📚 تقدیر
قسمت هفتاد
✍️دوباره سکوت بینمون برقرار شد،
کنارم نشست و گفت: «ماهان ببین! واقعیت اینه که بعد از این مسافرت من برمیگردم.... وَ بهتره که... بهتره دوباره بینمون وابستگی ایجاد نشه!»
اون بدون اجازهی من نمیتونست بره!
گفتم: «من اجازه نمیدم بری!!
و همین آخرین جمله اون شب بود!
صبح روز بعد، طبق برنامه ریزی بابا همگی حرکت کردیم سمت تالش. نمیدونم چرا انقدر راه دوری رو انتخاب کرده بود ولی خوب به هر حال برای من مهم کنار پوپک بودن بود و بس به خصوص که حالا یکم نرم تر هم شده بود.
برای ناهار رسیدیم پارک ساحلی و بابا که انگار از قبل فکر همه چی رو کرده بود، به من و مهران گفت بساط جوجه رو، به راه کنیم ولی من تمام حواسم پی، پوپکی بود که کنار دریا وایساده بود و زل زده بود به موج ها! کاش به جای کلنجار رفتن با ذغال یکم میرفتیم تو آب. راستی شنا بلده؟
مهران که انگار متوجه بی حواسی من شده بود گفت: «برو پیشش تنها نباشه!»
نگاه از پوپک گرفتم و با خندهی احمقانه ای گفتم: «نه! حالا بعد از ناهار میرم!»
خندید و گفت: «کدوم ناهار؟ اینطور که تو بی حواسی، همه چی خراب میشه، پاشو برو برای شام جبران میکنی!»
همیشه از بچگی مثل یه حامی بود برامون و خوب حالتامونو میشناخت! ازش تشکر کردم و از سراشیبی بین جایی که نشسته بودیم و ساحل با سرعت رفتم پایین که به پوپک برسم، پالتوشو که پیش مامان بود و برداشته بودم، انداختم رو دوشش و گفتم: «پولکی من چطوره؟»
همونطور که دست به سینه وایساده بود، یقه های پالتوشو بهَم نزدیک کرد و آروم گفت: «خوبم!»
«با اجازه» ای گفتم و دستمو حلقه کردم دور کمرش که گفت: «مگه قرار نبود ناهارو درست کنی؟»
سرمو چسبوندم به سرش و گفتم: «مهران دید ماهی بدون پولک بیقراره، گفت بیام پیشت، به جاش شام با من!»
«اوهوم»ی گفت و دوتایی زل زدیم به دریا! گفتم: «بریم تو آب؟»
حس کردم خودشو جمع کرد و بعد گفت: «نه! میترسم!»
گفتم: «حتی وقتی با منی؟»، فقط سرشو به معنی «آره» تکون داد و منم دیگه اصراری نکردم،با صدای قدم هایی از پشت سر، برگشتم عقب و بابا رو دیدم که بهمون رسید، دست منو از دور کمر پوپک باز کرد و گفت: «برو ناهارتو درست کن، با این اداهای عاشقانه نمیتونی از زیر کار در بری. منم یکم با دخترم قدم میزنیم. مگه نه؟»
«مگه نه» رو از پوپک پرسید و اونم که معلوم بود جوابش چیه، با سر تایید کرد و من، دست از پا درازتر رفتم پیش مهران که از همون فاصلهی دور هم خندهی مسخره اش معلوم بود! وقتی بهش رسیدم گفت: «فکر کردی زرنگی؟ با خرج یکی دیگه بیای ماه عسل بازی کنی؟ نخیر! اینجا فقط باید کار کنی!»
به حرفش خندیدم و دوباره مشغول شدم.
بعد از ناهار انگار برگ برنده ی من از راه رسید. آقایی که اسب اجاره میداد!
زدم به شونهی پوپک که داشت از فاصلهی دور دریا رو نگاه میکرد و گفتم: «اسب سوار میشی؟»
نگاهی به اسب انداخت و قبل از اینکه جوابی بده هلش دادم سمت همون اسبه!
یه دور با اسبه زد و لبخند قشنگش کم کم ظاهر شد.
چندتا عکس ازش انداختم و یکی هم دوتایی گرفتم، من پیاده بودم و اون سوار. درست مثل وضعیت فعلی زندگیمون!
قرار شد برای شام بریم ماهی بخریم و دوباره برگردیم همونجا چون بابا برای شب، کلبه های چوبی همونجا رو در نظر داشت! هرچی مامان و خاله گفتن همین جوجه ها رو میخوریم بابا قبول نکرد و گفت برنامه ریزیش بهم میخوره و میخواد به پوپک ماهی کبابی بده. با این حرفش صدای فرشته درومد که چرا بابا بین عروساش فرق میذاره و مسخره بازی های مهران هم شروع شد. همه میدونستیم دارن شوخی میکنن چون قلب مهربونشون رو خوب میشناختیم اما خوب اون بحث یکم از ماهی خریدن دورمون کرد که بعد از تموم شدنش بابا دوباره بحثش رو پیش کشید و بلاخره پذیرفته شد.
ما شدیم مسئول خرید.
به ماهی فروشی که رسیدیم چهرهی پوپک رفت تو هم و با تعجب پرسیدم: «دوست نداری؟»
با سر گفت «نه» که لبخندی زدم و گفتم: «ببخشید که نمی تونم کمکی بکنم، بابا از دو غذایی تو اینجور جاها خوشش نمیاد! بعدشم که دیدی چه ذوقی داشت به دخترش ماهی کبابی بده! حالا نهایت جوجه های ناهارو بخور»
شونه ای بالا انداخت و گفت: «اگه بابات ذوق داره، همون ماهی رو میخورم!»
ابرومو دادم بالا و گفتم: «واقعا؟ حرف پدرو گوش میدی؟»
روشو برگردوند و با صدای آرومی گفت: «خوشبحالت که همهی این سال ها، این بابا رو داشتی!»
گفتم: «توام از این به بعد داریش بعلاوه ی پسرشو، اگه قابل بدونی»
باز هم سکوت کرد و کی میدونست این سکوتاش چقدر برام عذاب آورده!
برای اینکه سکوتو بشکنم گفتم: «راستی چی میگفتین؟»
دماغشو بالا کشید و با صدای لرزونی گفت: «حرفای پدر دختری»
بعد از شامی که به خاطر ادویه هایی که همراه ماهی ها خریدیم، از همیشه خوشمزه تر شد و حسابی تو اون هوا و بوی دریا چسبید، وارد کلبه های چوبی که بابا گرفته بود شدیم.
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
📚 تقدیر
قسمت هفتاد و یک
✍️ کنارش نشستم و با اینکه خیلی سختم بود دم گوشش گفتم«خیلی دوست دارم»
بعدش گفتم: «با شام اُکی بودی؟» سرشو به معنی «آره» تکون داد و گفت: «واقعا خوشمزه شده بود.
گلناز هیچوقت ماهیاش خوشمزه نبودن!»
صبح با صدای در زدن بابا بیدار شدیم و همگی رفتیم تو کلبهی اونا که املت دستپخت بابا رو بخوریم. پوپک تا وارد شدیم، رفت و پیش بابا نشست و وقتی داشتم با عشق این رابطهی خوبشون رو نگاه میکردم، یهو با صدای بابا که گفت: «انقدر حسود نباش، دختر منم هست» به خودم اومدم و خجالتم رو پشت لبخندم قایم کردم.
عصر وقتی بقیه هم کم کم رسیدن، تازه انگار برنامه های تفریحی بابا شروع شده بود و فهمیدم که چرا تالش رو انتخاب کرده! هرچند به نظرم هرجای شمال که میرفتیم همینقدر قشنگ بود.
بعضیاش رو قبلا هم رفته بودم ولی این بار با وجود پوپک، انگار تازه داشتم کشفشون میکردم.
بالاخره موقه برگشت به خونه شد و
تو راه برگشت، پوپک از خدا خواسته رفت عقب و پیش خاله سیمین و مامان نشست و بابا کنار من. انگار این حدودا ده روز نتونسته بود نظرش رو راجع به برگشتن عوض کنه و هنوز فاصله اش رو با من حفظ میکرد که به قول خودش وابستگی دوباره بینمون پیش نیاد ولی خوب منم یه فکر هایی داشتم. تصمیم داشتم به بهونهی دوباره زنده کردن شرکت، پیش خودم نگهش دارم.
خلاصه رسیدیم و پوپک هم با خاله پیاده شد و گفت دو شب اخر هفته رو قراره خانومانه کنار هم باشن با دخترای خاله سیمین و...
درسته که خاله گفت وقتی بابااینا رو رسوندم، منم برگردم پیششون و کنار عروسم باشم.
ولی با توجه به اینکه این کار پوپک یعنی دوست داشت تنها و دور از من باشه، برای نشون دادن حسن نیتم و یجورایی قدردانی ازش بابت این چند روز، تصمیم گرفتم این فرصت دوری رو بهش بدم که از خاله تشکر کردم و گفتم خانُمانه راحت باشن.
تا خونهی بابا اینا هرسه مون ساکت بودیم و بعدش که مامان رفت تو، بابت هزینه ها از بابا تشکر کردم و گفتم سهم ما رو هم بگه که زد رو شونه ام و «خجالت بکش»ی با لبخند گفت و بعد از تعارف برای اینکه برم خونه شون و من گفتم خونه خودمون راحت ترم، خداحافظی کردیم و دوباره تنها برگشتم خونه! دخترهی لجباز!
چمدونم رو باز کردم و روز اول، خودمو با تمیز کردن خونه و شستن و مرتب کردن لباسام شب کردم ولی امان از شب که دیگه بدون پوپک صبح نمیشد.
درسته که بهَم پیام میدادیم، ولی هیچی جای خالیش رو پر نمیکرد و انقدر فکر و خیال کرده بودم که حس میکردم مغزم میخواد منفجر بشه!
موندن پوپک تو خونهی خاله دو روز طول کشید و در نهایت نتونستم آروم بمونم و چون درست نمیدیدم بهش زنگ بزنم، تو یه پیام بلند بالا قبل از شب بخیر که آخرین حرف هر شبمون بود، کلی دعواش کردم که اینجوری منو با دوری کردنش اذیت میکنه که خوب بی جواب موند و باعث شد ساعت ده صبح فرداش که طبق پیش بینیم دخترای خاله رفته بودن سرکار و پوپک هم بیدار شده بود بهش زنگ بزنم ولی خاموش بود.
نمی دونم چرا نگران شدم و شمارهی خونهی خاله رو گرفتم و بعد از احوالپرسی، بدون اینکه من سراغی از پوپک بگیرم، خودش جوری که انگار میخواست مطمئن شه من میدونم یا نه، توضیح داد که پوپک با دوستش قرار داشته و گفته بعدشم میاد خونه و منم که همچنان مشغول فیلم بازی کردن بودم یجوری وانمود کردم که میدونم و فقط میخواستم حال خود خاله رو بپرسم و بابت این چند روزی که پوپک مزاحمشون شده تشکر و عذرخواهی کنم و اینم اضافه کردم که به دلیل علاقهی زیاد پوپک به خاله، دلم نیومده زودتر برم دنبالش و با موندنش اونجا مخالفت کنم.
خاله هم در جواب گفت این احساس دوطرفه است و پوپک رو از صمیم قلب و مثل دخترای خودش دوست داره و تعارف های اینجوری که خیلی هاش رو چون نگران پوپکی بودم که بی خبر از من رفته بود پیش دوستی که نمیدونستم کیه،
متوجه نمی شدم!!
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
🕊توسّل به حضرت بقيّة اللَّه
ارواحنا فداه(يا صاحب الزّمان)
💠روايت شده که : هر كه را شدّت و مصیبتی برسد ودرماند هفتاد مرتبه بگويد :
«يا اَللَّهُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا فاطِمَةُ يا صاحِبَ الزَّمانِ، أَدْرِكْني وَلاتُهْلِكْني.
📚منابع :
منهاج العارفين :ص ۴۸۳.
صحیفه مهدیه : بخش ۷ . توسل ۶
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
24.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آماده سازی حرم مطهر امام علی علیه السلام به مناسبت فرا رسیدن #میلاد_پیامبر_اکرم .ص-
نجف اشرف
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
🕊نسخه ای بسیار زیبا ،
از حاج آقا نخودکی...
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
20.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨اللهم صل علی محمد
و آل محمدوعجل فرجهم ✨🌷
🌹امشب سخن ازجان جهان بایدگفت
🌹توصیف رسول انس و جان باید گفت
🌹در شـــــب ولادت دو قــطب عالم
🌹تبریک به صــاحب الزمان (عج) باید گفت
🎙یسنا_بلندگرای
حافظ_۱۱_جز
#امام_زمان #میلاد_پیامبر_اکرم💚
#الهمعجللولیکالفرج🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حقیقت...😁🤣😁
#میلاد_پیامبر_اکرم 💚🌷
#امام_زمان
#هفته_وحدت
الهمعجللولیکالفرج🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
13.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹تلاوت قسمتی از آیه ۲۹ سوره فتح( محَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُم)🌹
#میلاد_پیامبر_اکرم
#هفته_وحدت
#امام_زمان
🎙قاری :محمد یاسین روزبهانی
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
هدایت شده از 🌹قرار عاشقی(دعای فرج) 🌹
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز
ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
پیامبر اکرم(ص) می فرمایند :
خوشا به حال کسی که باطنش صالح و ظاهرش نیکو باشد و شرّ خود را از مردم بر کنار دارد !
طوبی لِمَن صَلُحَت سَریرَتُهُ، وحَسُنَت عَلانِیتُهُ، وعَزَلَ عَنِ النّاسِ شَرَّهُ.
📚 حکمت نامه پیامبر اعظم(ص) ، ج ۸ ص ۴۸۰
✨🌸 فرا رسیدن میلاد با سعادت فخر عالم امکان ، خاتم الانبیاء حضرت محمد مصطفی(ص) و ششمین اختر تابناک ولایت، امام صادق(ع) را بر پیروان مکتب محمدی(ص) تبریک و تهنیت عرض می نماییم
هدیه به پیشگاه مقدس و نورانی پیامبر مهربانی ها، حضرت محمد مصطفی(ص) و امام جعفر صادق(ع) صلوات
🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#انتشار_حداکثری_اش_با_شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊روایــتی عجـیب و شــنیدنی دربـاره
صـلوات برمحمد وآل محمد🌷
🎙 حجتالاسلام عالی
#میلاد_پیامبر_اکرم 💚
#میلاد_امام_جعفر_صادق💚
#هفته_وحدت 🌷
الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313