eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔔زنگ خطر ❌️در آخر الزمان همه نمازخوان ها بی نماز می شوند مگر... 🎙دکتر علی تقوی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت پنجاه ✍️ واقعا من دوماد شده بودم، الکی الکی... اومدیم خونه ی خودمون، یعنی خونه ی من با تمام لوازم مجردی من! حالا می تونستم با دقت نگاهش کنم. یه به قول خودشون گریم ساده جایگزین آرایش های زننده شده بود که خوب به نظر می رسید اما اینکه سنش رو بالا برده بودن به نظرم جالب نبود. هنوز خوب نگاهش نکرده بودم که چند قدم به سمت اتاق برداشت اما با سوال مسخره ام نگهش داشتم که بیشتر ببینمش. نمی دونم از سر کنجکاوی یا هیجان عروسی یا چیزی که نمی دونستم چیه! آروم گفتم: «اول تو میری حموم یا من برم؟» دور زد، شاید اونم از سر کنجکاوی، نگاهشو از بالا تا پایینم تاب داد و بعد پشتشو کرد بهم و با لحن تند و خسته ای گفت: «فعلا بیا این بندا رو باز کن من زره جنگیمو در بیارم، بعد ببینیم کی اول بره» با خنده گفتم: « به این زودی درش بیاری؟ حیفه که! برو عقب تر وایسا ببینم چه شکلی شدی تو این لباس!» برگشت با تعجب نگاهم کرد و گفت: «واقعا؟» سرم رو به معنی آره تکون دادم که حس کردم حالت ناراحت چهره اش عوض شد. رفت سمت آشپزخونه و من با حس عجیبی نگاهش کردم. موهاش ساده و باز دو طرف سرش بود و با تاج ظریفی که گذاشته بود واقعا شبیه فرشته ها به نظر می رسید. یه فرشته از ماه! همینو بلند گفتم: «مثل فرشته ای شدی که از ماه اومده!» لبخندی رو لبش نشست و گفت: «مسخره می کنی؟» چند قدم به سمت مبل ها برداشت، فنر زیر دامنش رو با دست مرتب کرد، نشست و گفت: «آره از ماه، اشتباهی فرود اومدم تو یه جهنم تاریک و پر از عذاب! اون شب، برای اولین بار رو تخت دونفره ای که یکی از تغییرات خونه ی مجردی من به متاهلی بود خوابیدیم. اینبار شاید با خیال راحت و بدون عذاب وجدان. صبح زود با صدای زنگ ساعت بیدار شدیم و کلی مامان و خواهرا رو دعا کردیم که مجبورمون کردن روز قبل از عروسی، چمدونمون رو ببندیم. سریع حاضر شدیم و خودمون رو رسوندیم فرودگاه. من تو زندگیم زیاد مسافرت نرفته بودم، به خصوص با هواپیما و یه دختر... . «پرواز ساعت چنده؟» با صداش از فکر بیرون اومدم و با لبخند گفتم: «ساعت شش و پنجاه!» خمیازه ای کشید، تکیه داد به من و گفت: «کاش زودتر برسیم، دوست دارم فقط بخوابم. با خیال راحت و بدون فکر و خیال و دغدغه!» لبخندی به چشمای بازش زدم و گفتم اگه اینجوری نشسته خوابت می بره از الان بخواب. دستشو دور دستم حلقه کرد، سرشو گذاشت رو شونه ام، چشماشو بست و دیگه چیزی نگفت‌. یعنی اونم صدای ضربان قلبم رو می شنید؟ یا فقط خودم حسش می کردم؟ وقتی رسیدیم و اتاقمون رو تحویل گرفتیم، اون داشت لباساشو عوض می کرد که بخوابه و منم سریع رفتم سمت حموم که دوش بگیرم. هیچی مثل دوش گرفتن حالمو خوب نمی کرد. وقتی اومدم بیرون، دیدمش که خوابیده! چرا رفتاراش برام عادی نمی شد؟! بعد از تموم شدن تلفنم با مامان، به ساعت نگاه کردم و آروم صداش زدم: «پوپک؟ بیداری بریم یه چیزی بخوریم؟» همونجور «اوم»ی گفت که نفهمیدم به معنی «آره» است یا «نه»؟ برای همین یکم تکونش دادم و گفتم: «اوم، یعنی چی؟» «نچ»ی کرد و به سختی و با چشمای بسته و موهایی که تو صورتش ریخته بود، از روی تخت رفت سمت دستشویی! وقتی داشت حاضر می شد، مسئول تورمون زنگ زد و گشت هامون رو توضیح داد. بقیه ی روز کنار دریا بودیم. کلا وقتی بیرون بودیم، جوری ازم فاصله می گرفت و مستقل رفتار می کرد که اگر یکی از دور ما رو می دید ممکن بود همون رابطه ی همکار بودنمون رو هم باور نکنه! با این حال، یکمی هم کنار هم قدم زدیم. روز بعد با ذوقی که تاحالا به جز وقتایی که با بابا صحبت می کنه تو چهره و رفتارش ندیده بودم، گفت دوست داره بره غواصی و اسب سواری! نمی فهمیدم چرا گشت هایی که رو تورمون بود رو نادیده می گرفت و فقط میخواست پول خرج کنه! با این حال با بی میلی که سعی می کردم ظاهرش نکنم، قبول کردم ولی وقتی با دیدن اسب ها ذوق زده شد، لبخندی رو لبم نشست و با خودم گفتم ارزشش رو داشت. نمی دونستم چرا انقدر دوست دارم خوشحالش کنم و حتی اینم نمی دونستم که چرا یجورایی عادتم شده بود که کنارش باشم و اعتراضی نداشتم. اصلا مگه میشه وقتی یه تیکه ماه کوچولو پناه آورده بهت اعتراض کنی؟ روز آخر و موقع خرید سوغاتی، غم خاصی رو چهره اش بود، جرات نکردم بگم برای پدرش هم سوغاتی بخره. ماه عسل کذایی تموم شد و برگشتیم خونه، خودشو انداخت رو مبل و گفت: هیچ جا مثل خونه ی تو راحت نیستم!» لبخندی بهش زدم و گفتم: «الان اینجا خونه ی خودتم هست!» پرسیدم، شام چی می خوری؟» یکم خودشو کشید که خستگی در کنه و گفت:یه کاریش می کنم!» با خوشحالی بلند شدم و گفتم: «واقعا؟ سختت نیست؟» خنده کنان گفت: «نه. موقع شام از هدف هایی که برای زندگیش داره گفت. دستمو زده بودم زیر چونه ام و به رویا بافی این دختر عجیب گوش می دادم. بعضی وقتا رفتاراش منو یاد بچگی های الناز می انداخت. ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت پنجاه و یک ✍️حدودا یه هفته از عروسیمون گذشته بود و هردو با اینکه به زبون نمی آوردیم، منتظر اون پولی که باباش قرار بود بده بودیم. اینو از کلافگی پوپک و ناراحتیش وقتی چیزی می خریدیم متوجه می شدم چون باباش همون پول تو جیبی کمش رو هم بعد از عروسی قطع کرده بود و حالا فقط ظاهرا یه دختر پولدار بود. هرچند، بابت حقوق خوبی که تو قرارداد برام در نظر گرفته بود، مشکل مالی نداشتیم ولی من می فهمیدم که چقدر تو فشاره و دلیل اینهمه رفتارهای بد پدرش رو نمی فهمیدم. در هر صورت من که اون پول رو برای خودم نمی خواستم، یعنی اصلا دلم نمی خواست حتی یه ریال از پولای اون مرد بی مهرِ از خود راضی بیاد تو زندگیم ولی نگران سرخورده شدن پوپکی بودم که خیلی جدی پیگیر کارهای مهاجرتش بود. پوپک هنوز هم دوست نداشت کسی تو شرکت بدونه ما ازدواج کردیم و رفتارش با من مثل قبل بود و حتی روزهایی که سرمون شلوغ بود، بیشتر از همه با من تندی می کرد. درست مثل امروز که روز سخت و پر کاری داشتیم و همگی حسابی کلافه و عصبی بودیم. بقیه که رفتن، منم داشتم وسایلا رو جمع می کردم که پوپک گفت می خواد بمونه و کار رو تموم کنه. دوست داشتم برم خونه و فقط بخوابم ولی خوب دیگه ماشین نداشت و اگر منم ولش می کردم می رفتم، فرقی با باباش نداشتم. بیخیال وسایل شدم و خواستم برم کمکش که مامان زنگ زد و خیلی سریع و آمرانه برای شام دعوتمون کرد. تلفن رو که قطع کردم، نفس عمیقی کشیدم و به پوپک گفتم: «فکر کنم دیگه باید جمع کنی بریم!» با اخم سرشو بلند کرد و گفت: «من که گفتم تو برو! خودم ماشین می‌گیرم میام!» لبخند احمقانه ای زدم و گفتم: «نچ! دستور از بالاس، مامان برای شام دعوتمون کرده!» نگاهش متعجب شد و گفت: «الان؟! بدون خبر قبلی» و بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشه، نگاهی به سر و وضعش انداخت و ادامه داد: «اینجوری؟» منتظر جواب، زل زده بود تو چشمام و من که خودمم نمی فهمیدم چرا مامان انقدر یهویی دعوتمون کرده، فقط سرمو تکون دادم. نشستم رو صندلی و با لحن ناراحتی گفتم: «واقعا نمی دونم. ولی به نظرم پاشو بریم خونه که حاضر شیم!» سرشو بلند کرد و گفت: «وسط این همه کار؟» با حالتی که نشون بده خودمم ناراحتم و گیر کردم نگاهش کردم و گفتم: «می دونم! حق داری! ولی خوب باید بریم دیگه، دوست دارم یه تیپ عروس دومادی خوب بزنیم! بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم می کرد و منم برای اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم: «عوضش از اون طرف صبح زودتر میایم. کارا رو انجام می دیم. ها؟» وقتی دست تو دست هم وارد خونه ی مامانینا شدیم، با دیدن خاله و رضوانه، در یک آن، چند جور حس مختلف بهم دست داد. تعجب کردم از حضورشون و اینکه مامان نگفته بود با صدای مَهدی به خودم اومدم که موقع دست دادن محکم دستمو فشار داد و با لحن خاصی که مثلا جدی بود اما داشت مسخره بازی در میاورد گفت: «داداش، اینجا دیگه امنه، می تونی دست خانومتو ول کنی بره پیش خانما!» ابرویی بالا انداختم و گفتم: «واقعا؟» بعد دست پوپک رو که آروم داشت می خندید ول کردم و تو یه حرکت تقریبا غیر ارادی که اینبار به خاطر کم کردن روی مَهدی بود، دستمو پیچیدم دور کمرش و چسبوندمش به خودم و گفتم: «این خانم حق نداره یه میلیمتر هم از من فاصله بگیره!» اصلا نفهمیدم اون جمله از کجا اومد ولی دیگه گفته بودم و باید پاش می‌موندم. پوپک با یکم خجالت از اینکه چسبیده بود به من، با همه سلام علیک کرد و وقتی به بابا رسید، برای اینکه بغلش کنه، ازم جدا شد. با مامان که خواستیم سلام علیک کنیم، از همون آشپزخونه دستشو بالا آورد سلام داد و گفت نریم جلو که مو تو غذاهایی که دارن می کشن نریزه و بعد هم اضافه کرد، غذاها الان یخ می زنه. چرا انقدر عصبانی و اخم کرده بود؟! با بقیه هم سلام علیک کردیم و پوپک وولی خورد و دوباره خودشو از حصار دستم بیرون کشید، میخواست بره پیش بچه ها که دستشو گرفتم و رفتم سمت مبل دونفره و کنار خودم نشوندمش. بعد از شام، پوپک قبل از اینکه دستگیرش کنم و شایدم برای فرار از دست مامان و نگاه های زهر دارش، رفت پیش بچه ها و تا آخری که برگردیم، خودشو با اونا مشغول کرد. به محض سوار شدن تو ماشین گفت: «اون مسخره بازیات چی بود؟» بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: «کدوم؟» پاشو انداخت رو پای دیگه اش و گفت: «خودت می دونی کدوم!» خیلی بی تفاوت گفتم: «قرارمون همین بود دیگه، ادا عاشقا رو دراریم!» روشو برگردوند و خیلی آروم جواب داد: «آره ولی امشب یجوری بودی!» دیگه جوابی ندادم و اونم حرفی نزد. همین که پیگیر نمی شد خوب بود چون نمی تونستم توضیح بدم. ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 مشکلات کشور روز به روز افزایش یافت چون ازغدی ها کم بودند و در اقلیت! 💥و فضای رسانه‌ای در اختیارِ سلبریتی‌های مذهبی و روحانیون سکولار و حزب‌باز قرار داشت... 💥واینکه شناخت روشنگر خوب این روزهاخیلی سخته ، خیلی مراقب انتخاب‌هامون باید باشیم... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌷 تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۰۶/۱۹ - قلاویزان مهران ✍🏻 بخش‌هایی از وصیت نامه این شهید عزیز: ✅ آرزو دارم كه شما عزيزان همچون امام بزرگ در برابر مشكلات مقاوم باشيد و توكل بر خدا داشته باشيد ✅ اينجانب ولايت فقيه را ضامن حركت‎هاى صحيح در همه ابعاد مى‌دانم ✅ قدرت‌هاى شرق و غرب با عُمالشان همچون حباب تو خالى هستند و پايگاه الهى و مردمى و ايمانى ندارند. لذا با كوچك‌ترين ضربه، قدرت پوشالى آنها در هم مى‌شكند 🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
42.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥همه چیز بند به این دوتاس... 💠اگه نسبت به این دونفر حریص باشی و زیادی بهشون محبت کنی هیچوقت توی زندگی کم نمیاری... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🌷شهید انقلاب🌷 الهم عجل لولیک الفرج 🤲 هدیه به روح شهید 🌷🌷 ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن، امام شهدا، اموات واسیران خاک، وتعجیل در فرج آقا صلوات🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این سخنرانی شهید بهروز مرادی، ساعاتی قبل از شهادتش در شلمچه می‌باشد ... 🌷شهدایی که آینده را می‌دیدند... 💠انگار همین دیروز صحبت کرده... 💥عراقی‌ها در خرمشهرنوشته بودند: آمده‌ایم بمانیم! اما شهید بهروز مرادی بعد از آزادی خرمشهر درسومین روزخرداد زیرش نوشت: آمدیم نبودید! ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥ایرانیانی که به خارج مهاجرت کردن ، از سختی کار وزندگی دراونجا صحبت کردن ... 💥ایرانیان داخل هم بهش میگن اگه ناراحتی برگرد... ✅️حالا پاسخ یکی از ایرانی های ساکن خارج کشور، به اینایی که میگن «اگه ناراحتی برگرد».... ببینید☝️ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️آشتی ملی =وفاق ملی ❓️( آشتی ملی ) یعنی چی؟؟! از کجا آوردید؟🤔 مگه مردم باهم قهرن؟ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت پنجاه و دو ✍️ صبح فردا رفتم برای کاری و موقع برگشتن، سر راه یه دسته گل زنبق و نرگس خریدم که خودم خیلی دوست داشتم، البته به بهونه ی خوشحالی اون. به هر حال یک تیر و دو نشون! اما وقتی در رو باز کردم صدای گریه ی بلندشو از توی اتاق شنیدم و با ترس دویدم سمتش! وقتی در رو باز کردم اولش با وحشت نگاهم کرد و بعد که دید منم، گریه اش رو ادامه داد. دوتا دستم پُر بود و نمی تونستم کاری بکنم. گل رو گذاشتم رو تخت، کنارش! کیفم رو هم گذاشتم کنار دیوار. از اتاق رفتم بیرون، یه لیوان آب خنک براش ریختم، کنارش نشستم و گفتم: «چی شده؟» یکم دیگه گریه کرد و با صدای گرفته ای گفت: «دروغ گفته بود!» سرمو بردم جلوتر، اشکاشو پاک کردم و گفتم: «کی؟» زل زد تو چشمام و گفت: «همون که مثلا بابامه!» دوباره گریه رو شروع کرد و اون وسطا با حالتی که به زور می فهمیدم چی میگه گفت که به پدرش زنگ زده که راجع به پول صحبت کنن و اونم گفته که هیچوقت چنین پولی بهش نمیده و آرزوی دیدنش رو به دل مادرش میذاره! اون مرد یه بیمار روانی بود! اصلا مگه میشه آدم بچه ی خودشو آزار بده؟ این دختر برای اون شرکت لعنتی جونشو گذاشته بود، بدون حقوق و به امید این پول. حالا یعنی هیچی! به همین مسخرگی؟ خیلی عصبی شده بودم و تو یه تصمیم یهویی، صدامو صاف کردم و گفتم: «چقدر لازم داری؟» دماغشو بالا کشید و گفت: «فکر کردی به خاطر پول گریه می کنم؟» از جوابش شوکه شدم ولی حق داشت، چه سوال احمقانه ای بود که پرسیدم! گفتم: «خوب راستش، من خیلی این چیزا رو بلد نیستم، فقط در این حد می دونم که تحمل گریه هاتو ندارم!» گلها رو بردم گذاشتم روی میز و رفتم سمت آشپزخونه که یه فکری برای شام کنم. اومد بیرون، تکیه داد به دیوار وگفت: «میشه بریم بیرون؟» لبخندی زدم و گفتم: آره!» صبح روز بعد فکر می کردم قراره بخوابیم و دیگه نریم شرکت که با تکون های دستش بیدار شدم و وقتی دیدم حاضر و آماده وایساده بالای سرم با تعجب پرسیدم: «کجا؟» اخم کرد و گفت: سرکار دیگه!» واقعا میخواست به مفت کار کردن برای باباش ادامه بده؟ چهره اش انقدر جدی بود که جرات نکردم سوالی بپرسم. از جام بلند شدم و بعد از صبحونه رفتیم شرکت. رفته بود تو پوسته ی مقاومش و اصلا نمیشد فهمید ناراحته یا عصبانی یا بی تفاوت. اگه من جاش بودم نمی رفتم شرکت که کارا بهم بخوره و قدرم رو بدونن! نزدیک ظهر، منشی رو صدا کرد تو اتاقش و وقتی منشی از اتاق اومد بیرون، با گریه وسایلشو جمع کرد و رفت. خواستم ازش سوال کنم چی بهش گفته، که یه آقا وارد شد و بعد از توضیحاتش فهمیدم مامور بیمه است. پوپک رو صدا زدم که مثل همیشه بیاد و اظهار بی اطلاعی کنه و بگه رئیس شرکت نیست ولی وقتی اومد، برعکس همیشه دعوتش کرد تو اتاق و از لای در ازم خواست براشون چایی ببرم! چایی ببرم؟ آره دیگه آقای ناصری که نیست من باید ببرم دیگه. راستی اون کجاست؟ صبح که تو شرکت بود. وقتی وارد اتاق شدم رو به اون آقا گفت: «ایشونم هستن!» و بعد ازم خواست بقیه رو هم صدا کنم و وقتی اون دوتا هم اومدن، دونه دونه معرفیشون کردو گفت که هیچکدوم بیمه نیستیم و درنهایت ما هم تو یه عمل انجام شده قرارگرفتیم و مجبور شدیم تایید کنیم. در نهایت هم پوپک یه سری برگه به اون آقا داد و گفت: «اینم کپی قراردادها، بعلاوه ی مشخصات خودم که قراردادی ندارم، خدمت شما!» آقاهه نگاهی به برگه ها انداخت، سری به تاسف تکون داد و رفت. ما سه تا هاج و واج داشتیم نگاهش می کردیم که رو به سه تامون گفت: «شما سه تا هم اخراجید! به سلامت» خواب بود دیگه درسته؟! آقای دیناشی که سر زبون دار تر بود گفت: «اخراج؟ اصلا اینجا چه خبره؟ همیشه باید خودمون رو از مامورای بیمه قایم می کردیم، چیشد امروز...» پوپک حرفشو قطع کردو خیلی جدی گفت: «برید شکایت کنید! شنیدم اینترنتی شده، وقتتون هم گرفته نمیشه! بیمه تون هم که رد میشه، علاوه بر اون، بعد از شکایت، حقوق و سنوات و چیزای دیگه ای که شامل حالتون میشه رو هم بهتون می دن! مکثی کردو با لبخند خسته ای گفت: «ممنون بابت همکاریتون. شماره تون رو دارم، اگر روزی لازم بود، حتما باهاتون تماس میگیرم!» تازه دلیل گریه ی منشی رو فهمیدم. پس اونم اخراج شده بود. همراه بقیه از اتاق رفتم بیرون و وقتی اونا وسایلشون و جمع کردن و با خداحافظی ناراحت کننده ای از شرکت رفتن بیرون، در رو بستم ووارد اتاقش شدم. تا منو دید اشکاشو پاک کرد و گفت: رفتن؟ با سر «بله»ای گفتم و خواستم چیزی بپرسم که گفت: «چیزی که عوض داره، گله نداره دیگه، مگه نه؟!» انگار نه انگار که موجود مقابلم، همون دختر بیست و سه ساله ایه که مثل جوجه اردک تو خونه من پناه میگیره و عاشق رنگ صورتیه! پس برای همین اومد سرکار، امروز فقط میخواست به تلافی بدقولی باباش خسارتهای جبران ناپذیری به شرکتی که رو دست خودش میچرخید بزنه و چقدر از این کار سنجیده اش خوشم اومد. ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت پنجاه و سه ✍️ در نهایت هم فایل کارهای نیمه تموم و شماره ی سفارش دهنده ها رو برداشت. اطلاعاتشون رو از روی سیستم خودش و منشی پاک کرد و به عنوان آخرین کار، قفل کتابی جدیدی به در شرکت زد که کلیدش رو فقط خودش داشت و رفتیم سمت خونه. ازش پرسیدم: «قفلو از کجا آوردی؟» لبخندی زد و گفت: «آخرین کاری که آقای ناصری قبل از اخراج شدن انجام داد» بی حرف پشت سرش وارد آسانسور شدم و وقتی راه افتادیم پرسیدم: «چرا بابات امروز نیومد؟» همونطور که چشم دوخته بود به خیابون گفت: «مسافرتن» وقتی اینو گفت، لبخندی رو لبم نشست و انگار هوای تازه ای برای تنفس پیدا کردم ولی یهو نگرانش شدم و پرسیدم: «به کارای تو هم رسیدگی می کنن؟ با اینکه دختر رئیس شرکتی؟» سرشو برگردوند سمتم و با خنده ی قشنگی گفت: «رئیس گلنازه» چند ثانیه تو بُهت رفتم و بعد با تک خنده ای گفتم: «تو دیگه کی هستی!» یهو دستشو دور بازوم حلقه کرد و گفت: «شماره تماس همه رو برداشتم، اگر خواستی با پولت یه کاری شروع کنی، تا قبل از اینکه کار پیدا کنن، شرکتتو بزن. اگر خواستی و هی امروز فردا نکردی، منم کمکت می کنم. با لحن خوشحالی گفتم: «چی بهتر از این؟! از فردا بریم دنبالش!» خندید و گفت: «نمی ریم، می رم. تو باید فردا بری دنبال کارای شکایتت. همه ی اینا هم به شرطی استخدام می شن که شکایت کرده باشن. من خودم می رم دنبال کارای شرکت جدید» آروم پرسیدم: «کارای خودت چی؟» نفس عمیقی کشید و گفت: «پول نباشه نمی‌شه کاری کرد، باید به چند جا زنگ بزنم ببینم می تونم پول جور کنم یا نه، اگه نشه مجبورم جدی تر کار کنم که پولش جور شه!» بعد یهو فشار دستشو دور بازوم بیشتر کرد و گفت: «تو که برنامه هات بهم نمی‌خوره؟ یعنی منظورم اینه که اگه بیشتر تو خونه ات بمونم؟» با خنده گفتم: «با برنامه ترین دوره ی زندگیم، همین مدتیه که تو وارد زندگیم شدی» دستشو از دور بازوم باز کرد و گفت «آره، متوجه شدم. بهت بر نخوره ها ولی واقعا آدم تنبل و مزخرفی هستی! یعنی بودی الان بهتر شدی! روزی که اومدی استعفا بدی، خیلی خودمو کنترل کردم که نکُشمت! فردای استخدامی که اون جوری عجله ای انجام شد یه کاره اومده میگه میخوام استعفا بدم! واقعا چی پیش خودت فکر کردی؟» خندیدم و گفتم: «خوب استخدامه رو مجبور بودم، ولی فکرشم نمی کردم بعدشم مجبور شم بیام سرکار!» «تنبل»ی گفت و دیگه تا خونه حرفی نزدیم. راستش هم دوست داشتم بره هم دوست نداشتم و با این که شاید بدجنسی بود، یجورایی از اینکه فعلا نمی تونست بره خوشحال بودم، البته چون گفت میخواد پول جور کنه، نتونستم کامل از خوشحالیم لذت ببرم چون دیگه تقریبا می‌شناختمش و مطمئن بودم انقدر تلاش می کنه که به هدفش برسه! نمی دونم بابت خوشحالی اون لحظه ام بود یا چی که خدا این لطف رو بهم کرد و تلاش های پوپک برای جور کردن پول بی نتیجه موند. مجبور شد فعلا بمونه و به قول خودش خوب کار کنه که پولش جور شه و برای اینکه نشون بدم از صمیم قلب دوست دارم کمکش کنم پیشنهادی دادم که خیلی استقبال کرد و قرار شد با پول بابا، دنبال یه خونه ی دوخواب تو یه مجتمع تجاری مسکونی بگردیم که فعلا کارمون رو شروع کنیم تا پوپک هم دنبال مجوز ها و ثبت شرکت باشه. حالا دیگه حس می کردم طلسم اون شب خیلی هم بد نبود، شاید یه در موفقیت بود که از سمت خدا برام باز شد. چند روزی دنبال خونه گشتیم و بعد از سخت گیری های پوپک بلاخره یه جا رو معامله کردیم. یه واحد تو طبقه ی اول، همونطور که صحبتشو کرده بودیم، دو خواب و تو یه مجتمع تجاری مسکونی! میخواستم مثل بقیه ی خواهر برادرا موقع اسباب کشی ازشون کمک بگیرم که پوپک با زبون بی زبونی ازم خواست به کسی نگیم. شایدم حق داشت. درسته که هیچوقت به مامان بی احترامی نکرد ولی به خاطر رفتاراش که دلش شکست. قبول کردم و شروع کردیم به بسته بندی وسایلا! برخلاف تصورم، اصلا کار سختی نبود و کنار پوپک حتی اسباب کشی هم شیرین می شد. نمی فهمیدم چرا همه ی کارهاش برام جذابه و حتی از توهین هاش هم ناراحت نمی شم! این بین مجبور شدیم یه تغییراتی هم تو وسایل و سبک زندگیمون بدیم که خیلی برام سخت بود. یه میز تقریبا بزرگ مدیریتی گذاشتیم تو اتاق خودمون و برای اتاق دیگه هم میز و کامپیوتر خریدیم و دکورش تقریبا شبیه دکور اتاقی شد که تو شرکت بابای پوپک داشتیم. مبل ها هم عوض شد و پوپک یه طرحی انتخاب کرد که هم اداری به حساب می اومد و هم برای زندگی خوب بود. البته رنگش رو جوری انتخاب کرد که به فرش ها بیاد و لازم نباشه اونا عوض بشن. پرده های جدیدی هم با پس انداز کمی که می گفت از کادوهای تولد و عیدی و کارای کوچیکی که می کرده جمع شده بوده گرفت و بعد از نصبشون گفت: «اینم مثلا جهیزیه ی منه!» ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥هرجا هستیم هرجور که زندگی می‌کنیم و هرطورکه شرایط برای ما چیده شده ، فقط باید بگیم؛ 💠خدایا شکرت💠 چرا؟؟؟ چون : شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ما شب انتخابی خواهیم داشت، که به صف عاشورائیان بپیوندیم، یا که از معرکه جهاد فرارکنیم.... 🌷شهیدمحمودرضا بیضایی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
سال تحصیلی جدید در آغاز شده اما تقریباً هیچ مدرسه‌ای برای رفتن باقی نمانده است. با اینحال تحصیل ادامه دارد، در چادر. عکس: کودک فلسطینی در حال بازگشت از کلاس درسی که در چادر برپا شده در خان یونس. ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
دعای امام زمان (عج) برای رفع گرفتاری های سخت. يا مَن إذا تَضايَقَتِ الاُمورُ فَتَحَ لَنا [لَها] باباً لَم تَذهَب إلَيهِ الأَوهامُ ، فَصَلِّ [صلّ ]عَلى‌ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وَافتَح لِاُمورِيَ المُتَضايِقَةِ باباً لَم يَذهَب إلَيهِ وَهمٌ ، يا أرحَمَ الرّاحِمينَ «اى كه چون كارها به تنگنا مى‌افتد، درى به روى ما مى‌گشايى كه به خيال كسى هم نرسيده است! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست و براى كارهاى به تنگناافتاده‌ام، درى بگشاى كه به خيال كسى هم نرسيده است. اى رحيم‌ترين رحيمان!» ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
گُفـت‌پیـرشُـدم‌‌توبـه‌میکنم... ولی!' نِمےدونست‌کُلـی‌جوون‌زیـرخاکَـن که‌آرزوشونـہ‌برگردن‌‌وتوبـھ‌ڪننـ💔! +وقتت‌روغنیمت‌بشماررفیق‌‌جانـم الان‌‌وقتشـہ‌هاا..! ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
همه دلخوشی ما این است لااقل یک حســـن حــرم دارد… ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا