همه دلخوشی ما این است
لااقل یک حســـن حــرم دارد…
#شهادت_امام_حسن_عسکری
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولا امام عسکری
براین گدا بگشا دری...💔
#شهادت_امام_حسن_عسکری
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
°•💔🕊•°
ازنیروهاےحشدالشعبـےبود،
بهشگفتم:«حاجقاسمرودریک
جملهتعریفکن..!»
باصداےبلندفریادزد:
«حاجقاسم،عباسالعراق ..!»
#حاج_قاسم
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
روزگارِغریبےست
صاحبالزمانباشےو
اینهمهتنها
ظاهراهمهےماعاشقیمولے
عاشقانهصدایتنمےڪنیمآقا . . .🥲!
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
‹♥️🌹›
عزیزیمیگفت:
هروقتاحساسکردید
از #امام_زمان دورشدید
ودلتونواسهآقاتنگنیست
ایندعایکوچیكروبخونید
بهخصوصتویقنوتهاتون..
"لَیِّنقَلبیلِوَلِیِّاَمرِك"
یعنی :
خداجون دلمو واسه امامم نرمکن
#تلنگر
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
هدایت شده از 🌹قرار عاشقی(دعای فرج) 🌹
🏴 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز
ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
امام حسن عسکری(ع) :
روزیِ ضمانت شده ، تو را از كارهاي واجب باز ندارد
لا يَشغَلْكَ رِزقٌ مَضمونٌ عن عَمَلٍ مَفروضٍ
📚 منتخب میزان الحکمة ، ص ۲۳۴
🥀 فرا رسیدن شهادت جانسوز یازدهمین اختر تابناک ولایت و امامت ، امام حسن عسکری(علیه السلام) را محضر فرزند گرانقدر ایشان امام زمان(عج) و شیعیان و عاشقان به حضرتش تسلیت عرض می نماییم.
هدیه به پیشگاه مقدس و نورانی علی النقی امام حسن عسکری(ع) و تسلی دل نازنین امام زمان(عج) صلوات
🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#انتشار_حداکثری_اش_با_شما
📝نامه امیدبخش امام حسن عسکری (ع)
✏️ حضـرت آیت الله خامنـهای: عدهای از
شیـعیـان فـکر می کردند که امـام عسکری
(علیهالسّلام) از راه پدرانش منصرف شده.
امام عسـکری(علیهالسّلام) در نامـه ای به
آنها می فرمایند: نیّت و عـزم ما همـچـنان
مستحکم است.ما دلمان به خوشنیّتی و
خوشفکری شما آرام است.
✏️ ببیـنید چقــدر این نیـروبـخـش اسـت
برای شیعیان...این همان ارتباط مستحکم
تشـکیلاتی اسـت میـان امـام و پـیروانـش.
📚کتاب همرزمان حسین(علیهالسلام)، گفتار دهم، صفحه ۳۴۶
#شهادت_امام_حسن_عسکری
#رهبر_انقلاب
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
هدایت شده از گروه فرهنگی313
💔🌷💔
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
💔🌷💔
#شهادت_امام_حسن_عسکری 🖤
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
🌷شهید انقلاب🌷
الهم عجل لولیک الفرج 🤲
هدیه به روح شهید
🌷#شیخمحمدخیابانی🌷
ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن،
امام شهدا، اموات واسیران خاک،
وتعجیل در فرج آقا #امام_زمان
صلوات🌷
#شهادت_امام_حسن_عسکری 💔🖤
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاهی کوتاه به زندگی
شهید شیخ محمدخیابانی🌷
#شهادت_امام_حسن_عسکری 💔
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌 سامرا خانهٔ پدری #امام_زمان (عج)
🥀فرارسیدن سالروز #شهادت_امام_حسن_عسکری ع
بر شیعیان آن حضرت تسلیت باد...💔
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
💠اوج فعالیت تشکیلاتی شیعه در دوران
امام عسکری(علیهالسّلام)
✏️ حضرت آیتالله خامنهای: علّت اینکه
این سه امام یعنی امام جواد و امام هادی
و امام عسکری(علیهمالسّلام) از مدینه یک
سره آورده شدند به عراق و در عراق هرسه
ماندند و درعراق هرسه شهید شدند ودفن
شدند و در جوانی هم کشته شدند، همین
بودکه تشکیلات شیعه درزمان این سه امام
به اوج قدرت خودش رسیده بود.
📚 کتاب همرزمان حسین(علیهالسّلام)،
صفحه ۳۴۹
#شهادت_امام_حسن_عسکری
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
💎امام زمان ارواحنا فداه:
فَلاَ ظُهُورَ إِلاَّ بَعْدَ إِذْنِ اَللَّهِ تَعَالَی ذِکرُهُ وَ ذَلِک بَعْدَ طُولِ اَلْأَمَدِ وَ قَسْوَةِ اَلْقُلُوبِ وَ اِمْتِلاَءِ اَلْأَرْضِ جَوْراً
ظهور انجام نمی شود، مگر به اجازه خداوند متعال و آن هم پس از زمان طولانی و قساوت دلها و فراگیر شدن زمین از جور و ستم.
📚بحار الأنوار، ج ۵۱، ص۳۶۰
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
میدونی بدترین صحنه چیه؟
#امام_زمان {عج} با اشک
به پروندت نگاه کنه و بگه :
این که ، قول داده بود .. 💔!!
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
⬛️ شهادت امام عسکری علیه السلام تسلیت باد
◾️ نام : حسن
◾️ کنیه : ابامحمد
◾️ لقب : زکی ، عسکری
◾️ پدر : امام هادی (ع)
◾️ مادر : سلیل خاتون (س)
◾️ ولادت : ۸ ربیع الثانی ۲۳۲ هجری در مدینه
◾️ شهادت : ۸ ربیع الاول ۲۶۰ هجری در سامرا
◾️ طول عمر شریف : ۲۸ سال
◾️ شروع امامت : ۲۵۴ هجری ( در ۲۲ سالگی به امامت رسیدند )
◾️ مدت امامت : ۶ سال
◾️ خلاصه زندگی :
🔹 امام عسکری (ع) در مدینه ولادت یافتند و طفولیت تا نوجوانی را در مدینه بودند
🔹 متوکل عباسی در سال ۲۳۶ هجری ( در ۴ سالگی حضرت ) ، حرم مطهر امام حسین (ع) را تخریب کرد ، و در این سالها بدلیل دشمنی شدید متوکل با اهل بیت ، شیعیان در شرایط سختی بسر می بردند
🔹 متوکل عباسی در سال ۲۴۳ هجری ، امام هادی (ع) را در ۳۱ سالگی به همراه فرزندان و خانواده به سامرا تبعید کرد و در نتیجه امام عسکری (ع) نیز در ۱۱ سالگی بهمراه پدر به سامرا تبعید شدند
🔹 امام عسکری (ع) در سال ۲۵۴ هجری با شهادت پدر ، به امامت رسیدند و ۶ سال امامت نمودند اما در این ۶ سال نیز ، چند مرتبه زندانی شدند به خصوص در دوره خلافت معتمد عباسی ( قاتل حضرت ) و سپس آزاد شدند
🔹 بدستور حکومت ، امام عسکری (ع) به اجبار باید هر دوشنبه و پنجشنبه در دارالخلافه حاضر می شدند و شیعیان بر سر راه حضرت می ایستادند و سوالات خود را می پرسیدند اما گاهی حضرت به اصحاب پیام می دادند که در مسیر به من نزدیک نشوید که در امنیت نیستید و بدین ترتیب حضرت بشدت تحت مراقبت بودند
🔹 حضرت در شهر سامرا توسط معتمد عباسی مسموم شده و به شهادت رسیدند و بدن مطهر حضرت در کنار قبر پدر خویش در منزل شخصی ایشان در سامرا بخاک سپرده شدند.
#شهادت_امام_حسن_عسکری
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 #امام_حسن_عسکری (ع):
از ما حیا نکن! هر چی میخوای از ما بخواه
🏴#شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)
برهمه منتظران فرزندش تسلیت باد.💔
#امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
📚 تقدیر
قسمت پنجاه و چهار
✍️روز بعد، در حالی که فکر می کردم خرید ها تموم شده، یه سری پارتیشن و صندلی به سفارش پوپک، رسید و در جواب چشم های متعجب من گفت: «دیشب تا صبح فکر کردم. راستش حق با تو بود، نمیشه مبلی که کفش بهش خورده رو تو محیط زندگی استفاده کرد.
لبخندی از مهربونیش و این توجهش به بچه ها رو لبم نشست و با صداش حواسمو دادم به بقیه ی حرفش: «شاید باید زودتر در موردش حرف می زدیم که مبل ها رو عوض نکنیم البته یکمی هم قدیمی شده بودن ولی در کل هزینه ی الکی بود دیگه ببخشید»
چشمامو عمیق بستم و گفتم: «فکرشو نکن! به قول خودت لازم بود عوض بشن.
خندید و با یه ذوق خاصی گفت: میز منشی رو میذاریم اون بغل! اینجا هم این صندلی های انتظار رو می چینیم. ها؟!»
لبخند اومد رو لبم و گفتم: «خیلی خوب میشه!»
دوباره به پارتیشن ها اشاره کرد و گفت: «حتی می تونیم یه اتاقم برای مدیریت درست کنیم که درِ این یکی اتاق هم قفل بشه و ...»
دستشو زد به کمرش و گفت: «پس بیا فعلا ببریمشون انباری که بتونیم خانواده ات رو دعوت کنیم»
اولین مهمونیمون رو قبل از اینکه کارمون رو شروع کنیم گرفتیم و وقتی آدرس خونه ی جدید رو گفتم همه اولش شاکی شدن که چرا برای اسباب کشی ازشون کمک نخواستیم، به خصوص مامان که میگفت یکی لنگه ی خودم پیدا کردم و اخلاقام بدتر از قبل شده! ولی بعدش احتمالا از اینکه ازشون کار نکشیدیم خوشحال شدن که دیگه اون بحث رو ادامه ندادن.
وقتی اومدن هم یکم به ساختمونی که تجاری مسکونیه گیر دادن و اینکه ممکنه امنیت کافی برای زندگی نداشته باشه که اون بحث هم با وساطت بابا و گفتن جمله ی «خودشون بهتر می دونن چیکار کنن» تموم شد.
بعد از اون از تغییرات وسایل و سلیقه ی پوپک تعریف کردن که مامان در این بخش کاملا ساکت بود و اظهار نظری نمی کرد ولی به محض اینکه متوجه شد خونه دو خوابه است یه نگاه به من انداخت و بعد خیلی نامحسوس چشم دوخت به شکم پوپک که اونم وقتی وارد اتاق کارمون شد و با دیدن دوتا کامپیوتری که احتمالا فکر کرد برای ما دوتاست و این اتاق قرار نیست برای بچه مون باشه، نظرش عوض شد و فقط پشت چشمی نازک کرد و رفت بیرون.
بقیه هم بعد از دیدن اتاق کارمون یکم مسخره بازی درآوردن و حرف هایی شبیه «خدا در و تخته رو خوب باهم جور کرده» زدن و همراه مامان رفتن اتاق بعدی که مثلا اتاق خوابمون بود!
بلاخره دیدن خونه و به تبعش استرس من تموم شد و تونستم یه نفس راحت بکشم. راستش اصلا دوست نداشتم بفهمن قراره چیکار کنیم چون نه حوصله ی نصیحت و سرزنش داشتم و نه انرژی منفی!
موقع شام چهره ی مامان که احتمالا منتظر یه غذای جا نیافتاده و ناشیانه بود و حالا داشت دستپخت واقعا عالی و بی نقص پوپک رو می چشید، دیدنی بود اما چیزی نگفت و به جاش بقیه از غذاها تعریف کردن و چشمای پوپک ستاره بارون شد.
خوشبختانه با تغییراتی که تو وسایلا داده بودیم، یجوری وانمود کردیم که پوپک منتظر بوده خونه رو عوض کنیم و بعد وسایلش رو بیاره!
اونا که قرار نبود بفهمن همه چی فرمالیته است.
هرچند که در کل هم اینجور آدمایی نبودن اما خوب من حس میکردم بعد از جریان رضوانه، همه یجورایی نسبت به پوپک حساس شده بودن!
بعد از رفتن مهمونا، پوپک در رو بست، تکیه داد بهش و گفت: «هیچوقت فکرشم نمی کردم ازدواج کردن انقدر سخت باشه، به خصوص که همیشه تصورم این بود نهایتا یک ماه بعدش پولمو میگیرم و میرم!»
لبخندی زدم و گفتم: «مرسی که انقدر صبوری کردی»
شونه ای بالا انداخت و گفت: «مامانت چرا ازم خوشش نمیاد؟»
فقط سرشو تکون داد و مشغول جمع کردن بشقابا شد. منم رفتم کمکش و بعد مبل و وسایل ها رو جمع کردیم همون جایی که پوپک گفته بود، فرش رو هم لوله کردیم و گذاشتیم کنارشون و قرار شد بقیه ی تغییرات رو بذاریم برای صبح!
تقریبا یک ماه از شروع کار شرکتمون میگذشت. پوپک جواب تلفن های پدرش رو نمی داد و به من هم گفته بود به نفعمه که جواب ندم. ولی کم و بیش از بقیه ی بچه ها شنیده بودم که توسط پدر پوپک بابت شکایت و جریان بیمه، تهدید شدن ولی پوپک همه شون رو آروم می کرد و می گفت نترسن و منتظر نتیجه ی شکایتشون باشن.
جلسه ی دادگاهمون هم چند روز دیگه بود و پوپک حسابی خوشحال و مهربون شده بود. امیدوار بودم پول خوبی بهش بدن و تصمیم داشتم پول خودم رو هم بدم به اون چون به نظرم حقش بود!
یک روز قبل از دادگاه انقدر استرس داشتم که نمی تونستم درست رو کارم تمرکز کنم.
ادامه دارد...
تعجیل درفرج #امام_زمان صلوات
📚 تقدیر
قسمت پنجاه و پنج
✍️شب رو با فکر دادگاه خوابیدم .
صبح تا بیدار شدم کتری رو گذاشتم رو گاز. هنوز تا ساعت دادگاهمون وقت داشتیم که یه صبحونه ای هم بخوریم.
ساعت نزدیک نُه بود که پوپک در اتاق رو باز کرد و دیدم لباس پوشیده اومد بیرون. بهش سلام دادم که جواب داد و رفت سمت در. کاناپه رو کشید کنار و خواست در رو باز کنه که رفتم سمتش و گفتم: «صبحونه بخور بعد باهم میریم!»
رفتم سمت آشپزخونه و اونم آروم پشت سرم اومد و بعد از صبحونه رفتیم سمت دادگاه!
استرس رو به رو شدن با پدرش حالمو بد کرده بود که پرسیدم: «الان چی میشه؟»
شونه ای بالا انداخت و گفت: «جلسه ی سازشه دیگه، میریم صحبت میکنیم که به توافق برسیم»
دوباره پرسیدم: «اگه نیان چی؟»
نفسشو کلافه بیرون داد و گفت: «دوباره یه جلسه ی دیگه برگزار میشه و خلاصه هی رفت و آمد داریم دیگه. ولی نگران نباش، در نهایت نتیجه به نفع ماست!»
با بی حوصلگی گفتم: «نگران اون نیستم، روم نمیشه تو چشمای بابات نگاه کنم»
تک خنده ای از روی حرص کرد و گفت: «بابا؟ کجا بوده تاحالا؟ اصلا میدونه خونه ی دخترش کجاس؟ ول کن این حرفا رو! بعدشم اونا عمرا بیان»
با تعجب پرسیدم: «یعنی نمیان؟»
سرشو به معنی «نه» تکون داد و گفت: «مگه مغز خر خوردن که بیان کلی جریمه شن؟ تو بودی میومدی؟»
شونه ای بالا انداختم و گفتم «نمیدونم» بعد هم هردو ساکت شدیم.
همونطور که پوپک حدس میزد، پدرش و همسرش نیومدن و ما دست از پا دراز تر برگشتیم خونه.
پوپک تا عصر از اتاق بیرون نیومد و منم رو همون مبل دراز کشیدم و به آینده ی نامعلومم و آرامش از دست رفته ام فکر کردم.
نزدیک شب هم یکم دوتایی رو سفارش ها کار کردیم و بعد از شام داشتیم وسایل خونه رو میذاشتیم پشت پارتیشن که مامان زنگ زد و وقتی صدای گریونشو شنیدم یه لحظه هزارتا فکر بد هجوم آورد سمتم و ضربان قلبم رفت بالا و ناخواسته نشستم رو همون مبل. پوپک که متوجه تغییر حالتم شده بود، با ترس و تعجب نگاهم کرد و آروم پرسید: «کیه؟» که لب زدم: «مامان»
با شنیدن اسم مامان، چهره اش حالت بی تفاوتی گرفت و آروم گفت میره مسواک بزنه!
مامان وسط گریه هایی که انگار قرار نبود به این راحتیا تموم شه، داشت با جزئیات تعریف میکرد که عمو محرم شوهر خاله سیمین، چطوری سیگار بعد از ناهارشم دود کرده، ته سیگارشم گذاشته تو جاسیگاری و بعد از اینکه به خاله سیمین گفته: «خانم دستت درد نکنه عجب آبگوشتی بود» دراز کشیده و دیگه بیدار نشده! بعد هم گریه هاش شدت گرفت و گفت قراره ببرنش روستای خودشون و تو امامزاده ی نزدیکش دفنش کنن و همه مون باید فردا صبح دم خونه شون جمع شیم که باهم راه بیفتیم.
اولش یه نفس راحت کشیدم که اتفاقی برای اعضای خانواده نیافتاده و بعد با عذاب وجدانی که از اون نفس راحت بهم دست داد، از صمیم قلب برای فوت عمو محرم ناراحت شدم. خیلی مرد خوبی بود و همه مون دوسش داشتیم، بعلاوه ی اینکه کلی هم خاطره خوب برامون ساخته بود.
گوشی رو که قطع کردم، با اعصابی داغون از این برنامه ی یهویی به یه نقطه خیره شدم و داشتم به خاطرات عمو و فردا فکر میکردم که با صدای پوپک به خودم اومدم. خیلی خشک پرسید: «چی شده؟»
انگار وقتی اسم مامان رو آوردم پیش خودش فکر کرده حرفای همیشگیشونه و اتفاق خاصی نیافتاده که انقدر بی تفاوت شده بود.
گفتم: «عمو محرم فوت شده»
«آها»ی بی تفاوت تری گفت و رفت سمت آشپزخونه که مسواکشو بذاره پشت پنجره! همینقدر بی احساس؟ خوب البته اون که عمو محرم رو نمیشناسه. همینطور که تو فکر بودم، مبل رو هل دادم پشت پارتیشن و گفتم: «فردا هم باید شرکت رو تعطیل کنیم ها. شایدم دو سه روز!»
با قدم های بلندی که با اون دمپایی خرگوشی های صورتی پشمی بزرگش، شلق شلق صدا میداد اومد سمتم و گفت: «یعنی چی؟ چرا تعطیل کنیم؟»
برگشتم سمتش و گفتم: «چون قراره عمو رو تو امامزاده ی نزدیک روستای محل تولدش دفنش کنن ما هم باید بریم اون جا»
دستاشو زد به کمرش و گفت: «خوب عموی توا، برو دیگه! با شرکت چیکار داری؟»
لبخندی زدم و گفتم: «اولا که عموی واقعیم نبوده، شوهر دخترخاله ی مامانمه. بعدشم، فک کنم همه فکر می کنن ما یه زن و شوهر عاشقیم نه قراردادی. پس نمیشه تنها برم خانمِ مثلا تازه عروس»
اخماش رفت تو هم و گفت : ما نمی تونیم به خاطر شوهر دختر خاله ی مامان تو از کار و زندگی بیفتیم که!»
کلافه از لباسایی که پوشیده بود و ژستش که دوست داشتنی تَرِش میکرد دستمو بردم تو موهامو گفتم: «اذیت نکن پوپک، ما مدل فامیلیمون با بقیه فرق داره.
نمی دونم چرا لجباز شده بود، تا قبل از زنگ مامان که حالش خوب بود داشتیم مثل آدم کار میکردیم، چش شد یهو؟!
صبح با تکون دادن های پوپک بیدار شدم.
ساعت هشت همگی دم خونه ی مامانینا جمع شدیم.
ادامه دارد...
تعجیل درفرج#امام زمان صلوات