیاری؟ حیفه که! برو عقب تر وایسا ببینم چه شکلی شدی تو این لباس!» برگشت با تعجب نگاهم کرد و گفت: «واقعا؟» سرم رو به معنی آره تکون دادم که حس کردم حالت ناراحت چهره اش عوض شد. رفت سمت آشپزخونه و من با حس عجیبی نگاهش کردم. موهاش ساده و باز دو طرف سرش بود و با تاج ظریفی که گذاشته بود واقعا شبیه فرشته ها به نظر می رسید. یه فرشته از ماه! همینو بلند گفتم: «مثل فرشته ای شدی که از ماه اومده!» لبخندی رو لبش نشست و گفت: «مسخره می کنی؟» چند قدم به سمت مبل ها برداشت، فنر زیر دامنش رو با دست مرتب کرد، نشست و گفت: «آره از ماه، اشتباهی فرود اومدم تو یه جهنم تاریک و پر از عذاب! اون شب، برای اولین بار رو تخت دونفره ای که یکی از تغییرات خونه ی مجردی من به متاهلی بود خوابیدیم. اینبار شاید با خیال راحت و بدون عذاب وجدان. صبح زود با صدای زنگ ساعت بیدار شدیم و کلی مامان و خواهرا رو دعا کردیم که مجبورمون کردن روز قبل از عروسی، چمدونمون رو ببندیم. سریع حاضر شدیم و خودمون رو رسوندیم فرودگاه. من تو زندگیم زیاد مسافرت نرفته بودم، به خصوص با هواپیما و یه دختر... . «پرواز ساعت چنده؟» با صداش از فکر بیرون اومدم و با لبخند گفتم: «ساعت شش و پنجاه!» خمیازه ای کشید، تکیه داد به من و گفت: «کاش زودتر برسیم، دوست دارم فقط بخوابم. با خیال راحت و بدون فکر و خیال و دغدغه!» لبخندی به چشمای بازش زدم و گفتم اگه اینجوری نشسته خوابت می بره از الان بخواب. دستشو دور دستم حلقه کرد، سرشو گذاشت رو شونه ام، چشماشو بست و دیگه چیزی نگفت‌. یعنی اونم صدای ضربان قلبم رو می شنید؟ یا فقط خودم حسش می کردم؟ وقتی رسیدیم و اتاقمون رو تحویل گرفتیم، اون داشت لباساشو عوض می کرد که بخوابه و منم سریع رفتم سمت حموم که دوش بگیرم. هیچی مثل دوش گرفتن حالمو خوب نمی کرد. وقتی اومدم بیرون، دیدمش که خوابیده! چرا رفتاراش برام عادی نمی شد؟! بعد از تموم شدن تلفنم با مامان، به ساعت نگاه کردم و آروم صداش زدم: «پوپک؟ بیداری بریم یه چیزی بخوریم؟» همونجور «اوم»ی گفت که نفهمیدم به معنی «آره» است یا «نه»؟ برای همین یکم تکونش دادم و گفتم: «اوم، یعنی چی؟» «نچ»ی کرد و به سختی و با چشمای بسته و موهایی که تو صورتش ریخته بود، از روی تخت رفت سمت دستشویی! وقتی داشت حاضر می شد، مسئول تورمون زنگ زد و گشت هامون رو توضیح داد. بقیه ی روز کنار دریا بودیم. کلا وقتی بیرون بودیم، جوری ازم فاصله می گرفت و مستقل رفتار می کرد که اگر یکی از دور ما رو می دید ممکن بود همون رابطه ی همکار بودنمون رو هم باور نکنه! با این حال، یکمی هم کنار هم قدم زدیم. روز بعد با ذوقی که تاحالا به جز وقتایی که با بابا صحبت می کنه تو چهره و رفتارش ندیده بودم، گفت دوست داره بره غواصی و اسب سواری! نمی فهمیدم چرا گشت هایی که رو تورمون بود رو نادیده می گرفت و فقط میخواست پول خرج کنه! با این حال با بی میلی که سعی می کردم ظاهرش نکنم، قبول کردم ولی وقتی با دیدن اسب ها ذوق زده شد، لبخندی رو لبم نشست و با خودم گفتم ارزشش رو داشت. نمی دونستم چرا انقدر دوست دارم خوشحالش کنم و حتی اینم نمی دونستم که چرا یجورایی عادتم شده بود که کنارش باشم و اعتراضی نداشتم. اصلا مگه میشه وقتی یه تیکه ماه کوچولو پناه آورده بهت اعتراض کنی؟ روز آخر و موقع خرید سوغاتی، غم خاصی رو چهره اش بود، جرات نکردم بگم برای پدرش هم سوغاتی بخره. ماه عسل کذایی تموم شد و برگشتیم خونه، خودشو انداخت رو مبل و گفت: هیچ جا مثل خونه ی تو راحت نیستم!» لبخندی بهش زدم و گفتم: «الان اینجا خونه ی خودتم هست!» پرسیدم، شام چی می خوری؟» یکم خودشو کشید که خستگی در کنه و گفت:یه کاریش می کنم!» با خوشحالی بلند شدم و گفتم: «واقعا؟ سختت نیست؟» خنده کنان گفت: «نه. موقع شام از هدف هایی که برای زندگیش داره گفت. دستمو زده بودم زیر چونه ام و به رویا بافی این دختر عجیب گوش می دادم. بعضی وقتا رفتاراش منو یاد بچگی های الناز می انداخت. ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت پنجاه و یک ✍️حدودا یه هفته از عروسیمون گذشته بود و هردو با اینکه به زبون نمی آوردیم، منتظر اون پولی که باباش قرار بود بده بودیم. اینو از کلافگی پوپک و ناراحتیش وقتی چیزی می خریدیم متوجه می شدم چون باباش همون پول تو جیبی کمش رو هم بعد از عروسی قطع کرده بود و حالا فقط ظاهرا یه دختر پولدار بود. هرچند، بابت حقوق خوبی که تو قرارداد برام در نظر گرفته بود، مشکل مالی نداشتیم ولی من می فهمیدم که چقدر تو فشاره و دلیل اینهمه رفتارهای بد پدرش رو نمی فهمیدم. در هر صورت من که اون پول رو برای خودم نمی خواستم، یعنی اصلا دلم نمی خواست حتی یه ریال از پولای اون مرد بی مهرِ از خود راضی بیاد تو زندگیم ولی نگران سرخورده شدن پوپکی بودم که خیلی جدی پیگیر کارهای مهاجرتش بود. پوپک هنوز هم دوست نداشت کسی تو شرکت بدونه ما ازدواج کردیم و رفتارش با من مثل قبل بود و حتی روزهایی که سرمون شلوغ بود، بیشتر از همه با من تندی می کرد. درست مثل امروز که روز سخت و پر کاری داشتیم و همگی حسابی کلافه و عصبی بودیم. بقیه که رفتن، منم داشتم وسایلا رو جمع می کردم که پوپک گفت می خواد بمونه و کار رو تموم کنه. دوست داشتم برم خونه و فقط بخوابم ولی خوب دیگه ماشین نداشت و اگر منم ولش می کردم می رفتم، فرقی با باباش نداشتم. بیخیال وسایل شدم و خواستم برم کمکش که مامان زنگ زد و خیلی سریع و آمرانه برای شام دعوتمون کرد. تلفن رو که قطع کردم، نفس عمیقی کشیدم و به پوپک گفتم: «فکر کنم دیگه باید جمع کنی بریم!» با اخم سرشو بلند کرد و گفت: «من که گفتم تو برو! خودم ماشین می‌گیرم میام!» لبخند احمقانه ای زدم و گفتم: «نچ! دستور از بالاس، مامان برای شام دعوتمون کرده!» نگاهش متعجب شد و گفت: «الان؟! بدون خبر قبلی» و بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشه، نگاهی به سر و وضعش انداخت و ادامه داد: «اینجوری؟» منتظر جواب، زل زده بود تو چشمام و من که خودمم نمی فهمیدم چرا مامان انقدر یهویی دعوتمون کرده، فقط سرمو تکون دادم. نشستم رو صندلی و با لحن ناراحتی گفتم: «واقعا نمی دونم. ولی به نظرم پاشو بریم خونه که حاضر شیم!» سرشو بلند کرد و گفت: «وسط این همه کار؟» با حالتی که نشون بده خودمم ناراحتم و گیر کردم نگاهش کردم و گفتم: «می دونم! حق داری! ولی خوب باید بریم دیگه، دوست دارم یه تیپ عروس دومادی خوب بزنیم! بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم می کرد و منم برای اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم: «عوضش از اون طرف صبح زودتر میایم. کارا رو انجام می دیم. ها؟» وقتی دست تو دست هم وارد خونه ی مامانینا شدیم، با دیدن خاله و رضوانه، در یک آن، چند جور حس مختلف بهم دست داد. تعجب کردم از حضورشون و اینکه مامان نگفته بود با صدای مَهدی به خودم اومدم که موقع دست دادن محکم دستمو فشار داد و با لحن خاصی که مثلا جدی بود اما داشت مسخره بازی در میاورد گفت: «داداش، اینجا دیگه امنه، می تونی دست خانومتو ول کنی بره پیش خانما!» ابرویی بالا انداختم و گفتم: «واقعا؟» بعد دست پوپک رو که آروم داشت می خندید ول کردم و تو یه حرکت تقریبا غیر ارادی که اینبار به خاطر کم کردن روی مَهدی بود، دستمو پیچیدم دور کمرش و چسبوندمش به خودم و گفتم: «این خانم حق نداره یه میلیمتر هم از من فاصله بگیره!» اصلا نفهمیدم اون جمله از کجا اومد ولی دیگه گفته بودم و باید پاش می‌موندم. پوپک با یکم خجالت از اینکه چسبیده بود به من، با همه سلام علیک کرد و وقتی به بابا رسید، برای اینکه بغلش کنه، ازم جدا شد. با مامان که خواستیم سلام علیک کنیم، از همون آشپزخونه دستشو بالا آورد سلام داد و گفت نریم جلو که مو تو غذاهایی که دارن می کشن نریزه و بعد هم اضافه کرد، غذاها الان یخ می زنه. چرا انقدر عصبانی و اخم کرده بود؟! با بقیه هم سلام علیک کردیم و پوپک وولی خورد و دوباره خودشو از حصار دستم بیرون کشید، میخواست بره پیش بچه ها که دستشو گرفتم و رفتم سمت مبل دونفره و کنار خودم نشوندمش. بعد از شام، پوپک قبل از اینکه دستگیرش کنم و شایدم برای فرار از دست مامان و نگاه های زهر دارش، رفت پیش بچه ها و تا آخری که برگردیم، خودشو با اونا مشغول کرد. به محض سوار شدن تو ماشین گفت: «اون مسخره بازیات چی بود؟» بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: «کدوم؟» پاشو انداخت رو پای دیگه اش و گفت: «خودت می دونی کدوم!» خیلی بی تفاوت گفتم: «قرارمون همین بود دیگه، ادا عاشقا رو دراریم!» روشو برگردوند و خیلی آروم جواب داد: «آره ولی امشب یجوری بودی!» دیگه جوابی ندادم و اونم حرفی نزد. همین که پیگیر نمی شد خوب بود چون نمی تونستم توضیح بدم. ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 مشکلات کشور روز به روز افزایش یافت چون ازغدی ها کم بودند و در اقلیت! 💥و فضای رسانه‌ای در اختیارِ سلبریتی‌های مذهبی و روحانیون سکولار و حزب‌باز قرار داشت... 💥واینکه شناخت روشنگر خوب این روزهاخیلی سخته ، خیلی مراقب انتخاب‌هامون باید باشیم... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌷 تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۰۶/۱۹ - قلاویزان مهران ✍🏻 بخش‌هایی از وصیت نامه این شهید عزیز: ✅ آرزو دارم كه شما عزيزان همچون امام بزرگ در برابر مشكلات مقاوم باشيد و توكل بر خدا داشته باشيد ✅ اينجانب ولايت فقيه را ضامن حركت‎هاى صحيح در همه ابعاد مى‌دانم ✅ قدرت‌هاى شرق و غرب با عُمالشان همچون حباب تو خالى هستند و پايگاه الهى و مردمى و ايمانى ندارند. لذا با كوچك‌ترين ضربه، قدرت پوشالى آنها در هم مى‌شكند 🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
42.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥همه چیز بند به این دوتاس... 💠اگه نسبت به این دونفر حریص باشی و زیادی بهشون محبت کنی هیچوقت توی زندگی کم نمیاری... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313