فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این سخنرانی شهید بهروز مرادی،
ساعاتی قبل از شهادتش در شلمچه
میباشد ...
🌷شهدایی که آینده را میدیدند...
💠انگار همین دیروز صحبت کرده...
💥عراقیها در خرمشهرنوشته بودند:
آمدهایم بمانیم! اما شهید بهروز مرادی بعد از آزادی خرمشهر درسومین روزخرداد زیرش نوشت: آمدیم نبودید!
#امام_زمان #الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥ایرانیانی که به خارج مهاجرت کردن ،
از سختی کار وزندگی دراونجا صحبت
کردن ...
💥ایرانیان داخل هم بهش میگن اگه
ناراحتی برگرد...
✅️حالا پاسخ یکی از ایرانی های ساکن
خارج کشور، به اینایی که میگن «اگه
ناراحتی برگرد».... ببینید☝️
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️آشتی ملی =وفاق ملی
❓️( آشتی ملی ) یعنی چی؟؟!
از کجا آوردید؟🤔
مگه مردم باهم قهرن؟
#امام_زمان #امام_خامنه_ای
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
📚 تقدیر
قسمت پنجاه و دو
✍️ صبح فردا رفتم برای کاری و موقع برگشتن، سر راه یه دسته گل زنبق و نرگس خریدم که خودم خیلی دوست داشتم، البته به بهونه ی خوشحالی اون. به هر حال یک تیر و دو نشون!
اما وقتی در رو باز کردم صدای گریه ی بلندشو از توی اتاق شنیدم و با ترس دویدم سمتش!
وقتی در رو باز کردم اولش با وحشت نگاهم کرد و بعد که دید منم، گریه اش رو ادامه داد. دوتا دستم پُر بود و نمی تونستم کاری بکنم. گل رو گذاشتم رو تخت، کنارش! کیفم رو هم گذاشتم کنار دیوار.
از اتاق رفتم بیرون، یه لیوان آب خنک براش ریختم، کنارش نشستم و گفتم: «چی شده؟»
یکم دیگه گریه کرد و با صدای گرفته ای گفت: «دروغ گفته بود!»
سرمو بردم جلوتر، اشکاشو پاک کردم و گفتم: «کی؟»
زل زد تو چشمام و گفت: «همون که مثلا بابامه!»
دوباره گریه رو شروع کرد و اون وسطا با حالتی که به زور می فهمیدم چی میگه گفت که به پدرش زنگ زده که راجع به پول صحبت کنن و اونم گفته که هیچوقت چنین پولی بهش نمیده و آرزوی دیدنش رو به دل مادرش میذاره!
اون مرد یه بیمار روانی بود! اصلا مگه میشه آدم بچه ی خودشو آزار بده؟ این دختر برای اون شرکت لعنتی جونشو گذاشته بود، بدون حقوق و به امید این پول. حالا یعنی هیچی! به همین مسخرگی؟
خیلی عصبی شده بودم و تو یه تصمیم یهویی، صدامو صاف کردم و گفتم: «چقدر لازم داری؟»
دماغشو بالا کشید و گفت: «فکر کردی به خاطر پول گریه می کنم؟»
از جوابش شوکه شدم ولی حق داشت، چه سوال احمقانه ای بود که پرسیدم!
گفتم: «خوب راستش، من خیلی این چیزا رو بلد نیستم، فقط در این حد می دونم که تحمل گریه هاتو ندارم!»
گلها رو بردم گذاشتم روی میز و رفتم سمت آشپزخونه که یه فکری برای شام کنم.
اومد بیرون، تکیه داد به دیوار وگفت: «میشه بریم بیرون؟»
لبخندی زدم و گفتم: آره!»
صبح روز بعد فکر می کردم قراره بخوابیم و دیگه نریم شرکت که با تکون های دستش بیدار شدم و وقتی دیدم حاضر و آماده وایساده بالای سرم با تعجب پرسیدم: «کجا؟»
اخم کرد و گفت: سرکار دیگه!»
واقعا میخواست به مفت کار کردن برای باباش ادامه بده؟
چهره اش انقدر جدی بود که جرات نکردم سوالی بپرسم. از جام بلند شدم و بعد از صبحونه رفتیم شرکت.
رفته بود تو پوسته ی مقاومش و اصلا نمیشد فهمید ناراحته یا عصبانی یا بی تفاوت. اگه من جاش بودم نمی رفتم شرکت که کارا بهم بخوره و قدرم رو بدونن!
نزدیک ظهر، منشی رو صدا کرد تو اتاقش و وقتی منشی از اتاق اومد بیرون، با گریه وسایلشو جمع کرد و رفت.
خواستم ازش سوال کنم چی بهش گفته، که یه آقا وارد شد و بعد از توضیحاتش فهمیدم مامور بیمه است.
پوپک رو صدا زدم که مثل همیشه بیاد و اظهار بی اطلاعی کنه و بگه رئیس شرکت نیست ولی وقتی اومد، برعکس همیشه دعوتش کرد تو اتاق و از لای در ازم خواست براشون چایی ببرم!
چایی ببرم؟ آره دیگه آقای ناصری که نیست من باید ببرم دیگه. راستی اون کجاست؟ صبح که تو شرکت بود.
وقتی وارد اتاق شدم رو به اون آقا گفت: «ایشونم هستن!» و بعد ازم خواست بقیه رو هم صدا کنم و وقتی اون دوتا هم اومدن، دونه دونه معرفیشون کردو گفت که هیچکدوم بیمه نیستیم و درنهایت ما هم تو یه عمل انجام شده قرارگرفتیم و مجبور شدیم تایید کنیم.
در نهایت هم پوپک یه سری برگه به اون آقا داد و گفت: «اینم کپی قراردادها، بعلاوه ی مشخصات خودم که قراردادی ندارم، خدمت شما!»
آقاهه نگاهی به برگه ها انداخت، سری به تاسف تکون داد و رفت.
ما سه تا هاج و واج داشتیم نگاهش می کردیم که رو به سه تامون گفت: «شما سه تا هم اخراجید! به سلامت»
خواب بود دیگه درسته؟!
آقای دیناشی که سر زبون دار تر بود گفت: «اخراج؟ اصلا اینجا چه خبره؟ همیشه باید خودمون رو از مامورای بیمه قایم می کردیم، چیشد امروز...»
پوپک حرفشو قطع کردو خیلی جدی گفت: «برید شکایت کنید! شنیدم اینترنتی شده، وقتتون هم گرفته نمیشه! بیمه تون هم که رد میشه، علاوه بر اون، بعد از شکایت، حقوق و سنوات و چیزای دیگه ای که شامل حالتون میشه رو هم بهتون می دن!
مکثی کردو با لبخند خسته ای گفت: «ممنون بابت همکاریتون. شماره تون رو دارم، اگر روزی لازم بود، حتما باهاتون تماس میگیرم!»
تازه دلیل گریه ی منشی رو فهمیدم. پس اونم اخراج شده بود.
همراه بقیه از اتاق رفتم بیرون و وقتی اونا وسایلشون و جمع کردن و با خداحافظی ناراحت کننده ای از شرکت رفتن بیرون، در رو بستم ووارد اتاقش شدم. تا منو دید اشکاشو پاک کرد و گفت: رفتن؟
با سر «بله»ای گفتم و خواستم چیزی بپرسم که گفت: «چیزی که عوض داره، گله نداره دیگه، مگه نه؟!»
انگار نه انگار که موجود مقابلم، همون دختر بیست و سه ساله ایه که مثل جوجه اردک تو خونه من پناه میگیره و عاشق رنگ صورتیه!
پس برای همین اومد سرکار، امروز فقط میخواست به تلافی بدقولی باباش خسارتهای جبران ناپذیری به شرکتی که رو دست خودش میچرخید بزنه و چقدر از این کار سنجیده اش خوشم اومد.
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
📚 تقدیر
قسمت پنجاه و سه
✍️ در نهایت هم فایل کارهای نیمه تموم و شماره ی سفارش دهنده ها رو برداشت. اطلاعاتشون رو از روی سیستم خودش و منشی پاک کرد و به عنوان آخرین کار، قفل کتابی جدیدی به در شرکت زد که کلیدش رو فقط خودش داشت و رفتیم سمت خونه.
ازش پرسیدم: «قفلو از کجا آوردی؟» لبخندی زد و گفت: «آخرین کاری که آقای ناصری قبل از اخراج شدن انجام داد»
بی حرف پشت سرش وارد آسانسور شدم و وقتی راه افتادیم پرسیدم: «چرا بابات امروز نیومد؟»
همونطور که چشم دوخته بود به خیابون گفت: «مسافرتن»
وقتی اینو گفت، لبخندی رو لبم نشست و انگار هوای تازه ای برای تنفس پیدا کردم ولی یهو نگرانش شدم و پرسیدم: «به کارای تو هم رسیدگی می کنن؟ با اینکه دختر رئیس شرکتی؟»
سرشو برگردوند سمتم و با خنده ی قشنگی گفت: «رئیس گلنازه»
چند ثانیه تو بُهت رفتم و بعد با تک خنده ای گفتم: «تو دیگه کی هستی!»
یهو دستشو دور بازوم حلقه کرد و گفت: «شماره تماس همه رو برداشتم، اگر خواستی با پولت یه کاری شروع کنی، تا قبل از اینکه کار پیدا کنن، شرکتتو بزن. اگر خواستی و هی امروز فردا نکردی، منم کمکت می کنم.
با لحن خوشحالی گفتم: «چی بهتر از این؟! از فردا بریم دنبالش!»
خندید و گفت: «نمی ریم، می رم. تو باید فردا بری دنبال کارای شکایتت. همه ی اینا هم به شرطی استخدام می شن که شکایت کرده باشن. من خودم می رم دنبال کارای شرکت جدید»
آروم پرسیدم: «کارای خودت چی؟»
نفس عمیقی کشید و گفت: «پول نباشه نمیشه کاری کرد، باید به چند جا زنگ بزنم ببینم می تونم پول جور کنم یا نه، اگه نشه مجبورم جدی تر کار کنم که پولش جور شه!»
بعد یهو فشار دستشو دور بازوم بیشتر کرد و گفت: «تو که برنامه هات بهم نمیخوره؟ یعنی منظورم اینه که اگه بیشتر تو خونه ات بمونم؟»
با خنده گفتم: «با برنامه ترین دوره ی زندگیم، همین مدتیه که تو وارد زندگیم شدی»
دستشو از دور بازوم باز کرد و گفت «آره، متوجه شدم. بهت بر نخوره ها ولی واقعا آدم تنبل و مزخرفی هستی! یعنی بودی الان بهتر شدی! روزی که اومدی استعفا بدی، خیلی خودمو کنترل کردم که نکُشمت! فردای استخدامی که اون جوری عجله ای انجام شد یه کاره اومده میگه میخوام استعفا بدم! واقعا چی پیش خودت فکر کردی؟»
خندیدم و گفتم: «خوب استخدامه رو مجبور بودم، ولی فکرشم نمی کردم بعدشم مجبور شم بیام سرکار!»
«تنبل»ی گفت و دیگه تا خونه حرفی نزدیم. راستش هم دوست داشتم بره هم دوست نداشتم و با این که شاید بدجنسی بود، یجورایی از اینکه فعلا نمی تونست بره خوشحال بودم، البته چون گفت میخواد پول جور کنه، نتونستم کامل از خوشحالیم لذت ببرم چون دیگه تقریبا میشناختمش و مطمئن بودم انقدر تلاش می کنه که به هدفش برسه!
نمی دونم بابت خوشحالی اون لحظه ام بود یا چی که خدا این لطف رو بهم کرد و تلاش های پوپک برای جور کردن پول بی نتیجه موند. مجبور شد فعلا بمونه و به قول خودش خوب کار کنه که پولش جور شه و برای اینکه نشون بدم از صمیم قلب دوست دارم کمکش کنم پیشنهادی دادم که خیلی استقبال کرد و قرار شد با پول بابا، دنبال یه خونه ی دوخواب تو یه مجتمع تجاری مسکونی بگردیم که فعلا کارمون رو شروع کنیم تا پوپک هم دنبال مجوز ها و ثبت شرکت باشه. حالا دیگه حس می کردم طلسم اون شب خیلی هم بد نبود، شاید یه در موفقیت بود که از سمت خدا برام باز شد.
چند روزی دنبال خونه گشتیم و بعد از سخت گیری های پوپک بلاخره یه جا رو معامله کردیم. یه واحد تو طبقه ی اول، همونطور که صحبتشو کرده بودیم، دو خواب و تو یه مجتمع تجاری مسکونی! میخواستم مثل بقیه ی خواهر برادرا موقع اسباب کشی ازشون کمک بگیرم که پوپک با زبون بی زبونی ازم خواست به کسی نگیم. شایدم حق داشت. درسته که هیچوقت به مامان بی احترامی نکرد ولی به خاطر رفتاراش که دلش شکست.
قبول کردم و شروع کردیم به بسته بندی وسایلا! برخلاف تصورم، اصلا کار سختی نبود و کنار پوپک حتی اسباب کشی هم شیرین می شد. نمی فهمیدم چرا همه ی کارهاش برام جذابه و حتی از توهین هاش هم ناراحت نمی شم!
این بین مجبور شدیم یه تغییراتی هم تو وسایل و سبک زندگیمون بدیم که خیلی برام سخت بود. یه میز تقریبا بزرگ مدیریتی گذاشتیم تو اتاق خودمون و برای اتاق دیگه هم میز و کامپیوتر خریدیم و دکورش تقریبا شبیه دکور اتاقی شد که تو شرکت بابای پوپک داشتیم. مبل ها هم عوض شد و پوپک یه طرحی انتخاب کرد که هم اداری به حساب می اومد و هم برای زندگی خوب بود. البته رنگش رو جوری انتخاب کرد که به فرش ها بیاد و لازم نباشه اونا عوض بشن. پرده های جدیدی هم با پس انداز کمی که می گفت از کادوهای تولد و عیدی و کارای کوچیکی که می کرده جمع شده بوده گرفت و بعد از نصبشون گفت: «اینم مثلا جهیزیه ی منه!»
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥هرجا هستیم هرجور که زندگی
میکنیم و هرطورکه شرایط برای
ما چیده شده ، فقط باید بگیم؛
💠خدایا شکرت💠
چرا؟؟؟
چون :
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مدافع_حرم
همه ما شب انتخابی خواهیم داشت،
که به صف عاشورائیان بپیوندیم،
یا که از معرکه جهاد فرارکنیم....
🌷شهیدمحمودرضا بیضایی
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
سال تحصیلی جدید در #غزه آغاز شده اما تقریباً هیچ مدرسهای برای رفتن باقی نمانده است. با اینحال تحصیل ادامه دارد، در چادر.
عکس: کودک فلسطینی در حال بازگشت از کلاس درسی که در چادر برپا شده در خان یونس.
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
دعای امام زمان (عج) برای رفع گرفتاری های سخت.
يا مَن إذا تَضايَقَتِ الاُمورُ فَتَحَ لَنا [لَها] باباً لَم تَذهَب إلَيهِ الأَوهامُ ، فَصَلِّ [صلّ ]عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وَافتَح لِاُمورِيَ المُتَضايِقَةِ باباً لَم يَذهَب إلَيهِ وَهمٌ ، يا أرحَمَ الرّاحِمينَ
«اى كه چون كارها به تنگنا مىافتد، درى به روى ما مىگشايى كه به خيال كسى هم نرسيده است! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست و براى كارهاى به تنگناافتادهام، درى بگشاى كه به خيال كسى هم نرسيده است. اى رحيمترين رحيمان!»
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
#تلنگر
گُفـتپیـرشُـدمتوبـهمیکنم...
ولی!'
نِمےدونستکُلـیجوونزیـرخاکَـن
کهآرزوشونـہبرگردنوتوبـھڪننـ💔!
+وقتتروغنیمتبشماررفیقجانـم
الانوقتشـہهاا..!
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
همه دلخوشی ما این است
لااقل یک حســـن حــرم دارد…
#شهادت_امام_حسن_عسکری
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولا امام عسکری
براین گدا بگشا دری...💔
#شهادت_امام_حسن_عسکری
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
°•💔🕊•°
ازنیروهاےحشدالشعبـےبود،
بهشگفتم:«حاجقاسمرودریک
جملهتعریفکن..!»
باصداےبلندفریادزد:
«حاجقاسم،عباسالعراق ..!»
#حاج_قاسم
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
روزگارِغریبےست
صاحبالزمانباشےو
اینهمهتنها
ظاهراهمهےماعاشقیمولے
عاشقانهصدایتنمےڪنیمآقا . . .🥲!
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
‹♥️🌹›
عزیزیمیگفت:
هروقتاحساسکردید
از #امام_زمان دورشدید
ودلتونواسهآقاتنگنیست
ایندعایکوچیكروبخونید
بهخصوصتویقنوتهاتون..
"لَیِّنقَلبیلِوَلِیِّاَمرِك"
یعنی :
خداجون دلمو واسه امامم نرمکن
#تلنگر
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
هدایت شده از 🌹قرار عاشقی(دعای فرج) 🌹
🏴 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز
ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
امام حسن عسکری(ع) :
روزیِ ضمانت شده ، تو را از كارهاي واجب باز ندارد
لا يَشغَلْكَ رِزقٌ مَضمونٌ عن عَمَلٍ مَفروضٍ
📚 منتخب میزان الحکمة ، ص ۲۳۴
🥀 فرا رسیدن شهادت جانسوز یازدهمین اختر تابناک ولایت و امامت ، امام حسن عسکری(علیه السلام) را محضر فرزند گرانقدر ایشان امام زمان(عج) و شیعیان و عاشقان به حضرتش تسلیت عرض می نماییم.
هدیه به پیشگاه مقدس و نورانی علی النقی امام حسن عسکری(ع) و تسلی دل نازنین امام زمان(عج) صلوات
🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#انتشار_حداکثری_اش_با_شما
📝نامه امیدبخش امام حسن عسکری (ع)
✏️ حضـرت آیت الله خامنـهای: عدهای از
شیـعیـان فـکر می کردند که امـام عسکری
(علیهالسّلام) از راه پدرانش منصرف شده.
امام عسـکری(علیهالسّلام) در نامـه ای به
آنها می فرمایند: نیّت و عـزم ما همـچـنان
مستحکم است.ما دلمان به خوشنیّتی و
خوشفکری شما آرام است.
✏️ ببیـنید چقــدر این نیـروبـخـش اسـت
برای شیعیان...این همان ارتباط مستحکم
تشـکیلاتی اسـت میـان امـام و پـیروانـش.
📚کتاب همرزمان حسین(علیهالسلام)، گفتار دهم، صفحه ۳۴۶
#شهادت_امام_حسن_عسکری
#رهبر_انقلاب
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
هدایت شده از گروه فرهنگی313
💔🌷💔
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
💔🌷💔
#شهادت_امام_حسن_عسکری 🖤
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
🌷شهید انقلاب🌷
الهم عجل لولیک الفرج 🤲
هدیه به روح شهید
🌷#شیخمحمدخیابانی🌷
ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن،
امام شهدا، اموات واسیران خاک،
وتعجیل در فرج آقا #امام_زمان
صلوات🌷
#شهادت_امام_حسن_عسکری 💔🖤
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاهی کوتاه به زندگی
شهید شیخ محمدخیابانی🌷
#شهادت_امام_حسن_عسکری 💔
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌 سامرا خانهٔ پدری #امام_زمان (عج)
🥀فرارسیدن سالروز #شهادت_امام_حسن_عسکری ع
بر شیعیان آن حضرت تسلیت باد...💔
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313