شکر خداوندی را که فراموشی را به من داد!
تا یادم نماند تو چه کردی..
@gosheneshen
قشنگ ترين عكسا وقتی گرفته ميشن كه شما حواستون نيست و اين عكس رو كسی گرفته كه همه حواسش پيش شما بوده...
#چیکچیک
@gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_دوم انتظارِ تو، و تو در دورنِ مه پيدا شدي ، مه را شكفتي و پيش آمدي، و با چشمانِ سي
#بسم_الله
#پارت_سوم
سيبِ سالم است يا بيمار. مه سـاختگي، مثـل طهـارت سـاختگي سـت. عمـق و دوام نـدارد . بـه بـار آوردنِ درختانِ سالمِ سيب – به دور از جميعِ آفات. اين ، مساله ي ماست.
- اما ما نميتوانيم نميتوانيم همه ي بدكاران را قتل عام كنيم، و حق داريـم كـه در لحظـه هـايي ، روزهـايي ازسال، نخواهيم آنها را ببينيم.
- بسيار خوب! گف و گو را به زمزمه دنبال ميكنيم.هر دو گوشم سالم است.
« در هردو گوشِ سالمم زمزمه كن » شايد سرانجام بتوانيم راهي براي آنكه بدونِ مه دروغين شادمانه و پـرزندگي كنيم بيابيم – راهي خاكي و باريك و قديمي، يا كوره راهي نكوبيده وناهموار و نو.
- شايد هم راهي مركب از اين و آن. آيا واقعاً نميخواهي بداني كه...
*
يك روز ، خُلواره، يك دسته گلِ كوچكِ كوتاه قدر برايت آوردم. پدرت، ناگهان و پيش از تو سـر رسـيد.
دسته ي گل را ديد. آذري خنديد.
- هاه ! اين را باش! در ساوالانِ من، گل،بالاتر از قامتِ توست،گيله مردِ كوچك! تـو در دريـاي گـل، بـراي
دخترم، يك قطره گُلك آورده يي مردك؟
- اين قطره،پر از ارادت است آقا؛ اما در آن درياي شما به جز گل هيچ چيز نيست.
آنوقت تو از دور پيدا شدي و پدرت گم شد؛ و من دانستم كه او، گرچه بس يار تنومند است و عاميانه سخن ميگويد و با دست غذا ميخورد، عشق را اما ميدانَد.
- آن روز، روز سومِ سبلان بود؛و تو سه روز بود كه عاشقِ من شده بودي.
*
عشق، دلِ مضطرب نميخواهد. قرار و آرام بگير، محبوبِ خوبِ آذريِ من! آرام بگير!
*
از كودكي، عسل را بسيار دوست داشتم. اين،شايد يك قطعه خيالِ خالصِ چسبنده ي شيرينِ طلايي رنـگ
بود. كودكانِ كم سال،قدرتِ انتخاب ندارند . كودك، عاشقِ مادر نيست، محتاجِ مادر است .عشق، احساسي
و كلامي كودكاني نيست. يك قطعه خيالِ خالصِ طلا يي به نام عسل را دوست داشتم، و بعدها، ايـن دوسـت داشتنِ خيالي، گرفتارم كرد.
زماني عسل خريدم كه عسل نبود. دلم شكست. برانگيخته شدم. در به در دنبالِ عسلِ اصل گـشتم، نيـافتم.
عسل فروشان، پيوسته فريبم ميدادند. عسل فروشان، چيزي را ميفروختند كه «مثلِ» عسل بود. دلـم، بيـشتر
شكست. دلم براي كودكي هايم سوخت. دلم براي خلوصم سوخت. نميخواستم از كـودكي تـا نوجـواني ، تـا
جوانيِ تمام، چيزي را با لذت، يك لقمه هر صبح، در دهان نهاده باشم كه دروغ بوده باشد . هر جا كه رفـتم ،
حتي كنار بسياري از كندوها، عسلِ راست نيافتم، و زنبوران بيشماري را افسرده و متاسف يافتم، و گريستم.
براي ساختنِ يك جهانِ جعلي، كه در آن هيچ چيـز، همـان چيـزي كـه نباشـد كـه بايـد، گروهـاني از آدم،
سرسختانه تلاش كرده اند؛ و ايشان، به احترامِ همين تلاشِ جان فرساي غـول آسـاي كمـر شـكن، دمـي بـه صداقت باز نخواهد گشت؛دمي.
#ادامه_دارد
#نادر_ابراهیمی
#یک_عاشقانه_ارام
@gosheneshen
تو را دوست مىداشتم چنان ڪه انگار تو
آخرینِ عزیزانِ من بر روے زمینی؛
و تو رنجم دادے، چنان ڪه گویی من
آخرینِ دشمنانِ تو بر روے زمینم...
•| غادة السمان
@gosheneshen
روزی دلت برای من تنگ میشود
روزی که همه ی زندگیت آرام است
و درست وقتی ک فکر میکنی خوشبختی از خیابان رد میشوی
و خاطره ی یک بن بست نفست را بند می آورد
و نگاه میکنی
کسی کنارت هست ک من نیست
#مژده_لواسانی
@gosheneshen
دلیل نیامدنت از این دو حالت خارج نیست؛
یا نمی خواهی ام،
یا...
یا ابوالفضل!
یعنی نمی خواهی ام؟!
*elham elahi*
پ.ن:اینو محض لبخندتون گذاشتم😂🙄
یاابوالفضل
نمیخواهی؟؟؟؟😂😂😂
@gosheneshen
ای ملائڪ ڪہ
بہ سنجیدݩ ما مشغولید...
بنویسید ڪہ
اندوه بشر بسیار اسٺ...
@gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_سوم سيبِ سالم است يا بيمار. مه سـاختگي، مثـل طهـارت سـاختگي سـت. عمـق و دوام نـدار
#بسم_الله
#پارت_چهارم
روزي زنبوري به من گفت: به ما آموخته اند كه عسلي بسازيم كه از جنسِ شـيره ي گلهـا نباشـد و فـشرده عطرِ گلها را در خود نداشته باشد.
- اگر عسل واقعي بسازيد، اعدامتان ميكنند؟
- اعدام؟چه حرفها! در ميانِ همه ي جانواران جهان، فقط انسانها اعدام ميشوند – به وسيله ي انسانهای ديگـرهيچ جانوري اعدام نميشود،و نميكند.
اگر پدرم، آنوقتها زنده بود ، از كندوهاي جنگلي، گهگاه، براي مان عسلِ نـابِ معطـر نيـاورده بـود،من بـه خاطر آنكه عسل فروشان عمري فريبم داده بودند، ممكن بود خودكشي كنم يا عسل فروشـان را قتـل عـام كنم، واگر نكردم، به جاي آن،در خلوت، بسيار گريستم، و، گريستم.
روزي از مردي كه ميگفت عسل اصل ميشناسد پرسيدم:عسلي كه بي ترديد كار مايه ي زنبوران دستكارِ بـي رياي عاشقِ گل باشد، كجا ميتوانم بيابم؟
عسل شناس گفت: در كوهپايه هاي گل بارانِ سبلان؛ جايي كه – اگر بخواهي، نشاني اش را به تو ميـدهم –
گل، مثل دريا، تو را در خود غرث ميكند. من در ساوالان دوستي دارم شكِ در خلوصِ عسلش گناه كبيـره است.
من، معلم خسته ي ادبيات، شاعري كه هرگز نتوانسته بود يك شعر ناب بگويد، در ابتداي تابـستان،كارم را كه تمام كردم،بارم را بر دوش انداختم و بـه راه افتـادم . از انزلـي بـه سـوي گردنـه ي حيـران و از آنجـا بـه
كوهستانهايي با مرزهاي دروغين زاده ي زور...
من، شناگرِ از كودكي در آب غوطه خورده ي شمالي، اگر در دريا بـه آسـاني غـرق نميـشودم، در دامنـه ي
سبلان، به ناگهان، چنان گل باران شدم كه يكپارچه خيس از عطر زنده ي گلها، چتري از روياي رنـگ بـالاي
سرم گشوده شد، و زير چتر، كوله ام را زمين گذاشتم- روي سبز- سفره ام را باز كردم، و خسته ي خـسته،
پنير تبريز را با خياري كه طراوت و ترديِ پوستش چاقوي زنجاني ام را خجل ميكرد، لايِ نانِ تازه ي دهي
گذاشتم...چه عطر، خداي من! صداي زنبور مي آمد و تو را ديدم كه از دور مي آمدي...
*
ظهرِ گل، با قامتِ تو كه از دور، كوتاه مي نمود، پر از ميناي سفيد شد-چنانكه آسـمان را ناگهـان، قطعـه ي
سپيدِ ابرهاي پنبه يي ، الماس نشان كند(اين سخن را، بعدها ساختم)
*
عشق يعني پويشِ نابِ دائمي. به سراغِ خستگانِ روح نمي آيد. خسته دل نبـاش، محبـوبِ خـوبِ آذريِ من!
شش قزل آلاي دانه قرمزِِ پروار، من به دام مي اندازم، هشت قزل آلاي خوب، برادر تو، كه در سايه ي يـك
درختِ تنومند نشسته است و بي جهت مي خندد؛ وتو همچنان در اند يشه ي عزلت گزيني هـاي بـي دغدغـه يي. چادرهايي در اعماق جنگل – چادرنشينان همه تا بنِ دندان مسلح . مهي به فـشردگي رنـگ روغنـي كـه
تازه بر تخته شستي نشانده ييم. مه راستين ، اما ، از ژرفـاي دره ي «ون داربن»،سـرخوران مـي آيـد و كنـارديوار «شيلات» زير درختانِ پير، برِ رودخانه، ما را در ميان ميگيرد. حتي توكاي سـياه نيـز بـر آن شـاخه....
#ادامه_دارد
#نادر_ابراهیمی
#یک_عاشقانه_ارام
@gosheneshen