eitaa logo
گُوْشِه نِشینْ
5.7هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
172 ویدیو
2 فایل
کپی فقط با هشتگ #گوشه_نشین عُمْری بُوَدْ‌ کِه #گُوُشِه نِشیِنِ مُحَبَتَمْ! این گُوشِهِ را بِه وُسعَتِ عالَمْ نمیدَهَمْ... #ارباب_حسین ♥️🌱 ادمین اصلی @fatemeh_mim تبلیغات https://eitaa.com/tablighat_goshe فروشگاه @gosheneshen_market
مشاهده در ایتا
دانلود
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_هفتم من به پدرت- كه به آن دست گلِ كوتاه قدِ من ميخنديد- گفتم: اين قطره ، پر از ارا
_عسل ميخواهم نه كندوي عسل-با صداي هزار زنبورِ گزنده ي بي پروا عسل خنديد _منم، اسمم«عسل» است ، و اصلِ اصلم. _اسم و رسمت يكي ست.ميبينم. _اينجا بمان و چند روز ي مهمان پدرم باش و با من حرف بزن! يازده ماه است با هيچكس به جز پدرم سخن نگفته ام؛ و من و پدرم فقط آذري حرف ميزنيم. آهسته و خجل ميگويم: اگر ناهار نخورده يي، بنشين! براي شما هم لقمه يي هست. تخم مرغ پخته و مـاهيِ تن دارم. نان به قدر كافي. دختر نشست. كندوي عسل از ديواره ي خورشيد، جدا شد؛ اما آن آفتاب كه آمد، رونقي نداشت. عسل، بي اَدا، سر سفره ام نشست. و من، بي هوا، دلبسته اش شدم. * عاشق بهانه نميگيرد عاشق نِق نميزند علشق در بابِ زندگي، سخت نميگيرد. تخم مرغ تازه پخته ، عطرِ ماندگاري دارد. عاشق، با نان خالي و ظرف پر از محبت راضي ست. گيله مرد كوچك ميگويد: ما، بارها، به همان آسودگي و شيريني، در قله ها، جنگـل هـا، دشـتها و در اتاقـك مان ناهارخورديم، اما نه به آن حال، كه آن روز، زير زمزمه ي دائم زنبورهاي عسل، و چتر عطر ، پونه هاي كنار جـوي را همـسايه ي پنيـرتبريز كرديم- با نانِ تازه ي دهي. * مرد تنومند آذري بر تخته سنگي كه از ميان گلها سرك كشيده بود، نشست - بعد از سه روز كـه از رفتـنش ميگذشت؛ كه از پي گفت وگويي با گيله مرد در باب گل، در آني ناپديد شده بود؛ كه عسل را ديده بـود كـه دوان به وعده گاه مي آيد. دو روز، شايد گيله مرد كوچك، در سكوت بود و سر به زير؛ آذري صبور اما در درون جوشان . عسل شـايد آن دورترهـا، لاي بوته هاي گل، سكوت را ميشنيد نه زمزمه ي زنبورانِ رهگذر را گيله مرد، عاقبت، فاصله را در نظر گرفت و با صداي بلند گفت: آقا! من دخترتان را ميخواهم. آذري صدايش هم مثل جثه اش بود. _ هاه! اين را باش! عسلِ مرا ميخواهد. كوهِ الماس را. همه ي كنـدوهاي عـسل دنيـا رايكجـاميخواهـد ! بـه همين بچگي، دو سال در زندانِ نامرادانِ ساواك بوده، ميفهمي؟ @gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_هشتم _عسل ميخواهم نه كندوي عسل-با صداي هزار زنبورِ گزنده ي بي پروا عسل خنديد _من
_بله آقا. دو سالِ سخت، با شكنجه.ميدانم _از تو خيلي سر است، از هر لحاظ. _ميدانم شايد براي همین هم ميخواهمش. _قدش دوبرابر توست. _اما من، خودش را ميخواهم، نه قدش را! _قدش را چطور از خودش جدا ميكني؟ _قصد جدا كردن ندارم آقا ! هلو را با هسته ميخرند . اگر بخواهند هسته را جدا كنند و بخرنـد، خيلـي زشـت ميشود؛ اما كسي هم هلو را به خاطر هسته اش نميخرد. _عجب ناكسي هستي تو! _«دستِ كم حرف زدن را ميدنم.دبير ادبياتم» سر بلند كردم تا مرد را تكاني خورده ببينم. آذري، از روي تخته سنگ برخاست . گلشاخه ها را كنار زد وجلو آمد . از چـشم گيلـه مـردِ كوچـك آذري، ابتدا، نيم تنه يي تنومند بود - با دستهاي خشنِ زخم آشنا؛ آنگاه فقط صورت بود - سوخته زير آفتابِ سردِساوالان؛ و سر انجام، نگاه؛ نگاهِ آنكس كه برا ي لِه كردنِ لِه شدني ها مي آيد، يا خُرد كردن خردشدني ها. تاب آوردم و سر فرو نينداختم. تاب آوردم، چرا كه جرمم فقط خواستن بود و به اين جرم، بد ميكـشند. امـاآنكه كشته ميشود سر افكنده كشته نميشود. -تو، گيله مردِكوچك اندامِ نازك دل،كه سر به زيـري خـصلت نجيبانـه توسـت، چطـور توانـستي آن نگـاهِ سوزنده ي پدرم را تاب بياوري؟ تمامِ صحرايِ گل، شده بود يك جفت چشم، و من ميديدم. -هاه!چطور ميتوانستم تاب نياورم و باز تو را در كوله بارم سوغات بياورم؟... و من ميدانستم كه تـو ميبينـي. صداي عطر تو از صداي تمام پرندگاني كه گروهي ميخوانند بلند تر بود. آذري، با آن صداي بي بازگشت پرسيد: عاشق شده يي؟ گفتم: عشق، نميدانم چيست. بي تجربه ام.تازه كارم. نميدانم اينطور خواستن، اسـمش عـشق اسـت يـا چيـزديگر. فقط، سخت ميخواهمش. -سخت خواستن، ميتواند عشق باشد. -گفته اند:«به شرط آنكه سخت بماند، و نَرم». -عجب كَلَكي هستي تو گيله مردِ كوچك! -به زبانِ خاصي ميستاييدم. -نميستايم، مي آزمايم. -آزمونهايتان به كاري نمي آيد آقا! بيش از آن ميخواهمش كه تجربه، كارا باشد. -گريه كنان ميروم پي كارم. دوست داشتن، يك طَرَفه ميشود اما به ضربِ تهديد نميشود، واين آن چيـزيست كه سلاطين ميخواهند: مردم، آنها را بپرستند، آنها از مردم ب يزار باشند. من نه سلطانِ ادبم نه سـلطانِ عسل. -اگر تورا نخواهد چه؟ +اگر نخواهد و بدانم كه هرگز نخواهد خواست، گريه كنان كوله بارم را برميدارم و ميروم.فقط همين. -اگر گريه كنان بروي، تا كي گريه ميكني؟ @gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_نهم _بله آقا. دو سالِ سخت، با شكنجه.ميدانم _از تو خيلي سر است، از هر لحاظ. _ميدان
نميدانم آقا! پيشاپيش، چطوربگويم؟ براي گريستن، برنامه ريزي كه نكرده ام. -به اشاره، سخن از خصلتِ اصليِ سلاطين گفتي. سياسي هستي؟ -منظورتان چيست آقا؟ شما، همه اش سوآل هاي سخت ميكنيد.من، شاگردانم را اينطور نمي آزارم. -عليه شاه؟عليه حكومت؟ -من دبير ادبياتم. -نميشود كه كسي ادبياتِ اين آب و خاك را خوانده باشد و بر كنار مانده باشد:«كه برَد له نزدِشاهان، زمن چه ربطي دارد؟ ِ گدا پيامي؟ كه به كوي مِي فروشان، دوهزار جم به جامي» من از عاشقانِ ناصر خسرو قبادياني هستم. -تو كه از عشق، چيزي نميدانستي. -از عشق به زن، نه عشق به مردمِ سيه روزگارِ وطن. -اين ناصر خسرو تو چكاره است؟ -شاعر است آقا! -كجايي ست؟ - از اهاليِ قباديان بلخ است آقا! -از آذري ها كدام شان را ميخواهي؟ -عسل را. -عجب نا كسي هستي تو! منظورم از شاعرانِ بزرگِ آذربايجان است. شعر را زندگي كنيم. يك پرده ي نقاشي بسيار زيبا، سواي آن است كه زندگي را به يك پرده نقاشـيِ زيبـاباز هم ، آقا! فرقي نميكند. شاعر كه نبايد قطعاً شعري گفته باشد. شعر آفريدن، بسيار كم از آن است كـه تبديل كنيم. -از حرف زدنت پيداست كه چيزهايي ميداني؛ اما دست كن بگو كه متعلق به كـدام گـروه و مكتبـي؟ كـدام باور؟ كدام راه و رسم؟ به نفرتِ از اسارتم و نفرت از استبداد؛ اما به باور داشتن، عادت نميكنم. ميگويم: توهرگز بـه خـاطر وطنـي نميدانم. دائماً مي انديشم، شب و روز، در تماميِ لحظه ها-در بابِ راهم، مكتبم،مردمم، وطنم .مـن متعلـق كه به عادتِ دوست داشتنش مبتلا شده يي، به جان نخواهي جنگيد. هرگز به خاطر مردمي كه به مهرورزيِ به ايشان، عادت كرده يي، زندگي نخواهد داد. نمازي كه از روي عادت خوانده شود، نماز نيست، تكرار يك عادت اسـت. نـوعي اعتيـاد، حرفـه يـي شـدن، پايانِ قصه ي خواستن است. عدت، ردِ تفكر است، آغازِ بلاهت است و ابتدا ي ددي زيستن. انسان، هر چه دارد، محصولِ تمام ي هـستيِ خويش را به انديشه سپردن است؛ و من، پيوسته ميانديشم كه كدام راه، كدام مكتـب، كـدام اقـدام، در فـرو ريختن اين بِنا ميتواند تاثير بيشتري داشته باشد. -مغزت را با اين كار، لِه ميكني، مرد! آوارگيِ انديشه، ديوانه ات ميكند.به چيزي ايمان بياور، و،مومن بمان! ديگر نيدنيش تا شك كني. فقط بنده ي آن ايمان باش، بنده ي آنچه كه با قلبت قبول كرده يي. همين. @gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_دهم نميدانم آقا! پيشاپيش، چطوربگويم؟ براي گريستن، برنامه ريزي كه نكرده ام. -به اش
فكر خوبي ست آقا! در اين باره نيز پيوسته فكر خواهم كرد. اول،برايم لذت و اعتباري عظيم داشت. بار دوم، شيرين اما بي اعتبار بود. بار سوم دانستم كه چيزي جز یک تکه عادت نیست! يك نا كسي هستم من. نه؟ اين اصطلاح را، به عادت بكار م ي بريد. به همين دليل هم شتابان رنـگ ميبـازد.بـارعجب... -در اين باره، من هم فكر خواهم كرد گيله مرد كوچك! اما از اينطور حرف زدنت پيداست كـه عـسلِ مـرا داغ به دل خواهي كرد-خيلي زود. -او، داغ به دل دارد آقا! به تفصيل برايم گفته است. -پس نميخواهي با او زندگي كني؛ميخواهي دستش را بگيري ببري بـه آن جنگـل هـا پـر، و تفنـگ دسـتش بدهي. -من ميخوام با عسل زندگي كنم.شادمانه و شيرين و سرشار، بـدون تفنـگ ، بـدونِ حتـي يـك پوكـه-اگـربگذارند. -خُب روشن است كه نميگذارند . مرض را انتخاب كرده ييد. مرض بدي هم هست. يك گاوِ گَر،گله را گَـر ميكند. حكومت نمينشنيد تا بيماراني مثل شما، با اين بيماريِ مسري ، تمامِ گله ي خاموشش را بيمار كنيد. ... - آنچه شما گله ميناميد آقا، گله نيست، يك گروهِ بزرگِ عاشقِ صادق اسـت - و بـه ظـاهر خـاموش . پـنج هزار سال است كه به ظاهر خاموش است، و صدها حكومت را باسر زمين زده اسـت و غلامـان و خواجگـانِ خاموش و وفادارِ دربارها، صدها سلطان را به صدها صورت، تكه تكه و سـوراخ سـوراخ كـرده انـد و بـه دار آويخته اند و قلب ها ي سربي شان را خنجر نشان مرده اند . غلامان و خواجگان، به چيـزي بـيش از سـلاطين وفادار بوده اند؛ و مردم ما ميدانند كه در تَنِ سكوت، چگونه زهري جاري ست. -تو...تو..تو خطرناكي، گيله مردِ كوچك! -اعتقاد، خطرناك است آقا! -و عشق، از آن هم خطرناك تر است. من ميدانم. @gosheneshen
عسل بگو چون که ما جز گفتن هیچ نیستیم!عشق نوعی گفتن است و عالی ترین نوع گفتن. جنگ هم نوعی گفتن است ایمان هم گفتن است نگاه کردن یک واژه ی نرم است! خدا کلمه بود! برای انسان خدا جز کلمه چه میتواند باشد؟احساس؟عظمت؟مطلق؟کمال؟ مگر اینها کلمات خوب نیستند؟ عسل بگو! دوست داشتن را بگو! ایمان را بگو! کمی خلوص کافیست تا جهان به یک واژه مخملی تبدیل شود عسل بگذار سر بر زانوانت بگذارم و تو از اولین سفر گیله مرد به سوالان بگو! پدرت آن بار هم گریست. یادت هست؟؟آن بار که گمان میکرد تورا به مهمانی مرگ میبرم اما این بار برای اینکه گمان میکند برادرت را از دهان مرگ بیرون کشیده ام عسل در خود فرو نرو سکوت را خار نکن از ساوالان بگو -همیشه با یک دسته گل کوتاه......... @gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_دوازدهم عسل بگو چون که ما جز گفتن هیچ نیستیم!عشق نوعی گفتن است و عالی ترین نوع گفتن
آذری گفت:اگر عسل من تورا میخواهد من به تو اعتماد خواهم کرد اورا بردار و ببر،مادر ندارد.یک برادر کوچک دارد که در پایتخت است دوعمو دارد که هر دو در زندانند یک گورستان هم خویشان مومن دارد! دیگر به جز من هیچ کس را ندارد ومن جز او هیچ چیز ندارم آذری تنومند نشست و گریست... سه روز بعد از اولین دیدار من و تو بود -نه دوروز،روز سوم تو از پا درآمده بودی عشق رحم ندارد و تو عاشق شده بودی.تو کنار آتش می نشستی و مرا تماشا میکردی من سر فرو افکندم تا تو توانی چشمان سیاهم را تصرف کنی و تو شبِ روز دوم گریان گفتی:قلبم را که دزدیدی لااقل نگاهت را ندزد بگذار در این دریای سیاه قایق این گیلک آرام پارو بزند پدر می گوید:یک طبقه کوچک لاهیجان،رشت یا تهران فرقی نمیکند و قدری سرمایه هدیه من به شماست برای آسوده زیستن - چه حرفها میزنی دختر؟ مگر میشود بنای کوچک خوشبختی را با خشت های خام اعانه برپا کرد و به فرو نریختنش ایمان داشت؟؟ - با حقوق دبیری؟؟؟ - با عرق جانانه ریختن برای آنکه میخواهد کار کند هرگز قحط کار نبوده است! ما باید زودتر حرکت کنیم عسل نگرانم.... آنجا در ولایت من.. من با یک گروه جنگلی کار میکنم که هنوز یک قدم هم به جانب جنگل برنداشته است... @gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_سیزدهم آذری گفت:اگر عسل من تورا میخواهد من به تو اعتماد خواهم کرد اورا بردار و ببر
-پس ما عروسی نمیکنیم جشن اعدام برپا میکنیم +بخاطر عروسی های دیگر که عاشقان دیگر با آسودگی خاطر برپا خواهند کرد،شاید. لبخند بزن دختر! ان گنجشک هارا نگاه کن و لبخند بزن این عکسها صدها سال خواهد ماند... -عاشق ترک لبخند نمیکند عسل! لبخند تذهیب زندگی است و بوسه ای است بر دستهای نرم محبت با لبخندهای گهگاه این مرصع را شفافی ببخش بانوی آذری من! گیله مرد کوچک اندام و بانوی آذری اش تنگ هم از ساوالانِ پدر به انزلی رفتند. که گیله مرد در آنجا درس می داد اما اصلش از لاهیجان بود در انزلی گیله مرد یک اتاقک داشت صاحبخانه و بستگانش اورا میخواستند - من آمدم با همسرم عسل! +مبارک است!به چشم پدری خورشید را سرقت کرده ای مرد!دیگر اما یک اتاق برایتان کم است رفت و آمد دارید دوتا آنطرف حیاط بسازم برایتان،تمیز برای خودت و این ....این به چشم پدری کندویی که با خود آورده ایی ببخشید اما همیشه خانوم من می گفت هیچکس به این گیله مرد یاغی خاموش افتاده زن نمیدهد زن بردن این روزها جرات میخواهد و این گیلک افتاده هیچ چیز به جز یک قفسه کتاب و یک سر دردمند ندارد حالا باید بیاید و ببیند که چه جراتی نشان داده و به چشم پدری باغ را به باغچه ما آورده @gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_چهاردهم -پس ما عروسی نمیکنیم جشن اعدام برپا میکنیم +بخاطر عروسی های دیگر که عاشقان
عسل میخندد:چشم آنکس که میبیند مهم نیست پدر روح آنکس که دیده میشود مهم است! همه کس را که نمیتوان واداشت به چشم پدری یا مادری نگاه کنند اما خورشید اگر خورشید باشد همه خیره چشمانِ بد نگاه را کور میکند! -عجب عجب نکند این باغ هم یک یاغی خیره سر است یاغی ها اینطور حرف میزنند +یاغی است پدر خوب دیدی!اگر عسل میخواهد دو اتاق بساز با آشپزخانه و چیزهای دیگر پشت آن درخت نارنگی -چشم چشم چیزهای دیگر که معلوم است میسازم بدون آن چیزها که خانه خانه نمیشود فدایت شوم عاشق جدی است اما عبوس نیست عسل افسرده گفت:زندگیمان به زندگی عاشقان نمی ماند تمامش شده به سر دویدن و نرسیدن اضطراب و انتظار گیله مرد آرام جواب داد:بانوی آذری من ما پیش از آن متعلق ب عصر خویشتنیم که بتوانیم نقش لیلی و مجنون،شیرین و فرهاد ،رومئو و ژولیت را بازی کنیم ما نقش خویش را بر پیشانی نوشتیم حک کردیم! بانو در کهکشان بی نهایت عشق"فروریزش" یعنی کوچک ش دن و کوچک شدن یعنی فروریزش @gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_پانزدهم #یک_عاشقانه_ارام عسل میخندد:چشم آنکس که میبیند مهم نیست پدر روح آنکس که دی
بیا تلاش کنیم با توانمان که فرو نریزیم به هیچ دلیل تحت هیچ شرایطی حقیر نشویم حتی اگر در نهایت حقارت نیروی هزارخورشید درون ما باشد دیگر در انحنای فضا منحنی عشق خود را باهر چرخشی تطبیق نخواهد داد وتن به تکدی کنجی دنج نخواهد سپرد. ان دو اتاق ساخته شد اما به عاشقان وفا نکرد و اگر هم کرد خیلی دیر کدام دیر؟کدام دیر عزیزمن؟برای عاشق زمان وجود ندارد تا حضورش باعث شود دیر یا مختصری دیر به قرارگاه برسد من هزار سال است زیر باران ایستاده ام دربرابر کعبه ،زیر تیغ برهنه افتاب،در سنگر به انتظار لحظه موعود جاری در لحظه ها در تن توفان بر فراز بلند ترین موج و "هزار" ابزاری است که اعتبارش تنها در یادآوری عمق است نه طول عشق یک قطار مسافربری نیست که تواگر کمی دیر رسیده باشی قطار رفته باشد و تو مانده باشی با چمدان های سنگین با تاسف با قطره های اشکی در چشمان حسرت پویش عشق در خود عشق است نه در گل عطر اگینی که به سینه عشق میزنی یا گردن بند مرواریدی که به گردنش می اندازی -ای گیله مرد!از مه تخیل تا واقعیت گرسنگی نان برای صبح بیافرا که فرصتی برای عشق نیست عشق به چیزی که شبیه آسودگی است محتاج است حتی اگر در قلب آن آسودگی اعدام جاری باشد .... @gosheneshen
سلام دوستان عزاداریتون قبول باشه برنامه کانال ما برای محرم از این قراره که تا اربعین رمان متوقف خواهد بود و ما رمان رو خواهیم داشت و همچنین هرشب یک متن مناسب اون شب خواهیم داشت روضه و محفل هم ان شالله خواهیم داشت ما رو از دعاهاتون محروم نکنید
. یڪ بار یڪ بار فقط یڪ بار میتوان عاشق شد. عاشق زن، عاشق مرد، عاشق اندیشه، عاشق وطن، عاشق خدا، عاشق عشق... یڪ بار، فقط یڪ بار. بار دوم دیگر خبری از جنس اصل نیست... | برشی از یک عاشقانه آرام | @gosheneshen
عشق ، به اعتبار مقدار دوامش ، عشق است؛ نه به شدت ظهورش ! می توان به سادگی عاشق شد ، اما عشق ساده نیست...! @gosheneshen