#یکداستانیکپند
چارلی چاپلین تعریف می کند :
با پدرم رفتم سیرك.
توی صف خرید بلیت یه زن و شوهر با چهار بچشون جلوی ما بودند كه با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند…
وقتی به باجه بلیت فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیت ها را بهشون اعلام کرد.
🔹ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.
و نمی دانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند، چه بگوید.
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.
🔸سپس خم شد و پول را از زمین برداشت به شانه مرد زد و گفت:
ببخشید آقا،
این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه می كرد، گفت :
متشکرم آقا.
مرد شریفی بود،
🔹ولی درآن لحظه برای این که پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم.
آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم ندیدم❗️
✍ثروتمند زندگی کنیم ،
بجای آن که ثروتمند بمیریم ....
#اِلهیلاٰتَکِلْنیإِلٰینَفْسیطَرْفَةَعَیْنٍأَبَدا
_______________
تعجیل درفرج #امام_زمان صلوات
@MOVEUD313