هوایت که به سرم می افتد
دیگر حالی به حالی میشوم
مغز هم که زبان نفهم نمی فهمد
تو خودت بیا و آرامش کن
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#شب_زیارتی_ارباب
#رب_انی_مغلوب_فانتصر
@gosheneshen
#بسم_الله
#محرمانه
#شب_دوم_محرم_الحرام
#ورودیه
و عصبی
و قصبی
و عظامی
و مخی
و عروقی
بگذار راحتت کنم و جمیع جوارحی
و حسین یک تنه به سوی تو می آید
#به_بهانه_ورود_عاشقانه_حسین
شاید ۳ یا ۴ ساله بودم که مادر دستم را گرفت و روبه رو خود نشاند
اشک می ریخت و من نگاهش میکردم
گفت:دخترم میخواهم برایت داستانی را بگویم اما قبل ان میخواهم بگویم
بعد از من تو و برادرت حسین سفرهای زیادی میروید
اما یک سفر خیلی بخصوص است خیلی ویژه ،کربلا
زمانیکه به کربلا میرسی طوفان میشود
دخترم در آن طوفان برهر چهره ای گرد و خاک بنشیند او دیگر از این سفر باز نخواهد گشت
به اینجا که ماجرا رسید عمه سکوت کرد صدای باد در کجاوه پیچید پرده کجاوه را کنار زدم گرد و خاک بلند شده بود
یاد حرفهای عمه افتادم به نزدیکی شهر رسیده بودیم
عمه اما حرفی نمی زد سر را پایین انداخته بود آرام اشک می ریخت حتی سرش را بالا نمی آورد تا مبادا نگاهش به چهره های گرد و خاک خورده بخورد...
طوفان فرونشست
عمه با احتیاط سر را از کجاوه بیرون برد
چشمانش را گرداند
اول علی اکبر را دید گرد و خاک صورتش را پوشانده بود
عمه اشک می ریخت و آب میشد
چشم هارا دوباره گرداند به عمویم عباس رسید گرد و خاک چشمانش را پوشانده بود
اما اشک می ریخت و صورتها را از نظر می گذراند اما پدرم را ندید
چشم گرداند
عمه باز چشم گرداند
آرزو کردم کاش پدرم را نبیند اما عمه چشمهایش به پدر افتاد پدری که با دستانش گرد و خاک را از صورت می گرفت
پدری که...
و ناگهان صدای فریاد
سکینه عمه را بگیر ...
#رب_انی_مغلوب_فانتصر
#عاقبت_دستت_در_قیامت_دست_مرا_خواهد_گرفت
پ.ن:السلام علی من دفنه اهل القری
#فابک_للحسین
@gosheneshen